عاشقانه های فاطیما
806 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_دوم
#چیستا_یثربی
@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_دوم

وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.

□□□

دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.


#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_اول یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت را به گوشه‌ای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم…
@asheghanehaye_fatima

🔰#هم_اغوشى_با_سارا


#قسمت_دوم
بچه‌ها پدر آدم را در می‌آورند. امروز خسته‌ام کردند. مدیر مدرسه در چشم یکی از معلمان نگاه کرده بود و گفته بود «احمق الرّجال معلم الاطفال». به این جرم که چرا دانش آموز را از کلاس اخراج کرده است. شاید راست می‌گوید! همیشه با خودم می‌گویم؛ تف به این بخت و اقبال! زمانی که در مدرسه‌ای ششصد نفره دانش آموز بودیم، معلم سالاری رواج داشت. روزی سه بار چوب و فلک مان می‌‌کردند و در خانه هم توی زیرزمین زندانی می‌شدیم. حالا که در مدرسه‌ی غیر دولتی دبیر شده‌ایم، دانش آموز سالاری است!

چرا نباشد وقتی که هر دانش آموز نصف دیه‌ی یک آدم، شهریه می‌پردازد تا تست زنی بیاموزد! امروز امید از کمالات و جمالات آن زن گفت و از بیهوده بودن دل‌نگرانی‌های من. زیاد حرف زد و اصلا نمی‌فهمید که من در شرایط روحی مناسبی به سر نمی‌برم! غیبت نباشد اما امید با یک زن و سه بچه، هیچ‌گاه بی‌زن صیغه‌ای سر نمی‌کند. می‌گوید؛ ثواب دارد!

زنگ پایان که خورد با امید از مدرسه بیرون آمدیم. وقتی او تلفنی با آن زن زمان دقیق دیدار را هماهنگ می‌کرد، دلهره‌ام بیشتر شد. برگشتم و خودم را به دستشویی رساندم. آبی به دست و رویم پاشیدم و با رفع حاجت کمی آرام شدم. آمدم و با ماشین امید تا پارک دانشجو رفتیم. افسری از گوشه‌ی پیاده رو ظاهر شد و به خاطر رفتن به محدوده‌ی طرح ترافیک، می‌خواست امید را جریمه کند. امید با چرب زبانی توانست با مبلغی بسیار کمتر، قال قضیه را بکند. ماشین را در کوچه‌ای پارک کرد و پیاده شدیم. یک آن پشیمان شدم و به امید گفتم؛ نمی‌آیم و نمی‌خواهم و…! ناراحت شد. مجبور شدم کوتاه بیایم. سِر بودم و چیزی نمی‌فهمیدم.

پشت بوفه‌ی پارک، زنی روی نیمکتی تنها نشسته بود. امید را که دید بلند شد و ایستاد. امید ما را به هم معرفی کرد. احوالپرسی کرد و نشست. زنی نسبتا زیبا و تقریبا سی و پنج ساله. مانتویی کوتاه پوشیده بود و آرایشش کمی بیشتر از متوسط بود. شبیه زن‌های حاضر جواب و دریده بود. همان‌هایی که عاشق خرید و تفریح‌اند! با دیدنش دست و پایم را گم کردم.

تا من می‌رم سه تا چایی بیارم، حرف‌هاتون رو بزنید. باشه؟
امید رفت و زن کمی جابجا شد تا من بتوانم کنارش روی نیمکت بنشینم. نشستم. پس از چند ثانیه سکوت، زن شروع کرد به حرف زدن.
شما مجردید؟
– بله. من مجردم.
خوبه!
زن درنگ کرد و با گوشی تلفن همراهش ور می‌رفت. خواستم حرفی زده باشم، پرسیدم
شما هم مجردید؟
ناگهان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
وااا! پس چی فکر کردید؟!
تازه فهمیدم چه گندی بالا آورده‌ام. دوست داشتم چیزی منفجر شود یا کسی در پارک بمیرد یا دعوایی شود تا فضا عوض شود. اما هیچ چیز روی نداد. همه جا امن و امان بود. گفتم:
شرمنده! معذرت می‌خوام. اشتباه لپی بود و قصدی نداشتم.
زن خیلی محترمانه برخورد کرد و در حالی که لبخند می‌زد گفت
مهم نیست. پیش می‌آد. امان از حواس پرتی شما آقایان!
– این بچه‌ها برای آدم حواس نمیگذارند.


#ادامه_دارد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پاشيد ببينيد چي اوردم 👀 از اون پستاست كه حتما بايد سيو كنيد
اين پست خيلي بدردتون ميخوره و براي همه فصلها مناسبه پس حتما سيوش كنيد👌🏻
#قسمت_دوم
#کدبانو

@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💑 کلاس_س,ک,س

🎥 #قسمت_دوم

🙎‍♀ مهبل ❗️

🎙 #دوبله_فارسی


#مرد_ها را می توان به راحتی #تحریک و آماده #رابطه_جنسی نمود. آنها با تحریک مستقیم آلت تناسلی، ماساژ و بوسه تحریک می شوند. اما زن ها چنین نیستند...

تحریک #زن_ها به این سرعت اتفاق نمی افتد. آن ها باید در طول روز آماده شوند. بجز معاشقه طولانی قبل از رابطه جنسی، آنها نیازمند محبت کلامی، آغوش، بوسه و نوازش مردان در طول روز هستند.


#همسرانه

@asheghanehaye_fatima