عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدرخوابیدم ؛ وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.

خدایا! چقدر آشنا بود ! ولی هر چقدر فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام!
... سه قاچ از پرتقالی که میخورد ؛ کف دستم گذاشت ؛ گفت:بخور! مثل دستور رییس بود!
تهران را پشت سر گذاشتیم؛ خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم ، چیستا، دوستم را پشت سر گذاشتیم ؛ و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم و من سخت دلم شور میزد ؛ یک پتوی سفری روی تنم بود ؛ ترمز محکمی کرد؛ نزدیک بود سرم به شیشه بخورد. گفت: میگم کمربندو باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره !"همیشه" ؟ مگر چقدر به آنجا می آمد؟ فکر میکردم خاطرات تلخی را برایش زنده میکند.... خب!.... رسیدیم شنل قرمزی! نگاه کردم ؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.گفتم :پس خونه کو؟! گفت: پله های سنگی رو ؛ برو پایین! کنار رودخونه...گفتم :خونه ی کیه؟ گفتم : شبنم! به اسم اون کرد ؛ حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من....مثل شبنم ! وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم ؛ جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند؛ و بعد خودش ناپدید شده !

هنوز پتو روی شانه ام بود ؛ داشت وسایل را میآورد.گفتم؛کو شن بقیه؟ گفت:کیا؟ -فیلمبردار؟عوامل؟....
گفت:آهان اونا؟روز فیلمبرداری میان. چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو... وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.از دور دیدمش ؛ کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله ؛ با شیروانی سبز؛ درست رنگ گوجه سبز..یاد خانه ی پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم. کسی قرار بود آنجا خورده شود یا زندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟ صدای کلاغی مرا ترساند! درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را با پیشانی ام ؛ حس کردم ؛ جیغ زدم ! خندید؛ گفتم: میخواست بزنه تو سرم ؛ چرا؟! گفت:مال رنگ کلاته؛ قرمزته! خوششون میاد...با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟ گفتم : نه! همین قرمز؟گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود. یک لحظه غم سنگینی را درنگاهش حس کردم؛ گفتم : چیشد؟میخوای درش بیارم؟ دستم را ناگهان گرفت؛ ترسیدم!.... به نظرم حال طبیعی نداشت: گفت: منو ترک نکن نلی ! باشه؟ گفتم: تا وقتی قرارداد داریم! گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه! دستم را محکم نگه داشته بود؛ گاهی چاره ای نداری؛ با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای! این جمله را کجا شنیده بودم؟! چیستا؟ آره...چیستا گفته بود! یادم نیست برای چی؟ و کجا ؛ دستم در دستش بود ؛ گفتم : باشه ؛ میلرزیدم؛ گفت:سردته.بریم تو! نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم. از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد.لعنت!....


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_پانزدهم
#چیستا_یثربی

@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_پانزدهم

وقتی آسمان چادر سیاه سرش می کند، از هم جدا می شویم. جدا شدن از او یعنی شروع دلتنگی. بی رحمانه ترین شکنجه همین دلتنگی ست. اگر خیلی خوش شانس باشی در دیدارها سهم تو از دیدنش می شود یک ساعت، دو ساعت. ولی بعد از آن ساعت ها، روزها و گاهی ماه ها از درد دلتنگی به خودت می پیچی. تو بگو کی یک ساعت توان زدودن خاطره های بر هم تلنبار شده ی چندین ماهه را دارد؟
وقتی او را می بینی همه رنج و دلتنگی هایی را که کشیده ای، فراموشت می شود و با خودت می گویی: به درک! ارزشش را داشت. ولی همین که خداحافظی می کنی، دلت شروع می کند به تنگ و تنگ تر شدن تا اینکه صدبار به خودت می گویی: عجب غلطی کردم که عاشق شدم!
این چنین عذاب بی علاجی را کجا سراغ دارید؟ بله آقای نامرئی، عشق را می شود به عنوان مادر بیماری های روانی دانست که هر کسی مبتلای آن شود رفتارهای آزاردهنده ای از او سر می زند. از این جهت که هر عاشق ساعات های طولانی در نبود معشوق با او صحبت می کند، شیزوفرنی حاد دارد. آن هنگام که با خودش کلنجار می رود یا از انجام عملی اشتباه در رابطه خودخوری می کند و یا با غم و غصه و دلتنگی خودساخته دست و پنجه نرم می کند یک مازوخیست هست. و گاهی که عامدانه از معشوق آزاری لذت می برد، این از پدیدار شدن رگه های سادیسمی در وجودش خبر می دهد.
از الان تا همیشه فقط و فقط به فکر قرارهای بعدی هستم و از آنجا که سوال ها و حرف های زیادی می ماند یا فراموش می کنم، در نظر دارم برایت نامه بنویسم و هر وقت که همدیگر را دیدیم آن را به تو بدهم.
_ وقت هایی که بی خبر غیبت می زند، نگرانت می شوم. پیش تر از افتادن تمام اتفاق ها، نگرانم که مبادا جایی، چشمی چشمت بزند یا چشمی چشمت را بگیرد. وقتی به جای تو تمام خاطره هایت کنارم هستند؛ دلم پر می کشد و دوست دارد بیاید پیش خودت. اصلا دل من همان گنجشکی است که همه روزه پشت پنجره ی اتاقت پرسه می زند و تمام آرزوی اش دیدن تو است.
همین قدر کوتاه در برگه ای کوچک می نویسم و در جیبم می گذارم.
حواسم پرت شده به یک جای دور و دلم به هیچ کاری نمی ورد. دیروز موقع آشپزی به جای اینکه توی خورشت نمک بریزم، شکر ریخته بودم! مامان هم سر سفره نامردی نکرد و حسابی از خجالتم درآمد. مامان می گوید: اینکه دخترها حواس پرت بشوند اصلا چیز خوبی نیست و این یعنی کسی وارد زندگی شان شده. می بینی؟ خودم را به همه لو دادم و همین روزها ست عالم و آدم بفهمند که آقای نامرئی شهر چه کسی هست.
سه روز می شود که او را ندیدم. دلم تنگ شده و این چیزها را نمی فهمم که شاید کسی ببیند و شاید اتفاقی بیفتد و... می روم در خانه اش را می زنم.
در را باز می کند و بعد از اینکه به کوچه نگاهی می اندازد، می گوید: سریع برو تو.
خانه اش پر شده از کاغذ و نامه. یک تختخواب دارد و یک میز و یک صندلی و دیگر هیچ. همه چیز با نظم اعصاب خرد کنی یک جا چیده شده و روی دیوار برنامه ی دقیقی نوشته شده. برنامه ای جداگانه برای هر روز، حتی برای هر ساعت. قشنگ ترین چیز خانه اش بسته ی روبان سبزی ست که گوشه ی میز گذاشته شده. استقبال گرمی با چشم هایش از من می کند و می گوید:
- خوش اومدی
- کجایی توووو؟
- گرفتارم گرفتار
- نمی گی شاید یکی دلش برای جنابعالی تنگ شده باشه؟
- گرفتارم گرفتار
خنده ی نمکی کوچکی می کند. می پرسم:
- کو بقیه ی وسایل زندگی ت؟
- چیز دیگه ای لازم ندارم.
بعد از یک مکث کوتاه می گویم:
- آها تو این جا زندگی نمی کنی؟
- هه هه
- درسته؟
- شاید
- پس این خونه به چه دردت می خوره؟
- نمی دونم. لااقل به تو نزدیکم و اینجوری کارامو حواس جمع تر انجام می دم.
- بله بله... خب کی؟
- چی کی؟
با لبخند ملیحی می گویم:
- کی ازدواج کنیم بریم سر خونه زندگیمون؟
جوری خشکش می زند انگار که توی یک کافه غافلگیرانه جلویش زانو زدم و از او خواستگاری کردم. می گوید:
- که از هم جدا بشیم؟
- چرا؟ نه. که برای همیشه برای هم باشیم.
- " ازدواج خط پایان یک عشقه. " این نظر منه. تو چی فکر می کنی؟
توی دلم می گویم: چه نظر مزخرفی! جواب می دهم:
- همه که مثل هم نیستن. من تا حدودی موافقم. ما باید مال هم بشیم من این چیزارو نمی فهمم
- باشه، هر چی تو بگی. ولی الان وقتش نیست.
- کی وقتشه پس؟
- به وقتش!
- من که سر از کارات در نمی آرم. کی بریم بیرون؟
با چشمانی گشاده می گوید:
- بیرون؟
- آره
- نمی دونم
- می فهممت...منظورم از بیرون، مزار هست.
- آخیش...می آم.
- ترسیدی بگم بریم بازار؟
- آره
 با هم می خندیم. کاغذ را از جیبم در می آورم؛
- این خدمت شما
- چیه این؟
- نامه ست. یاااا... به عبارتی زدن اون حرف هایی ست که رو در رو فراموش میشه.
بعد چشم هایم را غره می کنم و به سبک مامان با چاقوی سبابه ام تهدیدش می کنم و ادامه می دهم؛
- تو هم توو هر قرار موظفی یکی ازینا بدی بهم.
- مرسی مرسی. چشم چشم.


#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima