عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
#آقای_نامرئی
#قسمت_شانزدهم

به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح زود با فکرهای تازه از خواب برخاستم و همان روی تخت به مرور جزییات نقشه ام پرداختم.
- ازدواج خط پایان عشق است؟
این را از خودم می پرسم. جواب قاطعی ندارم ولی آرزو می کنم هیچ عشقی در روزمره گی ها کمرنگ نشود و زن و مرد بعد از ازدواج هم یکدیگر را دوست بدارند.
این آقای نامرئی الکی الکی دم به تله نمی دهد، باید خودم دست به کار بشوم. و برای این کار به یک قیچی یک کش و تکه پلاستیکی از جنس فوم نیاز دارم. این مرد را یا باید پای سفره ی عقد بنشانم یا هم فکری که توی سرم هست را اجرا کنم. از تخت پایین می آیم و پیاده کردن نقشه ام تا عصر طول می کشد. بعد از آن خودم را به پیاده روی رضوی می رسانم تا بلکه او هم سر و کله اش هر چه زودتر پیدا شود.
- اینجا را ببین! یک نیمکت سبز رنگ.
چشم هایم دروغ نمی گفتند و پیاده روی رضوی، این دوست سیمانی ام مجهز به نیمکت شده بود.
- کار چه کسی ست؟
- آقای...
- نامرئی؟
- خودشه.
این مکالمه ی من و دوست سیمانی ام بود. این مرد انگار مسئول برآورده کردن آرزوهاست؛ از بس که دل گنده ای دارد. می روم توی مزار و یک گوشه می نشینم. از هیچکس خبری نیست. شروع به سوت زدن می کنم (یا حداقل سعی می کنم سوت بزنم) که ناگهانی مثل همان موقع هایی که گرسنه هستم و توی خانه داد می زنم: گشششنمممه!
 داد زدم: کجااایی؟
خیلی زود و نفس زنان سر و کله اش پیدایش می شود. بعد جوری قوس لبخندش را کش می دهد انگار که هلال ماه را بلعیده و با همان حالت می گوید:
- چیه چته؟
- کجایی تو؟ یه ساعته منتظرم..
- کجا یه ساعته؟ تا فهمیدم خودمو رسوندم. حالا چه خبره؟
- هیچی. همین جا بشین و هیچی نگو.
- چرا؟
- خوبه گفتم هیچی نگو.
دورش می چرخم و دقیق براندازش می کنم. معمولا یک پالتوی بلند به تن دارد، پیراهنی که روی شلوار می اندازد و دیگر هیچ. به غیر از موها و نقاب سیاهش نکته ی قابل توجه دیگری ندارد.
- قبل اینکه نقاب بزنی زندگیت سخت شده بود؟
- آره نگاها سنگین بود.
- درک میکنم. به منم نگاهای سنگینی میشه.
- کی هم جنس صورتت شد؟
- نمی دونم. فکر کنم همون موقع هایی که پذیرفتم نقاب جزئی از صورتمه. یه روز صبح که از خواب بلن شدم دیدم جزئی از صورتم شده.
- باشه خدافظ. فردا همین جا می بینمت.
- کجا؟
- میرم. کار واجبی دارم
- نامه تو نمیخوای؟
خودم را جدی می گیرم و می روم نامه را از دستش می گیرم و می گویم: اگر یادم نمی انداختی، دیدار بعدی دوتا نامه باید تحویل می دادی. به خانه که می رسم از آنجا که نقشه طبق نقشه پیش رفته بود فقط اصلاحات کوچکی در آن انجام می دهم و می روم سراغ نامه.
"من از زبان کولی ها شنیدم؛ خطوط کف دستم به آنها گفته بودند که تو فال من هستی. چه می گفتند و چه نه، از مدت ها قبل، این به دلم افتاده بود. و فکر می کنی من از این دنیا چه می خواهم؟ می خواهم برای همیشه رو به روی هم بشینیم، به زبان هایمان استراحت بدهیم و آن گاه، فقط با چشم هایمان با هم حرف بزنیم. تو گلی شگفته در آغوش دست های خاک و من خاری روییده بر سر دیوار؛ از دست های تیز من تا گلبرگ دست های تو فاصله ی دوری است و می خواهم روزی این دیوار خراب شود تا رسما دست هایمان را به عقد هم در آوریم."
داستان مرموزی است! یعنی نویسنده ی ما چه چیزی توی سرش هست؟ به طرز مشکوکی دارد همه چیز خوب پیش می رود و همین سوال برانگیز است!
یعنی برای یک بار هم که شده سرنوشت نمی خواهد جلوی پای رسیدن دو نفر به هم را سنگ بیندازد؟ از خدا که پنهون نیست آقای نامرئی، از شما چه پنهون که به شخصه از این شروع رویایی یک یک پایان کابوس وار را انتظار می کشم. کاش برای یک بار هم که شده سرنوشت همانی بشود که در دل من و تو هست. اگر خدای نکرده داستان ما خوب پیش نرفت من حاضر به هر کاری هستم تا عشق مان را در همین سطح، برای همیشه ماندگار نگه بداریم. حاضرم مثل ارغوان(کتاب شرق بنفشه) دست توی قفس مار بکنم یا در خوردن سیانور شریکت بشوم. می توانم مثل همان دختر پسری که بخاطر مخالفت خانواده هایشان در آغوش هم، خودشان را از طنابی...
چه غم انگیز است این دنیا آقای نامرئی. اصلا چه هست این عشق؟ آمدیم هفتاد سال عمر بکنیم و برویم، این وسط چرا باید در بیست سالگی دلباخته کسی بشویم که پنجاه سال دیگر از عمر مان را درگیر رسیدن یا نرسیدنش بشویم؟
الهی که یا عاشق نشویم یا اگر شدیم به هم برسیم و گرنه این نشود؛ مردی که یک زن را در قلب خودش دارد با زن دیگری ازدواج می کند و تمام مدت با همان زن قلبش زندگی می کند نه زنی که در خانه اش است و این یعنی شروع یک پایان، یعنی یک طلاق عاطفی.
 جیک جیک گنجشک ها که در آمد جلوی آینه ایستاده بودم، داشتم زن توی آینه را نگاه می کردم و وضعم را مرتب می کردم. کمتر از نیم ساعت از خانه تا مزار را طی کردم و سر جای دیروزی ایستادم. دیدم که از دور دارد می آید پشتم را به او کردم.


#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima