تمام حادثه یک توده هیمه بود و شَرَر
و آن چه ماند ز من خاک بود و خاکستر
بَدَل به دود شد آن هم که بود در ذهنم
از آن تناورِ پرمیوه، سبزِ بارآور
وز آن پرندهی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم –دوساقهام- در بر
از آن حروف درخشان که بر زُمُرّدِ من
شعاع سوزنی صبح مینگاشت به زَر
بَدَل به دود شد آری هر آنچه بود به جا
از آن درخت که من بودم -آن منِ دیگر-
و آن چه خاطرهی آخرینِ من بودهست
همه کشاکشِ ارّه، همه نهیبِ تبر
نه هیچ مینگرم دیگر و نه میشنوم
نه بر گلم نظری هست و نَز پرنده خبر
مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار
که نَز خزان خطرم هست و نَز بهار ثمر
درختهای جوانتر! مرا به یاد آرید
در آن بهار که گل میکنید رنگینتر
نسیمهای جوان، سر حرامتان! جز دوست
به جای خالی من دیگری نشیند اگر
به باد میروم و میروم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
و آن چه ماند ز من خاک بود و خاکستر
بَدَل به دود شد آن هم که بود در ذهنم
از آن تناورِ پرمیوه، سبزِ بارآور
وز آن پرندهی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم –دوساقهام- در بر
از آن حروف درخشان که بر زُمُرّدِ من
شعاع سوزنی صبح مینگاشت به زَر
بَدَل به دود شد آری هر آنچه بود به جا
از آن درخت که من بودم -آن منِ دیگر-
و آن چه خاطرهی آخرینِ من بودهست
همه کشاکشِ ارّه، همه نهیبِ تبر
نه هیچ مینگرم دیگر و نه میشنوم
نه بر گلم نظری هست و نَز پرنده خبر
مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار
که نَز خزان خطرم هست و نَز بهار ثمر
درختهای جوانتر! مرا به یاد آرید
در آن بهار که گل میکنید رنگینتر
نسیمهای جوان، سر حرامتان! جز دوست
به جای خالی من دیگری نشیند اگر
به باد میروم و میروم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایانِ من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلاف منطقِ معمولِ عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختیست زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارهی تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصلِ مشترکِ عشق و شعرِ من بودی
که با جداییِ تو بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بیتو
دوباره بر سرم آوارِ اختناق افتاد
به باورِ دلِ ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایانِ من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلاف منطقِ معمولِ عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختیست زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارهی تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصلِ مشترکِ عشق و شعرِ من بودی
که با جداییِ تو بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بیتو
دوباره بر سرم آوارِ اختناق افتاد
به باورِ دلِ ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نشان به نام خود ابلیس زد، جبین مرا
ز کبریای خود آکند آستینِ مرا
نخست پنجه به خونِ خدا زد و آنگاه
به پنج کفر رقم زد اصولِ دین مرا
برای آنکه از ایمان به من خلل نرسد
به شک سپرد سرِ رشتهی یقین مرا
به بوی آنکه کند غیرت بهشتش، داد
غرابتی ز گنه دوزخ زمین مرا
نخست بر دل حورا، نهاد داغ از زن
سپس به باده ز کوثر ستاند کینِ مرا
نهاد آینهی دانشم به پیش و نمود
به من چنانکه منم نقش راستین مرا
نچیده مانده و پوسیده بود میوهی عشق
نمیگرفت به هنگام اگر کمین مرا
نگاه را به من آموخت تا به گستاخی
به آفتاب برد چشم ذرّه بینِ مرا
بَدَل به صاعقهای کرد و زد به خَرمن شب
چراغِ طینتِ او طبع خوشهچین مرا
