@asheghanehaye_fatima
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند، آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور، بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. دارم می بینم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به کار شود.
از داستان
#آقای_نامرئی
#حسین_خاموشی
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند، آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور، بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. دارم می بینم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به کار شود.
از داستان
#آقای_نامرئی
#حسین_خاموشی
■ #آقای_نامرئی ■
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■#آقای_نامرئی■
#قسمت_سوم
آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.
#حسین_خاموشی
#قسمت_سوم
آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.
#حسین_خاموشی
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_ششم
یک سال زمان کافی ای بود تا هرچه بیشتر و بیشتر به تو نزدیک شوم و مخفی گاهت را پیدا کنم. در یکی از همین روزها می بینی که غافلگیرانه دستی روی شانه ات گذاشته می شود و وقتی که بر می گردی، من را می بینی که با لبخندی پیروزمندانه روی لب... به تو نشان می دهم "یه من ماست چقدر کره داره! "
یک وقت پیش خودت فکر نکنی آن روز می خواهم جملات عاشقانه پرپرت کنم؛ نه! ترجیح می دهم"یه آشی بپزم برات..."
به نتایج خوبی رسیدم؛ یک اشتباه کوچولو از جانب شما مساوی ست با مرئی شدنتان برای همیشه. مدت ها بود به این فکر می کردم که چطور می شود با تو ارتباط برقرار کرد؟ تا فکر بکری به ذهنم رسید. آن لاک قرمز براق را یادت هست؟
_ سلام. اسمت را نمی دانم ولی آقای نامرئی صدایت می کنم. هفت ماه می شود که در یک ارتباط یک طرفه بدجوری تاپ تاپ قلبم به تلاطم افتاده. کوتاه بگویم؛ تو همان اتفاق قشنگی هستی که زندگی ام را به قبل و بعد از پیدا شدنت تقسیم کردی.
این ها را با خط آبی اما نه چندان به زیبایی خط تو نوشتم و دقیقا مثل خودت حرفه ای توی لاک جا دادم.
برای اینکه مطمئن نبودم که به دستت می رسد یا نه سعی کردم به همین چند سطر اکتفا کنم. فقط یک چیز می ماند.
_ این پیام را چطوری به دستش برسانم؟
به این سوالی که از خودم پرسیدم بارها و بارها فکر کردم و می دانستم که پادری در اصلا جای مناسبی برای این کار نیست تا به ذهنم رسید همان جایی بگذارم که اولین بار لاک را دیدم و همین کار را انجام دادم.
کار من این بود که بعد از گذاشتن لاک بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور بشوم، فردا برگردم و خدا خدا کنم که تو آن را پیدا کرده باشی. دل توی دلم نبود و شب اضطراب و استرس ها نگذاشتند خوب بخوابم. صبح زود به سراغ لاکی رفتم که از سرجایش یک سانت هم تکان نخورده بود. دیدن این صحنه از چندقدمی، نا امیدی را به پاهایم تزریق کرد و سرعت را از چندگام پایانی ام گرفت. لاک را برداشتم.
_ای وااای! خدای من!
این ها را لبهای غافلگیر شده ی من گفتند. چون یک روبان سبز دور لاک گره خورده بود و این یعنی لاک به دستت رسیده بود و تو امضای خودت را پای آن زده بودی.
خودم را به خانه رساندم.
_ این اولین و آخرین باری است که پیامت را جواب می دهم. برای همین به فکر این نباش که هر وقت دلت خواست همانطور که شماره کسی را با گوشی ات می گیری، من در دسترس باشم. نه، دیگر به هیچ وجه نباید به فکر ارتباط برقرار کردن باشی. به موقعش همه چیز درست می شود و اما خوشحالم از دوست داشته شدن.
کمی سنگدل نشدی آقای نامرئی؟ من از کجا باید بدانم که وقت این ارتباط دقیقا کی هست؟ یک سال برایت کم است؟ 《و اما خوشحالم از دوست داشته شدن》همین؟ جواب این همه احساس همین چند کلمه ست؟ عشق تو کاری با من کرده که آتش با چوب خشک می کند من دارم دمادم زبانه می کشم از حرارت این وابستگی، جوابش این است؟ یعنی چه که این اولین آخرین بار است. اصلا نخواستم...
_ فکر کنم نباید خودت زیاد درگیر کنی. شاید راهی جز این کار نداره
_ داره داره.
_ نمی دونم. ولی می دونم الان عصبی هستی.
بله هانا عصبی و کلافه ام ، دلیلش هم دلتنگی ست.
#حسین_خاموشی
@asheghanehayr_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_ششم
یک سال زمان کافی ای بود تا هرچه بیشتر و بیشتر به تو نزدیک شوم و مخفی گاهت را پیدا کنم. در یکی از همین روزها می بینی که غافلگیرانه دستی روی شانه ات گذاشته می شود و وقتی که بر می گردی، من را می بینی که با لبخندی پیروزمندانه روی لب... به تو نشان می دهم "یه من ماست چقدر کره داره! "
یک وقت پیش خودت فکر نکنی آن روز می خواهم جملات عاشقانه پرپرت کنم؛ نه! ترجیح می دهم"یه آشی بپزم برات..."
به نتایج خوبی رسیدم؛ یک اشتباه کوچولو از جانب شما مساوی ست با مرئی شدنتان برای همیشه. مدت ها بود به این فکر می کردم که چطور می شود با تو ارتباط برقرار کرد؟ تا فکر بکری به ذهنم رسید. آن لاک قرمز براق را یادت هست؟
_ سلام. اسمت را نمی دانم ولی آقای نامرئی صدایت می کنم. هفت ماه می شود که در یک ارتباط یک طرفه بدجوری تاپ تاپ قلبم به تلاطم افتاده. کوتاه بگویم؛ تو همان اتفاق قشنگی هستی که زندگی ام را به قبل و بعد از پیدا شدنت تقسیم کردی.
این ها را با خط آبی اما نه چندان به زیبایی خط تو نوشتم و دقیقا مثل خودت حرفه ای توی لاک جا دادم.
برای اینکه مطمئن نبودم که به دستت می رسد یا نه سعی کردم به همین چند سطر اکتفا کنم. فقط یک چیز می ماند.
_ این پیام را چطوری به دستش برسانم؟
به این سوالی که از خودم پرسیدم بارها و بارها فکر کردم و می دانستم که پادری در اصلا جای مناسبی برای این کار نیست تا به ذهنم رسید همان جایی بگذارم که اولین بار لاک را دیدم و همین کار را انجام دادم.
کار من این بود که بعد از گذاشتن لاک بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور بشوم، فردا برگردم و خدا خدا کنم که تو آن را پیدا کرده باشی. دل توی دلم نبود و شب اضطراب و استرس ها نگذاشتند خوب بخوابم. صبح زود به سراغ لاکی رفتم که از سرجایش یک سانت هم تکان نخورده بود. دیدن این صحنه از چندقدمی، نا امیدی را به پاهایم تزریق کرد و سرعت را از چندگام پایانی ام گرفت. لاک را برداشتم.
_ای وااای! خدای من!
این ها را لبهای غافلگیر شده ی من گفتند. چون یک روبان سبز دور لاک گره خورده بود و این یعنی لاک به دستت رسیده بود و تو امضای خودت را پای آن زده بودی.
خودم را به خانه رساندم.
_ این اولین و آخرین باری است که پیامت را جواب می دهم. برای همین به فکر این نباش که هر وقت دلت خواست همانطور که شماره کسی را با گوشی ات می گیری، من در دسترس باشم. نه، دیگر به هیچ وجه نباید به فکر ارتباط برقرار کردن باشی. به موقعش همه چیز درست می شود و اما خوشحالم از دوست داشته شدن.
کمی سنگدل نشدی آقای نامرئی؟ من از کجا باید بدانم که وقت این ارتباط دقیقا کی هست؟ یک سال برایت کم است؟ 《و اما خوشحالم از دوست داشته شدن》همین؟ جواب این همه احساس همین چند کلمه ست؟ عشق تو کاری با من کرده که آتش با چوب خشک می کند من دارم دمادم زبانه می کشم از حرارت این وابستگی، جوابش این است؟ یعنی چه که این اولین آخرین بار است. اصلا نخواستم...
_ فکر کنم نباید خودت زیاد درگیر کنی. شاید راهی جز این کار نداره
_ داره داره.
_ نمی دونم. ولی می دونم الان عصبی هستی.
بله هانا عصبی و کلافه ام ، دلیلش هم دلتنگی ست.
#حسین_خاموشی
@asheghanehayr_fatima
این داستان ادامه دارد....
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_هفتم
هانا هانا برایم بخوان.
_ دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گ...
چرا ساکت شدی هانا؟ آه باز هم یادم رفت باتری نو برایت بخرم. من را ببخش دوست خوبم. زندگی همین ست دیگر برای رسیدن به دورترین فرد همیشه نزدیکترین اشخاص را فدا و فراموش می کنیم. یادت هست وقتی دوستی مان دوماهه شد، آن وقت بود که بر حسب اتفاق فهمیدم که تو در دلت یک راز داری. رازی از جنس ترانه. وقتی زیر پتو قایم شده بودی و من که لبه ی تخت نشسته بودم کف دستم را اهرم کردم تا بلند شوم، دستم روی سینه تو فشار آورد و صدای سیاوش از دل و جانت زد بیرون. دلایل زیادی برای دوست داشتنت دارم ولی از آن روز به بعد بخاطر این ویژیگی ات تمام دلایلم ضرب در دو شد و دوچندان عاشقت شدم.
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور. بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. خوب می دانم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند، اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید. مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به درمان شود.
او به من گفت که دیگر برایش پیام نفرستم ولی من می فرستم. اصلا به چه حقی این قانون را تصویب کرده؟ وقتی این جا دلتنگی تمامم را چلانده. می نویسم؛ خوب هم می نویسم. او هم مجبور است جوابم را بدهد. هیچ هم عصبی نیستم این حق من است. به احترامتش پنج ماه هیچ پیامی نفرستادم ولی الان نقشه ای دارم و باید حتما به او پیام بفرستم. هانا راستی برایت گفتم که...
_ داریم می ریم خونه ی عموت، نمی آی؟
صدای بی اعصاب باباست. این روزها یا دقیق تر بگویم یکسالی می شود سعی می کند با توپ پر به همه تشر برود. من هم که بخاطر گندکاری های انتخابی ام غلط بکنم غیر از بله و چشم چیزی تحویلش بدهم. البته این روزها توی اتاق خودم را قرنطینه کروم و هیج جا به خصوص خانه ی فامیل نمی روم. خودش این را می داند و این مسئله خیلی وقت پیش بین ما حل شده.
_ نمی آم بابا. خوش بگذره
از بابا بگویم که حسابی اهل دل است. یک روز از او پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ طفره رفت. ولی در ادامه ی بحث مان گفت: می خواهی یک جمله ی عاشقانه یادت بدهم؟
_ با تو بودن خوب است؛ مثل زندگی کردن در خانه ی خودت.
