در این حوالی
زنی را میشناسم
که استخوان غرورش
شکسته،
و هیچ پزشک قانونی
طول درمان نمی دهد!
#راضیه_پورکاظمی
@asheghanehaye_fatima
زنی را میشناسم
که استخوان غرورش
شکسته،
و هیچ پزشک قانونی
طول درمان نمی دهد!
#راضیه_پورکاظمی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
#معینی_کرمانشاهی @asheghanehaye_fatima
من آن دیر آشنا را میشناسم
من آن شیرین ادا را، میشناسم
بزور و زر، نگردد رام هر کس
من آن بی اعتنا را، میشناسم
بپرهیزید از چشم و نگاهش
من آن برق بلا را، میشناسم
غم عشقست و باید گریه ها کرد
من این درد و دوا را، میشناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از این جا، من خدا را میشناسم
ز مهر او به من صد رشک دارید!
من ای مردم ، شما را میشناسم
دل ما را به تاری مو توان بست
من این بی دست و پا را میشناسم
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
@asheghanehaye_fatima
من آن شیرین ادا را، میشناسم
بزور و زر، نگردد رام هر کس
من آن بی اعتنا را، میشناسم
بپرهیزید از چشم و نگاهش
من آن برق بلا را، میشناسم
غم عشقست و باید گریه ها کرد
من این درد و دوا را، میشناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از این جا، من خدا را میشناسم
ز مهر او به من صد رشک دارید!
من ای مردم ، شما را میشناسم
دل ما را به تاری مو توان بست
من این بی دست و پا را میشناسم
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
.
چه احساس زيبايي است
وقتي تو را شباهنگام
ميان بازوانم حس مي كنم اي عشق من
و اين چنين
سردرگمي ام را به سان توري درهم پيچيده
از هم باز مي كنم
قلبت ميان روياها به پرواز است
ليك جسمت ، همچنان روي زمين
همچنان كنار من
نفس مي كشد
تو را من خواب مي بينم
و تو چون گياهي كه در تاريكي قلمه مي زند
خوابم را كامل مي كني
و صبح
وقتي دوباره طلوع مي كني
فرد ديگري خواهي بود
اما هنوز
چيزي از شب در تو باقي مانده است
از آن بود و نبود جايي كه
ما خويش را يافته ايم
#پابلو_نرودا
@asheghanehaye_fatima
چه احساس زيبايي است
وقتي تو را شباهنگام
ميان بازوانم حس مي كنم اي عشق من
و اين چنين
سردرگمي ام را به سان توري درهم پيچيده
از هم باز مي كنم
قلبت ميان روياها به پرواز است
ليك جسمت ، همچنان روي زمين
همچنان كنار من
نفس مي كشد
تو را من خواب مي بينم
و تو چون گياهي كه در تاريكي قلمه مي زند
خوابم را كامل مي كني
و صبح
وقتي دوباره طلوع مي كني
فرد ديگري خواهي بود
اما هنوز
چيزي از شب در تو باقي مانده است
از آن بود و نبود جايي كه
ما خويش را يافته ايم
#پابلو_نرودا
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند.
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند.
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
#نیما_یوشیج
#بی_خوابی
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند.
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند.
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
#نیما_یوشیج
#بی_خوابی
گفتی زسرت فکر مرا بیرون کن !
جانا ،
سرم از فکر تو خالی ست،
دلم را چه کنم؟
#مهران_یوسفی
@asheghanehaye_fatima
🍂🍁🍂🍁
گفتی زسرت فکر مرا بیرون کن !
جانا ،
سرم از فکر تو خالی ست،
دلم را چه کنم؟
#مهران_یوسفی
@asheghanehaye_fatima
🍂🍁🍂🍁
@asheghanehaye_fatima
شب
طلوعیست
برای آنانڪه
ساعت بیداریشان را
بر دلتنگی ڪوڪ ڪرده اند !!
#فاطمه_رضوانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❣
شب
طلوعیست
برای آنانڪه
ساعت بیداریشان را
بر دلتنگی ڪوڪ ڪرده اند !!
#فاطمه_رضوانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❣
@asheghanehaye_fatima
دلم به دست های تو خوش بود
به اینکه این بهار
پاییز را از لباس هایم می تکانی
به اینکه خط به خط دستم
پراز دست خط تو باشد
به اینکه قول دست هایت را
ده بار تمام
به انگشت هایم داده ام
دلم به چیزهای سادهای خوش بود
به بوییدن گلهای سرت
بافتن موهات
به اینکه برای حتی یک بار
گره روسری ات
با سرحرف من باز شود
چقدر داشتن چیزهای ساده
سخت است
مثل یک مار بی دست و پا
که هیچ وقت نتوانست
برای معشوقه اش نامه ای بنویسد
یا دست کم برایش دستی تکان دهد
به دور خودم می پیچم
می پیچم به دور خودم
و دلم برای دلم می سوزد
و دلم
برای دلم می سوزد
#داود_سوران
دلم به دست های تو خوش بود
به اینکه این بهار
پاییز را از لباس هایم می تکانی
به اینکه خط به خط دستم
پراز دست خط تو باشد
به اینکه قول دست هایت را
ده بار تمام
به انگشت هایم داده ام
دلم به چیزهای سادهای خوش بود
به بوییدن گلهای سرت
بافتن موهات
به اینکه برای حتی یک بار
گره روسری ات
با سرحرف من باز شود
چقدر داشتن چیزهای ساده
سخت است
مثل یک مار بی دست و پا
که هیچ وقت نتوانست
برای معشوقه اش نامه ای بنویسد
یا دست کم برایش دستی تکان دهد
به دور خودم می پیچم
می پیچم به دور خودم
و دلم برای دلم می سوزد
و دلم
برای دلم می سوزد
#داود_سوران
@asheghanehaye_fatima
دلبستگی ریشه در همهی وجودِ معشوق دارد.
تُنِ صدایش که بیشتر وقتها به آن عادت کردهای و کافیست مغزت سکوت کند تا اوج و فرودهایش را لمس کنی.
حرکتِ ظریف انگشتانش به هنگامِ گوش دادن به موسیقیِ دلخواهش...
نگاهش که تو را در جهان زیباتر میکند.
تحملِ شانههایش...
آخرین تصویر از آن فاجعه...
اولین تصویر از نخستین دیدار...
شکلِ مهربانِــــ آرزو کردن به وقتِ سرخوشی...
ریشهی دلبستگی که به جهان میرسد،
شورِ باز پیش رفتن و نیفتادن درپاهایت بیدار میشود.
دلبستگی را بدنام کردهاند
وگرنه دوست داشتن و داشته شدن به حتم فاصلهها را پُر نکند،
انسانها را به هم نزدیک میکند.
#سید_محمد_مرکبیان
دلبستگی ریشه در همهی وجودِ معشوق دارد.
تُنِ صدایش که بیشتر وقتها به آن عادت کردهای و کافیست مغزت سکوت کند تا اوج و فرودهایش را لمس کنی.
حرکتِ ظریف انگشتانش به هنگامِ گوش دادن به موسیقیِ دلخواهش...
نگاهش که تو را در جهان زیباتر میکند.
تحملِ شانههایش...
آخرین تصویر از آن فاجعه...
اولین تصویر از نخستین دیدار...
شکلِ مهربانِــــ آرزو کردن به وقتِ سرخوشی...
ریشهی دلبستگی که به جهان میرسد،
شورِ باز پیش رفتن و نیفتادن درپاهایت بیدار میشود.
دلبستگی را بدنام کردهاند
وگرنه دوست داشتن و داشته شدن به حتم فاصلهها را پُر نکند،
انسانها را به هم نزدیک میکند.
#سید_محمد_مرکبیان
@asheghanehaye_fatima
📝
از یک به صد ...
از صد به یک ...
تمامِ گوسفندهای مراتع تالش
تک تکِ چراغ های روشنِ تهران ...
در این شبِ بی پایان
همه ی درخت های بی شمار جنگل های شمال
همه را هم که
از سر به ته و
از ته به سر بِشُماری
دلت که تنگ باشد ...
خواب تو را نِمی بَرَد !
#حنانه_اکرامی
📝
از یک به صد ...
از صد به یک ...
تمامِ گوسفندهای مراتع تالش
تک تکِ چراغ های روشنِ تهران ...
در این شبِ بی پایان
همه ی درخت های بی شمار جنگل های شمال
همه را هم که
از سر به ته و
از ته به سر بِشُماری
دلت که تنگ باشد ...
خواب تو را نِمی بَرَد !
#حنانه_اکرامی
@asheghanehaye_fatima
من و تو
در کوله هایمان
برای درمان زخم دلتنگی
آغوش داشتیم
بوسه داشتیم
و دوستت دارم
اما در نهایت
بی رحمانه سکوت را انتخاب کردیم
"برای همیشه"....
#سحر_رستگار
من و تو
در کوله هایمان
برای درمان زخم دلتنگی
آغوش داشتیم
بوسه داشتیم
و دوستت دارم
اما در نهایت
بی رحمانه سکوت را انتخاب کردیم
"برای همیشه"....
#سحر_رستگار
@asheghanehaye_fatima
اكنون
نزدیكتر بیا
و گوش كن
به ضربه های مضطرب عشق
كه پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوی هوی قبیله اندامهای من
من ،حس می كنم
من می دانم
كه لحظه آغاز كدامین لحظه است
اكنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیم است ،می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم،در دستهای تو
و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
#فروغ_فرخزاد
#تولدی_دیگر
اكنون
نزدیكتر بیا
و گوش كن
به ضربه های مضطرب عشق
كه پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوی هوی قبیله اندامهای من
من ،حس می كنم
من می دانم
كه لحظه آغاز كدامین لحظه است
اكنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیم است ،می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم،در دستهای تو
و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
#فروغ_فرخزاد
#تولدی_دیگر
@asheghanehaye_fatima
زمانی از عمر میرسد که خاطرهها سر بر میآورند و مانند ناقهی مجنون هرچه آهنگ جلو داشته باشیم به عقب باز میگردند، به دورِ دور. به دنیایی میبرند که گرچه وابسته به ماست، شگفتانگیز و غریب مینماید
از خود میپرسیم: «این من بودم؟» و آنگاه کشیدگی عمر در برابر ما میایستد!
کتاب : روزها
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن
زمانی از عمر میرسد که خاطرهها سر بر میآورند و مانند ناقهی مجنون هرچه آهنگ جلو داشته باشیم به عقب باز میگردند، به دورِ دور. به دنیایی میبرند که گرچه وابسته به ماست، شگفتانگیز و غریب مینماید
از خود میپرسیم: «این من بودم؟» و آنگاه کشیدگی عمر در برابر ما میایستد!
کتاب : روزها
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن
@asheghanehaye_fatima
شنیدم ماهی ها حافظشون خیلی کوتاهه،
در حد چند ثانیه!
ولی فیل ها هیچی از یادشون نمیره،هیچی!
من اون لعنتی رو خیلی دوست داشتم،چشم هاش آدم را به مرز نابودی می کشوند...
واسه همین احساس کردم دارم آب ششم رو از دست میدم و جاش خرطوم در میارم!
🕴 #روزبه_معین
📚 آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
شنیدم ماهی ها حافظشون خیلی کوتاهه،
در حد چند ثانیه!
ولی فیل ها هیچی از یادشون نمیره،هیچی!
من اون لعنتی رو خیلی دوست داشتم،چشم هاش آدم را به مرز نابودی می کشوند...
واسه همین احساس کردم دارم آب ششم رو از دست میدم و جاش خرطوم در میارم!
🕴 #روزبه_معین
📚 آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
@asheghanehaye_fatima
یک روز این شعر را مى خوانى
و در بند آخرش
زنى را مى بینى
که تو را عجیب دوست داشته !
پشیمانم ؛
مثل یک زندانى
که برایش حبس ابد بریده اند
مثل شاعرى که
مجبور است
همه عمر به سقف این شعر زل بزند
و یادش بیاید که
جز فکر کردن به تو
کارى ندارد ...
#پریسا_صالحی
یک روز این شعر را مى خوانى
و در بند آخرش
زنى را مى بینى
که تو را عجیب دوست داشته !
پشیمانم ؛
مثل یک زندانى
که برایش حبس ابد بریده اند
مثل شاعرى که
مجبور است
همه عمر به سقف این شعر زل بزند
و یادش بیاید که
جز فکر کردن به تو
کارى ندارد ...
#پریسا_صالحی
@asheghanehaye_fatima
جمعه روز بدیـــست می دانـی
جای یک مشت، مشت بر دیوار
روز تکـــرار و اِسْتُپ و تکـــرار
روز سیگـــار و گریه و سیگــــار
جمعه روز بدیـــست می دانـی
چند روزست که نمی خــوابد
چند روزست که نمی خـوابی
مینشیند کتـــاب می خـــواند
می نشینی کتاب می خوانی
جمعه روز بدیســـــت می داند
جمعه روز بدیست ؛ می دانی
سر من بود و بالــــش بدنت
لب من بود و مـــزه ی دهنت
رد دستم که مانده روی تنت
کاش این فکــــرها ولم بکنند
حالِ ساده ، بدون آینــــــده
حالِ تا مرز گریه مان خنـده
گم شدم در گذشته، شرمنده
کاش این فکـــرها ولـم بکنند
سرت از زور درد می ترکـــد
لبت از زور بغض می لــرزد
کاشکــــی مثل مردم دنیا....
غرق در خواب راحتی بودم.
مرگ با اخم و تَخم ؛
ناراحــــت
زل زده توی چشم بی خوابت
تیــــــــــک تاکِ مزخرفِ ساعت
تیــــــــــک تاکِ مزخرفِ ساعت
تیــــــــــک تاکِ مزخرفِ ساعت
کاشکی بمب ساعتـــــی بودم.
#جواد_شیرعلی_زاده
جمعه روز بدیـــست می دانـی
جای یک مشت، مشت بر دیوار
روز تکـــرار و اِسْتُپ و تکـــرار
روز سیگـــار و گریه و سیگــــار
جمعه روز بدیـــست می دانـی
چند روزست که نمی خــوابد
چند روزست که نمی خـوابی
مینشیند کتـــاب می خـــواند
می نشینی کتاب می خوانی
جمعه روز بدیســـــت می داند
جمعه روز بدیست ؛ می دانی
سر من بود و بالــــش بدنت
لب من بود و مـــزه ی دهنت
رد دستم که مانده روی تنت
کاش این فکــــرها ولم بکنند
حالِ ساده ، بدون آینــــــده
حالِ تا مرز گریه مان خنـده
گم شدم در گذشته، شرمنده
کاش این فکـــرها ولـم بکنند
سرت از زور درد می ترکـــد
لبت از زور بغض می لــرزد
کاشکــــی مثل مردم دنیا....
غرق در خواب راحتی بودم.
مرگ با اخم و تَخم ؛
ناراحــــت
زل زده توی چشم بی خوابت
تیــــــــــک تاکِ مزخرفِ ساعت
تیــــــــــک تاکِ مزخرفِ ساعت
تیــــــــــک تاکِ مزخرفِ ساعت
کاشکی بمب ساعتـــــی بودم.
#جواد_شیرعلی_زاده