به استعارهی عصیانم آفریناش داد
همانکه سجده نمیکرد آفرینِ مرا
گلوی من شد و از خاک نعرهای بَر کرد
که آسمان همه شد طنطنه، طنینِ مرا
به نام نامی انسان فرو کشید آنگاه
از آسمان به زمین ربّالعالمینِ مرا
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
ز کبریای خود آکند آستینِ مرا
نخست پنجه به خونِ خدا زد و آنگاه
به پنج کفر رقم زد اصولِ دین مرا
برای آنکه از ایمان به من خلل نرسد
به شک سپرد سرِ رشتهی یقین مرا
به بوی آنکه کند غیرت بهشتش، داد
غرابتی ز گنه دوزخ زمین مرا
نخست بر دل حورا، نهاد داغ از زن
سپس به باده ز کوثر ستاند کینِ مرا
نهاد آینهی دانشم به پیش و نمود
به من چنانکه منم نقش راستین مرا
نچیده مانده و پوسیده بود میوهی عشق
نمیگرفت به هنگام اگر کمین مرا
نگاه را به من آموخت تا به گستاخی
به آفتاب برد چشم ذرّه بینِ مرا
بَدَل به صاعقهای کرد و زد به خَرمن شب
چراغِ طینتِ او طبع خوشهچین مرا
به استعارهی عصیانم آفریناش داد
همانکه سجده نمیکرد آفرینِ مرا
گلوی من شد و از خاک نعرهای بَر کرد
که آسمان همه شد طنطنه، طنینِ مرا
به نام نامی انسان فرو کشید آنگاه
از آسمان به زمین ربّالعالمینِ مرا
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصهی تو هم امشب درونِ بسترِ سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهیست دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از منِ سرمست
که رفتهایم ز خود پیشِ چشم هوشرُبایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هرآینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب، نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصهی تو هم امشب درونِ بسترِ سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهیست دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از منِ سرمست
که رفتهایم ز خود پیشِ چشم هوشرُبایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هرآینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب، نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
پای در ره که نهاديد، افق تاری بود
بادهی خاص کشيديد و به ميخانهی عشق
مستیِ سرخِ شما، غايت هُشياری بود
خواب، خوش باد شما را که در آن هنگامه
خوابِ خونين شما، آيتِ بيداری بود
خم نشد قامتِ رعنای شما بر اثرش
بختکِ زلزله هر چند که آواری بود
شرممان باد که تا ساعتِ آن واقعه نيز
چشمِ ما دوخته بر ساعتِ ديواری بود
جایتان سبز که با خونِ خود امضا کرديد
پای آن نامه که منشور وفاداری بود
قصّهای بيش نبود آن که سروديد از عشق
ليک هر يک به زبانی که نه تکراری بود
ای شمایان که خروشانِ کفنپوشانید
ای که بر فرقِ ستم تيغِ شما کاری بود
در رگِ ما که خموشانِ سيهپوشانیم
کاشکی قطرهای از خون شما جاری بود
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
شب
در اندیشهی تثبیتِ سیهکاری بودبادهی خاص کشيديد و به ميخانهی عشق
مستیِ سرخِ شما، غايت هُشياری بود
خواب، خوش باد شما را که در آن هنگامه
خوابِ خونين شما، آيتِ بيداری بود
خم نشد قامتِ رعنای شما بر اثرش
بختکِ زلزله هر چند که آواری بود
شرممان باد که تا ساعتِ آن واقعه نيز
چشمِ ما دوخته بر ساعتِ ديواری بود
جایتان سبز که با خونِ خود امضا کرديد
پای آن نامه که منشور وفاداری بود
قصّهای بيش نبود آن که سروديد از عشق
ليک هر يک به زبانی که نه تکراری بود
ای شمایان که خروشانِ کفنپوشانید
ای که بر فرقِ ستم تيغِ شما کاری بود
در رگِ ما که خموشانِ سيهپوشانیم
کاشکی قطرهای از خون شما جاری بود
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
Forwarded from اتچ بات
گور شد گهواره، آری، بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده، غُرّان اژدهای سهمگین را
قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخرههای خشم و کین را
مرگ من یا توست بیشک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاین چنین از ظلمت شب، بهره میگیرد کمین را
مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
خسته میساید به خاکِ کودکان خود جبین را
دخترک خاموش، بهتش برده از تنهایی خود
میکشد بر چشمهای بینگاهی آستین را
نوعروسی، خیره در آفاق خونآلوده، در چنگ
میفشارد جامهی خونینِ جفت نازنین را
«باز میپرسی کهها مردند؟ میگویم: که زندهست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، میموید این را
دیگری سر میدهد غمنالهی شکر و شکایت:
تا کجا میآزمایی ای خدا، این سرزمین را؟
کودکان، از خواب این افسانه، بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر، قصههای دلنشین را؟
از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را
مرده چوپان و نیاش افتاده، خونآلود، جایی
خسته در وی مینوازد باد آهنگی حزین را
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
این دهان وا کرده، غُرّان اژدهای سهمگین را
قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخرههای خشم و کین را
مرگ من یا توست بیشک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاین چنین از ظلمت شب، بهره میگیرد کمین را
مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
خسته میساید به خاکِ کودکان خود جبین را
دخترک خاموش، بهتش برده از تنهایی خود
میکشد بر چشمهای بینگاهی آستین را
نوعروسی، خیره در آفاق خونآلوده، در چنگ
میفشارد جامهی خونینِ جفت نازنین را
«باز میپرسی کهها مردند؟ میگویم: که زندهست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، میموید این را
دیگری سر میدهد غمنالهی شکر و شکایت:
تا کجا میآزمایی ای خدا، این سرزمین را؟
کودکان، از خواب این افسانه، بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر، قصههای دلنشین را؟
از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را
مرده چوپان و نیاش افتاده، خونآلود، جایی
خسته در وی مینوازد باد آهنگی حزین را
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
attach 📎
الا زمانهی تکرار نامرادیها!
وفور محنت و اندوه و قحط شادیها!
زمان رونق ظلمت، کسادی خورشید!
دلم گرفت از این رونق و کسادیها
زمانهای است که انگار عشق زائدهایست
نماندنی و همه عاشقان، زیادیها
ببین به شیوهی خود قتلعام عشق، اکنون
از این گروه به آداب خود مُبادیها!
به جز ندای تباهی و مرگ و ویرانی
کسی نمیشنود بانگی از منادیها
گرفتم اینکه به نزدیک آن رسید اما
نمیرسد به هدف بار کجنهادیها
کجاست مرگ که منصور را بیاموزد
از این گروه نوآموز، اوستادیها
نماز صبح مرا، قبله باد مدفنشان
که آبروی زمانند، بامدادیها
الا طهارت خون تو آبروی سحر!
تو از تبار کدام آفتابزادی؟ ها؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
وفور محنت و اندوه و قحط شادیها!
زمان رونق ظلمت، کسادی خورشید!
دلم گرفت از این رونق و کسادیها
زمانهای است که انگار عشق زائدهایست
نماندنی و همه عاشقان، زیادیها
ببین به شیوهی خود قتلعام عشق، اکنون
از این گروه به آداب خود مُبادیها!
به جز ندای تباهی و مرگ و ویرانی
کسی نمیشنود بانگی از منادیها
گرفتم اینکه به نزدیک آن رسید اما
نمیرسد به هدف بار کجنهادیها
کجاست مرگ که منصور را بیاموزد
از این گروه نوآموز، اوستادیها
نماز صبح مرا، قبله باد مدفنشان
که آبروی زمانند، بامدادیها
الا طهارت خون تو آبروی سحر!
تو از تبار کدام آفتابزادی؟ ها؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
برق سپیده دیدم در مشرق جبینت
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
دراوجخویشهمچون، خورشیدنیمروزی
ای حلقهٔ افقها، در سایهٔ نگینت
شیرین و مهربانی، شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم، دارند ماجراها
آن شرم نازگونت وآن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی، آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پُر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید
تا جاودان بپیچد در هستیام طنینت؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
دراوجخویشهمچون، خورشیدنیمروزی
ای حلقهٔ افقها، در سایهٔ نگینت
شیرین و مهربانی، شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم، دارند ماجراها
آن شرم نازگونت وآن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی، آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پُر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید
تا جاودان بپیچد در هستیام طنینت؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
سفر به خیر گل من که می روی با باد
ز دیده میروی اما نمیروی از یاد
کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل، کجاست مقصد باد؟
مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانهی تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر دستی
که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد
تمام خلوت خود را اگر نباشی تو
به یاد سرخترین لحظهی تو خواهم داد
تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خستهپرِ دلشکستهای افتاد
غم چه میشود از دل بران که هر دو عنان
سپردهایم به تقدیر هر چه بادا باد
بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی ناکجاآباد
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
ز دیده میروی اما نمیروی از یاد
کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل، کجاست مقصد باد؟
مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانهی تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر دستی
که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد
تمام خلوت خود را اگر نباشی تو
به یاد سرخترین لحظهی تو خواهم داد
تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خستهپرِ دلشکستهای افتاد
غم چه میشود از دل بران که هر دو عنان
سپردهایم به تقدیر هر چه بادا باد
بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی ناکجاآباد
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
سرگشتگی باد بهاری از من آموخت
ابر بهار از چشم من باریدن آموخت
در آرزوی صبح و شور روشنایی
مرغ شباهنگ از دل من شیون آموخت
می پرسم از حسرت درون خانهای که
دلتنگی و ظلمت به چاه بیژن آموخت
از روز من آموخت شب تاریکی، آری
تا روشنایی از تو، صبح روشن آموخت
ویرانگی را من به گلخن یاد دادم
چندان که از تو، تازگی را گلشن آموخت
یک شیشه و این پاکی و این تابناکی؟
آیینه را دیدار رویت این فن آموخت
تا هر غروب آویزد از دامان آفاق
خورشید هم خونیندلی را از من آموخت
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
ابر بهار از چشم من باریدن آموخت
در آرزوی صبح و شور روشنایی
مرغ شباهنگ از دل من شیون آموخت
می پرسم از حسرت درون خانهای که
دلتنگی و ظلمت به چاه بیژن آموخت
از روز من آموخت شب تاریکی، آری
تا روشنایی از تو، صبح روشن آموخت
ویرانگی را من به گلخن یاد دادم
چندان که از تو، تازگی را گلشن آموخت
یک شیشه و این پاکی و این تابناکی؟
آیینه را دیدار رویت این فن آموخت
تا هر غروب آویزد از دامان آفاق
خورشید هم خونیندلی را از من آموخت
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
Forwarded from اتچ بات
ای بوسهات شراب و از هر شراب خوشتر
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوشتر
بیتو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوشتر
جز طرح چشم مستت بر صفحهی امیدم
خطی اگر کشیدم نقش بر آب خوشتر
خورشید گو نخندد صبحی تُتُق نبندد
ای برق خندههایت از آفتاب خوشتر
هر فصل از آن جهانیست هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو از هر کتاب خوشتر
چون پرسم از پناهی پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوشتر
خامُش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوهی نگاهت از شعر ناب خوشتر
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوشتر
بیتو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوشتر
جز طرح چشم مستت بر صفحهی امیدم
خطی اگر کشیدم نقش بر آب خوشتر
خورشید گو نخندد صبحی تُتُق نبندد
ای برق خندههایت از آفتاب خوشتر
هر فصل از آن جهانیست هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو از هر کتاب خوشتر
چون پرسم از پناهی پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوشتر
خامُش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوهی نگاهت از شعر ناب خوشتر
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
attach 📎
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب، پناهگاه من است
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakkْ
سیاه چادرش امشب، پناهگاه من است
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakkْ
از پيراهنت دستمالى مىخواهم
كه زخم عتيقم را ببندم
و از دهانت بوسهای
كه جهـانم را
تازه كنـم!
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
كه زخم عتيقم را ببندم
و از دهانت بوسهای
كه جهـانم را
تازه كنـم!
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
چه شد که بازنگشتی؟ چه شد که دیر بماندی؟
که جان عاشقم از انتظارها نَرَهاندی؟
به نامهای به سلامی، به پیکی و به پیامی
چه شد که بیخبرت را زِ خود خبر نرساندی؟
دلم به مهر فروبستی و به قهر شکستی
مگر برای شکستن دل از کفم بستاندی؟
مرا ز خویش کشیدی برون و در پی عشقت
خراب و خسته چو مجنون، به دشت و درّه کشاندی
کدام توطئه خاموش کرد بانگ رسایت
کز آن ستاره، سرودی، بر این شکسته نخواندی
بگو بمان که بمانم، بگو برو که نمانم
بدان که حکم، همه حکم توست، هرچه که راندی
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
که جان عاشقم از انتظارها نَرَهاندی؟
به نامهای به سلامی، به پیکی و به پیامی
چه شد که بیخبرت را زِ خود خبر نرساندی؟
دلم به مهر فروبستی و به قهر شکستی
مگر برای شکستن دل از کفم بستاندی؟
مرا ز خویش کشیدی برون و در پی عشقت
خراب و خسته چو مجنون، به دشت و درّه کشاندی
کدام توطئه خاموش کرد بانگ رسایت
کز آن ستاره، سرودی، بر این شکسته نخواندی
بگو بمان که بمانم، بگو برو که نمانم
بدان که حکم، همه حکم توست، هرچه که راندی
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نمیشه غصّه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتا رو
ببـره از این جـا و اون وَرِ ابـرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن هميشه با هم باشن
رو قـرارش نكنه يِهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد، پا روی دنیا بذاره
يه پا مجنونه دلم، به شوق ليلى كه مىخواد
بار و بنديلو ببنده، سـر به صحرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، منمیدونم، امّا
لبت
سرِ هر جمله دلش میخواد، یه امّا بذاره
بیتو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا منو، همیشـه تنهـا بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بـرام، چشم تماشا بذاره
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتا رو
ببـره از این جـا و اون وَرِ ابـرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن هميشه با هم باشن
رو قـرارش نكنه يِهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد، پا روی دنیا بذاره
يه پا مجنونه دلم، به شوق ليلى كه مىخواد
بار و بنديلو ببنده، سـر به صحرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، منمیدونم، امّا
لبت
سرِ هر جمله دلش میخواد، یه امّا بذاره
بیتو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا منو، همیشـه تنهـا بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بـرام، چشم تماشا بذاره
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نظر با من مباز اینسان، مپیچ اینسان به پرهیزم
که تابم نیست تا با وسوسههای تو بستیزم
لبت زینسان که بیپروا به مهمانیم میخواند
سیاوش نیز اگر باشم زِ كف رفتهست پرهیزم
به این آرامش غمناک عادت کردهام دیگر
به اغوایی از اینگونه به طغیان برمینگیزم
نگاهت راه صد صنعان به یک جولان تواند زد
که باشم من که با این غولِ زیبایی درآویزم؟
تو از من بگذر ای جادوی چشم مار! کز طیفت
من آن گنجشک مسحورم که نتوانم که بگریزم
مرا از تو رهایی نیست تا در پردههای جان
شباشب با خیالم طرح چشمان تو میریزم
شعر:
#حسین_منزوی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
که تابم نیست تا با وسوسههای تو بستیزم
لبت زینسان که بیپروا به مهمانیم میخواند
سیاوش نیز اگر باشم زِ كف رفتهست پرهیزم
به این آرامش غمناک عادت کردهام دیگر
به اغوایی از اینگونه به طغیان برمینگیزم
نگاهت راه صد صنعان به یک جولان تواند زد
که باشم من که با این غولِ زیبایی درآویزم؟
تو از من بگذر ای جادوی چشم مار! کز طیفت
من آن گنجشک مسحورم که نتوانم که بگریزم
مرا از تو رهایی نیست تا در پردههای جان
شباشب با خیالم طرح چشمان تو میریزم
شعر:
#حسین_منزوی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
چه بنویسم، چه ننویسم، چه بسرایم چه نسرایم
تویی تو، گفته و ناگفته، بانوی غزلهایم
تمام عشقها، پیش از تو مثل رودها بودند
که باید میرساندندم به تو، آری به دریایم
به بام انس تو خو کردهام چون کفتر جلدی
که از هر گوشهای پر وا کنم، سوی تو میآیم
پس از فرزند مریم اینک این من: عیسیِ دیگر!
که شد بالای عشق و بازوی شعرم چلیپایم
خوشم میآید از شادی، ولی هر بار میخوانم
همین تحریر محنت میتراود از غمآوایم
به سختی خستهام از زندگی، وز خود، کجایی تا
به قدر یک نفس در سایهی سروت بیاسایم؟
کلیدی دارم از شعر، این فلزّ تُرد سحرآمیز
که قفل بوسه از لبهای شیرینِ تو بگشایم
دوباره میکشد سر، آتش از خاکستر شعرم
که من هم در غزل از جوجه ققنوسانِ نیمایم
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakkْ
تویی تو، گفته و ناگفته، بانوی غزلهایم
تمام عشقها، پیش از تو مثل رودها بودند
که باید میرساندندم به تو، آری به دریایم
به بام انس تو خو کردهام چون کفتر جلدی
که از هر گوشهای پر وا کنم، سوی تو میآیم
پس از فرزند مریم اینک این من: عیسیِ دیگر!
که شد بالای عشق و بازوی شعرم چلیپایم
خوشم میآید از شادی، ولی هر بار میخوانم
همین تحریر محنت میتراود از غمآوایم
به سختی خستهام از زندگی، وز خود، کجایی تا
به قدر یک نفس در سایهی سروت بیاسایم؟
کلیدی دارم از شعر، این فلزّ تُرد سحرآمیز
که قفل بوسه از لبهای شیرینِ تو بگشایم
دوباره میکشد سر، آتش از خاکستر شعرم
که من هم در غزل از جوجه ققنوسانِ نیمایم
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakkْ
............ مادرانه ............
گله ها کرده بودی از پسرت
که برایت ترانهای نسرود
شاعر هر که بود و هرچه، ولی
در خورت مادرانهای نسرود
آه مادر! مپرس، شِکوه مکن
که چرا شعر من برای تو نیست
راست این است و راستی مادر
شعر من در خور صفای تو نیست
شعر من در برابر تو خس است
که نسیمش به باغبان سپرد
یا نه رودی که تکه چوبی را
سوی دریا به ارمغان ببرد
من چه گویم که تحفهی تو کنم
ای تو شعر مجسم ای مادر
ای صدایت هنوزها و هنوز
خوشنشین وجودم ای مادر
ای صدای همیشه ای مادر
ای که شعرم رهین منت توست
تا مرا شاید و تو را زیبد
شعر من در خور عنایت تو
اولین لایلایی تو هنوز
زیر این سقف کهنه پیچیدهست
مثل عطری که در سرم آن را
دستهای همیشه پاشیدهست
اولین لایلاییات آری
آن صدا: لالایی دییم یاتاسان
وآن گل سرخ خواب دیدن من
با سرودِ: قزل گوله باتاسان
شعر اگر دارم از تو دارم تو
ای تو جوهر به ذهن من داده
ای تو با قصههای شیرینت
درسم از دوست داشتن داده
آه شبهای چله و کرسی
قصه و ذهن زودباور من
با صدای تو شعر گل میکرد
در ضمیر خیالپرور من
قصهی شاهزادهی عاشق
قصهی دختر ترنج طلا
قصهی دیو و قلعهی جادو
چارمیخ غم و طلسم بلا
این زمان کودکی که قصهی تو
تا به اوج ستارهاش میبرد
شادی قصه شادیاش میداد
با غم قصههای تو میمرد
خود پُر از قصه است و هر قصه
ماجرای غمیست مادر جان
پسرت قصههای پر دردش
هر یکی عالمیست مادر جان
عالَم قصههای من اما
پیش تو داستان کوتاهیست
مادر ای قصهات بزرگترین
که زمان نیز با تو همتا نیست
اینک اینک منم همان کودک
باز در گوش او تو قصه بگو
با همان شوق و با همان خواهش
من خموشم، بگو، تو قصه بگو
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
گله ها کرده بودی از پسرت
که برایت ترانهای نسرود
شاعر هر که بود و هرچه، ولی
در خورت مادرانهای نسرود
آه مادر! مپرس، شِکوه مکن
که چرا شعر من برای تو نیست
راست این است و راستی مادر
شعر من در خور صفای تو نیست
شعر من در برابر تو خس است
که نسیمش به باغبان سپرد
یا نه رودی که تکه چوبی را
سوی دریا به ارمغان ببرد
من چه گویم که تحفهی تو کنم
ای تو شعر مجسم ای مادر
ای صدایت هنوزها و هنوز
خوشنشین وجودم ای مادر
ای صدای همیشه ای مادر
ای که شعرم رهین منت توست
تا مرا شاید و تو را زیبد
شعر من در خور عنایت تو
اولین لایلایی تو هنوز
زیر این سقف کهنه پیچیدهست
مثل عطری که در سرم آن را
دستهای همیشه پاشیدهست
اولین لایلاییات آری
آن صدا: لالایی دییم یاتاسان
وآن گل سرخ خواب دیدن من
با سرودِ: قزل گوله باتاسان
شعر اگر دارم از تو دارم تو
ای تو جوهر به ذهن من داده
ای تو با قصههای شیرینت
درسم از دوست داشتن داده
آه شبهای چله و کرسی
قصه و ذهن زودباور من
با صدای تو شعر گل میکرد
در ضمیر خیالپرور من
قصهی شاهزادهی عاشق
قصهی دختر ترنج طلا
