شعری چاپ نشده از #فروغ_فرخزاد
...در ارتباط دو شاعر بزرگ معاصر از دیداری می توان یاد کرد که در آن زنده یاد فروغ فرخزاد با زنده یاد سیاوش کسرایی برای دیدن زندانی های سیاسی رفتند .
حاصل این دیدار برای شاعرِ تولّدی دیگر ، شعری است که در مجموعه آثارش دیده نمی شود و تا کنون نیز اشاره ای بدان نشده است. این شعر را که از روی یک دستنوشته نقل میشود، در مردادماه ۱۳۳۷ خورشیدی سروده شده است
▫️کاوه گوهرین
افسوس من چه کور بودهام از عشق
افسوس من چه دور بودهام از درد
افسوس بر ستارهء خاموش
افسوس بر جرقهء دل سرد
در پشت میلهها
دیدم که آفتاب به زنجیر بسته بود
فریاد داشت زندگی، از رنج زیستن
امّا لبانِ پنجره، خاموش و خسته بود
چیزی در آن میان
درهم شکسته بود
دریای چشمها
آوای چشمها
چشمانِ آشنا شده با خارهای مرگ
محصور در سیاهیِ دیوارهای مرگ
در پشت میلهها
افسوس من چه بودهام در باغِ دوستی
تکشاخهای نداده به کس، تاجِ بار و برگ
تندیسوار، با خود و بیگانه از همه
استاده در گذرگهِ رگباری از تگرگ
در پشتِ میلهها
چون آتشی که در برِ خورشید مینهند
پا تا به سر ز شرمِ حقارت گداختم
آری در آن دقایقِ کوتاه
من عشق را و دردِ بشر را شناختم
بدرود با ستارهء خاموش
بدرود با جرقّهء دلسرد
امّید بر دریچهء آتش
امّید بر ترانهء شبگرد!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
...در ارتباط دو شاعر بزرگ معاصر از دیداری می توان یاد کرد که در آن زنده یاد فروغ فرخزاد با زنده یاد سیاوش کسرایی برای دیدن زندانی های سیاسی رفتند .
حاصل این دیدار برای شاعرِ تولّدی دیگر ، شعری است که در مجموعه آثارش دیده نمی شود و تا کنون نیز اشاره ای بدان نشده است. این شعر را که از روی یک دستنوشته نقل میشود، در مردادماه ۱۳۳۷ خورشیدی سروده شده است
▫️کاوه گوهرین
افسوس من چه کور بودهام از عشق
افسوس من چه دور بودهام از درد
افسوس بر ستارهء خاموش
افسوس بر جرقهء دل سرد
در پشت میلهها
دیدم که آفتاب به زنجیر بسته بود
فریاد داشت زندگی، از رنج زیستن
امّا لبانِ پنجره، خاموش و خسته بود
چیزی در آن میان
درهم شکسته بود
دریای چشمها
آوای چشمها
چشمانِ آشنا شده با خارهای مرگ
محصور در سیاهیِ دیوارهای مرگ
در پشت میلهها
افسوس من چه بودهام در باغِ دوستی
تکشاخهای نداده به کس، تاجِ بار و برگ
تندیسوار، با خود و بیگانه از همه
استاده در گذرگهِ رگباری از تگرگ
در پشتِ میلهها
چون آتشی که در برِ خورشید مینهند
پا تا به سر ز شرمِ حقارت گداختم
آری در آن دقایقِ کوتاه
من عشق را و دردِ بشر را شناختم
بدرود با ستارهء خاموش
بدرود با جرقّهء دلسرد
امّید بر دریچهء آتش
امّید بر ترانهء شبگرد!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگهام را سیلاب ، تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
#فروغ_فرخزاد
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگهام را سیلاب ، تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
#فروغ_فرخزاد
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
#فروغ_فرخزاد
#عزیز_روزهام
.@asheghanehaye_fatima
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
#فروغ_فرخزاد
#عزیز_روزهام
.@asheghanehaye_fatima
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی زِ آغوشم ؟
از این سوزندهتر هرگز نخواهی یافت آغوشی
#فروغ_فرخزاد
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی زِ آغوشم ؟
از این سوزندهتر هرگز نخواهی یافت آغوشی
#فروغ_فرخزاد
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
•••
هربار که اسمت را مینویسم تنم مشوش میشود و میلرزد. اسمت مثل خبر مبارکی است که به گوش جانم میرسد و همهی امیدها و آرزوهایم را برمیانگیزد و بیدار میکند.
#فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
هربار که اسمت را مینویسم تنم مشوش میشود و میلرزد. اسمت مثل خبر مبارکی است که به گوش جانم میرسد و همهی امیدها و آرزوهایم را برمیانگیزد و بیدار میکند.
#فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
انگار من از جای بریدهی زخمی در تنِ تو روییدهام
آخ
دوستت دارم...
#فروغ_فرخزاد
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
آخ
دوستت دارم...
#فروغ_فرخزاد
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
هیچ چیز راحتم نمیکند.
نه دریا، نه آفتاب و نه لباسهایی که تازه خریدهام.
نمیدانم چهکار کنم!
بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم.
نمیدانم.
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
نه دریا، نه آفتاب و نه لباسهایی که تازه خریدهام.
نمیدانم چهکار کنم!
بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم.
نمیدانم.
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعاتِ طولانی
با نگاهی چون نگاه مُردگانِ ثابت،
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعاتِ طولانی
با نگاهی چون نگاه مُردگانِ ثابت،
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
● بریده ای از یک نامه
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است ... خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم ... دیگر نزدیک است که ۳۲ سالم بشود. هر چند که سیودوساله شدن یعنی ۳۲ سال از سهم زندگی را پشتسر گذاشتن و به پایان رساندن، اما در عوض خودم را پیدا کردهام ... ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم، یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است ...
(از جشنواره) به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ...
از اینجا که خوابیدهام، دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست ... اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم ... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم ... از توی خاک، همیشه نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم فرو بروم ... میان اینهمه آدمهای جورواجور، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند ... وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پُر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنجریالی [کنایه از مجلۀ فردوسی] را نبینم ...
● بریده ای از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان
@asheghanehaye_fatima
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است ... خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم ... دیگر نزدیک است که ۳۲ سالم بشود. هر چند که سیودوساله شدن یعنی ۳۲ سال از سهم زندگی را پشتسر گذاشتن و به پایان رساندن، اما در عوض خودم را پیدا کردهام ... ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم، یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است ...
(از جشنواره) به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ...
از اینجا که خوابیدهام، دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست ... اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم ... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم ... از توی خاک، همیشه نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم فرو بروم ... میان اینهمه آدمهای جورواجور، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند ... وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پُر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنجریالی [کنایه از مجلۀ فردوسی] را نبینم ...
● بریده ای از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان
@asheghanehaye_fatima
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود ....
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه ...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود ....
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه ...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
برگرد … این لبان من، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
میتوان در بازوان چیره یک مرد
مادهای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
مادهای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
از نامههای #فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
امّا بههرحال همیشه تنها هَستی و تنهایی تو را میخورد و خُرد میکند. من قیافهام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکرِ آینده خفهام میکند، ولی بگذریم، بگذریم .. بگذریم .
@asheghanehaye_fatima
امّا بههرحال همیشه تنها هَستی و تنهایی تو را میخورد و خُرد میکند. من قیافهام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکرِ آینده خفهام میکند، ولی بگذریم، بگذریم .. بگذریم .
@asheghanehaye_fatima
▪️
از زور تنهایی دارم مثل سگ کار میکنم و فراموش میکنم که شماها رفتهاید و برنمیگردید.
زندگی همین است. یا باید خودت را با سعادتهای زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادتهای دیریاب و غیرمعمول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما بههرحال همیشه تنها هستی. تنهایی تو را میخورد و خرد میکند. من قیافهام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آیندهام خفهام میکند ولی بگذریم... بگذریم... بگذریم...
#فروغ_فرخزاد
نامهای به #فریدون_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
از زور تنهایی دارم مثل سگ کار میکنم و فراموش میکنم که شماها رفتهاید و برنمیگردید.
زندگی همین است. یا باید خودت را با سعادتهای زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادتهای دیریاب و غیرمعمول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما بههرحال همیشه تنها هستی. تنهایی تو را میخورد و خرد میکند. من قیافهام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آیندهام خفهام میکند ولی بگذریم... بگذریم... بگذریم...
#فروغ_فرخزاد
نامهای به #فریدون_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم...
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است .
سکوت چیست ، چیست ، چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم...
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است .
سکوت چیست ، چیست ، چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
*
و عشق بود
آن حسِ مغشوشی که در تاریکی ناگاه
محصورمان میکرد و جذبمان میکرد
در انبوه سوزانِ نفسها و تپشها
و تبسمهای دزدانه.
_
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید باید باید
دیوانهوار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست
_
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را
به تو میبخشد
جز درک حس زنده بودن
از تو چه میخواهد؟
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
و عشق بود
آن حسِ مغشوشی که در تاریکی ناگاه
محصورمان میکرد و جذبمان میکرد
در انبوه سوزانِ نفسها و تپشها
و تبسمهای دزدانه.
_
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید باید باید
دیوانهوار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست
_
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را
به تو میبخشد
جز درک حس زنده بودن
از تو چه میخواهد؟
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
بودنت
قشنگ ترین لهجهی زندگی ام شده
زیبایِ دوست داشتنی صدایم کن
فرقی نمیکند
با چه لحنی با لبخندت
با نگاهت
با انگشتانت
با صدایت
زیبای دوست داشتنی صدایم کن
لهجهی دهان تو مثل ترانههای ترکی که
آدم نمیفهمد
دوست داشتنی ترین
ترانه زندگیام شده صدایم کن
صدایِ تو
قشنگ ترین کلام خداست....
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
قشنگ ترین لهجهی زندگی ام شده
زیبایِ دوست داشتنی صدایم کن
فرقی نمیکند
با چه لحنی با لبخندت
با نگاهت
با انگشتانت
با صدایت
زیبای دوست داشتنی صدایم کن
لهجهی دهان تو مثل ترانههای ترکی که
آدم نمیفهمد
دوست داشتنی ترین
ترانه زندگیام شده صدایم کن
صدایِ تو
قشنگ ترین کلام خداست....
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاه من، در نینیِ چشمانِ تو خود را ویران میسازد
و در این حسیست
که من آن را با ادراکِ ماه و با دریافتِ ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهی یک تنهاییست
دلِ من
که به اندازهی یک عشق است
به بهانههای ساده خوشبختیِ خود مینگرد
به زوالِ زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهیی
و به آوازِ قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این ست...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
که نگاه من، در نینیِ چشمانِ تو خود را ویران میسازد
و در این حسیست
که من آن را با ادراکِ ماه و با دریافتِ ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهی یک تنهاییست
دلِ من
که به اندازهی یک عشق است
به بهانههای ساده خوشبختیِ خود مینگرد
به زوالِ زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهیی
و به آوازِ قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این ست...
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima