تو
روشنیِ قلبِ منی .
خودم را به هدر ندادهام ...
چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟!
این آتش چرا خاکستر نمیشود؟
به من بگو انسان چرا دوست میدارد...؟
از میان #نامههای #نیما_یوشیج
به همسرش " عالیه "
@asheghanehaye_fatima
روشنیِ قلبِ منی .
خودم را به هدر ندادهام ...
چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟!
این آتش چرا خاکستر نمیشود؟
به من بگو انسان چرا دوست میدارد...؟
از میان #نامههای #نیما_یوشیج
به همسرش " عالیه "
@asheghanehaye_fatima
گاهیاوقات از خودم میپرسم که برای چه زندهام. زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود، وقتی چشمهای مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد میخورد؟!
از #نامههای #فروغ فرخزاد به #پرویز شاپور
@asheghanehaye_fatima
از #نامههای #فروغ فرخزاد به #پرویز شاپور
@asheghanehaye_fatima
یک چیزِ عجیبی در نزدیکشدن به آدمها هست.
ریشهی این کجاست عزالدین؟
یک قدم به آنها نزدیک میشوی،
یک پَرده فرو میافتد.
یک قدمِ دیگر، پَردهای دیگر،
عاقبت به آن نقطه میرسی،
بی هیچحجابی در مقابلِ انسان ایستادهای.
حَواسَت هست تو هم با هر قدم
به عریانی نزدیکتر شدهای؟
انسان در نهایتِ عریانی، خالصتر است.
مهربانیاش دِلنَوازتَر و
شقاوتش بُرّندهتَر است.
به همین خاطر است شاید
که عزلت هم
جایی میانِ انتخابهای حیات
باز کرده است.
زندگی در حبابهای شیشهای دشوار است.
شقاوتِ آدمی مرزی ندارد،
برخلافِ مهربانی، که آدم را خسته میکند.
ادامهی زندگی از سَرِ وظیفه
مصائبِ خودش را دارد.
باید یک مخلوطِ متعادل از مهربانی،
بیرحمی،
خشم و آرامش را برگزید.
تو این کار را کردهای؟!
نمیدانم.
من نمیتوانم عزالدین.
از خانهای که دَرهای کوچکش
پَردههای ابریشمینِ زیبا بودند
برایت گفته بودم.
از چند پرنده
که برایشان باقیماندهی غذا را
پشتِ پنجره میگذاشتیم.
دیروز از خانهاش بیرونم کرد.
هیچکس را نداشتم.
پیشتر هم بیکسی را تجربه کرده بودم.
سَردَرگُمی در غربت را چشیده بودم.
پس چرا هربار آزاردهنده است؟
قلبم تکهی نانِ کوچکیست عزالدین.
چیزی از آن باقی نمانده است.
بازی کردن را بلد نیستم،
هرچند قواعد را خوب میشناسم.
شاید او کارِ درستی کرده است.
گفتگو با کسانی که
از عریانیّت سودی نمیبَرند،
و خود از اَزل برهنه بودهاند.
زندگی در پوستههای سنگی.
گفتگو با کلاغها،
کبوترها و مرغانِ دریایی ...
از #نامههای #حسین_دریابندی به عزالدین
( دی ماه ۱۳۵۴ )
@asheghanehaye_fatima
ریشهی این کجاست عزالدین؟
یک قدم به آنها نزدیک میشوی،
یک پَرده فرو میافتد.
یک قدمِ دیگر، پَردهای دیگر،
عاقبت به آن نقطه میرسی،
بی هیچحجابی در مقابلِ انسان ایستادهای.
حَواسَت هست تو هم با هر قدم
به عریانی نزدیکتر شدهای؟
انسان در نهایتِ عریانی، خالصتر است.
مهربانیاش دِلنَوازتَر و
شقاوتش بُرّندهتَر است.
به همین خاطر است شاید
که عزلت هم
جایی میانِ انتخابهای حیات
باز کرده است.