قصهی دیو و قلعهی جادو
چارمیخ غم و طلسم بلا
این زمان کودکی که قصهی تو
تا به اوج ستارهاش میبرد
شادی قصه شادیاش میداد
با غم قصههای تو میمرد
خود پُر از قصه است و هر قصه
ماجرای غمیست مادر جان
پسرت قصههای پر دردش
هر یکی عالمیست مادر جان
عالَم قصههای من اما
پیش تو داستان کوتاهیست
مادر ای قصهات بزرگترین
که زمان نیز با تو همتا نیست
اینک اینک منم همان کودک
باز در گوش او تو قصه بگو
با همان شوق و با همان خواهش
من خموشم، بگو، تو قصه بگو
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نشد دوباره تو را با کلام عشق بنامم
نشد، نشد، نشد ای نامت اعتبار کلامم!
چه راه دور و درازی، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرساند به سایهی تو سلامم
تو آفتاب خط استوا و من شب قطبی
تو از سلالهی نوری، من از تبارِ ظُلامم
وساطتی کن و زلفت بگو بخوانَدَم ای دوست!
به نیمجرعه نسیم، این نسیم بی تو حرامم!
به راه قافلههای نسیمْ چلّه نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم
شرابخانهی حیرانیِ همیشه! الا تو!
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم
هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید
بهجز تو دل نگراید بهسوی هیچکدامم
هنوز اگر تو بیایی دوباره میشوم آغاز
اگرچه خستهتر از آفتابْ بر لب بامم
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
نشد، نشد، نشد ای نامت اعتبار کلامم!
چه راه دور و درازی، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرساند به سایهی تو سلامم
تو آفتاب خط استوا و من شب قطبی
تو از سلالهی نوری، من از تبارِ ظُلامم
وساطتی کن و زلفت بگو بخوانَدَم ای دوست!
به نیمجرعه نسیم، این نسیم بی تو حرامم!
به راه قافلههای نسیمْ چلّه نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم
شرابخانهی حیرانیِ همیشه! الا تو!
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم
هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید
بهجز تو دل نگراید بهسوی هیچکدامم
هنوز اگر تو بیایی دوباره میشوم آغاز
اگرچه خستهتر از آفتابْ بر لب بامم
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
ای غنچهی دمیدهی من! یک دهن بخند
خورشیدِ من! ستارهی من! باغِ من! بخند
افسرده خنده بر لبِ گُل پیشِ رویِ تو
ای خرمنِ شکوفه و گُل! ای چمن! بخند
ای گرمپویِ گرمتر از عطرِ گُل! برقص
ای خوبرویِ خوبتر از نسترن! بخند
تا خونِ نور در رگِ شبهایِ من دَوَد
یک لحظه، ای سپیدهی سیمینبدن! بخند
ای خندههایِ دلکشِ روشنگرت مرا
تنها ستارههایِ شبِ زیستن! بخند
وی نازخندهی تو شکوفانده بر دلم
همچون بهار اینهمه باغِ سخن، بخند
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
خورشیدِ من! ستارهی من! باغِ من! بخند
افسرده خنده بر لبِ گُل پیشِ رویِ تو
ای خرمنِ شکوفه و گُل! ای چمن! بخند
ای گرمپویِ گرمتر از عطرِ گُل! برقص
ای خوبرویِ خوبتر از نسترن! بخند
تا خونِ نور در رگِ شبهایِ من دَوَد
یک لحظه، ای سپیدهی سیمینبدن! بخند
ای خندههایِ دلکشِ روشنگرت مرا
تنها ستارههایِ شبِ زیستن! بخند
وی نازخندهی تو شکوفانده بر دلم
همچون بهار اینهمه باغِ سخن، بخند
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak