دومان
172 subscribers
500 photos
67 videos
242 files
3.4K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
#غزل۲

ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمده‌ای، مرحبا!

قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا

بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

از درِ صلح آمده‌ای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا

بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا

گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بی‌جان بقا

آن‌همه دل‌داری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا

هر سَحر از عشق دمی می‌زنم
روزِ دگر می‌شنوم برملا

قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا

گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۳

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه‌ی صافی
خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا

هرکه دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایرِ مسکین که مِهر بست به جایی
گر بکُشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمی‌برم به اطبا

برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا

گر تو شکرخنده، آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا

مردِ تماشای باغِ حُسن تو سعدی‌ست
دست، فرومایگان برند به یغما

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
 #غزل۴

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بوده‌ست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلندایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حُسن ترکیبش
مجال نُطق نمانَد زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من! که ندیده‌ست روی عَذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را؟

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را؟

هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخِری بُوَد آخِر شبان یلدا را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۵

شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست‌رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نمانده‌ست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۶

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خُنُک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بوده‌ست گرفتار بلا را

از سرِ زلفِ عروسانِ چمن دست بدارد
به سرِ زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سرِ انگشتِ تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت‌نما را

آرزو می‌کندم شمع‌صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته‌نظران بر ورقِ صورتِ خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلمِ صُنعِ خدا را

همه را دیده به رویت نگران‌است ولیکن
خودپرستان زِ حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گَرَم عُمر نمانَد
به سرِ تربتِ سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قُل لِصاحٍ تَرَکَ النّاسَ مِن الوَجْد سُکاریٰ

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۷

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا را

من بی‌تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کآسایشی نباشد بی‌دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حالِ نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه مُلک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعی‌ست ای برادر! نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی بُرقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفته‌ست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بِنِه قضا را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۸

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را

من‌نیزچشم‌ازخوابِ‌خوش‌ برمی‌نکردم‌پیش‌ازاین
روز فِراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند اِستاده‌ام نَشّاب را

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را

امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن‌گه حکایت گویمت دردِ دلِ غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافِر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بَوّاب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم او می‌کشد قلاب را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۹

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
بُرقَع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سِحر ببستند خواب را

اول‌نظر زِ دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بُوَد زِ عشق
بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
هم‌شرکتی به خوردن و خفتن دَواب را

آتش بیار و خرمنِ آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست و زِ منظور، بی‌نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدی! نگفتمت که مرو در کمندِ عشق؟
تیر نظر بیفکند افراسیاب را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۱۰

با جوانی، سر، خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

من که با مویی به قوت برنیایم، ای عجب!
با یکی افتاده‌ام کاو بُگسِلد زنجیر را

چون کمان در بازو آرد سروقدِ سیم‌تن
آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

کس ندیده‌ست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن
شِکَّر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را؟

روز بازار جوانی پنج‌روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت‌رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهدِ پیدا، کفرِ پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا! در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۱۱

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است
آهسته تا نبوَد خبر رندانِ شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بُوَد محبوب خوش‌آواز را

چشمان تُرک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند
یا رب که داده‌ست این کمان آن تُرک تیرانداز را

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

شیرازْ پرغوغا شده‌ست از فتنه‌ی چشمِ خوشت
ترسم که آشوبِ خوشت برهم زند شیراز را

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
 
شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۱۲

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شُکر گویم طالعِ پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم، زنم
جان سپر کردند مردانْ ناوَکِ دلدوز را

کامجویان را زِ ناکامی‌چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلانِ خوشه‌چین از سِرّ لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن‌سوز را

عاشقان دین‌ودنیاباز را خاصیتی‌ست
کان نباشد زاهدان مال‌وجاه‌اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای، حاجت نیست دست‌آموز را

سعدیا! دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
این بادِ بهار بوستان‌است
یا بوی وصال دوستان‌است

دل می‌برد این خط نگارین
گویی خط روی دلستان‌است

ای مرغ به دامِ دل گرفتار
بازآی که وقت آشیان‌است

شب‌ها من و شمع می‌گدازیم
این‌است که سوز من نهان‌است

گوشم همه روز از انتظارت
بر راه و نظر بر آستان‌ست

ور بانگ مؤذنی بر‌آید
گویم که درای کاروان‌است

با آن همه دشمنی که کردی
بازآی که دوستی همان‌است

با قُوّت بازوان عشقت
سرپنجه صبر ناتوان‌است

بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان‌است

نالیدن دردناک سعدی
بر دعوی دوستی بیان‌است

آتش به نی قلم درانداخت
وین حِبر که می‌رود دخان‌است

#سعدی

https://telegram.me/nimaasakk
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چـاره‌ی عـشق احتمال، شرط محبت وفاست

غـفـلت از ایـام عـشـق پیش محقق خطاست
اول صـبـح اسـت خـیـز کـاخـر دنـیـا فـناست

#سعدی
خط: یونس کلابی

https://telegram.me/nimaasakk
4_5913604602866961531.mp4
7.4 MB
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی

با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی

سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
 
شعر:
#سعدی

اجرا:
#سایه_اقتصادی‌نیا

https://telegram.me/nimaasakk
‍ همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

#سعدی

https://telegram.me/nimaasakk

🍃🌸
4_5825569648883536412.mp4
3.8 MB
باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

شعر:
#سعدی

آواز:
#محمدرضا_شجریان

خط:
#یونس_کلابی

https://telegram.me/nimaasakk
خیال روی کسی در سر است هرکس را

مـرا خیال کسی کـز خیال بیرون اسـت


#سعدی

https://telegram.me/nimaasakk
4_5927045230573392085.mp4
18.1 MB
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

شعر:
#سعدی

آواز:
#محمدرضا_شجریان

خط:
#یونس_کلابی

https://telegram.me/nimaasakk