@asheghanehaye_fatima
:
آنگه که مرگ، رویای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیر این سقفهای شوم،
بال آرامبخشش را در من گسترانیده است.
ای تالار آبنوسی پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانت
در مرگشان پیچ و تاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابر جشمان این خلوتنشینی که شیفتهی ایمان خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخشش عظیمی معمای شگفت اندیشهها را
در طول قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
بر میافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملال اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
#استفان_مالارمه
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#یداله_رویایی 🌱
:
آنگه که مرگ، رویای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیر این سقفهای شوم،
بال آرامبخشش را در من گسترانیده است.
ای تالار آبنوسی پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانت
در مرگشان پیچ و تاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابر جشمان این خلوتنشینی که شیفتهی ایمان خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخشش عظیمی معمای شگفت اندیشهها را
در طول قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
بر میافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملال اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
#استفان_مالارمه
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#یداله_رویایی 🌱
@ashehanehaye_fatima
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است .
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #جواد_فرید
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است .
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #جواد_فرید
@asheghanehaye_fatima
:
...تو آنچنان؛ که می بایدی
همیشه همان!
جز آنکه دیگر هرگز؛ نبینمت
چنانیِ که انگار نمیدانی، نگاهت میکنم
و عجیب! نمیدانم دیگر که می دانی.
تو بی خیال، اشک، به چشماهایم میآوری
در ازدحامِ تأویلهای تنات
در جستجویِ شهد
آنجا روی ایوان، پر از صندلیهای گهواره ایست شاخههایی؛ که در جنگل, شانههایت را میخراشند.
پشتِ ویترین ِ مغازههای نتردام
دو تا ساق پای دوست داشتنی؛ توی جوراباند
زبانه میکشند به میان راهِ شبدرهای سپید.
نردبانی ابریشمی پیچیده در پیچکها.
آنجاست
انحنای من بر پرتگاه ِ
بود و نبودِ تو
در این تصویر نومیدانه …
کشفِ من، رازِ
عاشقت بودن است
همیشه همچون همان بارِ نخست…
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری🌱
:
...تو آنچنان؛ که می بایدی
همیشه همان!
جز آنکه دیگر هرگز؛ نبینمت
چنانیِ که انگار نمیدانی، نگاهت میکنم
و عجیب! نمیدانم دیگر که می دانی.
تو بی خیال، اشک، به چشماهایم میآوری
در ازدحامِ تأویلهای تنات
در جستجویِ شهد
آنجا روی ایوان، پر از صندلیهای گهواره ایست شاخههایی؛ که در جنگل, شانههایت را میخراشند.
پشتِ ویترین ِ مغازههای نتردام
دو تا ساق پای دوست داشتنی؛ توی جوراباند
زبانه میکشند به میان راهِ شبدرهای سپید.
نردبانی ابریشمی پیچیده در پیچکها.
آنجاست
انحنای من بر پرتگاه ِ
بود و نبودِ تو
در این تصویر نومیدانه …
کشفِ من، رازِ
عاشقت بودن است
همیشه همچون همان بارِ نخست…
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری🌱
من آنقدر با تو بوده ام
که از بودن
کنار دیگران سردم میشود...
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
که از بودن
کنار دیگران سردم میشود...
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
همیشه بارِ نخست
دشوار تو را میبینم،
اندکی از شب میگذرد؛
به خانه میآیی به گوشهای از پنجرهام
خانهای پر از خیال
آنجا، که از آنی به آن
در این شبِ مقدس
چشم انتظار زخمی؛ دیگرم
خود این؛ تنها و یگانه زخم
بر سردرِ خانه؛ بر قلبم.
تا نزدیکترت میشوم
نه در خیال
نشانِ کلیدهای بیش، بر اتاقهای ناشناخته میبینم...
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری
همیشه بارِ نخست
دشوار تو را میبینم،
اندکی از شب میگذرد؛
به خانه میآیی به گوشهای از پنجرهام
خانهای پر از خیال
آنجا، که از آنی به آن
در این شبِ مقدس
چشم انتظار زخمی؛ دیگرم
خود این؛ تنها و یگانه زخم
بر سردرِ خانه؛ بر قلبم.