زندگی در حبابهای شیشهای دشوار است.
شقاوتِ آدمی مرزی ندارد،
برخلافِ مهربانی، که آدم را خسته میکند.
ادامهی زندگی از سَرِ وظیفه
مصائبِ خودش را دارد.
باید یک مخلوطِ متعادل از مهربانی،
بیرحمی،
خشم و آرامش را برگزید.
تو این کار را کردهای؟!
نمیدانم.
من نمیتوانم عزالدین.
از خانهای که دَرهای کوچکش
پَردههای ابریشمینِ زیبا بودند
برایت گفته بودم.
از چند پرنده
که برایشان باقیماندهی غذا را
پشتِ پنجره میگذاشتیم.
دیروز از خانهاش بیرونم کرد.
هیچکس را نداشتم.
پیشتر هم بیکسی را تجربه کرده بودم.
سَردَرگُمی در غربت را چشیده بودم.
پس چرا هربار آزاردهنده است؟
قلبم تکهی نانِ کوچکیست عزالدین.
چیزی از آن باقی نمانده است.
بازی کردن را بلد نیستم،
هرچند قواعد را خوب میشناسم.
شاید او کارِ درستی کرده است.
گفتگو با کسانی که
از عریانیّت سودی نمیبَرند،
و خود از اَزل برهنه بودهاند.
زندگی در پوستههای سنگی.
گفتگو با کلاغها،
کبوترها و مرغانِ دریایی ...
از #نامههای #حسین_دریابندی به عزالدین
( دی ماه ۱۳۵۴ )
@asheghanehaye_fatima
از #نامههای #آلبر_کامو به ماریا :
کاش میشد فکرم را برایت بفرستم
که یک روزِ تمام، پُر از تو بوده است 🪴
@asheghanehaye_fatima
کاش میشد فکرم را برایت بفرستم
که یک روزِ تمام، پُر از تو بوده است 🪴
@asheghanehaye_fatima
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط بهرسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزیست که تمام نمیشود، شهریست بدون باغ، زمینیست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خوردهایم.
شب خوش زندگی! قلبت را میبوسم.
#نامههای عاشقانه #آلبر_کامو به ماریا کاسارس
@asheghanehaye_fatima
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط بهرسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزیست که تمام نمیشود، شهریست بدون باغ، زمینیست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خوردهایم.
شب خوش زندگی! قلبت را میبوسم.
#نامههای عاشقانه #آلبر_کامو به ماریا کاسارس
@asheghanehaye_fatima
یکی از زیباترین #نامههای #کافکا به #فلیسه است که صدوده سال قبل نوشته شده. دنیا چقدر عشق و حسرت و دلتنگی را در خود داشته و دارد. متن [تقریبا] کامل نامه را بخوانید:
عزیزترین، عزیزترینم... تو را عذاب میدهم. خواهش میکنم عزیزم مرا ببخش! یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیدهای. من در واقع خسته نیستم ولی بیحس و سنگینم و نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. آنچه میتوانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار... زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است. چطور آدم میتواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با «نوشته» برای خودش نگه دارد؟ نگه داشتن کار دست است. ولی این دست من، دست تو را که برای زندگیام حیاتی شده، فقط در سه لحظه لمس کرده و نگه داشته: وقتی وارد اتاق شدم، هنگامی که قول سفر فلسطین را به من دادی، و وقتی من، با حماقتی که دارم، گذاشتم وارد آسانسور شوی.
با چنین وضعی آیا بوسیدنِ تو امکان پذیر است؟ آیا کاغذِ ناقابل را ببوسم؟ اگر اینطور باشد که میتوانم پنجره را باز کنم و هوای شب را ببوسم.
عزیز دلم، از دست من عصبانی نباش! این تنها چیزی است که از تو درخواست دارم.
ترجمهی اسلامیه و افتخاری
@asheghanehaye_fatima
یکی از زیباترین #نامههای #کافکا به #فلیسه است که صدوده سال قبل نوشته شده. دنیا چقدر عشق و حسرت و دلتنگی را در خود داشته و دارد. متن [تقریبا] کامل نامه را بخوانید:
عزیزترین، عزیزترینم... تو را عذاب میدهم. خواهش میکنم عزیزم مرا ببخش! یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیدهای. من در واقع خسته نیستم ولی بیحس و سنگینم و نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. آنچه میتوانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار... زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است. چطور آدم میتواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با «نوشته» برای خودش نگه دارد؟ نگه داشتن کار دست است. ولی این دست من، دست تو را که برای زندگیام حیاتی شده، فقط در سه لحظه لمس کرده و نگه داشته: وقتی وارد اتاق شدم، هنگامی که قول سفر فلسطین را به من دادی، و وقتی من، با حماقتی که دارم، گذاشتم وارد آسانسور شوی.
با چنین وضعی آیا بوسیدنِ تو امکان پذیر است؟ آیا کاغذِ ناقابل را ببوسم؟ اگر اینطور باشد که میتوانم پنجره را باز کنم و هوای شب را ببوسم.
عزیز دلم، از دست من عصبانی نباش! این تنها چیزی است که از تو درخواست دارم.
ترجمهی اسلامیه و افتخاری
@asheghanehaye_fatima
«إنني أقول لك كل شيء لأنني أفتقدك،
لانني أكثر من ذلك، تعبت من الوقوف بدونك.»
من همه چیز را به تو میگویم،
زیرا که تو را کم دارم،
بلکه خیلی بیشتر از اینها.
از ایستادن بدونِ تو خسته شدهام.
از #نامههای #غسانکنفانی به #غادةالسمان
@asheghanehaye_fatima
لانني أكثر من ذلك، تعبت من الوقوف بدونك.»
من همه چیز را به تو میگویم،
زیرا که تو را کم دارم،
بلکه خیلی بیشتر از اینها.
از ایستادن بدونِ تو خسته شدهام.
از #نامههای #غسانکنفانی به #غادةالسمان
@asheghanehaye_fatima
پرويز تو ميخواهی با خوبیهايَت مرا از پای درآوری و من قدرت تحملِ خوبی را ندارم . وقتی میبینم نزديكان من كسانی كه با من زير يك سَقف زندگی میكنند به ناراحتیهای من كوچكترين توجهی ندارند و تو كه از من ظاهراً دور هستی و من در مقابلِ تو موجودی هستم كـه طبعاً نبايد ديگر او را دوست داشته باشی هنوز اينقدر به فكر من هستی و از ناراحتیهایِ من ناراحت میشوی بیاختيار دلم ميخواهد خودم را روی پاهایِ تو بيندازم و در تو حَل شوم و از ميان بروم .
پرويز نامههای تو تنهایی را از زندگی من میراند . حس میكنم كه زير اين آسمانِ كبود در يك گوشهی دور افتاده موجودی به من فكر میكند و زندگی من برای او ارزشی دارد و ميخواهد به لبهای من گرمی و پرتو لبخند را ببخشد ديگر سايهیِ شوم نا اميدی از روی سينهام به كنار میرود . تنهایی مرا خُرد میكرد و تو زندگیِ مرا از اين گرداب بيرون ميكشی .
#فروغ_فرخزاد
- از #نامههای فروغ به پرویز شاپور
@asheghanehaye_fatima
پرويز نامههای تو تنهایی را از زندگی من میراند . حس میكنم كه زير اين آسمانِ كبود در يك گوشهی دور افتاده موجودی به من فكر میكند و زندگی من برای او ارزشی دارد و ميخواهد به لبهای من گرمی و پرتو لبخند را ببخشد ديگر سايهیِ شوم نا اميدی از روی سينهام به كنار میرود . تنهایی مرا خُرد میكرد و تو زندگیِ مرا از اين گرداب بيرون ميكشی .
