با عابران خستهی این عصر بیثبات
شاعر! نشستهای تو به تفسیر کائنات
دلخوش به روز واقعه با وعدهی نجات!
وقتی بریدهاند از انسان رگ حیات
سیلی بزن به گوش مفاعیل و فاعلات
چون دود، از زبانهی آتش بلند شو
انسان که پای ثابت دینها و کیشهاست
آزرده از مداومت نوشونیشهاست
دنیا فرودگاه «به ظاهر پریشهاست»
میدان خرقهدوزی و بازار ریشهاست
پامال جهل مستمر گاومیشهاست
از جا چو موج عاصی و سرکش بلند شو
رندان سرشکسته مقدسنما شدند
بتهای تکهتکه به سرعت خدا شدند
از جمع اولیای دروغین جدا شدند
چون چتربازهای معلق رها شدند
در دست، مارهای فسونگر عصا شدند
چرخی زدند و بار دگر اژدها شدند
از تیردانِ کهنهی آرش بلند شو
شاعر به پایمردی این واژهها بجنگ
با جهل و با تقدس و با ادعا بجنگ
با هر غریبوارهی دیرآشنا بجنگ
با درد آشنا چو شدی با دوا بجنگ
از کس نترس با همهی سایهها بجنگ
از بت خدا چو ساخته شد با خدا بجنگ
از دام خوابهای مشوش بلند شو
فرزانگانِ سرخوش از خویش راضیاند
سرگرم قبض و بسط فضای مجازیاند
هر روز در تدارک یک صحنهسازیاند
محصول مردهریگِ مقامات ماضیاند
ژنهای مختلط شدهی ترک و تازیاند
روی دوپا چو اسب سیاوش بلند شو
با مغزهای یخزده تزویر میکنند
روباه را به پشمِ دغل شیر میکنند
ما را به مکر و خدعه زمینگیر میکنند
محضِ ریا نماز به تاخیر میکنند
چون حای حمد پشتِ گلو گیر میکنند
با صوت مومنانهی غَلوَش بلند شو
دیوانگان عصر اتم، خاکبازها
محصول چاپلوسی عصر ایازها
هر صبح و عصر آبکشِ جانمازها
آیینهی دروغ و دغل، حقهبازها
ترفند گریهبازیِ عطر پیازها
شاعر! از این زمین بلاکش بلند شو
#عبدالجبار_کاکائی
https://telegram.me/nimaasakk
شاعر! نشستهای تو به تفسیر کائنات
دلخوش به روز واقعه با وعدهی نجات!
وقتی بریدهاند از انسان رگ حیات
سیلی بزن به گوش مفاعیل و فاعلات
چون دود، از زبانهی آتش بلند شو
انسان که پای ثابت دینها و کیشهاست
آزرده از مداومت نوشونیشهاست
دنیا فرودگاه «به ظاهر پریشهاست»
میدان خرقهدوزی و بازار ریشهاست
پامال جهل مستمر گاومیشهاست
از جا چو موج عاصی و سرکش بلند شو
رندان سرشکسته مقدسنما شدند
بتهای تکهتکه به سرعت خدا شدند
از جمع اولیای دروغین جدا شدند
چون چتربازهای معلق رها شدند
در دست، مارهای فسونگر عصا شدند
چرخی زدند و بار دگر اژدها شدند
از تیردانِ کهنهی آرش بلند شو
شاعر به پایمردی این واژهها بجنگ
با جهل و با تقدس و با ادعا بجنگ
با هر غریبوارهی دیرآشنا بجنگ
با درد آشنا چو شدی با دوا بجنگ
از کس نترس با همهی سایهها بجنگ
از بت خدا چو ساخته شد با خدا بجنگ
از دام خوابهای مشوش بلند شو
فرزانگانِ سرخوش از خویش راضیاند
سرگرم قبض و بسط فضای مجازیاند
هر روز در تدارک یک صحنهسازیاند
محصول مردهریگِ مقامات ماضیاند
ژنهای مختلط شدهی ترک و تازیاند
روی دوپا چو اسب سیاوش بلند شو
با مغزهای یخزده تزویر میکنند
روباه را به پشمِ دغل شیر میکنند
ما را به مکر و خدعه زمینگیر میکنند
محضِ ریا نماز به تاخیر میکنند
چون حای حمد پشتِ گلو گیر میکنند
با صوت مومنانهی غَلوَش بلند شو
دیوانگان عصر اتم، خاکبازها
محصول چاپلوسی عصر ایازها
هر صبح و عصر آبکشِ جانمازها
آیینهی دروغ و دغل، حقهبازها
ترفند گریهبازیِ عطر پیازها
شاعر! از این زمین بلاکش بلند شو
#عبدالجبار_کاکائی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
4_5927045230573392085.mp4
18.1 MB
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
شعر:
#سعدی
آواز:
#محمدرضا_شجریان
خط:
#یونس_کلابی
https://telegram.me/nimaasakk
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
شعر:
#سعدی
آواز:
#محمدرضا_شجریان
خط:
#یونس_کلابی
https://telegram.me/nimaasakk
نشستم روزها چون کفتر جَلدی سرِ بامش
به امیدی که پابندم کند در حلقهی دامش
نگاهش برکهای خاکستری، بی جزر و مد، اما
خرابم کرده آخِر ، شیوهی چشمانِ آرامش
غرور او نفسگیر است، مثل قلهای برفی
که چندین روز رفتم، باز پیدا نیست فرجامش
اگر تنپوش او، اندازهی زیباییاش باشد
حریری از غزل، یا برگِ گُل میخواهد اندامش
به عشقش زندهام، پای گریزم نیست، باور کن
دلِ من میتپد هر روز، با زیبایی نامش
دوچشمش چشمِ آهو نیست، افسون با خودش دارد
پلنگ زخمیام، اما به آسانی شدم رامش
چنان طفلی که نوروزست و دل خوش کرده با عیدی
نشستم منتظر کی میرسد از راه پیغامش
بیا! آرامتر، آرامتر، آرامتر، خاتون!
که شعرم توی چشمان تو گلکردهست الهامش
شعر:
#سیدجلیل_سیدهاشمی
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
به امیدی که پابندم کند در حلقهی دامش
نگاهش برکهای خاکستری، بی جزر و مد، اما
خرابم کرده آخِر ، شیوهی چشمانِ آرامش
غرور او نفسگیر است، مثل قلهای برفی
که چندین روز رفتم، باز پیدا نیست فرجامش
اگر تنپوش او، اندازهی زیباییاش باشد
حریری از غزل، یا برگِ گُل میخواهد اندامش
به عشقش زندهام، پای گریزم نیست، باور کن
دلِ من میتپد هر روز، با زیبایی نامش
دوچشمش چشمِ آهو نیست، افسون با خودش دارد
پلنگ زخمیام، اما به آسانی شدم رامش
چنان طفلی که نوروزست و دل خوش کرده با عیدی
نشستم منتظر کی میرسد از راه پیغامش
بیا! آرامتر، آرامتر، آرامتر، خاتون!
که شعرم توی چشمان تو گلکردهست الهامش
شعر:
#سیدجلیل_سیدهاشمی
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
به غیر دل که عزیز و نگاهداشتنیست
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنیست
نظر به هر چه گشایی درین فسوسآباد
دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است
چه بستهای به زمین و زمان دل خود را؟
گذشتنیست زمان و زمین گذاشتنیست
تو را به خاک زند هر چه را برافرازی
به غیر رایت آهی که برفراشتنیست
همین سرشک ندامت بود دل شبها
در این زمین سیه، دانهای که کاشتنیست
به شکر این که تو را چشم دل گشاده شدهست
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنیست
کسی که درد دلش را فشرده می داند
که دردنامهی صائب به خون نگاشتنیست
اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس
که عزت سخن اهل درد، داشتنیست
#صائب_تبریزی
https://telegram.me/nimaasakk
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنیست
نظر به هر چه گشایی درین فسوسآباد
دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است
چه بستهای به زمین و زمان دل خود را؟
گذشتنیست زمان و زمین گذاشتنیست
تو را به خاک زند هر چه را برافرازی
به غیر رایت آهی که برفراشتنیست
همین سرشک ندامت بود دل شبها
در این زمین سیه، دانهای که کاشتنیست
به شکر این که تو را چشم دل گشاده شدهست
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنیست
کسی که درد دلش را فشرده می داند
که دردنامهی صائب به خون نگاشتنیست
اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس
که عزت سخن اهل درد، داشتنیست
#صائب_تبریزی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
چـه طرح ناب و بشکوهی! فقط برف
عجب راهی، عجب کوهی، فقط برف
خــــداونـــدا زمـسـتـان در زمـسـتـان
بــبـاران بــرفِ انـبـوهــی، فـقـط برف
#بداهه
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
عجب راهی، عجب کوهی، فقط برف
خــــداونـــدا زمـسـتـان در زمـسـتـان
بــبـاران بــرفِ انـبـوهــی، فـقـط برف
#بداهه
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
......《 خون و خاکستر》......
