@asheghanehaye_fatima
... و هی دویدن ِ بازار در پی ِ زن ها
و فعل درهمی از دادن و گرفتن ها
صدای همهمه ای در سکوت مانکن ها
و تو که توی شلوغی نشسته ای تنها
«که شاید اونی که رفته دوباره برگرده!»
#فاطمه_اختصاری
... و هی دویدن ِ بازار در پی ِ زن ها
و فعل درهمی از دادن و گرفتن ها
صدای همهمه ای در سکوت مانکن ها
و تو که توی شلوغی نشسته ای تنها
«که شاید اونی که رفته دوباره برگرده!»
#فاطمه_اختصاری
@asheghanehaye_fatima
شبهایی بود،
که مدام در فکرِ تو بودم
تنها و عریان.
زیر نور دردناک ماه
که از آسمان
خونم را قطره قطره میمکید
صبح رهایم میکرد،
رنگ پریده، رنگ پریده.
خود را از سطح روز بالا میکشیدم
انگار از اعماق اقیانوسها
نگاهم میکردی و میگفتی:
چقدر رنگت پریده!
آری، یوآنا ماریا، رنگم پریده بود
و هر بار که به تو اندیشه کنم
رنگم میپرد
در تمام زندگیام
#ژئو_بوگزا
شبهایی بود،
که مدام در فکرِ تو بودم
تنها و عریان.
زیر نور دردناک ماه
که از آسمان
خونم را قطره قطره میمکید
صبح رهایم میکرد،
رنگ پریده، رنگ پریده.
خود را از سطح روز بالا میکشیدم
انگار از اعماق اقیانوسها
نگاهم میکردی و میگفتی:
چقدر رنگت پریده!
آری، یوآنا ماریا، رنگم پریده بود
و هر بار که به تو اندیشه کنم
رنگم میپرد
در تمام زندگیام
#ژئو_بوگزا
اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که میمیرم
برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا،که میمیرم...
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
بخوان مرا و مخوان جز مرا که میمیرم
برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا،که میمیرم...
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
يك عمر
در انتظار كسي هستي
كه دركت كند و تو را
همانگونه كه هستي بپذيرد
و عاقبت در ميابي
كه او از همان آغاز
خودت بوده اي....
#ريچارد_باخ
يك عمر
در انتظار كسي هستي
كه دركت كند و تو را
همانگونه كه هستي بپذيرد
و عاقبت در ميابي
كه او از همان آغاز
خودت بوده اي....
#ريچارد_باخ
@asheghanehaye_fatima
عشق تو پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب...
بزرگ میشود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم را نوک میزند...
چگونه آمد؟
پرندهی سبز کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید،
بر رشتههای اعصابام راه میرود و بازی میکند
و من تنها صبر در پیش میگیرم.
عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو میروند و او بیدار میماند...
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم...
عشق تو یکه و تنها قد میکشد
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوت در هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم.
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست
ناگفتنی... تعبیرناکردنی...
بهراستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند؟
تمام آنچه دانستهام همین است:
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد...
✍: #نزار_قبانی
🔍: #سودابه_مهیجی
عشق تو پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب...
بزرگ میشود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم را نوک میزند...
چگونه آمد؟
پرندهی سبز کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید،
بر رشتههای اعصابام راه میرود و بازی میکند
و من تنها صبر در پیش میگیرم.
عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو میروند و او بیدار میماند...
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم...
عشق تو یکه و تنها قد میکشد
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوت در هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم.
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست
ناگفتنی... تعبیرناکردنی...
بهراستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند؟
تمام آنچه دانستهام همین است:
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد...
✍: #نزار_قبانی
🔍: #سودابه_مهیجی
شوکران مقدس غم
@asheghanehaye_fatima
لابلای تراکم زخمم
رد خون را نمی کنم پیدا
مرهمی از غزل نمی جویم
که کند رود واژه را دریا
درد وقتی که ساده می آید
ساده تر تیر می کشد در من
مثل سر لشکری که بی رحم است
قبض شمشیر می کشد بر من
من همان شاخ خشک و بی برگم
که زمستان مرا خزان کرده
بعد پائیز سالهای مخوف
زخم های مرا عیان کرده
مثل پیغمبری شدم در خود
قوم من در حصار تردیدند
مرگ را روبروی چشمانم
در دلم زخم را پسندیدند
بعد یک دوره پا شدم رفتم
تا همان مقصدی که مبهم بود
هرکجا پا نهادم از دنیا
لحظه هایم فقط جهنم بود
شوکران مقدس غم را
با خودم جرعه جرعه نوشیدم
بارها در تراکم دردم
مرگ را پیش چشم خود دیدم
در سکوتم همیشه پنهان است
شیوه های " پرستش " اما من
در خودم جا نهادم از اول
درد دلهای خویش را با من
باید از خود کمی روم بیرون
چون غزال رمیده از جنگل
تا ببینم که فصل سرد خزان
جز شکستن چه دیده از جنگل
#پرستش_مددی
۱۳۹۵.۰۷.۱۱
@asheghanehaye_fatima
لابلای تراکم زخمم
رد خون را نمی کنم پیدا
مرهمی از غزل نمی جویم
که کند رود واژه را دریا
درد وقتی که ساده می آید
ساده تر تیر می کشد در من
مثل سر لشکری که بی رحم است
قبض شمشیر می کشد بر من
من همان شاخ خشک و بی برگم
که زمستان مرا خزان کرده
بعد پائیز سالهای مخوف
زخم های مرا عیان کرده
مثل پیغمبری شدم در خود
قوم من در حصار تردیدند
مرگ را روبروی چشمانم
در دلم زخم را پسندیدند
بعد یک دوره پا شدم رفتم
تا همان مقصدی که مبهم بود
هرکجا پا نهادم از دنیا
لحظه هایم فقط جهنم بود
شوکران مقدس غم را
با خودم جرعه جرعه نوشیدم
بارها در تراکم دردم
مرگ را پیش چشم خود دیدم
در سکوتم همیشه پنهان است
شیوه های " پرستش " اما من
در خودم جا نهادم از اول
درد دلهای خویش را با من
باید از خود کمی روم بیرون
چون غزال رمیده از جنگل
تا ببینم که فصل سرد خزان
جز شکستن چه دیده از جنگل
#پرستش_مددی
۱۳۹۵.۰۷.۱۱
@asheghanehaye_fatima
به خاطر خودت میگویم
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر
تنهایی مهمانی رفتن را
تنهایی سفر رفتن را
تنهایی خرید کردن را
تنهایی خوابیدن را
که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود
از همه این چیزها جا نمانی
به خاطر خودت میگویم
ساز بزن
که انگشتانت به وقت نبودنش
چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد
که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی
به خاطر خودت میگویم
خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی
سبز و روشن و زنده نگه دار
که کاشانه ات آرامشکده ات باشد
به خاطر خودت میگویم
هر روز به آشپزی کردن عادت کن
که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد
که احترام به جسمت را یاد بگیری
به خاطر خودت میگویم
دوستان زیادی داشته باش
که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی
که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود
به خاطر خودت میگویم
ورزش کن
کتاب بخوان
بنویس
موسیقی گوش کن
برقص
که انرژی نهفته در درونت را
به سمت درستی هدایت کنی
به خاطر خودت میگویم
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت
بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست
که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست
به خاطر خودت میگویم
خودت را ببخش
که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری
حق دوباره شروع کردن را
به خاطر خودت میگویم
ساعتی را در روز نیایش کن
که نترسی
که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی
به خاطر خودت میگویم
خودت را دوست داشته باش
که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود
که وسعت بکر دلت را تصاحب کند
که از آن عبور کند
که تو مالکیت بی قید و شرطتت را
بی قید و شرط واگذار نکنی
به خاطر خودت میگویم
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
که از حالا
برای سال های پیری
دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی
#پریسا_زابلی_پور
به خاطر خودت میگویم
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر
تنهایی مهمانی رفتن را
تنهایی سفر رفتن را
تنهایی خرید کردن را
تنهایی خوابیدن را
که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود
از همه این چیزها جا نمانی
به خاطر خودت میگویم
ساز بزن
که انگشتانت به وقت نبودنش
چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد
که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی
به خاطر خودت میگویم
خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی
سبز و روشن و زنده نگه دار
که کاشانه ات آرامشکده ات باشد
به خاطر خودت میگویم
هر روز به آشپزی کردن عادت کن
که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد
که احترام به جسمت را یاد بگیری
به خاطر خودت میگویم
دوستان زیادی داشته باش
که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی
که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود
به خاطر خودت میگویم
ورزش کن
کتاب بخوان
بنویس
موسیقی گوش کن
برقص
که انرژی نهفته در درونت را
به سمت درستی هدایت کنی
به خاطر خودت میگویم
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت
بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست
که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست
به خاطر خودت میگویم
خودت را ببخش
که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری
حق دوباره شروع کردن را
به خاطر خودت میگویم
ساعتی را در روز نیایش کن
که نترسی
که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی
به خاطر خودت میگویم
خودت را دوست داشته باش
که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود
که وسعت بکر دلت را تصاحب کند
که از آن عبور کند
که تو مالکیت بی قید و شرطتت را
بی قید و شرط واگذار نکنی
به خاطر خودت میگویم
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
که از حالا
برای سال های پیری
دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
می شود با یک رباط هم
جوری زندگی کرد که صبح ها
بلند شود برود
نان تازه بگیرد
و به
شکلی دوستش داشت
که خودش هم
مزه ی آهن زنگ زده ی دهان اش را
فراموش کند .
در لحظه های خالی شدن شارژ ،
مردد بماند
که به تو نگاه کند
یا پریز.
یک بار یکی
یک لحظه قبل از خاموشی
و درست یک لحظه قبل از خاموشی ابدی
بریده بریده به من گفت
ع
ز
ی
ز
م
م
م
...
تو تا حالا محبوب یک مشت پیچ و مهره بوده ای؟
پس نمی فهمی
نمی فهمی
چگونه می شود برای یک آدم آهنی
آواز های عاشقانه ی آذری خواند .
#رویا_شاه_حسین_زاد
از مجموعه ی « آوازی برای یک آدم آهنی»
☘🍀
می شود با یک رباط هم
جوری زندگی کرد که صبح ها
بلند شود برود
نان تازه بگیرد
و به
شکلی دوستش داشت
که خودش هم
مزه ی آهن زنگ زده ی دهان اش را
فراموش کند .
در لحظه های خالی شدن شارژ ،
مردد بماند
که به تو نگاه کند
یا پریز.
یک بار یکی
یک لحظه قبل از خاموشی
و درست یک لحظه قبل از خاموشی ابدی
بریده بریده به من گفت
ع
ز
ی
ز
م
م
م
...
تو تا حالا محبوب یک مشت پیچ و مهره بوده ای؟
پس نمی فهمی
نمی فهمی
چگونه می شود برای یک آدم آهنی
آواز های عاشقانه ی آذری خواند .
#رویا_شاه_حسین_زاد
از مجموعه ی « آوازی برای یک آدم آهنی»
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
شبیه مه شده بودی
نه می شد در آغوشت گرفت
و نه آنسوی تو را دید
تنها می شد
در «تو» گم شد...
#رویا_شاه_حسین_زاده
☘🍀
شبیه مه شده بودی
نه می شد در آغوشت گرفت
و نه آنسوی تو را دید
تنها می شد
در «تو» گم شد...
#رویا_شاه_حسین_زاده
☘🍀
منم و عطر تو که پخش شده
توی تنم...
بی تو دلتنگ ترین
حادثه ی قصه منم...
#فاطمه_اختصاری
@asheghanehaye_fatima
توی تنم...
بی تو دلتنگ ترین
حادثه ی قصه منم...
#فاطمه_اختصاری
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
زیباترین زنِ سرزمینِ منی!
زنی که خلخال هایش را
کارون جلا می دهد
و شانه هایش
پُلی معلقند
که خورشید بر آن بوسه می زند.
گیسوانت را آتش زدند،
النگوهایت را شکستند
و تنِ نخل هایت هنوز
میهمانانِ فلزیِ ناخوانده در خود دارند
اما تو همچنان
زیباترین زنِ سرزمینِ منی!
زنی که هر سال
زنده به گور می شود
و نمی میرد.
#يغما_گلرويى
زیباترین زنِ سرزمینِ منی!
زنی که خلخال هایش را
کارون جلا می دهد
و شانه هایش
پُلی معلقند
که خورشید بر آن بوسه می زند.
گیسوانت را آتش زدند،
النگوهایت را شکستند
و تنِ نخل هایت هنوز
میهمانانِ فلزیِ ناخوانده در خود دارند
اما تو همچنان
زیباترین زنِ سرزمینِ منی!
زنی که هر سال
زنده به گور می شود
و نمی میرد.
#يغما_گلرويى
@asheghanehaye_fatima
از بس که دوستت دارم
فکر میکنم
دیگر هیچ دوست داشتنی
همرنگ دوستداشتنهای من نیست!
تو معنی تمام رنگهای دنیایی..
#علیرضا_اسفندیاری
از بس که دوستت دارم
فکر میکنم
دیگر هیچ دوست داشتنی
همرنگ دوستداشتنهای من نیست!
تو معنی تمام رنگهای دنیایی..
#علیرضا_اسفندیاری
@asheghanehaye_fatima
دردم دهی به فصلی
درمان کنی به وصلی
مانم که بر چه اصلی
درد و دوایم از توست...!
#حسین_منزوی
دردم دهی به فصلی
درمان کنی به وصلی
مانم که بر چه اصلی
درد و دوایم از توست...!
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
گفته بودی
که تا پاییز نشده، میایی
به دنبالت زیر این برگریزان
از نگاهم شعرهای
زرد
و
سرخ
می ریزد..
اما پای این خواب رفتگی زمان
دو وجب....
از سر ساعتهای دلتنگیم رد شده و
هنوز نیامده ای.
#فلور_فرشچی
☘🍀
گفته بودی
که تا پاییز نشده، میایی
به دنبالت زیر این برگریزان
از نگاهم شعرهای
زرد
و
سرخ
می ریزد..
اما پای این خواب رفتگی زمان
دو وجب....
از سر ساعتهای دلتنگیم رد شده و
هنوز نیامده ای.
#فلور_فرشچی
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
روح خیابان
به روح کافه سنجاق شد
روح کافه
به روح باران
و روح باران
به سنجاق سینه ی تو
وقتی که میرفتی
_
حالا خیابان خالی
کافه چند میز و صندلی بی معنا
و باران اتفاقی که خیسم نمیکند
_
رفتنت را دفن کردم
در قبرستان کمد
کلمات کتاب ها را
مشت مشت
به صورتت پاشیدم
تو را دفن کردم
زیر آوار غم های تازه
و احمقانه بود
احمقانه
همچون پنهان کردن سرخی لب هات
در عکسی سیاه و سفید
_
تو بزرگ بودی
و هر گودالی که برایت کندم
در تو دفن شد
_
تو هر روز بزرگ تر شدی
زمین اما
کوچک شده عزیزم
آن قدر که گاه
آن را بلند میکنم
به گوشم میچسبانم
تا صدای موج های تو بیاید
_
بعد از تو
هرکه عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم
_
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
روح خیابان
به روح کافه سنجاق شد
روح کافه
به روح باران
و روح باران
به سنجاق سینه ی تو
وقتی که میرفتی
_
حالا خیابان خالی
کافه چند میز و صندلی بی معنا
و باران اتفاقی که خیسم نمیکند
_
رفتنت را دفن کردم
در قبرستان کمد
کلمات کتاب ها را
مشت مشت
به صورتت پاشیدم
تو را دفن کردم
زیر آوار غم های تازه
و احمقانه بود
احمقانه
همچون پنهان کردن سرخی لب هات
در عکسی سیاه و سفید
_
تو بزرگ بودی
و هر گودالی که برایت کندم
در تو دفن شد
_
تو هر روز بزرگ تر شدی
زمین اما
کوچک شده عزیزم
آن قدر که گاه
آن را بلند میکنم
به گوشم میچسبانم
تا صدای موج های تو بیاید
_
بعد از تو
هرکه عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم
_
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
@asheghanehaye_fatima
قانون های مکتوب سالهای من را
تصویرهای شفاهی به سُخره گرفته اند
وقتی گُلی خشک شده
لای کتاب دبیرستان
بیشتر به دل می نشیند
تا دسته گلی زیبا در دستان تو
این ذهن کجا به گِل نشست
دریای در من
پس از کدام قحطی خشکید
من سبک شده ام لابد
که هر باد
به گوشه ای می کشد مرا
کوچک شده ام
که در لابه لای هر درد گم می شوم
دیگر به تقدیر امیدی نیست
که در پس هر روز ِ رفته
لاشه هایی شبیه من بو گرفته اند
این یک حقیقت است:
سهم ما دست خورده بود
وقتی به دست ما سپرده شد...
#عادل_دانتیسم
قانون های مکتوب سالهای من را
تصویرهای شفاهی به سُخره گرفته اند
وقتی گُلی خشک شده
لای کتاب دبیرستان
بیشتر به دل می نشیند
تا دسته گلی زیبا در دستان تو
این ذهن کجا به گِل نشست
دریای در من
پس از کدام قحطی خشکید
من سبک شده ام لابد
که هر باد
به گوشه ای می کشد مرا
کوچک شده ام
که در لابه لای هر درد گم می شوم
دیگر به تقدیر امیدی نیست
که در پس هر روز ِ رفته
لاشه هایی شبیه من بو گرفته اند
این یک حقیقت است:
سهم ما دست خورده بود
وقتی به دست ما سپرده شد...
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
تنهايي زير همه حوله ها هست
مثل آدامسي كه هركار مي كني كنده نمي شود
چسبيده ته كشوي اول دراور
شب ها در آشپزخانه راه مي افتد
درها را بهم مي كوبد
زير ماه جفتگيري مي كند
و تا صبح كه دوش بگيري
همه ي خانه را گرفته است.
تنهايي از همه چيز بزرگ تر است
از دربند بزرگ تر است
از بام تهران بزرگ تر است
از سينما آزادي بزرگتر است
و رد پاي لجبازش را روي لباس هاي اتو كرده ي آدمها مي بينيم
و صدايش را در اتوباني كه به تنهايي ديگري منتهي مي شود
مي شنويم.
عصرها از اداره بر مي گردد
هدفون به گوش مي زند
سيگار مي كشد
و به هوا سرايت مي كند
گاهي
در شعرهاي دوستان من
سوار اتوبوس مي شود
سوار قطار مي شود
با هواپيما از كشوري به كشور ديگر
از شهري به شهر ديگر
از تني به تني ديگر
وطن ديگري انتخاب مي كند.
ما تنها
ردپاي آمدن و رفتنش را
با اشك پاك مي كنيم.
#مهدي_صديقي
تنهايي زير همه حوله ها هست
مثل آدامسي كه هركار مي كني كنده نمي شود
چسبيده ته كشوي اول دراور
شب ها در آشپزخانه راه مي افتد
درها را بهم مي كوبد
زير ماه جفتگيري مي كند
و تا صبح كه دوش بگيري
همه ي خانه را گرفته است.
تنهايي از همه چيز بزرگ تر است
از دربند بزرگ تر است
از بام تهران بزرگ تر است
از سينما آزادي بزرگتر است
و رد پاي لجبازش را روي لباس هاي اتو كرده ي آدمها مي بينيم
و صدايش را در اتوباني كه به تنهايي ديگري منتهي مي شود
مي شنويم.
عصرها از اداره بر مي گردد
هدفون به گوش مي زند
سيگار مي كشد
و به هوا سرايت مي كند
گاهي
در شعرهاي دوستان من
سوار اتوبوس مي شود
سوار قطار مي شود
با هواپيما از كشوري به كشور ديگر
از شهري به شهر ديگر
از تني به تني ديگر
وطن ديگري انتخاب مي كند.
ما تنها
ردپاي آمدن و رفتنش را
با اشك پاك مي كنيم.
#مهدي_صديقي