تا نزدیکترت میشوم
نه در خیال
نشانِ کلیدهای بیش، بر اتاقهای ناشناخته میبینم...
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری
@asheghanehaye_fatima
به رنج
عشق ِ كم و بيش نزديكى را كه كشته ام
از ياد مى برم
چهره ات
در برودت نگاه ساعت ها
گم مي شود
و در شيارهاى حركات جاودانيت
روياهاى من
ديگر باره انحراف مى گيرد
در شعاع چشم هاى من تنها تويى
كه ميان سايه هاى ساكنِ لحظه
چرخ مى زنى
و با هر حركت رنگ مى بازى،
و هر حركت
موجى را كه انعكاس دهنده ى تصوير توست
كدر مى كند
زمان ، خطوطى را كه رنگ زداينده ى توست
به هاله هايى
و سلطه ى كفن شده ات را
به افسانه هايى مبدل مى كند
كلماتِ خاطرانگيز را ناتمام مى گذارد
ولب هاى فراموشى را مهر مى كند
#ژاک_شاردن
#شاعر_فرانسه
برگردان:
#احمد_شاملو
به رنج
عشق ِ كم و بيش نزديكى را كه كشته ام
از ياد مى برم
چهره ات
در برودت نگاه ساعت ها
گم مي شود
و در شيارهاى حركات جاودانيت
روياهاى من
ديگر باره انحراف مى گيرد
در شعاع چشم هاى من تنها تويى
كه ميان سايه هاى ساكنِ لحظه
چرخ مى زنى
و با هر حركت رنگ مى بازى،
و هر حركت
موجى را كه انعكاس دهنده ى تصوير توست
كدر مى كند
زمان ، خطوطى را كه رنگ زداينده ى توست
به هاله هايى
و سلطه ى كفن شده ات را
به افسانه هايى مبدل مى كند
كلماتِ خاطرانگيز را ناتمام مى گذارد
ولب هاى فراموشى را مهر مى كند
#ژاک_شاردن
#شاعر_فرانسه
برگردان:
#احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
دستانت رابه من بده،بخاطردلواپسی
دستانت رابه من بده که بس رویادیده ام
بس رویادیده ام درتنهایی خویش
دستانت رابه من بده برای رهایی ام
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#نفیسه_نواب_پور🌱
دستانت رابه من بده،بخاطردلواپسی
دستانت رابه من بده که بس رویادیده ام
بس رویادیده ام درتنهایی خویش
دستانت رابه من بده برای رهایی ام
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#نفیسه_نواب_پور🌱
@asheghanehaye_fatima
...دستانت را که به پنجه های نحیفم می فشرم
با ترس و دستپاچگی ، به شور
مثل برف در دستانم آب می شوند
مثل آب درونم می تراوند
هرگز دانسته ای که چه بر من می گذرد
چه چیز مرا می آشوبد و بر من هجوم می برد
هرگز دانسته ای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم وقتی عقب می نشینم ؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی دهن ، بی چشم ، آیین های بی تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده ای
لحظه ای که شکاری را در خود می فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است ، حتی اگر لحظه ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#نفیسه_نواب_پور🌱
...دستانت را که به پنجه های نحیفم می فشرم
با ترس و دستپاچگی ، به شور
مثل برف در دستانم آب می شوند
مثل آب درونم می تراوند
هرگز دانسته ای که چه بر من می گذرد
چه چیز مرا می آشوبد و بر من هجوم می برد
هرگز دانسته ای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم وقتی عقب می نشینم ؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی دهن ، بی چشم ، آیین های بی تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده ای
لحظه ای که شکاری را در خود می فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است ، حتی اگر لحظه ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#نفیسه_نواب_پور🌱
@asheghanehaye_fatima
از این پس،
گونهای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگیاش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار میکند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده میشود
اما خود آنچنان زخمی نمیزند.
تو وِِردی را که در سکوت میخوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بیصدایِ تو،
که با تمامِ وجود میخواهم از بَرَش کنم.
#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
از این پس،
گونهای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگیاش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار میکند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده میشود
اما خود آنچنان زخمی نمیزند.