آن زلزلهای که خانه را لرزاند
یک شب همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله جهان خفته را سوزاند
خاکسترِ صبح را پر از خون کرد
او بود که شیشههای رنگین را
از پنجرههای دل به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه پنهان ساخت
گهواره ی مرگ را بجنبانید
چون گور به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنه ی تاریخ
بر سنگ مزار شهر یاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه ترانههای فتحش را
با شیون شوم باد موزون کرد
او راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگهای صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغُشت
گنجینه ی روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته مدفون کرد
تالار بزرگ خانه خالی شد
از پیکرههای مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بامش
پرواز کند به سوی آینده
در ذهن من از گذشته یادی ماند
غمناک و گسسته و پراکنده
با خانه و خاطرات من ای دوست
آن زلزله کار صد شبیخون کرد
ناگاه به هر طرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفرم به پیشواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
اما غم ترک آشیان گفتن
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
غم بار دگر به دیدنم آمد
من بردهی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من خانهی خود به غیر نسپردم
تقدیر مرا ز خانه بیرون کرد
اکنون که دیار آشنایی را
چون سایهی خویش در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان با او
در خواب و خیال ماجرا دارم
این عشق کهن که در دلم باقیست
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم کرانهی نیلی
از پنجره ی مقابلم پیداست
خورشید برهنهی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید میبخشم
کان وادی سبز آرزو اینجاست
افسوس که این امید بیحاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم بهشت جاوید است
اما چه کنم که خانهی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
آیینه ی بیکرانهی من نیست
تاب هوسآفرین امواجش
گهوارهی کودکانهی من نیست
ماهی که برین کرانه میتابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من جبین پیری را
در آینهی پیاله میبینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
در ظرف پر از زباله میبینم
خود را به گناه کشتنِ ایام
جلاد هزارساله می بینم
اما به کدام کس توانم گفت
این بازی تازه را که گردون کرد
هربار که رو نهم به کاشانه
در شهرِ غریب و در شبِ دلگیر
هر بار که سایهی سیاه من
-در نور چراغ کوچهای گمنام
بر پشت دری به رنگ تنهایی-
آوارگی مرا کند تصویر
با کهنه کلید خویش میگویم
کای حلقهبهگوشِ مانده در زنجیر
اینجا نه همان سرای دیرین است
در این در بسته کی کنی تأثیر
کاشانهی نو کلید نو خواهد
در قلب جوان اثر ندارد پیر
از پنجهی سرد من چه میخواهی
سودی ندهد ستیزه با تقدیر
وقتی که خروس مرگ میخواند
دیرست برای در گشودن دیر
آن زلزلهای که خانه را لرزاند
گفتن نتوان که با دلم چون کرد
#نادر_نادرپور
https://telegram.me/nimaasakk
آن زلزلهای که خانه را لرزاند
یک شب همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله جهان خفته را سوزاند
خاکسترِ صبح را پر از خون کرد
او بود که شیشههای رنگین را
از پنجرههای دل به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه پنهان ساخت
گهواره ی مرگ را بجنبانید
چون گور به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنه ی تاریخ
بر سنگ مزار شهر یاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه ترانههای فتحش را
با شیون شوم باد موزون کرد
او راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگهای صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغُشت
گنجینه ی روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته مدفون کرد
تالار بزرگ خانه خالی شد
از پیکرههای مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بامش
پرواز کند به سوی آینده
در ذهن من از گذشته یادی ماند
غمناک و گسسته و پراکنده
با خانه و خاطرات من ای دوست
آن زلزله کار صد شبیخون کرد
ناگاه به هر طرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفرم به پیشواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
اما غم ترک آشیان گفتن
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
غم بار دگر به دیدنم آمد
من بردهی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من خانهی خود به غیر نسپردم
تقدیر مرا ز خانه بیرون کرد
اکنون که دیار آشنایی را
چون سایهی خویش در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان با او
در خواب و خیال ماجرا دارم
این عشق کهن که در دلم باقیست
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم کرانهی نیلی
از پنجره ی مقابلم پیداست
خورشید برهنهی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید میبخشم
کان وادی سبز آرزو اینجاست
افسوس که این امید بیحاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم بهشت جاوید است
اما چه کنم که خانهی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
آیینه ی بیکرانهی من نیست
تاب هوسآفرین امواجش
گهوارهی کودکانهی من نیست
ماهی که برین کرانه میتابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من جبین پیری را
در آینهی پیاله میبینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
در ظرف پر از زباله میبینم
خود را به گناه کشتنِ ایام
جلاد هزارساله می بینم
اما به کدام کس توانم گفت
این بازی تازه را که گردون کرد
هربار که رو نهم به کاشانه
در شهرِ غریب و در شبِ دلگیر
هر بار که سایهی سیاه من
-در نور چراغ کوچهای گمنام
بر پشت دری به رنگ تنهایی-
آوارگی مرا کند تصویر
با کهنه کلید خویش میگویم
کای حلقهبهگوشِ مانده در زنجیر
اینجا نه همان سرای دیرین است
در این در بسته کی کنی تأثیر
کاشانهی نو کلید نو خواهد
در قلب جوان اثر ندارد پیر
از پنجهی سرد من چه میخواهی
سودی ندهد ستیزه با تقدیر
وقتی که خروس مرگ میخواند