#فروغ_فرخزاد
- از #نامههای فروغ به پرویز شاپور
@asheghanehaye_fatima
از #نامههای #غسان_کفانی به غادة السمان:
همیشه در جانم بودی، در لبانم، در چشمانم، در سَرم، رنج و اشتیاقم بودی، و آن چیز شگفتی که انسان به یاد میآورد تا زندگی کند و بازگردد.
قدرتی عجیبی دارم که تاکنون همانندش را نیافتم، قدرت رویا پردازی و تصورت، هنگامی که منظرهای یا واژهای را بشنوم و با خودم از آن حرف بزنم جواب تو را در گوشم میشنوم، گویی کنار من ایستادهای و دستت در دست من است.
@asheghanehaye_fatima
همیشه در جانم بودی، در لبانم، در چشمانم، در سَرم، رنج و اشتیاقم بودی، و آن چیز شگفتی که انسان به یاد میآورد تا زندگی کند و بازگردد.
قدرتی عجیبی دارم که تاکنون همانندش را نیافتم، قدرت رویا پردازی و تصورت، هنگامی که منظرهای یا واژهای را بشنوم و با خودم از آن حرف بزنم جواب تو را در گوشم میشنوم، گویی کنار من ایستادهای و دستت در دست من است.
@asheghanehaye_fatima
از #نامههایِ #نیما_یوشیج به همسرش :
به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد.
به جایی پا بگذار که زیرِ پایِ تو نلغزد.
موجهایِ دریا که در وقتِ طلوعِ ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، چه کسی توانسته است به آن اعتماد کند و رویِ آن بیفتد؟
ولی کوه محکم، اگر چه به ظاهر خشن است، تمامِ گلها رویِ آن قرار گرفتهاند.
بیا! بیا رویِ قلبِ من قرار بگیر.
@asheghanehaye_fatima
به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد.
به جایی پا بگذار که زیرِ پایِ تو نلغزد.
موجهایِ دریا که در وقتِ طلوعِ ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، چه کسی توانسته است به آن اعتماد کند و رویِ آن بیفتد؟
ولی کوه محکم، اگر چه به ظاهر خشن است، تمامِ گلها رویِ آن قرار گرفتهاند.
بیا! بیا رویِ قلبِ من قرار بگیر.
@asheghanehaye_fatima
از خدا دور افتاده بودم؛
خدا را با خودت به خانهی من آوردی..
از #نامههای #احمد_شاملو به آیدا
@asheghanehaye_fatima
خدا را با خودت به خانهی من آوردی..
از #نامههای #احمد_شاملو به آیدا
@asheghanehaye_fatima
.
دوستت دارم، دوستت دارم و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد، دلم از سینهام بزرگتر میشود، دلم مرا به بیقراری میکشاند،
عشقی که از میان آن همه تجربههای دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمیتواند باشد.
👤#فروغ_فرخزاد
📃از #نامههای فروغ به #ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
دوستت دارم، دوستت دارم و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد، دلم از سینهام بزرگتر میشود، دلم مرا به بیقراری میکشاند،
عشقی که از میان آن همه تجربههای دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمیتواند باشد.
👤#فروغ_فرخزاد
📃از #نامههای فروغ به #ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
خیال میکنم با آن حجم از کینه که در وجود تو هست و این میزان دلتنگی و بیقراری که در سینهی من، میتوانیم کشوری را اشغال کنیم. یا سرزمین دیگری بسازیم. میتوانیم جزیرهی ناشناختهای را از اعماق اقیانوسی بیرون بکشیم یا شهری را به زیر آب ببریم. اما دریغا نمیتوانیم، ریشهی ستم را بخشکانیم. نقشمان در کمرنگ کردن جفا و بیرحمی آدمیان ناچیز است. و صد البته این دو موهبت، امکان بازگشت به کسانی که دوست داشتهایم را به ما بازنخواهد گرداند.
در این سفر به کشفی تازه رسیدهام. رابطهی من با سفر، شبیه رابطه با خواب است. چشم میبندم و با خود میگویم این بار دیگر بیدار نخواهم شد. سفر بیمراجعه.