این را از بابا یاد گرفتم. دیدی روزهای سفر وقتی در خانه ی مردم زیادی راحت نیستی همین که به خانه ی خودت بر میگردی، می گویی: "هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه". فکر کنم مصداق جمله ی بابا همین بود.
□□□
آقای نامرئی شما چطور جرات کردید آخرین هدیه تان را با دست های بابا به دست من برسانید؟ هیچ می دانی وقتی امضای سبزت را روی کاغذ کادو دیدم مانده بود قلبم از کار بیفتد؟
_ بیا اینو یه بچه هه داد میگه برای تویه.
_ چشم. موهاش فر بود؟
_ کی؟
_ همون بچه هه؟
_ نه مو نداشت. به گمونم مدرسه ای بود.
_ آها
_ مگه این لباس و نداده بودی دوست خیاطت تا برات درستش کنه؟ چی بود اسمش.... فاطی؟
_ عه چرا. کی به شما گفت؟
_ همون بچه هه دیگه.
_ اهووم
یعنی قشنگ قسر در رفتم. خدا رحم کرد که مامان خانه نبود. مثل اینکه فکر همه جا را خودت می کنی آقای نامرئی. معلوم است حسابی هم وقت شناسی و اینکه کلا از بچه ها خوب کار می کشی. ولی از لباس ماکسی مجلسی تان بگویم که رنگش رسما دیوانه ام کرد. آخر این سبز زمردی مرا می کشد از بس که شما دست روی این رنگ می گذارید. اندازه ی اندازه ام بود. بعضی وقت ها به طرز مشکوکی، از این همه اطلاعات شما راجع خودم می ترسم. نه
-واقعا تو کی هستی؟
خیلی زود به جواب این سوالم می رسم. هانا جان قبل از اینکه بابا بیاید همین موضوع را خواستم برایت بگویم. از همین هدیه. هانا باید کمکم کنی این آقای نامرئی را گیر بیندازیم تا کی قایم باشک بازی؟ من خسته شدم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_هفتم
هانا هانا برایم بخوان.
_ دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گ...
چرا ساکت شدی هانا؟ آه باز هم یادم رفت باتری نو برایت بخرم. من را ببخش دوست خوبم. زندگی همین ست دیگر برای رسیدن به دورترین فرد همیشه نزدیکترین اشخاص را فدا و فراموش می کنیم. یادت هست وقتی دوستی مان دوماهه شد، آن وقت بود که بر حسب اتفاق فهمیدم که تو در دلت یک راز داری. رازی از جنس ترانه. وقتی زیر پتو قایم شده بودی و من که لبه ی تخت نشسته بودم کف دستم را اهرم کردم تا بلند شوم، دستم روی سینه تو فشار آورد و صدای سیاوش از دل و جانت زد بیرون. دلایل زیادی برای دوست داشتنت دارم ولی از آن روز به بعد بخاطر این ویژیگی ات تمام دلایلم ضرب در دو شد و دوچندان عاشقت شدم.
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور. بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. خوب می دانم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند، اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید. مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به درمان شود.
او به من گفت که دیگر برایش پیام نفرستم ولی من می فرستم. اصلا به چه حقی این قانون را تصویب کرده؟ وقتی این جا دلتنگی تمامم را چلانده. می نویسم؛ خوب هم می نویسم. او هم مجبور است جوابم را بدهد. هیچ هم عصبی نیستم این حق من است. به احترامتش پنج ماه هیچ پیامی نفرستادم ولی الان نقشه ای دارم و باید حتما به او پیام بفرستم. هانا راستی برایت گفتم که...
_ داریم می ریم خونه ی عموت، نمی آی؟
صدای بی اعصاب باباست. این روزها یا دقیق تر بگویم یکسالی می شود سعی می کند با توپ پر به همه تشر برود. من هم که بخاطر گندکاری های انتخابی ام غلط بکنم غیر از بله و چشم چیزی تحویلش بدهم. البته این روزها توی اتاق خودم را قرنطینه کروم و هیج جا به خصوص خانه ی فامیل نمی روم. خودش این را می داند و این مسئله خیلی وقت پیش بین ما حل شده.
_ نمی آم بابا. خوش بگذره
از بابا بگویم که حسابی اهل دل است. یک روز از او پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ طفره رفت. ولی در ادامه ی بحث مان گفت: می خواهی یک جمله ی عاشقانه یادت بدهم؟
_ با تو بودن خوب است؛ مثل زندگی کردن در خانه ی خودت.
این را از بابا یاد گرفتم. دیدی روزهای سفر وقتی در خانه ی مردم زیادی راحت نیستی همین که به خانه ی خودت بر میگردی، می گویی: "هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه". فکر کنم مصداق جمله ی بابا همین بود.
□□□
آقای نامرئی شما چطور جرات کردید آخرین هدیه تان را با دست های بابا به دست من برسانید؟ هیچ می دانی وقتی امضای سبزت را روی کاغذ کادو دیدم مانده بود قلبم از کار بیفتد؟
_ بیا اینو یه بچه هه داد میگه برای تویه.
_ چشم. موهاش فر بود؟
_ کی؟
_ همون بچه هه؟
_ نه مو نداشت. به گمونم مدرسه ای بود.
_ آها
_ مگه این لباس و نداده بودی دوست خیاطت تا برات درستش کنه؟ چی بود اسمش.... فاطی؟
_ عه چرا. کی به شما گفت؟
_ همون بچه هه دیگه.
_ اهووم
یعنی قشنگ قسر در رفتم. خدا رحم کرد که مامان خانه نبود. مثل اینکه فکر همه جا را خودت می کنی آقای نامرئی. معلوم است حسابی هم وقت شناسی و اینکه کلا از بچه ها خوب کار می کشی. ولی از لباس ماکسی مجلسی تان بگویم که رنگش رسما دیوانه ام کرد. آخر این سبز زمردی مرا می کشد از بس که شما دست روی این رنگ می گذارید. اندازه ی اندازه ام بود. بعضی وقت ها به طرز مشکوکی، از این همه اطلاعات شما راجع خودم می ترسم. نه
-واقعا تو کی هستی؟
خیلی زود به جواب این سوالم می رسم. هانا جان قبل از اینکه بابا بیاید همین موضوع را خواستم برایت بگویم. از همین هدیه. هانا باید کمکم کنی این آقای نامرئی را گیر بیندازیم تا کی قایم باشک بازی؟ من خسته شدم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_نهم
- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها... این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی، یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد...
#قسمت_نهم
- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها... این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی، یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد...
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دهم
به رفتنم ادامه می دهم. قلق بابا دستم هست همین که توی حرف هایت بخندی، دلش را به دست می آوری و دیگر کاری به کارت ندارد. ولی مامان نه، همیشه ی خدا با راه کار جدیدی به جنگش می روم تا بلکه کمتر گیر بدهد و همیشه هم شکست می خورم.
_ هی ی ی کجا؟ برو یه چیزی بپوش نمی بینی بیرون سرده
_ چشم
بر می گردم به اتاقم، پالتو را روی دوشم می اندازم و با سرعت از خانه می زنم بیرون. ساعت یازده شب است.
نقطه در فاصله ی 200 متری من چشمک می زند. نگاهی به اطراف می اندازم یک خیابان می بینم که یک طرف آن پر از درخت است که هردو سفید پوش هستند و طرف دیگر خیابان مثل قارچ ساختمان روییده. اینکه اینقدر نزدیک به ماجرا هستم، کمی گیجم شدم. مدام خیال می کنم شاید نقطه دارد اطلاعات غلطی می دهد.
توی پیاده رو ابتدا به سمت راست چند قدمی برمی دارم، عدد بالا می رود پس مسیر اشتباهی ست. سپس سمت چپ را انتخاب می کنم آن هم به من می گوید که دارم از مکان نقطه دور می شوم. می ایستم و روبه روی را نگاه می کنم سه تا خانه ی ویلایی کنار هم، در کنار یک ساختمان سه طبقه می بینم. راه می افتم و به جلو حرکت می کنم. 160 متر. عرض خیابان را رد می کنم و وارد پیاده ی روی آن ور خیابان می شوم. 150 متر. به دیوار حیاط همسایه می رسم همچنان 150 متر با نقطه فاصله دارم. به چپ حرکت می کنم 143، 137 متر
همچنان به چپ حرکت می کنم. 140 متر. اشتباه است برمی گردم. خانه را نگاه می کنم خانه ای ویلایی با نمای سرامیک و دیوارهای سیمانی. چند بار عقب و جلو می روم و چشم از عدد نوشته شده روی صفحه ی لپ تاپ برنمی دارم. در نهایت مطمئن می شوم که مکان مورد نظر همین خانه است. ناگهان چیزی مثل مشت به کیسه بوکس ذهنم می خورد، به پشت سر برمی گردم و می بینم که این خانه درست رو به روی دو طبقه ی ما واقع شده!
_ کار خدا را می بینی؟
این را به خودم گفتم
_ ای نامرد متقلب!
این را به تو گفتم آقای نامرئی.
در کهنه و آهنی را تق تق تق به صدا در می آورم. کسی نمی آید؛ محکمتر می زنم. دقایقی بعد صدای بله گفتن کسی از آن ور در به گوشم می رسد. باضرب تق تق تق روی در دف شده ادامه می دهم و او نزدیک تر می شود. ناگهان در را باز می کند و سریع می بنندد. او را ندیدم سرم توی لپ تاپ بود.
- اینجا آخر خطه. پیدات کردم آقای نامرئی
به خودم افتخار می کنم که اصلا صدایم نلرزید.
- تو چطوری؟
چه صدای نرمی، انگار که صاحب آن پنبه قورت داده.
- خوبم
- نه تو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
- آها
خنده ام می گیرد و ادامه می دهم:
- خودتون توی کاغذ نوشتین منم پیداتون کردم. در و باز کن.
تق تق تق. آهسته می گوید:
- در نزن، در نزن، نزن... همسایه ها.
با شوخ طبعی خاصی می گویم:
- وا خب باز کن. نکنه خجالت می کشی آقای نامرئی؟
صدایش می لرزد و می گوید:
- نه، نه. تو چطوری با چیدن اون اسم ها به اینجا رسیدی؟ شوکه شدم!
- خب راستش رو بخوای خیلی سخت بود که از لاک و رژ و هانا به همسایه ی رو به رویی م برسم
مگه من شرلوک هولمزم؟ برای همین قبل اینکه این ها رو بدونم هانا را برداشتم بردم پیش یه یارویی که بهش مهندس میگن بعد گفتم یه جی پی اس یه جای این عروسک مخفی کن. گرفتی ماجرا رو؟ بعد همه چی خوب پیش رفت تو هم افتادی توی تله. الان تو این دوره زمونه باید همگام با تکنولوژی پیش بری، اوکی؟ حالا در و باز کن بازکن زوود.
- نه نمی تونم باز کنم. امشب نمی تونم.
