عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_سوم
#چیستا_یثربی

@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_سوم




 آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
 دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
 _ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که  بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.




#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima

#هم_آغوشی_با_سارا
#قسمت_سوم
می‌دونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
– شرایط فراهم نشده بود.

امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانه‌ی پدرش زندگی می‌کرد، اگر چه تیپ و قیافه‌اش به بالا‌تر از میدان فردوسی می‌خورد. نمی‌توانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافه‌اش چندان رمنده و هفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.

حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقه‌ایم و نگاه‌مان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.

قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان می‌شد. من و سارا در حالی که شانه به شانه‌ی هم گام برمی‌داشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سو‌تر از چهار راه ولی‌عصر بود. پیش دفترداری می‌رفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان در دفا‌تر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.

از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچ‌گاه خسته نمی‌شد. نمی‌دانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولی‌عصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که از بلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.

می‌فهمیدم که چیزی در من می‌تراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمی‌دانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرام‌تر پاسخم را داد. درآن لحظه بی‌گمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمی‌دانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم می‌خواست مانند دختر‌ها و پسر‌ها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.

با اصرار من رفتیم دو بستنی میوه‌ای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آن‌گاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا می‌خواست به خانه‌ی پدرش برود و وسایلش را به خانه‌ی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو می‌بینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّه‌ی برقی مترو ایستاد و آن‌گاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.

برای نخستین بار در عمرم پی بردم که «او می‌رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با ش‌تر در بادیه‌ها هر لحظه دور‌تر می‌شد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛‌ای کاش می‌شد به مردگان عاشق کمک کرد!‌ای کاش می‌شد از رنج گذشتگان کاست!‌ای کاش می‌شد به مردگان دلداری داد!‌ای کاش…!

فراموش کردم شماره‌ تفلن سارا را بگیرم. تا شب در خیابان‌ها پرسه زدم. پس از مدت‌ها به پارکشهر رفتم و خاطره‌ی دورانی که برای کنکور تست می‌زدم را زنده کردم. دلم برای بچه‌های بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانه‌یسنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گل‌ها را زیبا‌تر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم می‌داد؛ چهره‌ی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری می‌کردم، هر چه قدر به حافظه‌ام فشار می‌آوردم، کمتر به ذهنم می‌رسید.

چشمانش، گونه‌ها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمی‌آمد و این مسئله آزارم می‌داد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بی‌گمان با یک نگاه نمی‌توان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شده‌ام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!

دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شماره‌ی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.



#ادامه_دارد..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انواع مدل های بستن کمربند😍😍
خیلیییی شیک و کاربردی

#قسمت_سوم
#کدبانو

@asheghanehaye_fatima