دیرست برای در گشودن دیر
آن زلزلهای که خانه را لرزاند
گفتن نتوان که با دلم چون کرد
#نادر_نادرپور
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم
بهجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بهجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بهجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بهجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر درِ وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پُرخون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بیجرمی بیازاری
چه میخواهی از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم زِ تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان، نمیدانم
همیدانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمیدانم
#فخرالدین_عراقی
https://telegram.me/nimaasakk
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم
بهجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بهجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بهجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بهجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر درِ وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پُرخون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بیجرمی بیازاری
چه میخواهی از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم زِ تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان، نمیدانم
همیدانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمیدانم
#فخرالدین_عراقی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟
تو را که از همهی جنبهها سری از من
درخت خشکم و همصحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت، میپری از من
اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بگذاری و بگذری از من
من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من
گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من
نساخت با دل آیینهام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من
چه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تو
اجاق سوختهی خاک بر سری از من
چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
#علیرضا_بدیع
https://telegram.me/nimaasakk
تو را که از همهی جنبهها سری از من
درخت خشکم و همصحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت، میپری از من
اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بگذاری و بگذری از من
من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من
گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من
نساخت با دل آیینهام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من
چه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تو
اجاق سوختهی خاک بر سری از من
چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
#علیرضا_بدیع
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟
ابر باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل رویسیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی، به زلفت بندی
چه کُنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیدهی خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنهی دیوار جدا
میدهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا
حُسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گُل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
#امیرخسرو_دهلوی
https://telegram.me/nimaasakk
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟
ابر باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل رویسیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی، به زلفت بندی
چه کُنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیدهی خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنهی دیوار جدا
میدهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا
حُسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گُل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
#امیرخسرو_دهلوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
کار از خیال و خلسه و رویا گذشته است
اینجا شب از کمرکش صحرا گذشته است
در من چه میکنند غماندودهای سرد
شبهای بیستاره ز حاشا گذشته است
آیینهها شکستهتر و قرن، قرن سنگ
باور کنید فصل تماشا گذشته است
پایی نمانده تا گذر از سنگلاخ درد
پایاب درد از سر این پا گذشته است
چرکین شدهست حوصلهی پاره پارهام
این زخمِ خیرهسر زِ مداوا گذشته است
سیل آمدهست و برده مزامیر ایل را
این بار سیل، از سر دریا گذشته است
دیروز را به شایدِ فردا فروختیم
کار از خیال نسیهی فردا گذشته است
#حجت_عبادیان
https://telegram.me/nimaasakk
اینجا شب از کمرکش صحرا گذشته است
در من چه میکنند غماندودهای سرد
شبهای بیستاره ز حاشا گذشته است
آیینهها شکستهتر و قرن، قرن سنگ
باور کنید فصل تماشا گذشته است
پایی نمانده تا گذر از سنگلاخ درد
پایاب درد از سر این پا گذشته است
چرکین شدهست حوصلهی پاره پارهام
این زخمِ خیرهسر زِ مداوا گذشته است
سیل آمدهست و برده مزامیر ایل را
این بار سیل، از سر دریا گذشته است
دیروز را به شایدِ فردا فروختیم
کار از خیال نسیهی فردا گذشته است
#حجت_عبادیان
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
مرا گویی كه چونی؟ چونم ای دوست؟
جگر پر دَرد و دل پر خونم ای دوست
حديثِ عاشقی بر من رها كن
تو ليلی شو، كه من مجنونم ای دوست
به فريادم ز تو، هر روز، فرياد!
از اين فرياد روز افزونم، ای دوست
شنيدم عاشقان را مینوازی
مگر من زان ميان بيرونم ای دوست؟
تو گفتی: گر بيفتی گيرمت دست
ازين افتادهتر كَاْكنونم ای دوست؟
غزلهایِ نظامی بر تو خواندم
نگيرد در تو هيچ افسونم ای دوست
#نظامی_گنجهای
https://telegram.me/nimaasakk
جگر پر دَرد و دل پر خونم ای دوست
حديثِ عاشقی بر من رها كن
تو ليلی شو، كه من مجنونم ای دوست
به فريادم ز تو، هر روز، فرياد!