- ببین آقای نامرئی اگه فکر می کنی امشب می ذارم در بری و یک عمر باز منو بکشی دنبال خودت، کور خوندی. شده از این در بیام بالا، می آم. شده اینقدر کولی بازی کنم تا همسایه ها بریزن بیرون، می کنم. شده زنگ بزنم 115 و بگم توی خونم کسی گیر افتاده، می زنم. ولی امشبه رو میام تو خونت، فهمیدی؟ تازه کاری نکن به بابام زنگ بزنم، که سه سوته اینجا حاضر بشه. اون وقت او نمی پرسه این خونه ی کیه؟ چرا میخوای بری داخلش و از این حرفا. بابام فقط میگه تو بگو من چکار کنم. اون موقه دو نفر میشیم ها.
- نه نیازی به تهدید و قشون کشی نیست. من از شما خواهش می کنم امشب رو به من مهلت بدین.
- آره منم قبول کردم که بذاری بری؟
- یه چیزایی هست نمی تونم توضیح بدم. خواهش می کنم.
- قسم بخور که فرار نمی کنی.
_ به جان گندم که فرار نمیکنم.
اسم من از دهان تو چه شنیدن دارد. بگذار این شب سرد خیابان را لخت و بی کس کند. ولی من همچنان منتظر می مانم تا صدای گرم و نرم تو را مثل پتویی دور خودم بپیچم و گوش هایم را تیز کنم که تو فقط بگویی: گندم، گندم.
_ گندم...رفتی؟
در را نیمه باز می کند و تا چشمش به من می افتد، تندی می بندد. منن از او جز سایه ای هیچ نمی بینم.
_ نه نرفتم. با صدای تو خلوت کرده بودم. الان میرم ولی قول دادی ها.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_دهم
به رفتنم ادامه می دهم. قلق بابا دستم هست همین که توی حرف هایت بخندی، دلش را به دست می آوری و دیگر کاری به کارت ندارد. ولی مامان نه، همیشه ی خدا با راه کار جدیدی به جنگش می روم تا بلکه کمتر گیر بدهد و همیشه هم شکست می خورم.
_ هی ی ی کجا؟ برو یه چیزی بپوش نمی بینی بیرون سرده
_ چشم
بر می گردم به اتاقم، پالتو را روی دوشم می اندازم و با سرعت از خانه می زنم بیرون. ساعت یازده شب است.
نقطه در فاصله ی 200 متری من چشمک می زند. نگاهی به اطراف می اندازم یک خیابان می بینم که یک طرف آن پر از درخت است که هردو سفید پوش هستند و طرف دیگر خیابان مثل قارچ ساختمان روییده. اینکه اینقدر نزدیک به ماجرا هستم، کمی گیجم شدم. مدام خیال می کنم شاید نقطه دارد اطلاعات غلطی می دهد.
توی پیاده رو ابتدا به سمت راست چند قدمی برمی دارم، عدد بالا می رود پس مسیر اشتباهی ست. سپس سمت چپ را انتخاب می کنم آن هم به من می گوید که دارم از مکان نقطه دور می شوم. می ایستم و روبه روی را نگاه می کنم سه تا خانه ی ویلایی کنار هم، در کنار یک ساختمان سه طبقه می بینم. راه می افتم و به جلو حرکت می کنم. 160 متر. عرض خیابان را رد می کنم و وارد پیاده ی روی آن ور خیابان می شوم. 150 متر. به دیوار حیاط همسایه می رسم همچنان 150 متر با نقطه فاصله دارم. به چپ حرکت می کنم 143، 137 متر
همچنان به چپ حرکت می کنم. 140 متر. اشتباه است برمی گردم. خانه را نگاه می کنم خانه ای ویلایی با نمای سرامیک و دیوارهای سیمانی. چند بار عقب و جلو می روم و چشم از عدد نوشته شده روی صفحه ی لپ تاپ برنمی دارم. در نهایت مطمئن می شوم که مکان مورد نظر همین خانه است. ناگهان چیزی مثل مشت به کیسه بوکس ذهنم می خورد، به پشت سر برمی گردم و می بینم که این خانه درست رو به روی دو طبقه ی ما واقع شده!
_ کار خدا را می بینی؟
این را به خودم گفتم
_ ای نامرد متقلب!
این را به تو گفتم آقای نامرئی.
در کهنه و آهنی را تق تق تق به صدا در می آورم. کسی نمی آید؛ محکمتر می زنم. دقایقی بعد صدای بله گفتن کسی از آن ور در به گوشم می رسد. باضرب تق تق تق روی در دف شده ادامه می دهم و او نزدیک تر می شود. ناگهان در را باز می کند و سریع می بنندد. او را ندیدم سرم توی لپ تاپ بود.
- اینجا آخر خطه. پیدات کردم آقای نامرئی
به خودم افتخار می کنم که اصلا صدایم نلرزید.
- تو چطوری؟
چه صدای نرمی، انگار که صاحب آن پنبه قورت داده.
- خوبم
- نه تو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
- آها
خنده ام می گیرد و ادامه می دهم:
- خودتون توی کاغذ نوشتین منم پیداتون کردم. در و باز کن.
تق تق تق. آهسته می گوید:
- در نزن، در نزن، نزن... همسایه ها.
با شوخ طبعی خاصی می گویم:
- وا خب باز کن. نکنه خجالت می کشی آقای نامرئی؟
صدایش می لرزد و می گوید:
- نه، نه. تو چطوری با چیدن اون اسم ها به اینجا رسیدی؟ شوکه شدم!
- خب راستش رو بخوای خیلی سخت بود که از لاک و رژ و هانا به همسایه ی رو به رویی م برسم
مگه من شرلوک هولمزم؟ برای همین قبل اینکه این ها رو بدونم هانا را برداشتم بردم پیش یه یارویی که بهش مهندس میگن بعد گفتم یه جی پی اس یه جای این عروسک مخفی کن. گرفتی ماجرا رو؟ بعد همه چی خوب پیش رفت تو هم افتادی توی تله. الان تو این دوره زمونه باید همگام با تکنولوژی پیش بری، اوکی؟ حالا در و باز کن بازکن زوود.
- نه نمی تونم باز کنم. امشب نمی تونم.
- ببین آقای نامرئی اگه فکر می کنی امشب می ذارم در بری و یک عمر باز منو بکشی دنبال خودت، کور خوندی. شده از این در بیام بالا، می آم. شده اینقدر کولی بازی کنم تا همسایه ها بریزن بیرون، می کنم. شده زنگ بزنم 115 و بگم توی خونم کسی گیر افتاده، می زنم. ولی امشبه رو میام تو خونت، فهمیدی؟ تازه کاری نکن به بابام زنگ بزنم، که سه سوته اینجا حاضر بشه. اون وقت او نمی پرسه این خونه ی کیه؟ چرا میخوای بری داخلش و از این حرفا. بابام فقط میگه تو بگو من چکار کنم. اون موقه دو نفر میشیم ها.
- نه نیازی به تهدید و قشون کشی نیست. من از شما خواهش می کنم امشب رو به من مهلت بدین.
- آره منم قبول کردم که بذاری بری؟
- یه چیزایی هست نمی تونم توضیح بدم. خواهش می کنم.
- قسم بخور که فرار نمی کنی.
_ به جان گندم که فرار نمیکنم.
اسم من از دهان تو چه شنیدن دارد. بگذار این شب سرد خیابان را لخت و بی کس کند. ولی من همچنان منتظر می مانم تا صدای گرم و نرم تو را مثل پتویی دور خودم بپیچم و گوش هایم را تیز کنم که تو فقط بگویی: گندم، گندم.
_ گندم...رفتی؟
در را نیمه باز می کند و تا چشمش به من می افتد، تندی می بندد. منن از او جز سایه ای هیچ نمی بینم.
_ نه نرفتم. با صدای تو خلوت کرده بودم. الان میرم ولی قول دادی ها.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_یازدهم
قبول می کنم. به طرف خانه چندگام برمی دارم و مثل برق برمی گردم و این بار بلندتر تق تق در را در می آورم. با صدای آهسته و اضطراب می گوید:
- بله بله
- نگفتی همدیگر رو کی ببینیم؟
- فردا شب همین موقه.
- اوه چه خبرته. مثل اینکه من مامان دارم ها. این موقع شب دو شقه ام میکنه بیام بیرون.
- باشه هر وقت که تو بگی.
- ساعت نه خوبه
- دیره
- ساعت هشت؟
- پنج.
- روزه... نمی تونم
- چی چی رو نمی تونی؟
تق تق تق تق...
- باشه باشه نزن نزن. ساعت پنج پارک شهدا.
- نخیرم. ساعت پنج پیاده روی رضوی
- چشم
- آفرین
این بار راهم را می کشم و می روم. توی دلم عروسی ست و لی لی کنان به خانه بر می گردم. وای که چقدر من خوشبخت... نه اشتباه شد بدبختم! مامان چرا وسط هال رو به روی من سبز شده؟
- کجا بودی؟
- دستشویی
- با لپ تاپ؟
می خندم.
- مرض. برو زودتر اتاقت.
- چشم
- شعله ی بخاری ام زیاد کنی.
- چشم
مامان از سر جایش ذره ای تکان نمی خورد؛ آهسته و محتاط از کنارش رد می شوم. بدون اینکه حرکت بکند با چشمها و چرخش گردنش دنبالم می کند. ترسان و لرزان از او رد می شوم می دوم و می روم بالا.
بی گمان امشب لذیذترین شب عمرم است و خوشحال هستم خیلی خیلی خوشحال هستم. کاش زودتر ها این فکر را می کردم و با مکان یابی پیدایش می کردم. هنوز هم باورش برایم سخت است. یعنی تو یک سال همسایه ام بودی!؟ شاید هم بیشتر؟ ولی من ندیدمت. شاید هم دیده باشم، نمی دانم نمی دانم. مدت ها بوده من را می دیدی و من تو را نمی دیدم. برای همین بود که آن حس لعنتی همیشه همراه و نزدیکم بود پس تو واقعی بودی و هستی.
- به جان گندم، به جان گندم.
چقدر صدایتان دلنشین است جناب نامرئی :) انگار که از تارهای صوتی شجریان، ژنی در گلو داشته باشید. فکر نمی کردم خجالتی باشی. من به طرز عجیب غریبی از مرد خجالتی خوشم می آید. این را گفتم که بدانی همه جوره خدا شما را برای من آفریده.
_ به جان گندم
این چندمین باری ست که دارم صدای ضبط شده تان را گوش می کنم. البته باید بگویم که حواست نبود و من مکالمه مان را ضبط کردم. از بس هیجان زده شده بودم یادم رفت از هانا بپرسم و بگویم فردا سر قرار آن را با خودت بیاوری. یعنی فردا می رسد؟ انگار تو خواب و خیال بودی و قصد داشتی تا انتهای این قصه، به شکل رویا بمانی و حالا فردا ...
نه باورش سخت است که فردا می ببینمت. از برآورده شدن آرزویم که همان شما بودی گفتم برایت؟
_ من از همه واجب ترم!
این را به عارف زین الدین گفتم که تندی به گوش خدا برساند. در اینجا یعنی در این شهر رسمی جالبی داریم، یعنی داشته اند و به ما رسیده. در قدیم که اکثر اهالی این منطقه کشاورز بودند، هر سال بعد از درو و انبار کردن محصول شان برای شکرگزاری به مزار عارف زین الدین می رفتند، آن جا نماز جماعت می خواندند و دسته جمعی دعا می کردند. بعد از گذشت سالها با اینکه چهره ی شهر با ساختمان ها عوض شده و افراد تغییر شغل داده اند اما این رسم همچنان باقی مانده. می گویند آن موقع ها مزار فقط یک صحن صاف پای یک کوه بوده که عارف زین الدین در آن جا عبادت می کرده. بعدها کم کم مردم دورش را دیوار کشیدند و مقبره ای برای عارف درست کردند. علاوه بر این تغییر شکل ظاهری مزار، جنس دعاها وخواسته های مردم هم تاحدودی عوض شده. مثلا حالا رسم شده که دل داده ها به درخت پسته ای که در آنجا روییده، نخ سبزی گره می زنند و با زمزمه کردن خواسته هایشان در دل، از خدا طلب حاجت می کنند. بخاطر همین به آن مزار عشاق هم می گویند. (البته این اسم زیاد مرسوم نیست و بیشتر جوان تر ها از آن استفاده می کنند). چند روز پیش رفتم به مزار عارف زین الدین، دور از درخت پسته، کنار در ورودی ایستادم و از همانجا زل زدم به درخت و با دلی گریان، فقط یک جمله را گفتم:
_ من از همه واجب ترم!
و این شد که آمدم خانه و فکر جی پی اس را خدا در سرم انداخت. خدا همیشه به خواسته های از ته دل بی نوبت رسیدگی می کند، این اعتقاد من است و محکم به آن ایمان دارم. اما این خواسته ات از زبان عارف زین الدین خیلی زودترها به گوش خدا می رسد، این اعتقاد مردم این منطقه است و من هم به این اعتقاد رسیدم. همین چند روز پیش بود که تو را طلب کردم و انگار قرار است همین فردا خدا تو را به من بدهد.
_ دروغ بود همه ی این مدت بازیچه بودی.
این ها را یک مرد قد بلند به من می گوید. چقدر خنده های وحشتناکی دارد و مدام تکرار می کند: دروغ بود دروغ بود...تا حالا پیاده روی رضوی را اینقدر وحشتناک ندیده ام. دنیا دارد دور سرم می چرخد و جیغ می زنم و جیغ می زنم. دست های مامان من را از خواب بیدار می کند! نفس نفس می زنم.
_ کابوس دیدی عزیزم، چیزی نیست کابوس بوده.
ساعت هشت صبح است و توی بغل مامان بیدار می شوم. دیشب که با کابوس گذشت. امیدوارم این فرادی موعود(امروز) به دست هیچ بنی بشری خراب نشود.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_یازدهم
قبول می کنم. به طرف خانه چندگام برمی دارم و مثل برق برمی گردم و این بار بلندتر تق تق در را در می آورم. با صدای آهسته و اضطراب می گوید:
- بله بله
- نگفتی همدیگر رو کی ببینیم؟
- فردا شب همین موقه.
- اوه چه خبرته. مثل اینکه من مامان دارم ها. این موقع شب دو شقه ام میکنه بیام بیرون.
- باشه هر وقت که تو بگی.
- ساعت نه خوبه
- دیره
- ساعت هشت؟
- پنج.
- روزه... نمی تونم
- چی چی رو نمی تونی؟
تق تق تق تق...
- باشه باشه نزن نزن. ساعت پنج پارک شهدا.
- نخیرم. ساعت پنج پیاده روی رضوی
- چشم
- آفرین
این بار راهم را می کشم و می روم. توی دلم عروسی ست و لی لی کنان به خانه بر می گردم. وای که چقدر من خوشبخت... نه اشتباه شد بدبختم! مامان چرا وسط هال رو به روی من سبز شده؟
- کجا بودی؟
- دستشویی
- با لپ تاپ؟
می خندم.
- مرض. برو زودتر اتاقت.
- چشم
- شعله ی بخاری ام زیاد کنی.
- چشم
مامان از سر جایش ذره ای تکان نمی خورد؛ آهسته و محتاط از کنارش رد می شوم. بدون اینکه حرکت بکند با چشمها و چرخش گردنش دنبالم می کند. ترسان و لرزان از او رد می شوم می دوم و می روم بالا.
بی گمان امشب لذیذترین شب عمرم است و خوشحال هستم خیلی خیلی خوشحال هستم. کاش زودتر ها این فکر را می کردم و با مکان یابی پیدایش می کردم. هنوز هم باورش برایم سخت است. یعنی تو یک سال همسایه ام بودی!؟ شاید هم بیشتر؟ ولی من ندیدمت. شاید هم دیده باشم، نمی دانم نمی دانم. مدت ها بوده من را می دیدی و من تو را نمی دیدم. برای همین بود که آن حس لعنتی همیشه همراه و نزدیکم بود پس تو واقعی بودی و هستی.
- به جان گندم، به جان گندم.
چقدر صدایتان دلنشین است جناب نامرئی :) انگار که از تارهای صوتی شجریان، ژنی در گلو داشته باشید. فکر نمی کردم خجالتی باشی. من به طرز عجیب غریبی از مرد خجالتی خوشم می آید. این را گفتم که بدانی همه جوره خدا شما را برای من آفریده.
_ به جان گندم
این چندمین باری ست که دارم صدای ضبط شده تان را گوش می کنم. البته باید بگویم که حواست نبود و من مکالمه مان را ضبط کردم. از بس هیجان زده شده بودم یادم رفت از هانا بپرسم و بگویم فردا سر قرار آن را با خودت بیاوری. یعنی فردا می رسد؟ انگار تو خواب و خیال بودی و قصد داشتی تا انتهای این قصه، به شکل رویا بمانی و حالا فردا ...
نه باورش سخت است که فردا می ببینمت. از برآورده شدن آرزویم که همان شما بودی گفتم برایت؟
_ من از همه واجب ترم!
این را به عارف زین الدین گفتم که تندی به گوش خدا برساند. در اینجا یعنی در این شهر رسمی جالبی داریم، یعنی داشته اند و به ما رسیده. در قدیم که اکثر اهالی این منطقه کشاورز بودند، هر سال بعد از درو و انبار کردن محصول شان برای شکرگزاری به مزار عارف زین الدین می رفتند، آن جا نماز جماعت می خواندند و دسته جمعی دعا می کردند. بعد از گذشت سالها با اینکه چهره ی شهر با ساختمان ها عوض شده و افراد تغییر شغل داده اند اما این رسم همچنان باقی مانده. می گویند آن موقع ها مزار فقط یک صحن صاف پای یک کوه بوده که عارف زین الدین در آن جا عبادت می کرده. بعدها کم کم مردم دورش را دیوار کشیدند و مقبره ای برای عارف درست کردند. علاوه بر این تغییر شکل ظاهری مزار، جنس دعاها وخواسته های مردم هم تاحدودی عوض شده. مثلا حالا رسم شده که دل داده ها به درخت پسته ای که در آنجا روییده، نخ سبزی گره می زنند و با زمزمه کردن خواسته هایشان در دل، از خدا طلب حاجت می کنند. بخاطر همین به آن مزار عشاق هم می گویند. (البته این اسم زیاد مرسوم نیست و بیشتر جوان تر ها از آن استفاده می کنند). چند روز پیش رفتم به مزار عارف زین الدین، دور از درخت پسته، کنار در ورودی ایستادم و از همانجا زل زدم به درخت و با دلی گریان، فقط یک جمله را گفتم:
_ من از همه واجب ترم!
و این شد که آمدم خانه و فکر جی پی اس را خدا در سرم انداخت. خدا همیشه به خواسته های از ته دل بی نوبت رسیدگی می کند، این اعتقاد من است و محکم به آن ایمان دارم. اما این خواسته ات از زبان عارف زین الدین خیلی زودترها به گوش خدا می رسد، این اعتقاد مردم این منطقه است و من هم به این اعتقاد رسیدم. همین چند روز پیش بود که تو را طلب کردم و انگار قرار است همین فردا خدا تو را به من بدهد.
_ دروغ بود همه ی این مدت بازیچه بودی.
این ها را یک مرد قد بلند به من می گوید. چقدر خنده های وحشتناکی دارد و مدام تکرار می کند: دروغ بود دروغ بود...تا حالا پیاده روی رضوی را اینقدر وحشتناک ندیده ام. دنیا دارد دور سرم می چرخد و جیغ می زنم و جیغ می زنم. دست های مامان من را از خواب بیدار می کند! نفس نفس می زنم.
_ کابوس دیدی عزیزم، چیزی نیست کابوس بوده.
ساعت هشت صبح است و توی بغل مامان بیدار می شوم. دیشب که با کابوس گذشت. امیدوارم این فرادی موعود(امروز) به دست هیچ بنی بشری خراب نشود.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوازدهم
بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوازدهم
بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_سیزدهم
- می ترسیدم. همیشه از همین می ترسیدم که جلو نیومدم. شبی که بهروز به خواستگاری ات اومد بدترین شب زندگیم بود. خودکشی کردم ولی نمردم!
می ایستم و به حرف هایش گوش می دهم
_ توی یه هفت تیر خالی فشنگی گذاشتم و خشاب استوانه ای یش رو چرخوندم و به مغزم شلیک کردم... نمردم. باور کن تو این یه سال هر بار خواستم خودم رو نشون بدم ترسیدم. ترسیدم پسم بزنی. از اون چیدن اسامی هدیه هم هیچ وقت به جایی نمی رسیدی. دروغ بود.
به طرفش برمی گردم، چشم های اشک آلودم را می بیند، سرش را پایین می اندازد. از آنجا به خانه بر می گردم.
.
.
.
یک هفته می شود که قهرم. با همه چیز قهرم. بیشتر زن ها وقتی ناراحتی ای داشته باشند با اولین چیزی که خودشان را مجازات می کنند، غذا نخوردن است. با غذا خوردن هم قهر کردم. پرده ی اتاق را کشیدم و پتویم را محکم بغل کردم. ناراحتم؛ از تو از سرنوشت از همه. می روی روی دیوار تا من دستم به تو نرسد؟ خب بی معرفت شاید کسی خواست بغلت بکند. حداقل حداقلش شاید کسی خواست دستت را لمس کند. رفتی بالا که چی بشود؟ اصلا قرار خوبی از آب درنیامد و حتی نشد بگویم چقدر دوستت دارم. کلی برنامه ریزی کردم جمله ای که بابا یادم داد را به تو بگویم ولی نشد. آنجا که گفتی ترسیدی تو را پس بزنم... خیلی نامردی،خیلی. منی که دوست داشتم تا ابد از دیدنت انگشت به دهان بمانم، منی که تمام باورش این است که با تو کامل می شود، من تو را پس بزنم؟ آن هم بخاطر یک نقاب کوفتی؟ ناراحتم کردید آقای نامرئی. من از بهروز جدا شدم چون همیشه چیزی به من الهام می شد که کسی از رویاها بیرون می آید و تو را با خودش می برد. حال بدی دارم اصلا نمی دانم چرا به همه پشت کردم نمی دانم چرا حال بدی دارم.
- گندم جان.
- مامان در بازه. اگه ناهار آوردی نیار تو. میل ندارم.
- نه عزیزم. یه بچه ی مودب بیرونه و میگه تو رو کار داره.