شب در کنار آتش کولیها گذشت. آرام، خلوت، و عجیب است. در آسمان نه ستاره میبینی نه ابر. سوی چراغهای کاسلگاندولفو پیداست. نمیشد شب را در رم بگذرانم. اگر دست خودم بود سفر بیمراجعه را همین امشب تمام میکردم. برمیگشتم. برای همین به کاسلگاندالفو رفتیم. اما زیر هیچ سقفی دوام نمیآورم. محمد بینوا عاجز شده. در اتاقی که اجاره کرده بودیم ماند. من آمدم پیش اینها. غروب فاجعه است. مردی نیمبرهنه در لیوانی دسته فلزی شرابی عجیب تعارف کرد. قول داده بودم چند شبی را دور از می بگذرانم. امروز صبح، دیروز و روزهای قبل هم. در پیمانشکنی با خودم ید طولایی دارم، میدانی. خودم که «او» نیستم. به خاطرش تا اینجا آمدهام. حالا نمیتوانم شب را در شهر بگذرانم. نشست انجمن قلم سه روز دیگر ادامه دارد. نخواهم رفت. میروم در شهر پیدایش کنم. نزدیک نخواهم شد. از کنارش با سری افتاده عبور خواهم کرد.
دختری کولی آوازی سحرآمیز میخواند. خواستم تا صبح همین را بخواند. میگوید کولی هستیم، دیوانه نیستیم. میخندند. به دختر؟ به آواز؟ به من؟ چه فرقی میکند... من دیوانه هستم. اما به طریقی کولی هم هستم.... روی خاک دراز میکشم، امشب روی سنگها میخوابم. دختر هنوز میخواند. اسمش به فارسی میشود «سپیدار» . راستی تو تفاوت سپیدار را با تبریزی میدانی؟ من نمیدانم...
از #نامههای دریابند به عزالدین ماهرویان|بهار ۱۳۵۵
او در سفری به همراه محمد مختاری، غلامحسین ساعدی و چند تن دیگر و به دعوت انجمن قلم ایتالیا به رم سفر میکنند. دریابند در کاغذ جداگانهای ترجمهای از آواز دختر کولی؛ که میگوید نامش به فارسی سپیدار خوانده میشود نوشته و آن را ضمیمهی نامه کرده است:
عشق (هم به معنی عشق است و هم معشوق را با این اسم صدا میکنند)، عشق...
تو که از من میگذری و حتی نامم را به زبان نمیآوری
که به من نزدیک نمیشوی اما مانند باری بر قلبم باقی میمانی تنها برای اینکه بگویی هستی
عشق عشق...
تو برای من سوگند خوردی که گذر زمان درد را آرام میکند
مرا از این فکر آزاد کن که من خود توام
نجاتم بده، مرا از خودم رها کن.
خودم را سترون و غیرقابل فهم حس میکنم
شکنندهتر از همیشه و غیرقابل توجه
عشقم، مرا از این فکر از خودت آزاد کن، چرا که میخواهم برای خودم هم زندگی کنم.
عشق...
به جستجوی من بیا، مرا پیدا کن و بوی خود را به مشامم برسان
مرا از این فکر رها کن که من خود توام
مرا از خودم برهان
چرا که تنهایی من میان اشکهایم در باد حل شده است.
مرا با خود ببر و مرا از این فکر رها کن
چرا که میخواهم برای خود نیز زندگی کنم...
@asheghanehaye_fatima
در این سفر به کشفی تازه رسیدهام. رابطهی من با سفر، شبیه رابطه با خواب است. چشم میبندم و با خود میگویم این بار دیگر بیدار نخواهم شد. سفر بیمراجعه.
