دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوهفدهم
.......

با صداے لرزان میگویم : دلم یه جوری شده ، الان چهار هفتست علی نزده نگرانم نمیدونم شاید بیخودی باشه اما قلبم یه چیز دیگه میگه ...
حلما لبخند مهربانی میزند و میگوید : الهی فداتشم ، بسپار به خود بی بی ، وقتی میفرستیش سوریه بدون بی بی هواشو داره . تو الان اینجا بی قراری اون نمیتونه قشنگ دفاع کنه ، علی آقا مرد جنگه مثل حسین من .
آهی میکشد قطره اشکی روی گونه اش میچڪد و نگاهش ڪشیدهـ میشود به قاب عڪس حسین .
_حلما
نگاهش را از قاب عڪس میگیرد و رو به من میگوید : جانم !
مردد میشوم برای گفتنش اما میگویم : دلت برای حسین آقا تنگ نشدهـ!؟
نفس عمیقی میکشد : دلم که براش تنگ شدهـ الانم کنارم حسش میکنم .
_حسش میکنییی!؟
لبخندی میزند و فنجان های چایی را جمع میکند : آیه شهدا زندن پیش خداهم روزی میگیرن اما ما با این دوتا چشما نمیتونیم ببینیمشون . من حسش میکنم کنارم بعضی اوقات احساس با زینب بازی میکنه ، بعضی اوقات انقدر دلم براش تنگ میشه که کفشاشو پام میکنم .
آهی میکشم : شرمندم نمیخواستم ناراحتت کنم .
لبخندی میزند : دشمنت شرمنده باشه عزیزم .
بلافاصله بعد از حرفش صدای گریه ے زینب بلند میشود .
همانطور که جانم میگوید به طرف اتاق میرود . بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون می آید با دیدن زینب ذوق زده به سمتش میروم که حلما لبخندی میزند و زینب را به من میدهد ...
زینب همانطور که با تعجب به من خیره شده است دهانش را باز میکند .
لبخندی به رویش میزنم و فشارش میدهم : وایی عشق خاله چقدر بزرگ شدهـ ،ماشاءالله خدا حفظش کن حلما جان .
_ممنون عزیزم ، ان شاءالله یه دونه از این فرشته ها نصیبت بشه .
خجول سرم را پایین می اندازم و به زینب خیره میشوم صورت سفیدش به حلما رفته اما چشمان درشت مشکی اش شباهت زیادی به حسین دارد ...
گونه اش را میبوسم ...
#قسمت‌صدوهجدهم
.......

از خانه ے حلما سادات بیرون می آیم خیلی اصرار کرد امشب را کنارش بمانم بهش گفتم که یک روز دیگه مزاحمش میشوم کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم .
قصد میکنم به طرف خانه بروم که با صدای اردلان برمیگردم : آیه .
به طرف صدا برمیگردم با دیدن چهره ے بی حال اردلان نگران به سمتش میروم : چیشدهـ اردلان !؟
نفسش را با زحمت بیرون میدهد و میگوید : بشین لطفا !؟
قصد میکند به سمت تخت داخل حیاط برود که مچش را میگیرم : اردلان ، الهی فدات بشم بگو چیشدهـ !!! نگو علی چیزیش شده .
سکوتش را که میبینم ناله ام بلند میشود و روی زمین می افتم اردلان یاحسینی میگوید به سمتم می آید و سرم را بلند میکند : آیه آیه جان ، صدامو میشنوی ، یه چیزی بگو
تلفنش را از جیبش در می آورد : الو بابا آیه تروخدا...
دیگر چیزی نمیشنوم و بیهوش میشوم .
پلکانم را تکانی میدهم و چشمانم را باز میکنم که نور سفید داخل اتاق باعث میشود دوباره ببندم چشمانم را دوباره باز میکنم .
با سوزش دستم آخی میگویم یادم می آید که حالم بد شده بود .
با کلی زحمت روی تخت مینشینم . یاد علی می افتم سرم را از دستم بیرون میکشم .
که دستم خراشی بر میدارد .
همانطور که دستم را محکم گرفتم بلند میشوم سرم گیج میرود و دستم را به تخت میگیرم تا بر زمین نیوفتم در اتاق باز میشود و اردلان و پدرم وارد اتاق میشوند با دیدن من نگران به سمتم می آیند .
_آیه بابا چرا وایسادی بخواب تو حالت خوب نیست .
دست پدرم را پس میزنم و با گریه رو به اردلان میگویم : از علی خبر داری .
سکوتش را که میبینم .
جلو میروم و با دستی که سوزن سرم را از دستش کشیده بودم محکم به سینه اردلان میزنم : چرا جواب نمیدی ، بگو علی من چش شده ، بگو ، تروخدا بگو ، شهید شده !!!!؟؟؟
اردلان به طرفم می آید و محکم در آغوشم میکشد نگاهی به پدرم میکنم که شانه هایش میلرزند .
اردلان همانطور که محکم بغلم کرده میگوید : نمیدونیم جنازشو بچه ها پیدا نکردن ... اما میگن تیر خورده ... دست داعش ..
با گفتن این حرف قلبم میشکند از بغل اردلان بیرون می آیم : نه نه نه
بلندتر فریاد میزنم : نه علی زندست نه اینو قلبم میگه من باور نمیکنم علی برمیگرده علی برمیگرده .
پدرم به سمتم می آید : آروم باش دخترم ، آروم باش دردت به سرم ...
به طرف پدرم میروم و در آغوشش گریه میکنم ...
به اصرار من از بیمارستان مرخصم میکنم همش تو اتاق نشسته ام و فقط به یک جا خیره شده ام و کار هر روز مادرم گریست .
خاله ماه گل و مریمم که حالشان تعریفی نداره فقط بابا محمد که هر شب میاد اینجا .

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدونوزدهـم
.......

گردنبندی را که علی بهم دادهـ بود را در دست میگیرم و بوسه ای عمیق بر رویش میزنم : ای بی معرفت ، من به شهادتت راضی بودم اما کاش حداقل برمیگشتی .
آهی میکشم این بغض لعنتی داره خفم میکنه .
سرم را تکان میدهم : نه نه آیه علیِ تو زندست دارهـ نفس میڪشہ ...
تقه ای به در میخورد ‌بی حوصله بفرماییدی میگویم که اردلان در چارچوب در چارچوب در نمایان