عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛ یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد ؛ در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! .... عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج! لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص ! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛ دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....

بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛ این تپش را تجربه نکرده بودم !


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_دهم
#چیستا_یثربی

@asheghanehaye_fatima
#آقای_نامرئی
#قسمت_دهم

به رفتنم ادامه می دهم. قلق بابا دستم هست همین که توی حرف هایت بخندی، دلش را به دست می آوری و دیگر کاری به کارت ندارد. ولی مامان نه، همیشه ی خدا با راه کار جدیدی به جنگش می روم تا بلکه کمتر گیر بدهد و همیشه هم شکست می خورم.
_ هی ی ی کجا؟ برو یه چیزی بپوش نمی بینی بیرون سرده
_ چشم
بر می گردم به اتاقم، پالتو را روی دوشم می اندازم و با سرعت از خانه می زنم بیرون. ساعت یازده شب است.
نقطه در فاصله ی 200 متری من چشمک می زند. نگاهی به اطراف می اندازم یک خیابان می بینم که یک طرف آن پر از درخت است که هردو سفید پوش هستند و طرف دیگر خیابان مثل قارچ ساختمان روییده. اینکه اینقدر نزدیک به ماجرا هستم، کمی گیجم شدم. مدام خیال می کنم شاید نقطه دارد اطلاعات غلطی می دهد.
توی پیاده رو ابتدا به سمت راست چند قدمی برمی دارم، عدد بالا می رود پس مسیر اشتباهی ست. سپس سمت چپ را انتخاب می کنم آن هم به من می گوید که دارم از مکان نقطه دور می شوم. می ایستم و روبه روی را نگاه می کنم سه تا خانه ی ویلایی کنار هم، در کنار یک ساختمان سه طبقه می بینم. راه می افتم و به جلو حرکت می کنم. 160 متر. عرض خیابان را رد می کنم و وارد پیاده ی روی آن ور خیابان می شوم. 150 متر. به دیوار حیاط همسایه می رسم همچنان 150 متر با نقطه فاصله دارم. به چپ حرکت می کنم 143، 137 متر
همچنان به چپ حرکت می کنم. 140 متر. اشتباه است برمی گردم. خانه را نگاه می کنم خانه ای ویلایی با نمای سرامیک و دیوارهای سیمانی. چند بار عقب و جلو می روم و چشم از  عدد نوشته شده روی صفحه ی لپ تاپ برنمی دارم. در نهایت مطمئن می شوم که مکان مورد نظر همین خانه است. ناگهان چیزی مثل مشت به کیسه بوکس ذهنم می خورد، به پشت سر برمی گردم و می بینم که این خانه درست رو به روی دو طبقه ی ما واقع شده!
_ کار خدا را می بینی؟
این را به خودم گفتم
_ ای نامرد متقلب!
این را به تو گفتم آقای نامرئی.
در کهنه و آهنی را تق تق تق به صدا در می آورم. کسی نمی آید؛ محکمتر می زنم. دقایقی بعد صدای بله گفتن کسی از آن ور در به گوشم می رسد. باضرب تق تق تق روی در دف شده ادامه می دهم و او نزدیک تر می شود. ناگهان در را باز می کند و سریع می بنندد. او را ندیدم سرم توی لپ تاپ بود.
- اینجا آخر خطه. پیدات کردم آقای نامرئی
به خودم افتخار می کنم که اصلا صدایم نلرزید.
- تو چطوری؟
چه صدای نرمی، انگار که صاحب آن پنبه قورت داده.
- خوبم
- نه تو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
- آها
خنده ام می گیرد و ادامه می دهم:
- خودتون توی کاغذ نوشتین منم پیداتون کردم. در و باز کن.
تق تق تق. آهسته می گوید:
- در نزن، در نزن، نزن... همسایه ها.
با شوخ طبعی خاصی می گویم:
- وا خب باز کن. نکنه خجالت می کشی آقای نامرئی؟
صدایش می لرزد و می گوید:
- نه، نه. تو چطوری با چیدن اون اسم ها به اینجا رسیدی؟ شوکه شدم!
 - خب راستش رو بخوای خیلی سخت بود که از لاک و رژ و هانا به همسایه ی رو به رویی م برسم
 مگه من شرلوک هولمزم؟ برای همین قبل اینکه این ها رو بدونم هانا را برداشتم بردم پیش یه یارویی که بهش مهندس میگن بعد گفتم یه جی پی اس یه جای این عروسک مخفی کن. گرفتی ماجرا رو؟ بعد همه چی خوب پیش رفت تو هم افتادی توی تله. الان تو این دوره زمونه باید همگام با تکنولوژی پیش بری، اوکی؟ حالا در و باز کن بازکن زوود.
- نه نمی تونم باز کنم. امشب نمی تونم.
- ببین آقای نامرئی اگه فکر می کنی امشب می ذارم در بری و یک عمر باز منو بکشی دنبال خودت، کور خوندی. شده از این در بیام بالا، می آم. شده اینقدر کولی بازی کنم تا همسایه ها بریزن بیرون، می کنم. شده زنگ بزنم 115 و بگم توی خونم کسی گیر افتاده، می زنم. ولی امشبه رو میام تو خونت، فهمیدی؟ تازه کاری نکن به بابام زنگ بزنم، که سه سوته اینجا حاضر بشه. اون وقت او نمی پرسه این خونه ی کیه؟ چرا میخوای بری داخلش و از این حرفا. بابام فقط میگه تو بگو من چکار کنم. اون موقه دو نفر میشیم ها.
- نه نیازی به تهدید و قشون کشی نیست. من از شما خواهش می کنم امشب رو به من مهلت بدین.
- آره منم قبول کردم که بذاری بری؟
- یه چیزایی هست نمی تونم توضیح بدم. خواهش می کنم.
- قسم بخور که فرار نمی کنی.
_ به جان گندم که فرار نمیکنم.
اسم من از دهان تو چه شنیدن دارد. بگذار این شب سرد خیابان را لخت و بی کس کند. ولی من همچنان منتظر می مانم تا صدای گرم و نرم تو را مثل پتویی دور خودم بپیچم و گوش هایم را تیز کنم که تو فقط بگویی: گندم، گندم.
_ گندم...رفتی؟
در را نیمه باز می کند و تا چشمش به من می افتد، تندی می بندد. منن از او جز سایه ای هیچ نمی بینم.
_ نه نرفتم. با صدای تو خلوت کرده بودم. الان میرم ولی قول دادی ها.



#حسین_خاموشی


@asheghanehaye_fatima


این داستان ادامه دارد....