دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
یشود ، به احترامش روی تخت مینشینم که به طرفم می آید و کنارم مینشیند : الهی فدات بشم آیه چرا با خودت این کارو میکنی فکر میکنی علی راضیِ به ولله اگر راضی باشه ، یه گوشه نشستی همش تو خودتی ، اطرافتم نگاه کن مامان داره آب میشه دیگه جیغ کسی تو این خونه نیست تا کی میخوای چشم انتظار باشی!
نگاهی به چشمانش می اندازم : علی به من قول داد حتی اگر شهید شد پیکرشم برگرده ، بی معرفتی نمیکنه ، یادت نیست همیشه سر قولش ، من منتظرم تا برگردهـ ...
اردلان دستم را میگیرد : باشه باشه آروم باش تو ، میخوای بریم بیرون .!؟
نگاهی به پنجره می اندازم : نه حال ندارم .
پیشانی ام را میبوسد : بلند شو یه یاعلی بگو بریم بیرون یه دور باهم بزنیم .
بی حوصله بلند میشوم و حاضر میشوم جلوی آینه می ایستم نگاهم کشیدهـ میشود به عکس علی ، قاب عکس را بر میدارم و به قلبم میچسبانم .
علی میگن از تو خبری نیست
مگه قول ندادی باهم بریم
علی #بی‌معرفت نشو
دلم برات تنگ شده
عزیز #آیه
دلم برات خیلی تنگ شدهـ
#علی
اشکانم را پاک میکنم و چادرم را بر میدارم و از اتاق خارج میشوم آبتین روی پاهای آرام خوابیده اردلان بوسه ای به گونه اش میزند .
مادرم با دیدن من بغض میکند و به طرفم می آید : کجا میری آیه جان !؟
اردلان و آرام نگاهی به من می اندازند که به اردلان نگاهی میکنم همانطور که گوشی اش را برمیدارد میگوید : دارم میریم بیرون یه زره هوای سرش عوض بشه دیگه از بس تو خونه موند افسردگی داره میگیره .
مادرم با بغض نگاهی به من می اندازد و میگوید : برین مواظب باشین .
بعد از خداحافظی از مادرم به طرف ماشین اردلان رفتم و سوار شدم .
بسم اللهی میگوید و به راه می افتد در طول مسیر فقط به بیرون خیره شده بودم و اشک میریختم .
ترمز بد ماشین باعث شد صورتمو به سمت اردلان ببرم .
همانطور که با چشمانی اشک آلود به من خیره شده بود گفت : آیه بسه ترو خدا بسه با اشکات داری منو نابود میکنی .
نتونستم طاقت بیاورم و صدای گریه ام در ماشین پیچید ، اردلان از ماشین پیاده شد و بطری آبی را برداشت و به طرف در کمک راننده آمد در را باز کرد دستش را پر آب کرد و روی صورتم ریخت با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم که لبخند غمگینی زد و سرم را در آغوش کشید طاقت نیاوردم و پیراهنش را چنگ زدم و مدام اسمش را صدا میزدم : اردلان اردلان .
_جان اردلان ، گریه کن آبجی ،گریه کن بزار غماتو بخرم بزار هر چی غم داری باهم نصف بشه ، نریز تو خودت دردت به سرم .
بعد از اینکه یه زره آروم شدم ماشین را روشن کرد و به راه افتاد .
_اردلان
_جان اردلان !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میشه بریم خونه ے بابا محمد .
نگاهی به صورتم کرد ملتمسانه نگاهش کردم که آرام گفت : باشه .

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیستـم
.......

ماشین را جلوی خانه ے حاج محمد پارک میکند لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم نگاهم به در خانه می افتد آخرین بار که داشتی میرفتی پشت سرت آب ریختم و به خدا سپردمت ایستادم تا راه رفتنت را ببینم ، برای خودت مردی شدهـ بودے #جانان .
اردلان زنگ را میزند بعد از چند دقیقه صدای حاج محمد بلند میشود : بله
_سلام حاجی اردلانم
_بیا تو پسرم .
و بلافاصله در با تیکی باز میشود اردلان اشاره میکند تا من وارد شوم .
وارد حیاط میشوم نگاهی به دور تا دور حیاط می اندازم ...
آه بلندی میکشم .
حاج محمد همانطور که از خانه خارج میشود روبه اردلان میگوید : چرا نمیای دا..
که با دیدن من حرفش را ادامه نمیدهد و لبخندی به رویم میزند و به طرفم می آید : سلام دخترم ، بیا تو عزیزم .
به طرفش میروم اردلان در حیاط را میبندد ، بابا محمد مرا در آغوش میکشد و پیشانی ام را میبوسد : خوش اومدی عروس ..
از آغوشش بیرون می آیم تعارف میکند تا وارد خانه شویم ، وارد پذیرایی میشوم خاله ماه گل از اتاقش بیرون می آید با دیدن من داغ دلش تازه میشود و به طرفم می آید : سلام عزیز دلم ،بی معرفت گفتم علی نیست زنش هست ، چرا انقدر دیر اومدی آیهه ، دیدی چی میگن ، میگن خبری از علی ندارن .
به طرفش میروم و در آغوشش جا میگیرم و تمام دلتنمی هایم را میگویم .
تنها کسی که حال من را میفهمد مامان ماه گل ، اونِ ڪہ با حرفاش به من آرامش میدهـ اما حالا خودش به حرفای کس دیگری نیاز دارد .
#مادر است دیگر
تحمل دوری از #جگر‌گوشه‌ اش را ندارد .
اردلان به طرفم می آید و مرا از آغوش خاله ماه گل بیرون میکشد با اجازه ای میگویم و به طرف پله ها میروم نگاهم کشیدهـ میشود به در اتاق علی مثل بچه هایی کہ تازهـ راه رفتن را یاد گرفته اند خودم را به در اتاق میرسانم .
دستگیرهـ را در دستم میفشارم و بعد وارد اتاق میشوم .
بوی عطر تلخش در فضا پیچیدهـ ...
عطرے ڪہ شبیہ عطر #یاس است .
زانو میزنم چادرم از سرم می افتد .
زمزمه کنان میگویم .
#علی
همین یه ڪلمه ڪافیہ تا بغضم بترڪد .
کشان کشان به سمت ڪمد لباس هایش میروم پیراهنی را که برای تولدش خریدهـ بودم را بیرون میکشم .
و در