شب در کنار آتش کولیها گذشت. آرام، خلوت، و عجیب است. در آسمان نه ستاره میبینی نه ابر. سوی چراغهای کاسلگاندولفو پیداست. نمیشد شب را در رم بگذرانم. اگر دست خودم بود سفر بیمراجعه را همین امشب تمام میکردم. برمیگشتم. برای همین به کاسلگاندالفو رفتیم. اما زیر هیچ سقفی دوام نمیآورم. محمد بینوا عاجز شده. در اتاقی که اجاره کرده بودیم ماند. من آمدم پیش اینها. غروب فاجعه است. مردی نیمبرهنه در لیوانی دسته فلزی شرابی عجیب تعارف کرد. قول داده بودم چند شبی را دور از می بگذرانم. امروز صبح، دیروز و روزهای قبل هم. در پیمانشکنی با خودم ید طولایی دارم، میدانی. خودم که «او» نیستم. به خاطرش تا اینجا آمدهام. حالا نمیتوانم شب را در شهر بگذرانم. نشست انجمن قلم سه روز دیگر ادامه دارد. نخواهم رفت. میروم در شهر پیدایش کنم. نزدیک نخواهم شد. از کنارش با سری افتاده عبور خواهم کرد.
دختری کولی آوازی سحرآمیز میخواند. خواستم تا صبح همین را بخواند. میگوید کولی هستیم، دیوانه نیستیم. میخندند. به دختر؟ به آواز؟ به من؟ چه فرقی میکند... من دیوانه هستم. اما به طریقی کولی هم هستم.... روی خاک دراز میکشم، امشب روی سنگها میخوابم. دختر هنوز میخواند. اسمش به فارسی میشود «سپیدار» . راستی تو تفاوت سپیدار را با تبریزی میدانی؟ من نمیدانم...
از #نامههای دریابند به عزالدین ماهرویان|بهار ۱۳۵۵
او در سفری به همراه محمد مختاری، غلامحسین ساعدی و چند تن دیگر و به دعوت انجمن قلم ایتالیا به رم سفر میکنند. دریابند در کاغذ جداگانهای ترجمهای از آواز دختر کولی؛ که میگوید نامش به فارسی سپیدار خوانده میشود نوشته و آن را ضمیمهی نامه کرده است:
عشق (هم به معنی عشق است و هم معشوق را با این اسم صدا میکنند)، عشق...
تو که از من میگذری و حتی نامم را به زبان نمیآوری
که به من نزدیک نمیشوی اما مانند باری بر قلبم باقی میمانی تنها برای اینکه بگویی هستی
عشق عشق...
تو برای من سوگند خوردی که گذر زمان درد را آرام میکند
مرا از این فکر آزاد کن که من خود توام
نجاتم بده، مرا از خودم رها کن.
خودم را سترون و غیرقابل فهم حس میکنم
شکنندهتر از همیشه و غیرقابل توجه
عشقم، مرا از این فکر از خودت آزاد کن، چرا که میخواهم برای خودم هم زندگی کنم.
عشق...
به جستجوی من بیا، مرا پیدا کن و بوی خود را به مشامم برسان
مرا از این فکر رها کن که من خود توام
مرا از خودم برهان
چرا که تنهایی من میان اشکهایم در باد حل شده است.
مرا با خود ببر و مرا از این فکر رها کن
چرا که میخواهم برای خود نیز زندگی کنم...
@asheghanehaye_fatima
#نامههای کوتاه شبانه.
«سلام.
امروز، ابری بود و بیباران. قبل از غروب بود که کشفالاسرار میخواندم. رسیدم به یک رباعی که همان مصراعِ اوّلش، هوش از سرم برد:
دل را اثرِ رویِ تو گُلپوش کند!
افتادم به تکرار کردنش. آخر از این زیباتر هم میشود؟ گفتم برای امروز کافی است. آنچه باید بخوانم، خواندم.
من، در تمام این نامهها، همین را میخواستم بگویم و نمیتوانستم: روی تو، دل را گلپوش میکند.»
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
«سلام.
امروز، ابری بود و بیباران. قبل از غروب بود که کشفالاسرار میخواندم. رسیدم به یک رباعی که همان مصراعِ اوّلش، هوش از سرم برد:
دل را اثرِ رویِ تو گُلپوش کند!
افتادم به تکرار کردنش. آخر از این زیباتر هم میشود؟ گفتم برای امروز کافی است. آنچه باید بخوانم، خواندم.
من، در تمام این نامهها، همین را میخواستم بگویم و نمیتوانستم: روی تو، دل را گلپوش میکند.»
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
Audio
نامهای بدون تاریخ | از کتاب تپشهای شیدایی | #نامههای #غسان_کنفانی به #غادة_السمان | ترجمهی: غسان حمدان
اجرا: محسن عظیمی
موسیقی:
The Andalusian Princess
(Al Amira Al)
omar & munir
@asheghanehaye_fatima
اجرا: محسن عظیمی
موسیقی:
The Andalusian Princess
(Al Amira Al)
omar & munir
@asheghanehaye_fatima
***
من باید خیلی زود تو را ببینم. آه! کلمهی زود چقدر غمانگیز است وقتی حضورت را همین الان نیاز دارم!
از #نامههای عاشقانه: #ویکتور_هوگو به #ادل
@asheghanehaye_fatima
من باید خیلی زود تو را ببینم. آه! کلمهی زود چقدر غمانگیز است وقتی حضورت را همین الان نیاز دارم!
از #نامههای عاشقانه: #ویکتور_هوگو به #ادل
@asheghanehaye_fatima
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر ..🫂❤️🩹
از کتاب: خطاب به عشق
#نامههای عاشقانه #آلبر_کامو به ماریا کاسارس
@asheghanehaye_fatima
از کتاب: خطاب به عشق
#نامههای عاشقانه #آلبر_کامو به ماریا کاسارس
@asheghanehaye_fatima
#نامههای کوتاه شبانه.
«سلام.
خلاصه بگویمت: هرکس طاقتی دارد.
"کویر بودم و بارانی از تو باغم کرد
بهار میشوم ار بارشی دوباره کنی.."
شانههای من، کویر بودن را تاب میآورد، دوباره کویر شدن را نه.
بر من ببار ای ابرِ پُربار، بیامان ببار!»
#حسین_منزوی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
«سلام.
خلاصه بگویمت: هرکس طاقتی دارد.
"کویر بودم و بارانی از تو باغم کرد
بهار میشوم ار بارشی دوباره کنی.."
شانههای من، کویر بودن را تاب میآورد، دوباره کویر شدن را نه.
بر من ببار ای ابرِ پُربار، بیامان ببار!»
#حسین_منزوی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
#نامههای کوتاه شبانه.
«سلام.
امروز افتاده بودم به زمزمهٔ شعری از شاملو. تا با تو نخوانمش رهایم نمیکند:
"مرا لحظهای تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز نمیگردم."
دوباره بخوان: مرا لحظهای تنها مگذار.
من، بیهیچ خجالتی، از تاریکیِ این جهان میترسم.
شرم، اگر بشناسندش، بمانَد برای آنان که سیاهی به بار آوردهاند.
مرا لحظهای تنها مگذار.»
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
«سلام.
امروز افتاده بودم به زمزمهٔ شعری از شاملو. تا با تو نخوانمش رهایم نمیکند:
"مرا لحظهای تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز نمیگردم."
دوباره بخوان: مرا لحظهای تنها مگذار.
من، بیهیچ خجالتی، از تاریکیِ این جهان میترسم.
شرم، اگر بشناسندش، بمانَد برای آنان که سیاهی به بار آوردهاند.
مرا لحظهای تنها مگذار.»
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
▫️
برای اینکه روانم را نیازارم و پریشانیِ خیال را از خود دور سازم، ناگزیر کار میکنم.
#نامههای #ونگوگ
@asheghanehaye_fatima
برای اینکه روانم را نیازارم و پریشانیِ خیال را از خود دور سازم، ناگزیر کار میکنم.
#نامههای #ونگوگ
@asheghanehaye_fatima