- بچه؟
- آره.
یوزپلنگ می شوم و از تخت پایین می آیم. خودم را به در حیاط می رسانم. پسر بچه ای با لبخندی سبز که انگار بهار زیر لبهایش پناه گرفته، پاکتی را به من می دهد و بدو بدو می رود.
_ نامه ست. از طرف سهیلا... دوستم رو که می شناسی؟ که رفته آمریکا. داداش آورده.
این ها را با خونسردی و بی حالی برای مامان برای دفع سین جین های احتمالی گفتم. ولی از حق نگذرم روزهایی که توی خودم باشم خیلی هوایم را دارد مثل همین یک هفته.
- پرده ی اتاقت را کشیده ای که چی؟ خودت را در خانه حبس کردی که چی؟ من تلویزیون توی هال تان هستم که تو سریال هایت را در آن می بینی. ساعت آویزان به دیواری ام که گاه و بی گاه به آن نگاه می کنی. وقتی روی تختت خواب هستی، من قامت دیوارهای اتاقت هستم. هر وقت هوس مطالعه به سرت بزند، آن کتابی می شوم که توی دست هایت باز است. از پس همه این ها مدام تماشایت می کنم، تو از چشم های من راه گریزی نداری. حتی اگر از خانه بزنی بیرون، ساک روی دوشت می شوم و چشمهایم می شود و دیدن تو.
حالا دلیل تعویق دیدارمان را فهمیدی؟ همیشه دورادور داشتمت و از همان دور دوستت داشتم. مدت ها می شود تمام سعی من فقط خوشحال کردن تو بوده. ولی حالا که می بینم دلیل ناراحتی ات شدم، خیلی دردناک است، خیلی... این درد لعنتی دارد می کشدم.
از تو چه پنهان که می ترسم از اینجا بروی و من را بین این جمعیت تنها بگذاری. همان لحظه ای که گفتی می خواهم بروم دلم لرزید و تا الان دل شوره دارم. تو همه ی شهری، مبادا بروی و اینجا خرابه ای بشود که صدای سکوت می دهد. اگر تو از اینجا بروی من بی تو می شوم، من بی تو یعنی چتربازی که در سقوط آزاد چتر نجاتش باز نشود.
نخیر جایی نمیروم آقای نامرئی به جای دلشوره داشتنن سعی کنید دلتنگی بگیرید تا بفهمید که چطور باید با یک خانم آن هم در دیدار اول رفتار کرد. آخ دلم خنک می شد اگر این پرده اتاق یک هفته ی دیگر هم همین حالتی می ماند و اصلا توی حیاط نمی رفتم تا خوب تنبیه شوی ولی دلم نمی آید. دلم نمی آید و نمی شود که این نامه ی قشنگت روی من اثر نگذارد.
پرده اتاق را باز می کنم. نور به دیوارها می پاشد. دو تا دستم را زیر چانه ام می گذارم و زل می زنم به خانه اش. می دانم همین اطراف هست و در حال تماشایم. کاش می شد از تو بپرسم که کجا می ایستی که همیشه در تیررس نگاهتم؟ اما نه، همان بهتر که نپرسم که تو بیای بگویی: شاید دوربین داشته باشم، شاید من پس کله ام هم چشم دارم، شاید شاید...
_شاید و کوفت!
خیلی دوست داشتم در همان دیدار اول این را بگویم، ولی نگفتم. یعنی نشد که بگویم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_سیزدهم
- می ترسیدم. همیشه از همین می ترسیدم که جلو نیومدم. شبی که بهروز به خواستگاری ات اومد بدترین شب زندگیم بود. خودکشی کردم ولی نمردم!
می ایستم و به حرف هایش گوش می دهم
_ توی یه هفت تیر خالی فشنگی گذاشتم و خشاب استوانه ای یش رو چرخوندم و به مغزم شلیک کردم... نمردم. باور کن تو این یه سال هر بار خواستم خودم رو نشون بدم ترسیدم. ترسیدم پسم بزنی. از اون چیدن اسامی هدیه هم هیچ وقت به جایی نمی رسیدی. دروغ بود.
به طرفش برمی گردم، چشم های اشک آلودم را می بیند، سرش را پایین می اندازد. از آنجا به خانه بر می گردم.
.
.
.
یک هفته می شود که قهرم. با همه چیز قهرم. بیشتر زن ها وقتی ناراحتی ای داشته باشند با اولین چیزی که خودشان را مجازات می کنند، غذا نخوردن است. با غذا خوردن هم قهر کردم. پرده ی اتاق را کشیدم و پتویم را محکم بغل کردم. ناراحتم؛ از تو از سرنوشت از همه. می روی روی دیوار تا من دستم به تو نرسد؟ خب بی معرفت شاید کسی خواست بغلت بکند. حداقل حداقلش شاید کسی خواست دستت را لمس کند. رفتی بالا که چی بشود؟ اصلا قرار خوبی از آب درنیامد و حتی نشد بگویم چقدر دوستت دارم. کلی برنامه ریزی کردم جمله ای که بابا یادم داد را به تو بگویم ولی نشد. آنجا که گفتی ترسیدی تو را پس بزنم... خیلی نامردی،خیلی. منی که دوست داشتم تا ابد از دیدنت انگشت به دهان بمانم، منی که تمام باورش این است که با تو کامل می شود، من تو را پس بزنم؟ آن هم بخاطر یک نقاب کوفتی؟ ناراحتم کردید آقای نامرئی. من از بهروز جدا شدم چون همیشه چیزی به من الهام می شد که کسی از رویاها بیرون می آید و تو را با خودش می برد. حال بدی دارم اصلا نمی دانم چرا به همه پشت کردم نمی دانم چرا حال بدی دارم.
- گندم جان.
- مامان در بازه. اگه ناهار آوردی نیار تو. میل ندارم.
- نه عزیزم. یه بچه ی مودب بیرونه و میگه تو رو کار داره.
- بچه؟
- آره.
یوزپلنگ می شوم و از تخت پایین می آیم. خودم را به در حیاط می رسانم. پسر بچه ای با لبخندی سبز که انگار بهار زیر لبهایش پناه گرفته، پاکتی را به من می دهد و بدو بدو می رود.
_ نامه ست. از طرف سهیلا... دوستم رو که می شناسی؟ که رفته آمریکا. داداش آورده.
این ها را با خونسردی و بی حالی برای مامان برای دفع سین جین های احتمالی گفتم. ولی از حق نگذرم روزهایی که توی خودم باشم خیلی هوایم را دارد مثل همین یک هفته.
- پرده ی اتاقت را کشیده ای که چی؟ خودت را در خانه حبس کردی که چی؟ من تلویزیون توی هال تان هستم که تو سریال هایت را در آن می بینی. ساعت آویزان به دیواری ام که گاه و بی گاه به آن نگاه می کنی. وقتی روی تختت خواب هستی، من قامت دیوارهای اتاقت هستم. هر وقت هوس مطالعه به سرت بزند، آن کتابی می شوم که توی دست هایت باز است. از پس همه این ها مدام تماشایت می کنم، تو از چشم های من راه گریزی نداری. حتی اگر از خانه بزنی بیرون، ساک روی دوشت می شوم و چشمهایم می شود و دیدن تو.
حالا دلیل تعویق دیدارمان را فهمیدی؟ همیشه دورادور داشتمت و از همان دور دوستت داشتم. مدت ها می شود تمام سعی من فقط خوشحال کردن تو بوده. ولی حالا که می بینم دلیل ناراحتی ات شدم، خیلی دردناک است، خیلی... این درد لعنتی دارد می کشدم.
از تو چه پنهان که می ترسم از اینجا بروی و من را بین این جمعیت تنها بگذاری. همان لحظه ای که گفتی می خواهم بروم دلم لرزید و تا الان دل شوره دارم. تو همه ی شهری، مبادا بروی و اینجا خرابه ای بشود که صدای سکوت می دهد. اگر تو از اینجا بروی من بی تو می شوم، من بی تو یعنی چتربازی که در سقوط آزاد چتر نجاتش باز نشود.
نخیر جایی نمیروم آقای نامرئی به جای دلشوره داشتنن سعی کنید دلتنگی بگیرید تا بفهمید که چطور باید با یک خانم آن هم در دیدار اول رفتار کرد. آخ دلم خنک می شد اگر این پرده اتاق یک هفته ی دیگر هم همین حالتی می ماند و اصلا توی حیاط نمی رفتم تا خوب تنبیه شوی ولی دلم نمی آید. دلم نمی آید و نمی شود که این نامه ی قشنگت روی من اثر نگذارد.
پرده اتاق را باز می کنم. نور به دیوارها می پاشد. دو تا دستم را زیر چانه ام می گذارم و زل می زنم به خانه اش. می دانم همین اطراف هست و در حال تماشایم. کاش می شد از تو بپرسم که کجا می ایستی که همیشه در تیررس نگاهتم؟ اما نه، همان بهتر که نپرسم که تو بیای بگویی: شاید دوربین داشته باشم، شاید من پس کله ام هم چشم دارم، شاید شاید...
_شاید و کوفت!
خیلی دوست داشتم در همان دیدار اول این را بگویم، ولی نگفتم. یعنی نشد که بگویم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_پانزدهم
وقتی آسمان چادر سیاه سرش می کند، از هم جدا می شویم. جدا شدن از او یعنی شروع دلتنگی. بی رحمانه ترین شکنجه همین دلتنگی ست. اگر خیلی خوش شانس باشی در دیدارها سهم تو از دیدنش می شود یک ساعت، دو ساعت. ولی بعد از آن ساعت ها، روزها و گاهی ماه ها از درد دلتنگی به خودت می پیچی. تو بگو کی یک ساعت توان زدودن خاطره های بر هم تلنبار شده ی چندین ماهه را دارد؟
وقتی او را می بینی همه رنج و دلتنگی هایی را که کشیده ای، فراموشت می شود و با خودت می گویی: به درک! ارزشش را داشت. ولی همین که خداحافظی می کنی، دلت شروع می کند به تنگ و تنگ تر شدن تا اینکه صدبار به خودت می گویی: عجب غلطی کردم که عاشق شدم!
این چنین عذاب بی علاجی را کجا سراغ دارید؟ بله آقای نامرئی، عشق را می شود به عنوان مادر بیماری های روانی دانست که هر کسی مبتلای آن شود رفتارهای آزاردهنده ای از او سر می زند. از این جهت که هر عاشق ساعات های طولانی در نبود معشوق با او صحبت می کند، شیزوفرنی حاد دارد. آن هنگام که با خودش کلنجار می رود یا از انجام عملی اشتباه در رابطه خودخوری می کند و یا با غم و غصه و دلتنگی خودساخته دست و پنجه نرم می کند یک مازوخیست هست. و گاهی که عامدانه از معشوق آزاری لذت می برد، این از پدیدار شدن رگه های سادیسمی در وجودش خبر می دهد.
از الان تا همیشه فقط و فقط به فکر قرارهای بعدی هستم و از آنجا که سوال ها و حرف های زیادی می ماند یا فراموش می کنم، در نظر دارم برایت نامه بنویسم و هر وقت که همدیگر را دیدیم آن را به تو بدهم.
_ وقت هایی که بی خبر غیبت می زند، نگرانت می شوم. پیش تر از افتادن تمام اتفاق ها، نگرانم که مبادا جایی، چشمی چشمت بزند یا چشمی چشمت را بگیرد. وقتی به جای تو تمام خاطره هایت کنارم هستند؛ دلم پر می کشد و دوست دارد بیاید پیش خودت. اصلا دل من همان گنجشکی است که همه روزه پشت پنجره ی اتاقت پرسه می زند و تمام آرزوی اش دیدن تو است.
همین قدر کوتاه در برگه ای کوچک می نویسم و در جیبم می گذارم.
حواسم پرت شده به یک جای دور و دلم به هیچ کاری نمی ورد. دیروز موقع آشپزی به جای اینکه توی خورشت نمک بریزم، شکر ریخته بودم! مامان هم سر سفره نامردی نکرد و حسابی از خجالتم درآمد. مامان می گوید: اینکه دخترها حواس پرت بشوند اصلا چیز خوبی نیست و این یعنی کسی وارد زندگی شان شده. می بینی؟ خودم را به همه لو دادم و همین روزها ست عالم و آدم بفهمند که آقای نامرئی شهر چه کسی هست.
سه روز می شود که او را ندیدم. دلم تنگ شده و این چیزها را نمی فهمم که شاید کسی ببیند و شاید اتفاقی بیفتد و... می روم در خانه اش را می زنم.
در را باز می کند و بعد از اینکه به کوچه نگاهی می اندازد، می گوید: سریع برو تو.
خانه اش پر شده از کاغذ و نامه. یک تختخواب دارد و یک میز و یک صندلی و دیگر هیچ. همه چیز با نظم اعصاب خرد کنی یک جا چیده شده و روی دیوار برنامه ی دقیقی نوشته شده. برنامه ای جداگانه برای هر روز، حتی برای هر ساعت. قشنگ ترین چیز خانه اش بسته ی روبان سبزی ست که گوشه ی میز گذاشته شده. استقبال گرمی با چشم هایش از من می کند و می گوید:
- خوش اومدی
- کجایی توووو؟
- گرفتارم گرفتار
- نمی گی شاید یکی دلش برای جنابعالی تنگ شده باشه؟
- گرفتارم گرفتار
خنده ی نمکی کوچکی می کند. می پرسم:
- کو بقیه ی وسایل زندگی ت؟
- چیز دیگه ای لازم ندارم.
بعد از یک مکث کوتاه می گویم:
- آها تو این جا زندگی نمی کنی؟
- هه هه
- درسته؟
- شاید
- پس این خونه به چه دردت می خوره؟
- نمی دونم. لااقل به تو نزدیکم و اینجوری کارامو حواس جمع تر انجام می دم.
- بله بله... خب کی؟
- چی کی؟
با لبخند ملیحی می گویم:
- کی ازدواج کنیم بریم سر خونه زندگیمون؟
جوری خشکش می زند انگار که توی یک کافه غافلگیرانه جلویش زانو زدم و از او خواستگاری کردم. می گوید:
- که از هم جدا بشیم؟
- چرا؟ نه. که برای همیشه برای هم باشیم.
- " ازدواج خط پایان یک عشقه. " این نظر منه. تو چی فکر می کنی؟
توی دلم می گویم: چه نظر مزخرفی! جواب می دهم:
- همه که مثل هم نیستن. من تا حدودی موافقم. ما باید مال هم بشیم من این چیزارو نمی فهمم
- باشه، هر چی تو بگی. ولی الان وقتش نیست.
- کی وقتشه پس؟
- به وقتش!
- من که سر از کارات در نمی آرم. کی بریم بیرون؟
با چشمانی گشاده می گوید:
- بیرون؟
- آره
- نمی دونم
- می فهممت...منظورم از بیرون، مزار هست.
- آخیش...می آم.
- ترسیدی بگم بریم بازار؟
- آره
با هم می خندیم. کاغذ را از جیبم در می آورم؛
- این خدمت شما
- چیه این؟
- نامه ست. یاااا... به عبارتی زدن اون حرف هایی ست که رو در رو فراموش میشه.
بعد چشم هایم را غره می کنم و به سبک مامان با چاقوی سبابه ام تهدیدش می کنم و ادامه می دهم؛
- تو هم توو هر قرار موظفی یکی ازینا بدی بهم.
- مرسی مرسی. چشم چشم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_پانزدهم
وقتی آسمان چادر سیاه سرش می کند، از هم جدا می شویم. جدا شدن از او یعنی شروع دلتنگی. بی رحمانه ترین شکنجه همین دلتنگی ست. اگر خیلی خوش شانس باشی در دیدارها سهم تو از دیدنش می شود یک ساعت، دو ساعت. ولی بعد از آن ساعت ها، روزها و گاهی ماه ها از درد دلتنگی به خودت می پیچی. تو بگو کی یک ساعت توان زدودن خاطره های بر هم تلنبار شده ی چندین ماهه را دارد؟
وقتی او را می بینی همه رنج و دلتنگی هایی را که کشیده ای، فراموشت می شود و با خودت می گویی: به درک! ارزشش را داشت. ولی همین که خداحافظی می کنی، دلت شروع می کند به تنگ و تنگ تر شدن تا اینکه صدبار به خودت می گویی: عجب غلطی کردم که عاشق شدم!
این چنین عذاب بی علاجی را کجا سراغ دارید؟ بله آقای نامرئی، عشق را می شود به عنوان مادر بیماری های روانی دانست که هر کسی مبتلای آن شود رفتارهای آزاردهنده ای از او سر می زند. از این جهت که هر عاشق ساعات های طولانی در نبود معشوق با او صحبت می کند، شیزوفرنی حاد دارد. آن هنگام که با خودش کلنجار می رود یا از انجام عملی اشتباه در رابطه خودخوری می کند و یا با غم و غصه و دلتنگی خودساخته دست و پنجه نرم می کند یک مازوخیست هست. و گاهی که عامدانه از معشوق آزاری لذت می برد، این از پدیدار شدن رگه های سادیسمی در وجودش خبر می دهد.
از الان تا همیشه فقط و فقط به فکر قرارهای بعدی هستم و از آنجا که سوال ها و حرف های زیادی می ماند یا فراموش می کنم، در نظر دارم برایت نامه بنویسم و هر وقت که همدیگر را دیدیم آن را به تو بدهم.
_ وقت هایی که بی خبر غیبت می زند، نگرانت می شوم. پیش تر از افتادن تمام اتفاق ها، نگرانم که مبادا جایی، چشمی چشمت بزند یا چشمی چشمت را بگیرد. وقتی به جای تو تمام خاطره هایت کنارم هستند؛ دلم پر می کشد و دوست دارد بیاید پیش خودت. اصلا دل من همان گنجشکی است که همه روزه پشت پنجره ی اتاقت پرسه می زند و تمام آرزوی اش دیدن تو است.
همین قدر کوتاه در برگه ای کوچک می نویسم و در جیبم می گذارم.
حواسم پرت شده به یک جای دور و دلم به هیچ کاری نمی ورد. دیروز موقع آشپزی به جای اینکه توی خورشت نمک بریزم، شکر ریخته بودم! مامان هم سر سفره نامردی نکرد و حسابی از خجالتم درآمد. مامان می گوید: اینکه دخترها حواس پرت بشوند اصلا چیز خوبی نیست و این یعنی کسی وارد زندگی شان شده. می بینی؟ خودم را به همه لو دادم و همین روزها ست عالم و آدم بفهمند که آقای نامرئی شهر چه کسی هست.
سه روز می شود که او را ندیدم. دلم تنگ شده و این چیزها را نمی فهمم که شاید کسی ببیند و شاید اتفاقی بیفتد و... می روم در خانه اش را می زنم.
در را باز می کند و بعد از اینکه به کوچه نگاهی می اندازد، می گوید: سریع برو تو.
خانه اش پر شده از کاغذ و نامه. یک تختخواب دارد و یک میز و یک صندلی و دیگر هیچ. همه چیز با نظم اعصاب خرد کنی یک جا چیده شده و روی دیوار برنامه ی دقیقی نوشته شده. برنامه ای جداگانه برای هر روز، حتی برای هر ساعت. قشنگ ترین چیز خانه اش بسته ی روبان سبزی ست که گوشه ی میز گذاشته شده. استقبال گرمی با چشم هایش از من می کند و می گوید:
- خوش اومدی
- کجایی توووو؟
- گرفتارم گرفتار
- نمی گی شاید یکی دلش برای جنابعالی تنگ شده باشه؟
- گرفتارم گرفتار
خنده ی نمکی کوچکی می کند. می پرسم:
- کو بقیه ی وسایل زندگی ت؟
- چیز دیگه ای لازم ندارم.
بعد از یک مکث کوتاه می گویم:
- آها تو این جا زندگی نمی کنی؟
- هه هه
- درسته؟
- شاید
- پس این خونه به چه دردت می خوره؟
- نمی دونم. لااقل به تو نزدیکم و اینجوری کارامو حواس جمع تر انجام می دم.
- بله بله... خب کی؟
- چی کی؟
با لبخند ملیحی می گویم:
- کی ازدواج کنیم بریم سر خونه زندگیمون؟
جوری خشکش می زند انگار که توی یک کافه غافلگیرانه جلویش زانو زدم و از او خواستگاری کردم. می گوید:
- که از هم جدا بشیم؟
- چرا؟ نه. که برای همیشه برای هم باشیم.
- " ازدواج خط پایان یک عشقه. " این نظر منه. تو چی فکر می کنی؟
توی دلم می گویم: چه نظر مزخرفی! جواب می دهم:
- همه که مثل هم نیستن. من تا حدودی موافقم. ما باید مال هم بشیم من این چیزارو نمی فهمم
- باشه، هر چی تو بگی. ولی الان وقتش نیست.
- کی وقتشه پس؟
- به وقتش!
- من که سر از کارات در نمی آرم. کی بریم بیرون؟
با چشمانی گشاده می گوید:
- بیرون؟
- آره
- نمی دونم
- می فهممت...منظورم از بیرون، مزار هست.
- آخیش...می آم.
- ترسیدی بگم بریم بازار؟
- آره
با هم می خندیم. کاغذ را از جیبم در می آورم؛
- این خدمت شما
- چیه این؟
- نامه ست. یاااا... به عبارتی زدن اون حرف هایی ست که رو در رو فراموش میشه.
بعد چشم هایم را غره می کنم و به سبک مامان با چاقوی سبابه ام تهدیدش می کنم و ادامه می دهم؛
- تو هم توو هر قرار موظفی یکی ازینا بدی بهم.
- مرسی مرسی. چشم چشم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_شانزدهم
به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح زود با فکرهای تازه از خواب برخاستم و همان روی تخت به مرور جزییات نقشه ام پرداختم.
- ازدواج خط پایان عشق است؟
این را از خودم می پرسم. جواب قاطعی ندارم ولی آرزو می کنم هیچ عشقی در روزمره گی ها کمرنگ نشود و زن و مرد بعد از ازدواج هم یکدیگر را دوست بدارند.