تو وِِردی را که در سکوت میخوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بیصدایِ تو،
که با تمامِ وجود میخواهم از بَرَش کنم.
#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
@asheghanehaye_fatima
دوست نمیدارم به خواب اندر شوم شباهنگام
که چهره ى تو بر شانه ى من است
که در اندیشه ى آن مرگم من که، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانه مان فرو برد.
من بخواهم مُرد،تو بخواهى زیست
و این است آنچه خوابم از دیده میبرد .
این خود آیا هراسى دیگر است؟
روزى که دیگر زیر گوش ِ خویش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را .
شگفتا!
این پرنده ى پُر آزرم که چنین بیخیال برخود خمیده
آشیانه تهى خواهد نهاد
آشیانى که در آن، جسم ما برمیآساید:
جسمى یگانه، با دو جفت پا و دو سر.
خرّمى عظیمى از این دست که سپیده دمان به پایان مىرسد
ادامه میتوانست یافت
تا فرشته اى که وظیفه دارِ بازگشودنِ راه من است
از سنگینى ِ بارِ سرنوشتم بتواند کاست
سبکبالم !
من سبکبالم زیر بار این سرِ پُربارکه به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
کور و لال و ناشنوا به جاى میماند.
این سر ِ جداشده اى که به دنیاهاى دیگر سفر کرده است
بدان جایها که قوانینى دیگر حکومت میکند
غوطه ورِ خواب ِ ریشه هاى پُر از عمق
دور از من، در بر من !
آه ! چه مشتاقم
همچنان که چهره ى تو رابا دهان خواب آلودت بر شانه ى خویش دارم
تنفس گلوگاه جانبخشت را تا آستانه ى مرگاز پستانهایت بشنوم !
#ژان_کوکتو
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#احمد_شاملو 🌱
دوست نمیدارم به خواب اندر شوم شباهنگام
که چهره ى تو بر شانه ى من است
که در اندیشه ى آن مرگم من که، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانه مان فرو برد.
من بخواهم مُرد،تو بخواهى زیست
و این است آنچه خوابم از دیده میبرد .
این خود آیا هراسى دیگر است؟
روزى که دیگر زیر گوش ِ خویش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را .
شگفتا!
این پرنده ى پُر آزرم که چنین بیخیال برخود خمیده
آشیانه تهى خواهد نهاد
آشیانى که در آن، جسم ما برمیآساید:
جسمى یگانه، با دو جفت پا و دو سر.
خرّمى عظیمى از این دست که سپیده دمان به پایان مىرسد
ادامه میتوانست یافت
تا فرشته اى که وظیفه دارِ بازگشودنِ راه من است
از سنگینى ِ بارِ سرنوشتم بتواند کاست
سبکبالم !
من سبکبالم زیر بار این سرِ پُربارکه به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
کور و لال و ناشنوا به جاى میماند.
این سر ِ جداشده اى که به دنیاهاى دیگر سفر کرده است
بدان جایها که قوانینى دیگر حکومت میکند
غوطه ورِ خواب ِ ریشه هاى پُر از عمق
دور از من، در بر من !
آه ! چه مشتاقم
همچنان که چهره ى تو رابا دهان خواب آلودت بر شانه ى خویش دارم
تنفس گلوگاه جانبخشت را تا آستانه ى مرگاز پستانهایت بشنوم !
#ژان_کوکتو
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#احمد_شاملو 🌱
عشق را نكته ی پوشيده اى نيست
ما آشكارى مطلقيم
عاشقان،
خود را در خانه ى ما می انگارند..
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
ما آشكارى مطلقيم
عاشقان،
خود را در خانه ى ما می انگارند..
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
اندیشیدن به تو
گرانبهاترین سكوت من است
طولانیترین و پرهیاهوترین سكوت
تو همیشه در منی
مانند قلب سادهام
اما قلبی كه به درد میآورد
#الن_برن
#شاعر_فرانسه
از مجموعه:
#شب_با_من_از_تو_حرف_می_زند
ترجمه:
#اصغر_نوری🌱
اندیشیدن به تو
گرانبهاترین سكوت من است
طولانیترین و پرهیاهوترین سكوت
تو همیشه در منی
مانند قلب سادهام
اما قلبی كه به درد میآورد
#الن_برن
#شاعر_فرانسه
از مجموعه:
#شب_با_من_از_تو_حرف_می_زند
ترجمه:
#اصغر_نوری🌱
@asheghanehaye_fatima
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است .
#پل_الوآر
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #جواد_فرید
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است .
#پل_الوآر
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #جواد_فرید
@asheghanehay_fatima
زمان چیست؟
زمان چیست؟
یک در آبی کم رنگ که بسته می شود
خاطره چیست؟
سه بچه که بازی می کنند بدون نگاه کردن به من
ترس چیست؟
قایقی لنگر انداخته در ساحل خالی
خستگی چیست؟
این تکه نیم خورده ی نان
مرگ چیست؟
میزی که بر آن می نویسم این عبارت های بی فایده را
عشق چیست؟
میزی که بر آن می نویسم تو اینجا نیستی
#کلود_استبان
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #علیرضا_بهنام
زمان چیست؟
زمان چیست؟
یک در آبی کم رنگ که بسته می شود
خاطره چیست؟
سه بچه که بازی می کنند بدون نگاه کردن به من
ترس چیست؟
قایقی لنگر انداخته در ساحل خالی
خستگی چیست؟
این تکه نیم خورده ی نان
مرگ چیست؟
میزی که بر آن می نویسم این عبارت های بی فایده را
عشق چیست؟
میزی که بر آن می نویسم تو اینجا نیستی
#کلود_استبان
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #علیرضا_بهنام
@asheghanehaye_fatima
تو به سکوت وانخواهی داشت
نه روحم را،نه خونم را و نه صدایم را
لب هایم دیگر از هم باز نمی شوند
جز برای گفتن نامت
و اگر از گل سرخ حرف می زنم
از توست
یا اگر از نان،عسل،شن یا از خودم
حرف میزنم
تو پس تمام کلماتم هستی
لبریزشان می کنی ،می سوزانی،تهی میکنی
تو آب دهانم هستی و دهانم
حتی سکوتم از تو مضطرب است.
#الن_برن
#شاعر_فرانسه🇫🇷
#اصغر_نوری
تو به سکوت وانخواهی داشت
نه روحم را،نه خونم را و نه صدایم را
لب هایم دیگر از هم باز نمی شوند
جز برای گفتن نامت
و اگر از گل سرخ حرف می زنم
از توست
یا اگر از نان،عسل،شن یا از خودم
حرف میزنم
تو پس تمام کلماتم هستی
لبریزشان می کنی ،می سوزانی،تهی میکنی
تو آب دهانم هستی و دهانم
حتی سکوتم از تو مضطرب است.
#الن_برن
#شاعر_فرانسه🇫🇷
#اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
«هفت»
امروز روز هفتم بیمهریست
شب را کنار پنجره با ترسهای نامفهوم سر كردهام
پای درختهای پر از بیمهای چلچلهها
گربه ها کشیک میدادند
بر تو چه میگذشت در آن زیر، زیر خاکهای جوان، خاکهای عطر؟
گیسوی سِدر بر تن من خال میزند
من مُردهام که آب و نور و هوا را
آلوده میکنم اینگونه؟
یا تو،
که عطر ناب تنت را به خاکها ایثار كردهای؟
دیشب: شب مثل غبغبِ صد لایه که بر لایههای آن صدها ستارهی گلگونِ میخ پرچ
کابوس میرسد
گل را به روی گور تو میریزیم
میگرییم
طاووسِ سر بریدهای از چشمهای جمع میآویزد
آن تو چه میگذرد هان چه میگذرد آن تو با گونههای تو؟
عطری که گیج میکند آدم را
عطری که وول میخورد از خواب، خوابهای هراسانی در مغز ما
بوی
زیر پل میرابو رود سن می گذرد
آیا باید به یاد عشق های مان بیفتیم
همیشه شادی پس از رنج می آمد
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
دست در دست و چهره به چهره بمانیم
چندان که زیر پل بازوان ما
موجی خسته از نگاه های ابدی
بگذرد
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
عشق چونان آب روان می رود
عشق می رود
چه قدر زندگی کُند گذر است
و چه قدر امید تند گذر
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
روزها می گذرند و هفته ها می گذرند
نه دوران گذشته
نه عشق ها بر می گردند
زیر پل میرابو رود سن می گذرد
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
#گیوم_آپولینر
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #محمدعلی_سپانلو
«هفت»
امروز روز هفتم بیمهریست
شب را کنار پنجره با ترسهای نامفهوم سر كردهام
پای درختهای پر از بیمهای چلچلهها
گربه ها کشیک میدادند
بر تو چه میگذشت در آن زیر، زیر خاکهای جوان، خاکهای عطر؟
گیسوی سِدر بر تن من خال میزند
من مُردهام که آب و نور و هوا را
آلوده میکنم اینگونه؟
یا تو،
که عطر ناب تنت را به خاکها ایثار كردهای؟
دیشب: شب مثل غبغبِ صد لایه که بر لایههای آن صدها ستارهی گلگونِ میخ پرچ
کابوس میرسد
گل را به روی گور تو میریزیم
میگرییم
طاووسِ سر بریدهای از چشمهای جمع میآویزد
آن تو چه میگذرد هان چه میگذرد آن تو با گونههای تو؟
عطری که گیج میکند آدم را
عطری که وول میخورد از خواب، خوابهای هراسانی در مغز ما
بوی
زیر پل میرابو رود سن می گذرد
آیا باید به یاد عشق های مان بیفتیم
همیشه شادی پس از رنج می آمد
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
دست در دست و چهره به چهره بمانیم
چندان که زیر پل بازوان ما
موجی خسته از نگاه های ابدی
بگذرد
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
عشق چونان آب روان می رود
عشق می رود
چه قدر زندگی کُند گذر است
و چه قدر امید تند گذر
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
روزها می گذرند و هفته ها می گذرند
نه دوران گذشته
نه عشق ها بر می گردند
زیر پل میرابو رود سن می گذرد
شب می آید ساعت زنگ می زند
روزها می روند من می مانم
#گیوم_آپولینر
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #محمدعلی_سپانلو
@asheghanehaye_fatima
آفتاب که بر جهان می دود
یقین دارم که آفتاب بسان تو
چشم زمین را به جهان باز می کند
لبخندی بر فراز شبها
بر چهره عریان زنی خفته
که سپیده دم را به خواب می بیند
راز بزرگ کامجویی
این ستیز غریب مِه
که آسمان و زمین را می رباید از ما
ولی ما را برای هم به جا می نهد
و همواره ما را برای هم خلق می کند
ای آنکه خاطره ات را زنده می کنم
ای آنکه خواهان نیکبختی ات بودم.
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه: #محمدرضا_پارسایار
آفتاب که بر جهان می دود
یقین دارم که آفتاب بسان تو
چشم زمین را به جهان باز می کند
لبخندی بر فراز شبها
بر چهره عریان زنی خفته
که سپیده دم را به خواب می بیند
راز بزرگ کامجویی
این ستیز غریب مِه
که آسمان و زمین را می رباید از ما
ولی ما را برای هم به جا می نهد
و همواره ما را برای هم خلق می کند
ای آنکه خاطره ات را زنده می کنم
ای آنکه خواهان نیکبختی ات بودم.
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه: #محمدرضا_پارسایار
@asheghanehaye_fatima
مرگ است که تسکین میدهد
افسوس! مرگ، امکانِ زندگیست
غایتِ زندگیست و تنها امید
که چونان اِکسیری برپامیدارد و سرمست میکند
و ارزانی میدارد دلِ تا شب پیشرفتن را
از میانهی توفان و برف و سرما
درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست
پناهگاهِ والای حکشده بر کتاب
برای نشستن و آسایش و سیرشدن
فرشتهایست
که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق
در سرانگشتانِ جادوییِ خویش
بستر را آمادهمیکند
برای برهنگان و فقیران
شُکوهِ خدایان است
اتاقکِ مرموزِ کوچکِ زیرشیروانیست
ثروت و موطنِ باستانیِ فقراست
رواقِ گشوده به آسمانهای ناشناخته است
#مرگ_فقرا
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی
مرگ است که تسکین میدهد
افسوس! مرگ، امکانِ زندگیست
غایتِ زندگیست و تنها امید
که چونان اِکسیری برپامیدارد و سرمست میکند
و ارزانی میدارد دلِ تا شب پیشرفتن را
از میانهی توفان و برف و سرما
درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست
پناهگاهِ والای حکشده بر کتاب
برای نشستن و آسایش و سیرشدن
فرشتهایست
که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق
در سرانگشتانِ جادوییِ خویش
بستر را آمادهمیکند
برای برهنگان و فقیران
شُکوهِ خدایان است
اتاقکِ مرموزِ کوچکِ زیرشیروانیست
ثروت و موطنِ باستانیِ فقراست
رواقِ گشوده به آسمانهای ناشناخته است
#مرگ_فقرا
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
اﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ...!
ﭼﺮﺍ ﺑﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻘﺪﺭ ﺷﺪﻩ
ﮐﻪ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﺶ
ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﻔﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ...؟
#غسان_کنفانی
#شاعر_فلسطین🇸🇩
ترجمه: #محمد_حمادی
.
اندیشیدن به تو
گرانبهاترین سكوت من است
طولانیترین و پرهیاهوترین سكوت
تو همیشه در منی
مانند قلب سادهام
اما قلبی كه به درد میآورد
#الن_برن
#شاعر_فرانسه🇫🇷
اﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ...!
ﭼﺮﺍ ﺑﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻘﺪﺭ ﺷﺪﻩ
ﮐﻪ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﺶ
ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﻔﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ...؟
#غسان_کنفانی
#شاعر_فلسطین🇸🇩
ترجمه: #محمد_حمادی
.
اندیشیدن به تو
گرانبهاترین سكوت من است
طولانیترین و پرهیاهوترین سكوت
تو همیشه در منی
مانند قلب سادهام
اما قلبی كه به درد میآورد
#الن_برن
#شاعر_فرانسه🇫🇷
من در کشوری مینویسم
که طاعون آن را ویران کرده
کشوری که دیگر فقط تودهایست
از درد و از زخم
در کشوری مینویسم
که خون قیافهاش را زشت کرده
ویرانهای که مرگ در آن
با استخوانها قاببازی میکند.
در این کشور مینویسم وقتی در آن زورگویان
در هر ساعت شب درون خانهها رخنه میکنند
کشوری که مردمان را در خاکروبه و تشنگی
در سکوت و گرسنگی حبس میکنند.
در این کشور مینویسم
که قصابها میبُرند سرش را
و من رگها و عضلاتش
دل و روده و استخوانهایش را
جنگلهایش را میبینم
که چون مشعل میسوزند
و بر گندمزارانِ شعلهور
گریزِ پرندگاناش را
من در این صحنهی سوگوار مینویسم
که بازیگرانش
گم کردهاند راهشان را
خوابشان را جایگاهشان را
در این تئاتر خالی که غاصبان در آن
بلند بلند واژه میگویند تنها برای جاهلان.
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#تینوش_نظمجو
@asheghanehaye_fatima
که طاعون آن را ویران کرده
کشوری که دیگر فقط تودهایست
از درد و از زخم
در کشوری مینویسم
که خون قیافهاش را زشت کرده
ویرانهای که مرگ در آن
با استخوانها قاببازی میکند.
در این کشور مینویسم وقتی در آن زورگویان
در هر ساعت شب درون خانهها رخنه میکنند
کشوری که مردمان را در خاکروبه و تشنگی
در سکوت و گرسنگی حبس میکنند.
در این کشور مینویسم
که قصابها میبُرند سرش را
و من رگها و عضلاتش
دل و روده و استخوانهایش را
جنگلهایش را میبینم
که چون مشعل میسوزند
و بر گندمزارانِ شعلهور
گریزِ پرندگاناش را
من در این صحنهی سوگوار مینویسم
که بازیگرانش
گم کردهاند راهشان را
خوابشان را جایگاهشان را
در این تئاتر خالی که غاصبان در آن
بلند بلند واژه میگویند تنها برای جاهلان.
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#تینوش_نظمجو
@asheghanehaye_fatima