از اين فرياد روز افزونم، ای دوست
شنيدم عاشقان را مینوازی
مگر من زان ميان بيرونم ای دوست؟
تو گفتی: گر بيفتی گيرمت دست
ازين افتادهتر كَاْكنونم ای دوست؟
غزلهایِ نظامی بر تو خواندم
نگيرد در تو هيچ افسونم ای دوست
#نظامی_گنجهای
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
یـاران، دل مـن کـجا و دوری شما
شـادم بـه مـلاقـات حضوری شما
ایـن بـوتهی ٱتشی که در دل دارم
تـقدیم بــه چـارشنبه سـوری شما
#مهدی_مباشر
https://telegram.me/nimaasak
شـادم بـه مـلاقـات حضوری شما
ایـن بـوتهی ٱتشی که در دل دارم
تـقدیم بــه چـارشنبه سـوری شما
#مهدی_مباشر
https://telegram.me/nimaasak
Telegram
|\|€|\|\@
عشق بیماری جان های بزرگ است نه خُرد
نشد دوباره تو را با کلام عشق بنامم
نشد، نشد، نشد ای نامت اعتبار کلامم!
چه راه دور و درازی، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرساند به سایهی تو سلامم
تو آفتاب خط استوا و من شب قطبی
تو از سلالهی نوری، من از تبارِ ظُلامم
وساطتی کن و زلفت بگو بخوانَدَم ای دوست!
به نیمجرعه نسیم، این نسیم بی تو حرامم!
به راه قافلههای نسیمْ چلّه نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم
شرابخانهی حیرانیِ همیشه! الا تو!
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم
هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید
بهجز تو دل نگراید بهسوی هیچکدامم
هنوز اگر تو بیایی دوباره میشوم آغاز
اگرچه خستهتر از آفتابْ بر لب بامم
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
نشد، نشد، نشد ای نامت اعتبار کلامم!
چه راه دور و درازی، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرساند به سایهی تو سلامم
تو آفتاب خط استوا و من شب قطبی
تو از سلالهی نوری، من از تبارِ ظُلامم
وساطتی کن و زلفت بگو بخوانَدَم ای دوست!
به نیمجرعه نسیم، این نسیم بی تو حرامم!
به راه قافلههای نسیمْ چلّه نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم
شرابخانهی حیرانیِ همیشه! الا تو!
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم
هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید
بهجز تو دل نگراید بهسوی هیچکدامم
هنوز اگر تو بیایی دوباره میشوم آغاز
اگرچه خستهتر از آفتابْ بر لب بامم
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
▪«شکایت پیرزن»
سرودهی پروین اعتصامی
روز شکار پیرزنی با قباد گفت
کز آتش فساد تو جز دود آه نیست
روزی بیا به کلبهی ما از ره شکار
تحقیق حال گوشهنشینان گناه نیست
هنگام چاشت سفرهی بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو امان و پناه نیست
از تشنگی کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
سنگینی خراج به ما عرصه تنگ کرد
گندم تراست حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل در این بارگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی پادشاه نیست
مردی در آن زمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده حاجت تخت و کلاه نیست
یک دوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی ترا در سپاه نیست
جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد هیچکس
میدان همّت است جهان خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست
#پروین_اعتصامی
https://telegram.me/nimaasakk
سرودهی پروین اعتصامی
روز شکار پیرزنی با قباد گفت
کز آتش فساد تو جز دود آه نیست
روزی بیا به کلبهی ما از ره شکار
تحقیق حال گوشهنشینان گناه نیست
هنگام چاشت سفرهی بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو امان و پناه نیست
از تشنگی کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
سنگینی خراج به ما عرصه تنگ کرد
گندم تراست حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل در این بارگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی پادشاه نیست
مردی در آن زمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده حاجت تخت و کلاه نیست
یک دوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی ترا در سپاه نیست
جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد هیچکس
میدان همّت است جهان خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست
#پروین_اعتصامی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
سردم است ای گل یخ! وقت شقایق شدن است
بوسهای بکر بچین، نوبت عاشقشدن است
دست ماه چه کسی خوشهی خورشیدی چید
که افق یکسره در خلسهی مشرقشدن است
#محمدتقی_اکبری
سراج/شعر افغانستان
https://telegram.me/nimaasakk
بوسهای بکر بچین، نوبت عاشقشدن است
دست ماه چه کسی خوشهی خورشیدی چید
که افق یکسره در خلسهی مشرقشدن است
#محمدتقی_اکبری
سراج/شعر افغانستان
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak