عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_چهارم
#چیستا_یثربی
#آقای_نامرئی
#قسمت_چهارم



که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
 تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
 اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.


#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
#دانستنی_زناشویی
خانوم خانوما
نقاط حساس بدن اقایان
طبق آخرين تحقيقات صورت گرفته در رابطه با نقاط حساس بدن آقايان در #رابطه_جنسي ، #آلت_تناسلي رتبه اول را کسب کرد اما بهتر است بدانيد که نواحي حساس ديگري نيز وجود دارد که لمس آنها مي تواند باعث تحريک همسر شما شود.

📌در واقع يکي از نقاط اصلي و حساس در بدن آقايان پشت گردن آنها است که از آن به ناحيه شهواني ياد مي شود با لمس اين ناحيه به وسيله دهان و لب ها مي توانيد همسر خود را تحريک کنيد. تحريک ناحيه گردن سيگنال هايي به سيستم گردش خون مي فرستد که اين امر باعث افزايش جريان خون خواهد شد. به خانوم هاي توصيه مي شود که اين ناحيه را به آرامي نوازش کنند و يا ببوسند.

کشاله ران و بیضه‌ها را به آرامی لمس کنید و با انگشتانتان به صورت دایره‌ای به آرامی بمالید.

آقای عزیز
📌اگر میخواهید "هَم‍سَر" خوبی باشید اول باید یادبگیرید که "هَم‍صحبت" خوبی برای او باشید

زن و شوهری که از صحبت کردن باهم لذت می برند هیچ گاه به بن بست نخواهند رسید.

📌تنها 20% از خانمها درطول ازدواج خود به طور منظم ارگاسم میشوند به دلیل اینکه تنها یک‌پنجم آقایان درباره رابطه جنسی عاشقانه اطلاعات علمی دارند

📌👙بهترین رابطه جنسی را تجربه خواهید کرد اگر...

💦⇠ به همدیگر خیره شوید
💦⇠ به چیزهای خوب فکر کنید
💦⇠ به تنهایی مدیتیشن کنید
💦⇠ به عکس‌های دونفره‌تان نگاه کنید
💦⇠ درمورد فانتزی‌ها و خواسته‌های جنسی‌تان با هم حرف بزنید
💦⇠ پیش‌نوازی را طولانی‌تر کنید
💦⇠ در آغوش هم دراز بکشید.



📌نيمى از رابطه هارا ميتوان نجات داد.
تنها كافيست هر دو بدانند
هم ديگر را همان طور كه هستند دوست بدارند
نه ان طور كه ميخواهند!
هم ديگر را تغيير ندهيد.
اين راز يك رابطه ى عاشقانه است



#همسرانه

@asheghanehaye_fatima

🎥 #قسمت_چهارم
🔮 یازده درس در مورد اولین رابطه جنسی
🎙 #دوبله_فارسی