این آقای نامرئی الکی الکی دم به تله نمی دهد، باید خودم دست به کار بشوم. و برای این کار به یک قیچی یک کش و تکه پلاستیکی از جنس فوم نیاز دارم. این مرد را یا باید پای سفره ی عقد بنشانم یا هم فکری که توی سرم هست را اجرا کنم. از تخت پایین می آیم و پیاده کردن نقشه ام تا عصر طول می کشد. بعد از آن خودم را به پیاده روی رضوی می رسانم تا بلکه او هم سر و کله اش هر چه زودتر پیدا شود.
- اینجا را ببین! یک نیمکت سبز رنگ.
چشم هایم دروغ نمی گفتند و پیاده روی رضوی، این دوست سیمانی ام مجهز به نیمکت شده بود.
- کار چه کسی ست؟
- آقای...
- نامرئی؟
- خودشه.
این مکالمه ی من و دوست سیمانی ام بود. این مرد انگار مسئول برآورده کردن آرزوهاست؛ از بس که دل گنده ای دارد. می روم توی مزار و یک گوشه می نشینم. از هیچکس خبری نیست. شروع به سوت زدن می کنم (یا حداقل سعی می کنم سوت بزنم) که ناگهانی مثل همان موقع هایی که گرسنه هستم و توی خانه داد می زنم: گشششنمممه!
داد زدم: کجااایی؟
خیلی زود و نفس زنان سر و کله اش پیدایش می شود. بعد جوری قوس لبخندش را کش می دهد انگار که هلال ماه را بلعیده و با همان حالت می گوید:
- چیه چته؟
- کجایی تو؟ یه ساعته منتظرم..
- کجا یه ساعته؟ تا فهمیدم خودمو رسوندم. حالا چه خبره؟
- هیچی. همین جا بشین و هیچی نگو.
- چرا؟
- خوبه گفتم هیچی نگو.
دورش می چرخم و دقیق براندازش می کنم. معمولا یک پالتوی بلند به تن دارد، پیراهنی که روی شلوار می اندازد و دیگر هیچ. به غیر از موها و نقاب سیاهش نکته ی قابل توجه دیگری ندارد.
- قبل اینکه نقاب بزنی زندگیت سخت شده بود؟
- آره نگاها سنگین بود.
- درک میکنم. به منم نگاهای سنگینی میشه.
- کی هم جنس صورتت شد؟
- نمی دونم. فکر کنم همون موقع هایی که پذیرفتم نقاب جزئی از صورتمه. یه روز صبح که از خواب بلن شدم دیدم جزئی از صورتم شده.
- باشه خدافظ. فردا همین جا می بینمت.
- کجا؟
- میرم. کار واجبی دارم
- نامه تو نمیخوای؟
خودم را جدی می گیرم و می روم نامه را از دستش می گیرم و می گویم: اگر یادم نمی انداختی، دیدار بعدی دوتا نامه باید تحویل می دادی. به خانه که می رسم از آنجا که نقشه طبق نقشه پیش رفته بود فقط اصلاحات کوچکی در آن انجام می دهم و می روم سراغ نامه.
"من از زبان کولی ها شنیدم؛ خطوط کف دستم به آنها گفته بودند که تو فال من هستی. چه می گفتند و چه نه، از مدت ها قبل، این به دلم افتاده بود. و فکر می کنی من از این دنیا چه می خواهم؟ می خواهم برای همیشه رو به روی هم بشینیم، به زبان هایمان استراحت بدهیم و آن گاه، فقط با چشم هایمان با هم حرف بزنیم. تو گلی شگفته در آغوش دست های خاک و من خاری روییده بر سر دیوار؛ از دست های تیز من تا گلبرگ دست های تو فاصله ی دوری است و می خواهم روزی این دیوار خراب شود تا رسما دست هایمان را به عقد هم در آوریم."
داستان مرموزی است! یعنی نویسنده ی ما چه چیزی توی سرش هست؟ به طرز مشکوکی دارد همه چیز خوب پیش می رود و همین سوال برانگیز است!
یعنی برای یک بار هم که شده سرنوشت نمی خواهد جلوی پای رسیدن دو نفر به هم را سنگ بیندازد؟ از خدا که پنهون نیست آقای نامرئی، از شما چه پنهون که به شخصه از این شروع رویایی یک یک پایان کابوس وار را انتظار می کشم. کاش برای یک بار هم که شده سرنوشت همانی بشود که در دل من و تو هست. اگر خدای نکرده داستان ما خوب پیش نرفت من حاضر به هر کاری هستم تا عشق مان را در همین سطح، برای همیشه ماندگار نگه بداریم. حاضرم مثل ارغوان(کتاب شرق بنفشه) دست توی قفس مار بکنم یا در خوردن سیانور شریکت بشوم. می توانم مثل همان دختر پسری که بخاطر مخالفت خانواده هایشان در آغوش هم، خودشان را از طنابی...
چه غم انگیز است این دنیا آقای نامرئی. اصلا چه هست این عشق؟ آمدیم هفتاد سال عمر بکنیم و برویم، این وسط چرا باید در بیست سالگی دلباخته کسی بشویم که پنجاه سال دیگر از عمر مان را درگیر رسیدن یا نرسیدنش بشویم؟
الهی که یا عاشق نشویم یا اگر شدیم به هم برسیم و گرنه این نشود؛ مردی که یک زن را در قلب خودش دارد با زن دیگری ازدواج می کند و تمام مدت با همان زن قلبش زندگی می کند نه زنی که در خانه اش است و این یعنی شروع یک پایان، یعنی یک طلاق عاطفی.
جیک جیک گنجشک ها که در آمد جلوی آینه ایستاده بودم، داشتم زن توی آینه را نگاه می کردم و وضعم را مرتب می کردم. کمتر از نیم ساعت از خانه تا مزار را طی کردم و سر جای دیروزی ایستادم. دیدم که از دور دارد می آید پشتم را به او کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_شانزدهم
به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح زود با فکرهای تازه از خواب برخاستم و همان روی تخت به مرور جزییات نقشه ام پرداختم.
- ازدواج خط پایان عشق است؟
این را از خودم می پرسم. جواب قاطعی ندارم ولی آرزو می کنم هیچ عشقی در روزمره گی ها کمرنگ نشود و زن و مرد بعد از ازدواج هم یکدیگر را دوست بدارند.
این آقای نامرئی الکی الکی دم به تله نمی دهد، باید خودم دست به کار بشوم. و برای این کار به یک قیچی یک کش و تکه پلاستیکی از جنس فوم نیاز دارم. این مرد را یا باید پای سفره ی عقد بنشانم یا هم فکری که توی سرم هست را اجرا کنم. از تخت پایین می آیم و پیاده کردن نقشه ام تا عصر طول می کشد. بعد از آن خودم را به پیاده روی رضوی می رسانم تا بلکه او هم سر و کله اش هر چه زودتر پیدا شود.
- اینجا را ببین! یک نیمکت سبز رنگ.
چشم هایم دروغ نمی گفتند و پیاده روی رضوی، این دوست سیمانی ام مجهز به نیمکت شده بود.
- کار چه کسی ست؟
- آقای...
- نامرئی؟
- خودشه.
این مکالمه ی من و دوست سیمانی ام بود. این مرد انگار مسئول برآورده کردن آرزوهاست؛ از بس که دل گنده ای دارد. می روم توی مزار و یک گوشه می نشینم. از هیچکس خبری نیست. شروع به سوت زدن می کنم (یا حداقل سعی می کنم سوت بزنم) که ناگهانی مثل همان موقع هایی که گرسنه هستم و توی خانه داد می زنم: گشششنمممه!
داد زدم: کجااایی؟
خیلی زود و نفس زنان سر و کله اش پیدایش می شود. بعد جوری قوس لبخندش را کش می دهد انگار که هلال ماه را بلعیده و با همان حالت می گوید:
- چیه چته؟
- کجایی تو؟ یه ساعته منتظرم..
- کجا یه ساعته؟ تا فهمیدم خودمو رسوندم. حالا چه خبره؟
- هیچی. همین جا بشین و هیچی نگو.
- چرا؟
- خوبه گفتم هیچی نگو.
دورش می چرخم و دقیق براندازش می کنم. معمولا یک پالتوی بلند به تن دارد، پیراهنی که روی شلوار می اندازد و دیگر هیچ. به غیر از موها و نقاب سیاهش نکته ی قابل توجه دیگری ندارد.
- قبل اینکه نقاب بزنی زندگیت سخت شده بود؟
- آره نگاها سنگین بود.
- درک میکنم. به منم نگاهای سنگینی میشه.
- کی هم جنس صورتت شد؟
- نمی دونم. فکر کنم همون موقع هایی که پذیرفتم نقاب جزئی از صورتمه. یه روز صبح که از خواب بلن شدم دیدم جزئی از صورتم شده.
- باشه خدافظ. فردا همین جا می بینمت.
- کجا؟
- میرم. کار واجبی دارم
- نامه تو نمیخوای؟
خودم را جدی می گیرم و می روم نامه را از دستش می گیرم و می گویم: اگر یادم نمی انداختی، دیدار بعدی دوتا نامه باید تحویل می دادی. به خانه که می رسم از آنجا که نقشه طبق نقشه پیش رفته بود فقط اصلاحات کوچکی در آن انجام می دهم و می روم سراغ نامه.
"من از زبان کولی ها شنیدم؛ خطوط کف دستم به آنها گفته بودند که تو فال من هستی. چه می گفتند و چه نه، از مدت ها قبل، این به دلم افتاده بود. و فکر می کنی من از این دنیا چه می خواهم؟ می خواهم برای همیشه رو به روی هم بشینیم، به زبان هایمان استراحت بدهیم و آن گاه، فقط با چشم هایمان با هم حرف بزنیم. تو گلی شگفته در آغوش دست های خاک و من خاری روییده بر سر دیوار؛ از دست های تیز من تا گلبرگ دست های تو فاصله ی دوری است و می خواهم روزی این دیوار خراب شود تا رسما دست هایمان را به عقد هم در آوریم."
داستان مرموزی است! یعنی نویسنده ی ما چه چیزی توی سرش هست؟ به طرز مشکوکی دارد همه چیز خوب پیش می رود و همین سوال برانگیز است!
یعنی برای یک بار هم که شده سرنوشت نمی خواهد جلوی پای رسیدن دو نفر به هم را سنگ بیندازد؟ از خدا که پنهون نیست آقای نامرئی، از شما چه پنهون که به شخصه از این شروع رویایی یک یک پایان کابوس وار را انتظار می کشم. کاش برای یک بار هم که شده سرنوشت همانی بشود که در دل من و تو هست. اگر خدای نکرده داستان ما خوب پیش نرفت من حاضر به هر کاری هستم تا عشق مان را در همین سطح، برای همیشه ماندگار نگه بداریم. حاضرم مثل ارغوان(کتاب شرق بنفشه) دست توی قفس مار بکنم یا در خوردن سیانور شریکت بشوم. می توانم مثل همان دختر پسری که بخاطر مخالفت خانواده هایشان در آغوش هم، خودشان را از طنابی...
چه غم انگیز است این دنیا آقای نامرئی. اصلا چه هست این عشق؟ آمدیم هفتاد سال عمر بکنیم و برویم، این وسط چرا باید در بیست سالگی دلباخته کسی بشویم که پنجاه سال دیگر از عمر مان را درگیر رسیدن یا نرسیدنش بشویم؟
الهی که یا عاشق نشویم یا اگر شدیم به هم برسیم و گرنه این نشود؛ مردی که یک زن را در قلب خودش دارد با زن دیگری ازدواج می کند و تمام مدت با همان زن قلبش زندگی می کند نه زنی که در خانه اش است و این یعنی شروع یک پایان، یعنی یک طلاق عاطفی.
جیک جیک گنجشک ها که در آمد جلوی آینه ایستاده بودم، داشتم زن توی آینه را نگاه می کردم و وضعم را مرتب می کردم. کمتر از نیم ساعت از خانه تا مزار را طی کردم و سر جای دیروزی ایستادم. دیدم که از دور دارد می آید پشتم را به او کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_آخر
- صبح به این زودی ت بخیر
- صبح بخیر
- چرا روتو برگردوندی از من؟
- این یه رازه.
وقتی احساس می کنم فاصله من و او به فاصله ی دو پاره خط سفید روی آسفالت رسید، آرام آرام به طرفش بر می گردم. چشم تو چشم که می شویم، می پرسد:
- اون چیه زدی به صورتت؟چرا خودتو شبیه من کردی!؟
- شاید می خوام یه نهنگ شکار کنم، شاید می خوام یه قهرمان بشم، شاید شهر یه خانم نامرئی کم داشته باشه، اصلا شاید دوست داشته باشم. باید از شما اجازه می گرفتم؟
- نههه.
این مرد خوش خنده، لا به لای خنده هایش برایم کف می زند.
سکوت می کنم. ادامه می دهد؛
- آفرین آفرین. عجب نیم نقابی. سفید با خط لبخند سیاه. حقا که ماهرانه درست شده.
- مسخرم میکنی؟ این کش نقاب اذیتم میکنه. همش میفته.
- باشه خودم برات درستش میکنم. خب بگو ببینم چرا؟
- چی چرا؟
- که می خوای شبیه من بشی؟
- نه، می خوام هم ماموریتت بشم.
- چرا
- چون از موش و گربه بازی خسته شدم و این تنها راهی یه که می تونم به دستت بیارم.
- ماموریت به این سادگی هم نیست که یه نیم نقاب بزنی و تموم. میدونی برای خانم ها...
چشم هایم را غره می کنم و دوتا دستم رو پرانتزی روی پهلوهایم می گذارم و می گویم:
- برای خانم ها چی؟
- هیچی بابا. خب خانوادت چی میشن؟
- هیچی. می خواد چی بشه؟
- تا همیشه که نمی تونی این رازو پنهون کنی. تازه همیشه باید بیرون از خونه باشی و این برات مشکل ساز نمیشه؟
- نه درست میشه.
- چطوری؟
- دست تو میگیرم، می برم خونه، به پدر و مادرم نشونت میدم و تو خودتو معرفی میکنی. یعنی باید ظرف یکی دو ساعت خودتو توو دلشون جا کنی.
- من چجوری...نمیشه که...اونا...اممم
- نگران نباش. کمی نق میزنن ولی زود کوتاه میان.
- من که به این قضیه خوش بین نیستم. ببین پذیرفتن من یه کم سخته.
- میگم نگران نباش. باهاشون صادق باشی راه می آن.
- امیدوارم...
- خب کی شروع کنیم؟
- چی رو؟
- ماموریتو دیگه.
- آها... اینجا که نمیشه باید بریم خونه.
- همه ماموریت ها تو خونه انجام میشه. یعنی من تازه کار حتما باید از توخونه شروع کنم؟
- نه.
- پس چرا بریم خونه؟
- باید یه نامه بنویسیم.
- برای یه زن؟
جدی نگاهم می کند، شاید هم خشمگین. می گوید:
- نه. برای یک بچه.
- تا بیاد تو گروهت؟
- نه، تا کاری کنیم فکر خودکشی از سرش بره بیرون.
- وای! چرا خودکشی؟ بچه ها مگه خودکشی می کنن؟
- کم توجهی، دیده نشدن، مقایسه شدن با برادر موفق ترش، نا امیدی. اینا بهانه هاشه. باید براش کادو بگیریم.
- یه سوال؟
- جان؟
- چطوری همیشه توو شهری و هیچ وقت نیستی؟ یعنی کسی نمی بینتد؟ من تا اینجا اومدم صدبار خدا خدا کردم کسی نبیندم.
- یاد میگیری... باید از جاها و راه های مخصوصی بری و بیای.
مثل عاشق ها نگاهم می کند و ادامه می دهد:
- موهاتو ریختی توو صورتت خیلی بهت می آد.
سکوت خجالت زده طوری می کنم و می پرسد:
- از کی تا حالا پالتو می پوشی؟
- از وقتی عاشق یه آقای پالتویی شدم.
با انگشت اشاره اش گوشه ی لبش را می خاراند و می گوید:
- ما هم عاشق شماییم گندم خانم. به عنوان یه مربی باید بگم که کفشات مناسب این کار نیست.
- عوض شون میکنم.
- ولی نقابت حرفه ای درست شده، درست قرینه ی من شدی ها.
- چیه، می ترسی رقیب قدری برات بشم؟
- نوچ. نه...فکر نکنم.
- یه سوال؟
- بپرس.
- چرا همیشه از دور با آدما در ارتباطی؟
- چون آدما ارتباط دورادور رو دوست دارن. چون آدما از دور قشنگن...
همچنان که با هم حرف می زنیم و به سوی خانه قدم بر می داریم، همچنان راه، هم کش می آید و خانه دورتر می شود. در وجودم یک لذت مثال نزدنی پا گرفته. پرانتز دست راستم را در پرانتز دست چپش زنجیر می کنم و خدا خدا می کنم هیچ وقت به خانه نرسیم.
(متشکرم از کسانی که تحمل و همراهی کردند☺️🙏)
#حسین_خاموشی
پایان
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_آخر
- صبح به این زودی ت بخیر
- صبح بخیر
- چرا روتو برگردوندی از من؟
- این یه رازه.
وقتی احساس می کنم فاصله من و او به فاصله ی دو پاره خط سفید روی آسفالت رسید، آرام آرام به طرفش بر می گردم. چشم تو چشم که می شویم، می پرسد:
- اون چیه زدی به صورتت؟چرا خودتو شبیه من کردی!؟
- شاید می خوام یه نهنگ شکار کنم، شاید می خوام یه قهرمان بشم، شاید شهر یه خانم نامرئی کم داشته باشه، اصلا شاید دوست داشته باشم. باید از شما اجازه می گرفتم؟
- نههه.
این مرد خوش خنده، لا به لای خنده هایش برایم کف می زند.
سکوت می کنم. ادامه می دهد؛
- آفرین آفرین. عجب نیم نقابی. سفید با خط لبخند سیاه. حقا که ماهرانه درست شده.
- مسخرم میکنی؟ این کش نقاب اذیتم میکنه. همش میفته.
- باشه خودم برات درستش میکنم. خب بگو ببینم چرا؟
- چی چرا؟
- که می خوای شبیه من بشی؟
- نه، می خوام هم ماموریتت بشم.
- چرا
- چون از موش و گربه بازی خسته شدم و این تنها راهی یه که می تونم به دستت بیارم.
- ماموریت به این سادگی هم نیست که یه نیم نقاب بزنی و تموم. میدونی برای خانم ها...
چشم هایم را غره می کنم و دوتا دستم رو پرانتزی روی پهلوهایم می گذارم و می گویم:
- برای خانم ها چی؟
- هیچی بابا. خب خانوادت چی میشن؟
- هیچی. می خواد چی بشه؟
- تا همیشه که نمی تونی این رازو پنهون کنی. تازه همیشه باید بیرون از خونه باشی و این برات مشکل ساز نمیشه؟
- نه درست میشه.
- چطوری؟
- دست تو میگیرم، می برم خونه، به پدر و مادرم نشونت میدم و تو خودتو معرفی میکنی. یعنی باید ظرف یکی دو ساعت خودتو توو دلشون جا کنی.
- من چجوری...نمیشه که...اونا...اممم
- نگران نباش. کمی نق میزنن ولی زود کوتاه میان.
- من که به این قضیه خوش بین نیستم. ببین پذیرفتن من یه کم سخته.
- میگم نگران نباش. باهاشون صادق باشی راه می آن.
- امیدوارم...
- خب کی شروع کنیم؟
- چی رو؟
- ماموریتو دیگه.
- آها... اینجا که نمیشه باید بریم خونه.
- همه ماموریت ها تو خونه انجام میشه. یعنی من تازه کار حتما باید از توخونه شروع کنم؟
- نه.
- پس چرا بریم خونه؟
- باید یه نامه بنویسیم.
- برای یه زن؟
جدی نگاهم می کند، شاید هم خشمگین. می گوید:
- نه. برای یک بچه.
- تا بیاد تو گروهت؟
- نه، تا کاری کنیم فکر خودکشی از سرش بره بیرون.
- وای! چرا خودکشی؟ بچه ها مگه خودکشی می کنن؟
- کم توجهی، دیده نشدن، مقایسه شدن با برادر موفق ترش، نا امیدی. اینا بهانه هاشه. باید براش کادو بگیریم.
- یه سوال؟
- جان؟
- چطوری همیشه توو شهری و هیچ وقت نیستی؟ یعنی کسی نمی بینتد؟ من تا اینجا اومدم صدبار خدا خدا کردم کسی نبیندم.
- یاد میگیری... باید از جاها و راه های مخصوصی بری و بیای.
مثل عاشق ها نگاهم می کند و ادامه می دهد:
- موهاتو ریختی توو صورتت خیلی بهت می آد.
سکوت خجالت زده طوری می کنم و می پرسد:
- از کی تا حالا پالتو می پوشی؟
- از وقتی عاشق یه آقای پالتویی شدم.
با انگشت اشاره اش گوشه ی لبش را می خاراند و می گوید:
- ما هم عاشق شماییم گندم خانم. به عنوان یه مربی باید بگم که کفشات مناسب این کار نیست.
- عوض شون میکنم.
- ولی نقابت حرفه ای درست شده، درست قرینه ی من شدی ها.
- چیه، می ترسی رقیب قدری برات بشم؟
- نوچ. نه...فکر نکنم.
- یه سوال؟
- بپرس.
- چرا همیشه از دور با آدما در ارتباطی؟
- چون آدما ارتباط دورادور رو دوست دارن. چون آدما از دور قشنگن...
همچنان که با هم حرف می زنیم و به سوی خانه قدم بر می داریم، همچنان راه، هم کش می آید و خانه دورتر می شود. در وجودم یک لذت مثال نزدنی پا گرفته. پرانتز دست راستم را در پرانتز دست چپش زنجیر می کنم و خدا خدا می کنم هیچ وقت به خانه نرسیم.
(متشکرم از کسانی که تحمل و همراهی کردند☺️🙏)
#حسین_خاموشی
پایان
@asheghanehaye_fatima