برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم. سپاس (چیستا یثربی)
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_اول
✍ #چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
#چیستایثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم. سپاس (چیستا یثربی)
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_اول
✍ #چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی ■
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_اول
یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت را به گوشهای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم تا هوای خانه دگرگون شود.وقتی به سی و دو سالگی میرسی، چیزی مانند پنجهی نیرومند یک غریبه گلویت را بیبهانه میفشارد. ناگهان دلم گرفت چرا که خود را در سرازیری راهی ریگلاخ میدیدم. راهی که مرا با خود میکشاند به هیچ کجا! آن همه آرزو و طرح و برنامه برای خودم و دیگران و آینده…! نزدیک به یک ماه از سال هزار و سیصد و نود و یک گذشته بود و سی و دو سال از یک زندگی یکنواخت و من این حق را داشتم که دلگیر باشم.
پنجره را بستم. کوچههای محلّهی امامزاده یحیی اگر چه با دوران قیصر و سینمای مسعود کیمیایی فاصله گرفتهاند، اما هنوز هم وقتی پنجره باز باشد، صدای جاهلها و داش مشدیها از کوچه به اتاق میآید و زمانی هم که آنان نباشند، کفشگر افغان جرئت میکند آوازی بخواند. به این خاطر بیشتر اوقات، پنجرهی آپارتمان چهل و پنج متری من بسته است. گوشی تلفن را برداشتم تا به امید زنگی بزنم و بگویم: «ردیفش کن امید. از تنهایی دق کردم»! اما باز هم پشیمان شدم.
در اقلیم من جای خیلی چیزها خالی بود و مهمترین شان زن بود. بیش از یک سوم و شاید نزدیک به نیمی از حقوقم برای اجاره خانه میرفت و زن گرفتنم جایز نبود. اما جای خالی دلداری که دست در گردنم انداخته باشد، داشت خفهام میکرد. میدانستم که عشق سعادتی است برای آدمیزاد و پاسخی به هر چه ناکامی و بیزاری. گاهی اگر عاشق نشوی به موجودی خطرناک تبدیل میشوی. من داشتم تنها و خطر ساز میشدم.
امید دوست و همکارم بود. البته دوست واقعی که نه، همکار بودیم و زنگهای تفریح در دفتر دبیران مینشستیم و او فراوان سخن میگفت. دبیر ریاضی بود. گاهی به خودم میآمدم و میدیدم که من هم مانند او دارم از هر دری حرف میزنم! دیروز هنگام خوردن صبحانه کلهاش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «یه پیشنهاد برات دارم مَرد…».
او پیشنهاد کرد که زنی را صیغه کنم و از این وضعیت رها شوم. میگفت: «یکی رو میشناسم. از کجا معلوم! شاید عاشقش شدی»! دوباره گوشی را برداشتم و شمارهی امید را گرفتم. اگر چه نمی-دانستم چه میکنم و دست و دلم هر کدام ساز خود را میزدند.
چاکریم قربان!
– چمنتیم پسر. فکرهات رو کردی؟
آره.
– فردا بعد از مدرسه، حوالی خیابان انقلاب… پارک دانشجو. خوبه؟
خوبه. پس…
– پس مس نداره! میبینمت شاه داماد!
با خداحافظی امید، به دلشوره افتادم. نمیدانستم کارم درست است یا نه. با خودم گفتم: «داری چه غلطی میکنی بدبخت»؟! تلویزیون را روشن کردم و دلم در پارک دانشجو بود و به زنی فکر میکردم که فردا میبینمش. چهرهاش را در ذهنم تجسم میکردم. ابروان و گونههایش را و اینکه آیا مهربان است؟ اگر رفتارش آزار دهنده باشد چه! اگر روانی باشد و نیمه شب داد و بیداد کند چه! اگر نوع رفتارم را نپسندد و اگر دلش جای دیگر باشد! اگر مزاحم مطالعهی نیمه شبانم شود چه! اگر تواناییهای کس یا کسانی که پیش از من با او بودهاند، از من بیشتر باشد چه!
سیگاری گیراندم و برگههای امتحانی دانش آوزان را از کیفم درآوردم. ساعتی گذشت اما چهرهی زنی که قرار بود فردا وارد زندگیم شود، در برابر هر پرسشی نقش میبست. سر ساعت شش برخاستم و لباس پوشیدم. میخواستم بروم زیر بازارچه و کوچهماست بندها و بعد هم بروم خیابان ری و سه راه امین حضور تا لوازم خانگی را از پشت مغازهها نگاه کنم. میخواستم زمان را به شکلی تلف کنم تا خفهام نکند.
#ادامه_دارد
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_اول
یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت را به گوشهای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم تا هوای خانه دگرگون شود.وقتی به سی و دو سالگی میرسی، چیزی مانند پنجهی نیرومند یک غریبه گلویت را بیبهانه میفشارد. ناگهان دلم گرفت چرا که خود را در سرازیری راهی ریگلاخ میدیدم. راهی که مرا با خود میکشاند به هیچ کجا! آن همه آرزو و طرح و برنامه برای خودم و دیگران و آینده…! نزدیک به یک ماه از سال هزار و سیصد و نود و یک گذشته بود و سی و دو سال از یک زندگی یکنواخت و من این حق را داشتم که دلگیر باشم.
