دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
ا میشوند؛ حامد فقط یک جمله میگوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیر ون، آرام است؛ هوا نه سرد است
و نه گرم، نسیمی ملایم می وزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم. حواسم
نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته
نمیشود، با همان حالت به عمه میگویم: میشه من تنهایی برم؟
- برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
- چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم، چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها
خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۳۹
از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است
و نور و نور، بوی گلاب میآید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان
میرود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام
میدهم؛ جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس و
انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ میآید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال
دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار
گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا
نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبر
شهادت محسن حججی را خوانده‌ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور
نمیشود. آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
)بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست
توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم(
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛
شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۴۰
درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام
سخن میگویم تا کمی سینه‌ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است!
اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از
این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای یاالله گفتن علی از بیرون میآید؛ میروم بیرون و زیرلب سلام میکنم؛ آنقدر
آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این
بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابجا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم
با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر
کردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچجا خبر ندارد کنار راضیه خانم میایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی
که زیر شیر گرفته‌ام، از دستم میافتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشقها! منتظر سوالشان نمیمانم، چون
میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم میترکد. تقریبا میدوم به سمت اتاق و در را
میبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تختهای فنری متنفرم! برایم
#دلتنگیهای_ من 😔

@deltangiyayeman