پنجره را بستم. کوچههای محلّهی امامزاده یحیی اگر چه با دوران قیصر و سینمای مسعود کیمیایی فاصله گرفتهاند، اما هنوز هم وقتی پنجره باز باشد، صدای جاهلها و داش مشدیها از کوچه به اتاق میآید و زمانی هم که آنان نباشند، کفشگر افغان جرئت میکند آوازی بخواند. به این خاطر بیشتر اوقات، پنجرهی آپارتمان چهل و پنج متری من بسته است. گوشی تلفن را برداشتم تا به امید زنگی بزنم و بگویم: «ردیفش کن امید. از تنهایی دق کردم»! اما باز هم پشیمان شدم.
در اقلیم من جای خیلی چیزها خالی بود و مهمترین شان زن بود. بیش از یک سوم و شاید نزدیک به نیمی از حقوقم برای اجاره خانه میرفت و زن گرفتنم جایز نبود. اما جای خالی دلداری که دست در گردنم انداخته باشد، داشت خفهام میکرد. میدانستم که عشق سعادتی است برای آدمیزاد و پاسخی به هر چه ناکامی و بیزاری. گاهی اگر عاشق نشوی به موجودی خطرناک تبدیل میشوی. من داشتم تنها و خطر ساز میشدم.
امید دوست و همکارم بود. البته دوست واقعی که نه، همکار بودیم و زنگهای تفریح در دفتر دبیران مینشستیم و او فراوان سخن میگفت. دبیر ریاضی بود. گاهی به خودم میآمدم و میدیدم که من هم مانند او دارم از هر دری حرف میزنم! دیروز هنگام خوردن صبحانه کلهاش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «یه پیشنهاد برات دارم مَرد…».
او پیشنهاد کرد که زنی را صیغه کنم و از این وضعیت رها شوم. میگفت: «یکی رو میشناسم. از کجا معلوم! شاید عاشقش شدی»! دوباره گوشی را برداشتم و شمارهی امید را گرفتم. اگر چه نمی-دانستم چه میکنم و دست و دلم هر کدام ساز خود را میزدند.
چاکریم قربان!
– چمنتیم پسر. فکرهات رو کردی؟
آره.
– فردا بعد از مدرسه، حوالی خیابان انقلاب… پارک دانشجو. خوبه؟
خوبه. پس…
– پس مس نداره! میبینمت شاه داماد!
با خداحافظی امید، به دلشوره افتادم. نمیدانستم کارم درست است یا نه. با خودم گفتم: «داری چه غلطی میکنی بدبخت»؟! تلویزیون را روشن کردم و دلم در پارک دانشجو بود و به زنی فکر میکردم که فردا میبینمش. چهرهاش را در ذهنم تجسم میکردم. ابروان و گونههایش را و اینکه آیا مهربان است؟ اگر رفتارش آزار دهنده باشد چه! اگر روانی باشد و نیمه شب داد و بیداد کند چه! اگر نوع رفتارم را نپسندد و اگر دلش جای دیگر باشد! اگر مزاحم مطالعهی نیمه شبانم شود چه! اگر تواناییهای کس یا کسانی که پیش از من با او بودهاند، از من بیشتر باشد چه!
سیگاری گیراندم و برگههای امتحانی دانش آوزان را از کیفم درآوردم. ساعتی گذشت اما چهرهی زنی که قرار بود فردا وارد زندگیم شود، در برابر هر پرسشی نقش میبست. سر ساعت شش برخاستم و لباس پوشیدم. میخواستم بروم زیر بازارچه و کوچهماست بندها و بعد هم بروم خیابان ری و سه راه امین حضور تا لوازم خانگی را از پشت مغازهها نگاه کنم. میخواستم زمان را به شکلی تلف کنم تا خفهام نکند.
#ادامه_دارد
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #قسمت_اول
🛡 سپرهای س,ک,س چیست ⁉️
🎙 #دوبله_فارسی
❌رابـطه جنسی زورکی مـمنوع
با قلدری کردن شاید بتوانید یک شب رابطه جنسی را بدست بیاورید ولی این ریسک بزرگی است، چون با این کار ممکن است شوق و اشتیاق یک عمر رابطهی شاد را از همسرتان بگیرید ...!
👈🏻 درک کنید که همسرتان گاهی حال خوبی ندارد یا برای رابطه آماده نیست
✔️ در این مواقع بجای اصرار کردن به رابطه او را به آرامی در آغوش بگیرید و نوازش کنید تا بداند همیشه برای او یک مرد حامی هستید
⭕️ شاید همین نوازش و بوسه باعث شد همسرتان آغازگر رابطه شود 👌🏻
#همسرانه
@asheghanehaye_fatima
🛡 سپرهای س,ک,س چیست ⁉️
🎙 #دوبله_فارسی
❌رابـطه جنسی زورکی مـمنوع
با قلدری کردن شاید بتوانید یک شب رابطه جنسی را بدست بیاورید ولی این ریسک بزرگی است، چون با این کار ممکن است شوق و اشتیاق یک عمر رابطهی شاد را از همسرتان بگیرید ...!
👈🏻 درک کنید که همسرتان گاهی حال خوبی ندارد یا برای رابطه آماده نیست
✔️ در این مواقع بجای اصرار کردن به رابطه او را به آرامی در آغوش بگیرید و نوازش کنید تا بداند همیشه برای او یک مرد حامی هستید
⭕️ شاید همین نوازش و بوسه باعث شد همسرتان آغازگر رابطه شود 👌🏻
#همسرانه
@asheghanehaye_fatima