@asheghanehaye_fatima
#سی_سالگیها
باید سی سالگیات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجانها همان شکستهی یادگاری عزیزتر است ،
تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانهایست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .
باید یک سی و چند سالهی غمدیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آنچه کتابها میگویند مهربانترند ،
که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزونهای باغچه ، خانه به دوشی را میشود فهمید ،
باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشمها چه میگویند که چروکِ کنار لبهای مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم میکند .
اینکه گلدان سفالی شکستهی گوشهی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهاییاش را گلدار نکرده است ،
و تنهایی تعبیریست که باید خیلی از روزها و شبهای زندگیات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است
که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشمهای باز سحر کنی .
باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانیات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگهای سکوت ترجیح دهی ،
و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لبهایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خندههایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچکس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .
#مرجان_پورشریفی
#سی_سالگیها
باید سی سالگیات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجانها همان شکستهی یادگاری عزیزتر است ،
تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانهایست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .
باید یک سی و چند سالهی غمدیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آنچه کتابها میگویند مهربانترند ،
که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزونهای باغچه ، خانه به دوشی را میشود فهمید ،
باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشمها چه میگویند که چروکِ کنار لبهای مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم میکند .
اینکه گلدان سفالی شکستهی گوشهی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهاییاش را گلدار نکرده است ،
و تنهایی تعبیریست که باید خیلی از روزها و شبهای زندگیات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است
که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشمهای باز سحر کنی .
باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانیات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگهای سکوت ترجیح دهی ،
و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لبهایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خندههایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچکس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#فرصت_عاشقی
میشود ندید گرفت رنگِ چهارچوبِ زندگی را ، میشود ندید اگر غیر از دلِ او حتا تمام خانه شکسته باشد ،
اینکه صندلی خراب شده یا میز چرا نیست یا دیوار چرا سپید است آنقدر مهم نیست که نفهمیم در عمیقِ دلِ مردِ زندگیمان چه میگذرد .
اینکه دلخوشیهای ناچیز ،
نکند فرصتِ عاشقی را از زنی بگیرد و اینکه مادر بودن ،
زنی را از مردش دور کند ،
میشود خطای دل باشد و سهوی نه که از عمد .
که پای عشق اگر میان باشد ،
میشود شبیه همیشهها بود و ،
با صدای بلندتری عاشقی کرد ،
آنقدر بلند که بشنود وجودت را کنارش و آرامشِ زنانگیات را به پای نگاهِ غمگینش بریزی .
که باید دستانش را گرفت و بر چشم گذاشت ،
خاطرهی دوست داشتنش را بارها و بارها جای خواستههای فرزند برایش تعریف کرد و خندید .
میشود اوقاتِ سکوتِ خانه را با تکرارِ دوستت دارم شیرین کرد و از یاد بُرد تلخیِ گذشتههای زجر را .
گاهی مردی چنان دوستت دارد ،
که هیچ احساسی جز داشتنش آرامشت نمیشود و گاهی به اشتباه چه زود خواستنش را از یاد میبریم و نمیدانیم در پسِ هر نگاهِ سکوتش دنیایی حرف مانده است ،
حرفهایی که شاید نزند اما میشود بگویی حرفهایت را میدانم ، میفهمم ،
من تمامِ حرفهایت را دوستت دارم .
چه ساده است اگر شبیه کودکی به آغوش بگیریاش و نجوای مهربانیات را برای قلبش بارها بخوانی و این زن ،
این موجودِ بیحواس ،
گاهی فقط فراموش میکند که تو هم شنیدن را دوست داری .
زنی که تمامِ رویای خوبِ زندگیاش را کنار مهربانیِ مردش قدم زده ،
گاهی از نبودنش به سوی خدا هم پرواز میکند .
تا شاید از خدا بخواهد جادههای برگشت را نشانِ نگاهش دهد ،
شاید خدا دست بر شانههای مردی گذاشت و برایش از عشقِ زنی گفت ،
که تمام شدنش محال است و تا همیشهها ادامه دارد .
شاید خدا به گوشِ دلِ مردی گفت ،
که زنی دستانش رو به آمدنت مانده است ،
تا فرصتهای عاشقی را اینبار ،
آنطور که تو دوست داری برایت تکرار کند .
فقط ،
آنطور که تو دوست داری .
#مرجان_پورشریفی
#آنطور_که_تو_دوست_داری
#فرصت_عاشقی
میشود ندید گرفت رنگِ چهارچوبِ زندگی را ، میشود ندید اگر غیر از دلِ او حتا تمام خانه شکسته باشد ،
اینکه صندلی خراب شده یا میز چرا نیست یا دیوار چرا سپید است آنقدر مهم نیست که نفهمیم در عمیقِ دلِ مردِ زندگیمان چه میگذرد .
اینکه دلخوشیهای ناچیز ،
نکند فرصتِ عاشقی را از زنی بگیرد و اینکه مادر بودن ،
زنی را از مردش دور کند ،
میشود خطای دل باشد و سهوی نه که از عمد .
که پای عشق اگر میان باشد ،
میشود شبیه همیشهها بود و ،
با صدای بلندتری عاشقی کرد ،
آنقدر بلند که بشنود وجودت را کنارش و آرامشِ زنانگیات را به پای نگاهِ غمگینش بریزی .
که باید دستانش را گرفت و بر چشم گذاشت ،
خاطرهی دوست داشتنش را بارها و بارها جای خواستههای فرزند برایش تعریف کرد و خندید .
میشود اوقاتِ سکوتِ خانه را با تکرارِ دوستت دارم شیرین کرد و از یاد بُرد تلخیِ گذشتههای زجر را .
گاهی مردی چنان دوستت دارد ،
که هیچ احساسی جز داشتنش آرامشت نمیشود و گاهی به اشتباه چه زود خواستنش را از یاد میبریم و نمیدانیم در پسِ هر نگاهِ سکوتش دنیایی حرف مانده است ،
حرفهایی که شاید نزند اما میشود بگویی حرفهایت را میدانم ، میفهمم ،
من تمامِ حرفهایت را دوستت دارم .
چه ساده است اگر شبیه کودکی به آغوش بگیریاش و نجوای مهربانیات را برای قلبش بارها بخوانی و این زن ،
این موجودِ بیحواس ،
گاهی فقط فراموش میکند که تو هم شنیدن را دوست داری .
زنی که تمامِ رویای خوبِ زندگیاش را کنار مهربانیِ مردش قدم زده ،
گاهی از نبودنش به سوی خدا هم پرواز میکند .
تا شاید از خدا بخواهد جادههای برگشت را نشانِ نگاهش دهد ،
شاید خدا دست بر شانههای مردی گذاشت و برایش از عشقِ زنی گفت ،
که تمام شدنش محال است و تا همیشهها ادامه دارد .
شاید خدا به گوشِ دلِ مردی گفت ،
که زنی دستانش رو به آمدنت مانده است ،
تا فرصتهای عاشقی را اینبار ،
آنطور که تو دوست داری برایت تکرار کند .
فقط ،
آنطور که تو دوست داری .
#مرجان_پورشریفی
#آنطور_که_تو_دوست_داری
@asheghanehaye_fatima
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
@asheghanehaye_fatima
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران در آفتابِ بینظیرِ یک بهاری که نیامده ،
ثانیهای صدبار زمستان را احساس میکنم .
چه کسی گفت زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم .
مرا نگاه کن از نزدیک ،
از کمترین نفس که میانمان گذشت
از فاصلهی من با خورشید
از درددلِ هرشبم با ماه
از نردبانی که نبود به ماه برسانیام سلام ،
از غمی که نشد از نگاهم برداری ، مرا نگاه کن عمیق .
نگاهم کن ببین ،
چشمان من بوی دستانِ دردگرفتهی ماهیگیرِ شهرمان را میدهد ،
ماهیام اسیرِ تُنگِ دل به پروازی فکر میکند که تنها یکبار به دستِ صیادش اتفاق افتاده است .
مرا در آغوش بگیر که دغدغههای این تنِ آزرده ،
سالهای زیادیست از چشمان من میبارد .
اشکهای من بوی دریا میدهند ،
بوی تندِ غم ، بوی قلبِ ماهی میدهند .
لهجهی نگاهم را با بوسهای درک کن ، که پنجرهی قلبم تنها یکبار تا همیشهها باز میشود .
من با صدای بلند گریه میکنم ،
من با صدای بلند آرزو میکنم ،
من با صدای بلند تو را دوست دارم .
لحنِ غمگینِ اینروزهایم را پای شکستگیهای قلبی بگذار که دیگر حالش خوب نمیشود .
اینبار هرچه منتظر شدم ،
جای زمستان را هیچ بهاری پر نکرد ،
هیچ شکوفهای به تنگ آغوش درخت کوچهیمان ننشست ، باورم کن امسال هیچ پرندهای از کوچ بازنگشت .
من دلم برای تمام این زندگی میسوزد ،
من دلم برای این احساس میسوزد .
اتفاقی که مرا به خاک نزدیک میکند لحظهی خوشبختیست که با عمقِ نگاهِ تو همدرد میشوم .
تبعیدم به تو ،
خوبترین حالت احساسِ من است .
به جانت بسپار قلبم را ، که من حرفم را ،
با نگاهم میزنم .
زندگی مرا به دردِ زخمی فروبرده است که هرچه اشک میبارمش خوب نمیشود .
سخت است گذشتن از گذشتهای که ادامهاش دردِ امروزِ توست .
سخت است و اینروزهای سخت ،
به این آسانی تمام نمیشود .
#مرجان_پورشریفی
#روزهای_سخت
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران در آفتابِ بینظیرِ یک بهاری که نیامده ،
ثانیهای صدبار زمستان را احساس میکنم .
چه کسی گفت زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم .
مرا نگاه کن از نزدیک ،
از کمترین نفس که میانمان گذشت
از فاصلهی من با خورشید
از درددلِ هرشبم با ماه
از نردبانی که نبود به ماه برسانیام سلام ،
از غمی که نشد از نگاهم برداری ، مرا نگاه کن عمیق .
نگاهم کن ببین ،
چشمان من بوی دستانِ دردگرفتهی ماهیگیرِ شهرمان را میدهد ،
ماهیام اسیرِ تُنگِ دل به پروازی فکر میکند که تنها یکبار به دستِ صیادش اتفاق افتاده است .
مرا در آغوش بگیر که دغدغههای این تنِ آزرده ،
سالهای زیادیست از چشمان من میبارد .
اشکهای من بوی دریا میدهند ،
بوی تندِ غم ، بوی قلبِ ماهی میدهند .
لهجهی نگاهم را با بوسهای درک کن ، که پنجرهی قلبم تنها یکبار تا همیشهها باز میشود .
من با صدای بلند گریه میکنم ،
من با صدای بلند آرزو میکنم ،
من با صدای بلند تو را دوست دارم .
لحنِ غمگینِ اینروزهایم را پای شکستگیهای قلبی بگذار که دیگر حالش خوب نمیشود .
اینبار هرچه منتظر شدم ،
جای زمستان را هیچ بهاری پر نکرد ،
هیچ شکوفهای به تنگ آغوش درخت کوچهیمان ننشست ، باورم کن امسال هیچ پرندهای از کوچ بازنگشت .
من دلم برای تمام این زندگی میسوزد ،
من دلم برای این احساس میسوزد .
اتفاقی که مرا به خاک نزدیک میکند لحظهی خوشبختیست که با عمقِ نگاهِ تو همدرد میشوم .
تبعیدم به تو ،
خوبترین حالت احساسِ من است .
به جانت بسپار قلبم را ، که من حرفم را ،
با نگاهم میزنم .
زندگی مرا به دردِ زخمی فروبرده است که هرچه اشک میبارمش خوب نمیشود .
سخت است گذشتن از گذشتهای که ادامهاش دردِ امروزِ توست .
سخت است و اینروزهای سخت ،
به این آسانی تمام نمیشود .
#مرجان_پورشریفی
#روزهای_سخت
@asheghanehaye_fatima
#اشتباه
قبل از اینکه خودمان را بشناسیم ، حتا قبل از اینکه بفهمیم یک نفریم ، دو نفر شدیم !
و تعهد چه واژهی دردناکیست وقتی از پدر و مادرمان خوب بودن را به ارث بردیم و حواسمان نبود چین و چروک وجودشان را بعدترها از درد و رنج ما به ارث بردند .
ما حتا قبل از اینکه بدانیم از کدام سوی آسمان به کدام سمتِ زمین افتادهایم حتا خیلی قبلترها پای سفرهی عقدی نشستیم که از تمام شدنش فقط بله گفتن را پس از گل چیدن بلد بودیم و تشکر از مبارک گفتنهای تکراری و بستنِ دفتر بزرگی که بیجهت و نخوانده امضا کردیم .
و آرزوی خوشبختی وقتی در دلمان جوانه زد ،
که احساسِ بدبختی وجودمان را سوزانده بود .
ما هنوز نمیدانستیم دنجِ خانه چه معنی دارد ،
امنِ آغوش به چه معناییست ،
یا زن شدن و خوب بودن و خوب ماندن چقدر تعهد میخواهد و برعکس وقتی پسرکِ احمقِ کنارمان نام شوهر را به دوش میکشید و هنوز نمیدانست کدام سمتِ تختخوابِ دونفره جای دارد !
یا دختری که گویی زنِ اوست را ،
چگونه به آغوش بگیرد که آرام شود .
خیلی از ما زمانی بلههایمان را به کف زدنهای احمقانهی دیگران بخشیدیم که نمیدانستیم باید برای تمام عمر پای بلهمان بمانیم و عشق چه واژهی کودکانهای بود وقتی از شرمِ گرفتنِ دستانِ یک پسر در قلبمان حسِ دلهره پیچید و چه احمقانه یک لمسِ ساده را به پای عشق گذاشتیم و دست از بزرگ شدن کشیدیم و به یکباره پیر شدیم .
یک دوره از شیرینترین لحظات و ماندگارترین دقایقِ زندگیمان را به پای کسانِ اشتباهی هدر دادیم و ندانستیم زن و شوهر چه معنای بزرگی دارد و از سرِ حماقت پدر و مادر شدیم !
و میوهی حماقتمان اینروزها چه یادگارِ دردناکی از اشتباهترین لحظاتِ هدررفتهی عمر ماست . لحظاتی که سالهاست گذشته و امروز چه عاقلانه خطِ بطلان به رویشان میکشیم ولی با ارثهای رسیده از همان اشتباه چه کنیم .
اشتباهی که به جرات هفتاد درصد از جوانان دههی دردناکِ پنجاه را سوزانده است و هنوز هم میسوزاند ، وقتی کودکانی خالی از عطوفتِ مادر و یا بیپدر گاهی از ما سوال میکنند چرا از پدرم جدا شدی ، مادرم چرا کنارِ ما نیست و یا ،
من کودکیام که هیچ روز مادری را نخواهم داشت و روزهای پدر برایم بدترین روزهای زندگیست .
تقصیرِ این احساس دردناکِ کودکان را به گردن نحیفِ ما نمیشود انداخت ،
که عاجزانه هنوز به دنبال خوشبختی در کوچههای زندگی میگردیم و امروز که براستی همان عاشقیم که باید باشیم
یک مشت قلبِ خُرد شدهایم و داغی که از دیروزها ،
بر پیشانیِ کودکمان درست شبیه آینهی درد روبهروی آرزوهایمان حک شده است .
#مرجان_پورشریفی
#اشتباه
قبل از اینکه خودمان را بشناسیم ، حتا قبل از اینکه بفهمیم یک نفریم ، دو نفر شدیم !
و تعهد چه واژهی دردناکیست وقتی از پدر و مادرمان خوب بودن را به ارث بردیم و حواسمان نبود چین و چروک وجودشان را بعدترها از درد و رنج ما به ارث بردند .
ما حتا قبل از اینکه بدانیم از کدام سوی آسمان به کدام سمتِ زمین افتادهایم حتا خیلی قبلترها پای سفرهی عقدی نشستیم که از تمام شدنش فقط بله گفتن را پس از گل چیدن بلد بودیم و تشکر از مبارک گفتنهای تکراری و بستنِ دفتر بزرگی که بیجهت و نخوانده امضا کردیم .
و آرزوی خوشبختی وقتی در دلمان جوانه زد ،
که احساسِ بدبختی وجودمان را سوزانده بود .
ما هنوز نمیدانستیم دنجِ خانه چه معنی دارد ،
امنِ آغوش به چه معناییست ،
یا زن شدن و خوب بودن و خوب ماندن چقدر تعهد میخواهد و برعکس وقتی پسرکِ احمقِ کنارمان نام شوهر را به دوش میکشید و هنوز نمیدانست کدام سمتِ تختخوابِ دونفره جای دارد !
یا دختری که گویی زنِ اوست را ،
چگونه به آغوش بگیرد که آرام شود .
خیلی از ما زمانی بلههایمان را به کف زدنهای احمقانهی دیگران بخشیدیم که نمیدانستیم باید برای تمام عمر پای بلهمان بمانیم و عشق چه واژهی کودکانهای بود وقتی از شرمِ گرفتنِ دستانِ یک پسر در قلبمان حسِ دلهره پیچید و چه احمقانه یک لمسِ ساده را به پای عشق گذاشتیم و دست از بزرگ شدن کشیدیم و به یکباره پیر شدیم .
یک دوره از شیرینترین لحظات و ماندگارترین دقایقِ زندگیمان را به پای کسانِ اشتباهی هدر دادیم و ندانستیم زن و شوهر چه معنای بزرگی دارد و از سرِ حماقت پدر و مادر شدیم !
و میوهی حماقتمان اینروزها چه یادگارِ دردناکی از اشتباهترین لحظاتِ هدررفتهی عمر ماست . لحظاتی که سالهاست گذشته و امروز چه عاقلانه خطِ بطلان به رویشان میکشیم ولی با ارثهای رسیده از همان اشتباه چه کنیم .
اشتباهی که به جرات هفتاد درصد از جوانان دههی دردناکِ پنجاه را سوزانده است و هنوز هم میسوزاند ، وقتی کودکانی خالی از عطوفتِ مادر و یا بیپدر گاهی از ما سوال میکنند چرا از پدرم جدا شدی ، مادرم چرا کنارِ ما نیست و یا ،
من کودکیام که هیچ روز مادری را نخواهم داشت و روزهای پدر برایم بدترین روزهای زندگیست .
تقصیرِ این احساس دردناکِ کودکان را به گردن نحیفِ ما نمیشود انداخت ،
که عاجزانه هنوز به دنبال خوشبختی در کوچههای زندگی میگردیم و امروز که براستی همان عاشقیم که باید باشیم
یک مشت قلبِ خُرد شدهایم و داغی که از دیروزها ،
بر پیشانیِ کودکمان درست شبیه آینهی درد روبهروی آرزوهایمان حک شده است .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران
در آفتابِ بینظیرِ یک بهارِ غمگین
ثانیهای صدبار ،
زمستان را احساس میکنم
چه کسی گفت ،
زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم
#مرجان_پورشریفی
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران
در آفتابِ بینظیرِ یک بهارِ غمگین
ثانیهای صدبار ،
زمستان را احساس میکنم
چه کسی گفت ،
زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#یک_روز_خوبتر_از_صبح
من روزهای فراموش شدنم را
تمامِ روزهای شب شدهام را
روزی به همین نزدیکیها
به همین سادگیِ کلام
از یاد خواهم برد
من تنهاییِ آسمان را ،
پشتِ این پنجرهها
از خورشید پُر خواهم کرد
نوری که روزها
دلتنگِ ستارهها میتابد و
شبها
سراغِ خورشید را از پرندهای میگیرد ،
که روزهای بیبالیاش را ،
یک روزِ خوبتر از صبح ،
فراموش خواهد کرد
#مرجان_پورشریفی
#یک_روز_خوبتر_از_صبح
من روزهای فراموش شدنم را
تمامِ روزهای شب شدهام را
روزی به همین نزدیکیها
به همین سادگیِ کلام
از یاد خواهم برد
من تنهاییِ آسمان را ،
پشتِ این پنجرهها
از خورشید پُر خواهم کرد
نوری که روزها
دلتنگِ ستارهها میتابد و
شبها
سراغِ خورشید را از پرندهای میگیرد ،
که روزهای بیبالیاش را ،
یک روزِ خوبتر از صبح ،
فراموش خواهد کرد
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#عروسکم_از_خواهرم_بزرگتر_است
ما هنوز در همان بچگیهایمان ماندهایم و در حال و هوای خانهای نفس میکشیم که هیچ بویی از وسایل مدرن و تصویرهای سه بعدی نبُرده است ،
ما هنوز در کوچهپسکوچههای محلهی خانهای قدیمی به هوای خندهی فرفرهای میدَویم و قهقههای از ته دل را میانِ آجرهای کج و کولهی دیوارهای بیحواسِ کوچه جا گذاشتهایم ،
هنوز هم به همسایهی دیوار به دیوارِ خانه کلیدِ خانه را میسپاریم و گلدانهای سبزِ مادر را به هوای مهربانیاش تنها میگذاریم ،
دل به هَراز میدهیم و دودِ کبابِ ذغالیِ سرِ جاده را به فستفودهای امروز ترجیح میدهیم ،
ما میانِ کیبوردهای نامرئیِ اینروزها به دنبالِ مدادِ پاکندار و کاغذی کاهی میگردیم ،
تا بهنامِخدا را وسطِ صفحه آن بالای بالا بنویسیم و از خطِ اول تا آخر را بارها نقطه بگذاریم و از سرِ خطِ آبیِ دریا بر کاهیِ گذشته اشک بریزیم .
ما هنوز به دنبالِ پروانهای به رنگِ سپید ، شعرهایی سیاه مینویسیم و حواسمان به وقتِ ناهار و لحنِ مهربان و بیاضطرابِ مادرست ، وقتی سفرهی غذا سبز از ریحانهای باغچهی همسایه و بشقابهای چیده دورتادورِ سفره در انتظارزانوی کوچکِ ما و کفگیری از عطرِ برنج و قورمههای سبزیست .
ما هنوز روزِ مادر قلکمان را میشکنیم و خرازیِ محل را دوست داریم ، لاکِ قرمز بر ناخنهای کوچکمان میزنیم و ما هنوز که هنوزه بزرگ نشدیم .
تمامِ دنیایمان در یک مکعبِ قرمز رنگ ساعتِ پنجِ عصر خلاصه میشود و کیک و شیر کنارِ دستمان پر از دلخوشیهای کودکانه است .
هنوز نِل به دنبالِ پارادایز است و هنوز حنا در مزرعه کار میکند .
هنوز خواهرم کوچکتر از من است و هنوز با صدای بلند درس میخواند ، مادربزرگ زنده است ، نه او سرطان گرفته و نه مرگ او را از ما .
نوارِ کاستِ پدر در هیلمنِ سفید ، هایده میخواند و موهای مادرم هنوز رنگِ شب است .
من هنوز کنارِ مادرم نماز را با تکانهای دهان و ادای او میخوانم و فرشتهای کنارم برایم دست میزند و من هنوز سعی میکنم غیر از مُهرِ کوچکم جایی را نبینم تا خدا دوستم داشته باشد .
خانه هنوز بوی ماندن میدهد و هیچکس از ما ترکِ خانه نکرده است و خارج از ایران هنوز خیلی دور است .
بندهای کتانیام سفید است و پلههای راهرو را موکتی سرخ پوشانده است ،
ظهر است و آفتاب درست بالای سرِ خانهی ماست و پدرم هنوز از سرِکار برنگشته است ،
عروسکم هنوز از قدِ خواهرم بزرگتر است و ،
من از خواهر و عروسک و این بغضِ لعنتی بزرگتـــر .
#مرجان_پورشریفی
#عروسکم_از_خواهرم_بزرگتر_است
ما هنوز در همان بچگیهایمان ماندهایم و در حال و هوای خانهای نفس میکشیم که هیچ بویی از وسایل مدرن و تصویرهای سه بعدی نبُرده است ،
ما هنوز در کوچهپسکوچههای محلهی خانهای قدیمی به هوای خندهی فرفرهای میدَویم و قهقههای از ته دل را میانِ آجرهای کج و کولهی دیوارهای بیحواسِ کوچه جا گذاشتهایم ،
هنوز هم به همسایهی دیوار به دیوارِ خانه کلیدِ خانه را میسپاریم و گلدانهای سبزِ مادر را به هوای مهربانیاش تنها میگذاریم ،
دل به هَراز میدهیم و دودِ کبابِ ذغالیِ سرِ جاده را به فستفودهای امروز ترجیح میدهیم ،
ما میانِ کیبوردهای نامرئیِ اینروزها به دنبالِ مدادِ پاکندار و کاغذی کاهی میگردیم ،
تا بهنامِخدا را وسطِ صفحه آن بالای بالا بنویسیم و از خطِ اول تا آخر را بارها نقطه بگذاریم و از سرِ خطِ آبیِ دریا بر کاهیِ گذشته اشک بریزیم .
ما هنوز به دنبالِ پروانهای به رنگِ سپید ، شعرهایی سیاه مینویسیم و حواسمان به وقتِ ناهار و لحنِ مهربان و بیاضطرابِ مادرست ، وقتی سفرهی غذا سبز از ریحانهای باغچهی همسایه و بشقابهای چیده دورتادورِ سفره در انتظارزانوی کوچکِ ما و کفگیری از عطرِ برنج و قورمههای سبزیست .
ما هنوز روزِ مادر قلکمان را میشکنیم و خرازیِ محل را دوست داریم ، لاکِ قرمز بر ناخنهای کوچکمان میزنیم و ما هنوز که هنوزه بزرگ نشدیم .
تمامِ دنیایمان در یک مکعبِ قرمز رنگ ساعتِ پنجِ عصر خلاصه میشود و کیک و شیر کنارِ دستمان پر از دلخوشیهای کودکانه است .
هنوز نِل به دنبالِ پارادایز است و هنوز حنا در مزرعه کار میکند .
هنوز خواهرم کوچکتر از من است و هنوز با صدای بلند درس میخواند ، مادربزرگ زنده است ، نه او سرطان گرفته و نه مرگ او را از ما .
نوارِ کاستِ پدر در هیلمنِ سفید ، هایده میخواند و موهای مادرم هنوز رنگِ شب است .
من هنوز کنارِ مادرم نماز را با تکانهای دهان و ادای او میخوانم و فرشتهای کنارم برایم دست میزند و من هنوز سعی میکنم غیر از مُهرِ کوچکم جایی را نبینم تا خدا دوستم داشته باشد .
خانه هنوز بوی ماندن میدهد و هیچکس از ما ترکِ خانه نکرده است و خارج از ایران هنوز خیلی دور است .
بندهای کتانیام سفید است و پلههای راهرو را موکتی سرخ پوشانده است ،
ظهر است و آفتاب درست بالای سرِ خانهی ماست و پدرم هنوز از سرِکار برنگشته است ،
عروسکم هنوز از قدِ خواهرم بزرگتر است و ،
من از خواهر و عروسک و این بغضِ لعنتی بزرگتـــر .
#مرجان_پورشریفی
آدم یک تو را داشته باشد و
دو لیوان چای
زندگی اگر تمام هم شود
تمام شود !
فدای سرِ تمامِ روزهای نیامده
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
دو لیوان چای
زندگی اگر تمام هم شود
تمام شود !
فدای سرِ تمامِ روزهای نیامده
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
#رفتنت
پنجرهها اگر چشمی برای بستن داشتند ،
هیچ دستی جلوی نگاهشان
تکان نمیخورد
و خیابان اگر راهی برای ماندن داشت ،
هیچ پایی به رویش نمیرفت
رفتی و خاطراتت شبیه داغ
بر قلبِ این کوچه مانده است
مدتهاست پرندهای جای صدایت
چهچهه میزند
و دلتنگی حادثهایست
که دقیقهای صدبار ،
بر قلبِ من میکوبد
تو که رفتی ،
آسمان پرواز را به خاطرش سپرد
و هربار از کوچِ تنهای پرندهای گریست
روزی هزار پرنده از آسمان میروند و
به آغوشِ بازماندهام تیر میزنند
سخت است نبودنت
نشنیدنت
در آغوش نداشتنت
غربتِ اینروزهای تو
با پوشیدن کفشهایت آغاز شد و
آرزوهایی بزرگ در سرت
تیشه به بودنت کنارم زد
شاید هم دستی که بر شانهات
و آبی که بر زمین برایت اشک ریخت
رفتنت را ،
به دوردستهای طولانی
کوک میزد
تو یکروز خواهی آمد و
من آنروز دوباره
تمامِ آدمها را دوست خواهم داشت
تو یکروز برمیگردی و باد
دست از سرِ عطرِ موهایت
برخواهد داشت
هَراز شبیه کلافی سردرگم
دورِ خود میپیچد و
من هربار به کوچهای میرسم
که تو از آن رفتهای
و پا به اتاقِ خانهای میگذارم
که صدای خندههایت ،
از سَر و روی دیوارش اشک میریزد
و دسته گلی کنجِ اتاق
هنوز هم بوی دستانِ تو را
فریاد میزند
#مرجان_پورشریفی
.
#رفتنت
پنجرهها اگر چشمی برای بستن داشتند ،
هیچ دستی جلوی نگاهشان
تکان نمیخورد
و خیابان اگر راهی برای ماندن داشت ،
هیچ پایی به رویش نمیرفت
رفتی و خاطراتت شبیه داغ
بر قلبِ این کوچه مانده است
مدتهاست پرندهای جای صدایت
چهچهه میزند
و دلتنگی حادثهایست
که دقیقهای صدبار ،
بر قلبِ من میکوبد
تو که رفتی ،
آسمان پرواز را به خاطرش سپرد
و هربار از کوچِ تنهای پرندهای گریست
روزی هزار پرنده از آسمان میروند و
به آغوشِ بازماندهام تیر میزنند
سخت است نبودنت
نشنیدنت
در آغوش نداشتنت
غربتِ اینروزهای تو
با پوشیدن کفشهایت آغاز شد و
آرزوهایی بزرگ در سرت
تیشه به بودنت کنارم زد
شاید هم دستی که بر شانهات
و آبی که بر زمین برایت اشک ریخت
رفتنت را ،
به دوردستهای طولانی
کوک میزد
تو یکروز خواهی آمد و
من آنروز دوباره
تمامِ آدمها را دوست خواهم داشت
تو یکروز برمیگردی و باد
دست از سرِ عطرِ موهایت
برخواهد داشت
هَراز شبیه کلافی سردرگم
دورِ خود میپیچد و
من هربار به کوچهای میرسم
که تو از آن رفتهای
و پا به اتاقِ خانهای میگذارم
که صدای خندههایت ،
از سَر و روی دیوارش اشک میریزد
و دسته گلی کنجِ اتاق
هنوز هم بوی دستانِ تو را
فریاد میزند
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#زندگی
و من یک ریز با خودم زمزمه میکنم ،
فرشتهها میآیند
و شاپرکی به سمتم پَر میکشد
دوستم دارد
شانهام را میبوسد
مینشیند بر قلبِ زندگیام
جایی کنارِ دستِ تو بر آب
و به خاک نگاه میکنی و طلا میرویَد
خوشحال میبینمَت
دستانت پر از شادیِ احساس ،
به شاپرکی دست تکان میدهی
عشقِ دوستداشتنیِ من ،
تو ای علاقهی نازنینم ،
بارها خدا را به خواب میبینم
به دستانِ زندگی ما میآید ،
به چشمانِ من طلا میدهد
و تو انگار پــَر میکشی از رویا ،
تا انتهای لبخند
تو پرستو میشوی و ،
به شانهام کوچ میکنی
اشکهایم را نگاه میکنی
و من ،
دانهدانه اشکهایم را دوست دارم ،
وقتی به شوقِ لبهای خندانت ،
سیلوار طلا میبارند
#مرجان_پورشریفی
#یکروز_زندگی_ما_طلا_میدهد
#زندگی
و من یک ریز با خودم زمزمه میکنم ،
فرشتهها میآیند
و شاپرکی به سمتم پَر میکشد
دوستم دارد
شانهام را میبوسد
مینشیند بر قلبِ زندگیام
جایی کنارِ دستِ تو بر آب
و به خاک نگاه میکنی و طلا میرویَد
خوشحال میبینمَت
دستانت پر از شادیِ احساس ،
به شاپرکی دست تکان میدهی
عشقِ دوستداشتنیِ من ،
تو ای علاقهی نازنینم ،
بارها خدا را به خواب میبینم
به دستانِ زندگی ما میآید ،
به چشمانِ من طلا میدهد
و تو انگار پــَر میکشی از رویا ،
تا انتهای لبخند
تو پرستو میشوی و ،
به شانهام کوچ میکنی
اشکهایم را نگاه میکنی
و من ،
دانهدانه اشکهایم را دوست دارم ،
وقتی به شوقِ لبهای خندانت ،
سیلوار طلا میبارند
#مرجان_پورشریفی
#یکروز_زندگی_ما_طلا_میدهد
@asheghanehaye_fatima
هرصبح
جوانتر از خودم به خیابان میروم
خانه فراموشم نمیشود
تو از یادم نمیروی
تنها ترک میکنم تو را
خانه را
همصحبت پرندهها میشوم
و فکر میکنم از کدام راه آمدهام
من هرروز همه را در جوانیام ترک میکنم
و پیرتر از دیروز
به همراه انبوهی از اندوه
با دستانی از پا درازتر
با افکاری بیرونتر از گلیمِ زندگیام
به خانه بازمیگردم
دوباره تا صبح نفسم را به تمام خانه میکِشم
به نفسهایت شُکر میکنم
منتظرِ آفتاب تاریکِ پشتِ این چهاردیواری
چشم از زندگی میبندم
دوبارههایم هر صبح تکرار میشود
جوان میشوم
به خیابان میزنم
به آدمها نگاه میکنم و
به جغرافیای اشتباهم فکر میکنم
#مرجان_پورشریفی
هرصبح
جوانتر از خودم به خیابان میروم
خانه فراموشم نمیشود
تو از یادم نمیروی
تنها ترک میکنم تو را
خانه را
همصحبت پرندهها میشوم
و فکر میکنم از کدام راه آمدهام
من هرروز همه را در جوانیام ترک میکنم
و پیرتر از دیروز
به همراه انبوهی از اندوه
با دستانی از پا درازتر
با افکاری بیرونتر از گلیمِ زندگیام
به خانه بازمیگردم
دوباره تا صبح نفسم را به تمام خانه میکِشم
به نفسهایت شُکر میکنم
منتظرِ آفتاب تاریکِ پشتِ این چهاردیواری
چشم از زندگی میبندم
دوبارههایم هر صبح تکرار میشود
جوان میشوم
به خیابان میزنم
به آدمها نگاه میکنم و
به جغرافیای اشتباهم فکر میکنم
#مرجان_پورشریفی
Forwarded from عاشقانه های فاطیما
⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆
🔆⚜
⚜
به دار میکشم موهایم را اگر نباشی و نبوسی عطرِ لطیفش را هر روز به هزار بهانه نیایی نزدیک نشوی به آغوش نگیریام که نیفتم به دامِ پر پیچ و تاب دستانت ، پا به پای احساسی عمیق ببوسم نگاهت را که دودوی مهربانشان تمام زندگی من است .
مگر میشود پنهان کنم نیازم را به تو ، به تو که تمام هستی منی .
که مهربانیات تکتکِ نفسهای منو ،
نگاهت به اندام وجودم تمامِ اعتماد من است ،
انگار خانهای ، آشیانهای ،
در زیر پوست وجودم بنا کردهای و تو در آن چه عاشقانه اقامت داری ، ترک نکن خانهی احساسم را ، که بیتو غم مجالِ زندگی به من نخواهد داد !
نمیشود نگفت از محبت ، نمیشود نگفت از عشق ، نمیشود ندید گرفت تمام روزهای انتظار را ، که خلاصهای از تو در من است که تمامم نمیشود ،
چگونه پر به آسمان بگیرم که پرنده بیهمدم ، شکل پرواز نمیشود ،
گریزانم از روزهای تنهایی ،
از به یاد آوردنِ سالهای نبودنت ، از غمِ نگاهت به روزهایی که جهنمت را بهشت مینوشتم ،
بیا دستِ من این نزدیک ، در انتظارِ نگاهِ مهربان و نوازشگرِ توست ، بیا دستی به حال و روزِ نگاهِ من بکَش ،که این چشمها به امنیتِ وجود تو چشم شدهاند ،
بیا تا دست از همهها کشیدن را به عشق جبران کنیم !
که روزهای ندیدنت ،
هنوز از روزهای بودنت برای من بیشتر است !
هزاران روز نبودی و من هنوز داغدارِ نوازشهای نشدهام !
من هنوز به کمای لحظاتِ پشت شیشه فرو میروم ،
که هیچ دستی از تو مرا نمیگیرد و هیچ لبی اشک روی گونهام را نمیبوسد ،
که هنوزهای من ، دردناک مانده و به تو رسیدنم ، قلب خونینیست برای من ، که جای خندههایم به جا مانده !
بیا درک کنیم زندگی برای ما سختتر از همگان بود ،
بیا تو بدانی مرا ،
که اگر دلتنگِ لحظهای میشوم در اندوهِ گذشتههای دردناکم و من بدانم تورا ،
اگر غرقِ افکارت میشوی ،
در انبوهِ روزهای سیاهِ زندانت گمشدهای به نام زندگیات داری !
و هرروز ،
تو غرق میشوی و هربار که صدایت میزنم نجاتت میدهم و تو هربار که دستانِ مرا میبوسی ،
مرا از حجمِ غمناکِ روزهای ملاقات به بهشتت میبری .
گاهی هم بیا تمام زندگی را به گوشهای بیندازیم ،
شاید کنارِ گوشهها دردهایمان پنهان شود ،
شاید از یاد ببریم تا به تو رسیدم ،
نداشتمت و ،
تا عاشقم شدی ،
از تو دور شدم !
بیا فراموش کنیم ،
صد روز تنها بودی و انفرادی ،
بوی گورستان میداد و پیراهنت را جای تو به آغوش کشیدن عطرِ عذابآورِ تنهایی !
گاهی فراموشی ،
به یادمان میآورد تو آزادی و ،
چشمانم حسِ نزدیکِ بودنت را پلک میزند و ،
شاید هم خوابِ خوشِ #بهشت را باهم دیدیم .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
🔆⚜
⚜
به دار میکشم موهایم را اگر نباشی و نبوسی عطرِ لطیفش را هر روز به هزار بهانه نیایی نزدیک نشوی به آغوش نگیریام که نیفتم به دامِ پر پیچ و تاب دستانت ، پا به پای احساسی عمیق ببوسم نگاهت را که دودوی مهربانشان تمام زندگی من است .
مگر میشود پنهان کنم نیازم را به تو ، به تو که تمام هستی منی .
که مهربانیات تکتکِ نفسهای منو ،
نگاهت به اندام وجودم تمامِ اعتماد من است ،
انگار خانهای ، آشیانهای ،
در زیر پوست وجودم بنا کردهای و تو در آن چه عاشقانه اقامت داری ، ترک نکن خانهی احساسم را ، که بیتو غم مجالِ زندگی به من نخواهد داد !
نمیشود نگفت از محبت ، نمیشود نگفت از عشق ، نمیشود ندید گرفت تمام روزهای انتظار را ، که خلاصهای از تو در من است که تمامم نمیشود ،
چگونه پر به آسمان بگیرم که پرنده بیهمدم ، شکل پرواز نمیشود ،
گریزانم از روزهای تنهایی ،
از به یاد آوردنِ سالهای نبودنت ، از غمِ نگاهت به روزهایی که جهنمت را بهشت مینوشتم ،
بیا دستِ من این نزدیک ، در انتظارِ نگاهِ مهربان و نوازشگرِ توست ، بیا دستی به حال و روزِ نگاهِ من بکَش ،که این چشمها به امنیتِ وجود تو چشم شدهاند ،
بیا تا دست از همهها کشیدن را به عشق جبران کنیم !
که روزهای ندیدنت ،
هنوز از روزهای بودنت برای من بیشتر است !
هزاران روز نبودی و من هنوز داغدارِ نوازشهای نشدهام !
من هنوز به کمای لحظاتِ پشت شیشه فرو میروم ،
که هیچ دستی از تو مرا نمیگیرد و هیچ لبی اشک روی گونهام را نمیبوسد ،
که هنوزهای من ، دردناک مانده و به تو رسیدنم ، قلب خونینیست برای من ، که جای خندههایم به جا مانده !
بیا درک کنیم زندگی برای ما سختتر از همگان بود ،
بیا تو بدانی مرا ،
که اگر دلتنگِ لحظهای میشوم در اندوهِ گذشتههای دردناکم و من بدانم تورا ،
اگر غرقِ افکارت میشوی ،
در انبوهِ روزهای سیاهِ زندانت گمشدهای به نام زندگیات داری !
و هرروز ،
تو غرق میشوی و هربار که صدایت میزنم نجاتت میدهم و تو هربار که دستانِ مرا میبوسی ،
مرا از حجمِ غمناکِ روزهای ملاقات به بهشتت میبری .
گاهی هم بیا تمام زندگی را به گوشهای بیندازیم ،
شاید کنارِ گوشهها دردهایمان پنهان شود ،
شاید از یاد ببریم تا به تو رسیدم ،
نداشتمت و ،
تا عاشقم شدی ،
از تو دور شدم !
بیا فراموش کنیم ،
صد روز تنها بودی و انفرادی ،
بوی گورستان میداد و پیراهنت را جای تو به آغوش کشیدن عطرِ عذابآورِ تنهایی !
گاهی فراموشی ،
به یادمان میآورد تو آزادی و ،
چشمانم حسِ نزدیکِ بودنت را پلک میزند و ،
شاید هم خوابِ خوشِ #بهشت را باهم دیدیم .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
@asheghanehaye_fatima
نمیدانم کدام پای قرارها لنگیده است
که هیچ آرامی به هیچکس ماندگار نیست
و آسایش ،
خوابیست
که پشتِ پلکِ بستهی چشمها ،
در شبی تاریک
میانِ عمقِ طولانیِ بغض میپیچد
و شاید لبخندی ،
تلختر از زهر
بر لبانِ خشک از سکوتمان بنشیند
ماندهام در این وانفسای بیعدالت
چگونه از زخم خوب شوم ؟
و چگونه حالمان خوب شود ؟
که باورش به سادگیِ دروغیست
که روزی همهچیز درست میشود
و زن از اسبانِ تاریخ نجیبتر است
و هرزگی ،
نقل و نباتِ این خاک
و من انگار ،
در سکوتِ این غمانگیز
تمامِ روز
به وسعتِ دریایی نگاه میکنم
که نیست
و به آسمانی دل بستهام که گرفت
و به لحظهای رسیدهام
که رفت
و شاید از هیچ ،
شانهای بسازم امروز
برای تمامِ اشکها و گریهها
و هرچه سکوتیست
که بر دهانِ دلِ خستهمان ،
نقش بسته است
#مرجان_پورشریفی
نمیدانم کدام پای قرارها لنگیده است
که هیچ آرامی به هیچکس ماندگار نیست
و آسایش ،
خوابیست
که پشتِ پلکِ بستهی چشمها ،
در شبی تاریک
میانِ عمقِ طولانیِ بغض میپیچد
و شاید لبخندی ،
تلختر از زهر
بر لبانِ خشک از سکوتمان بنشیند
ماندهام در این وانفسای بیعدالت
چگونه از زخم خوب شوم ؟
و چگونه حالمان خوب شود ؟
که باورش به سادگیِ دروغیست
که روزی همهچیز درست میشود
و زن از اسبانِ تاریخ نجیبتر است
و هرزگی ،
نقل و نباتِ این خاک
و من انگار ،
در سکوتِ این غمانگیز
تمامِ روز
به وسعتِ دریایی نگاه میکنم
که نیست
و به آسمانی دل بستهام که گرفت
و به لحظهای رسیدهام
که رفت
و شاید از هیچ ،
شانهای بسازم امروز
برای تمامِ اشکها و گریهها
و هرچه سکوتیست
که بر دهانِ دلِ خستهمان ،
نقش بسته است
#مرجان_پورشریفی
گاهی آنقدر سخت است حالِ خوب
که نمیشود شب را خوابید
نمیشود صبح را بیدار دید
گاهی آنقدر خستگی مفرط است
که نفس را به دیوار باید سپرد و
عشق را به زمان
چایِ زندگی که سرد میشود
دیگر نمیشود لب بزَنیاش
که انگار
تمامِ زندگی
از دهانت میاُفتد
میاُفتد و نمیتوانی ،
اشک نریزیاَش
نمیشود نباشی و نبینی
که خدا چشمهایش را بسته است
خدا سالهای زیادیست
خوابیده است
#مرجان_پورشریفی
پن : شبها نمیخوابم .. روزها منتظرم ..
.
🔅زندگی ، منتظرِ خوابی عمیق است 🔅
@asheghanehaye_fatima
که نمیشود شب را خوابید
نمیشود صبح را بیدار دید
گاهی آنقدر خستگی مفرط است
که نفس را به دیوار باید سپرد و
عشق را به زمان
چایِ زندگی که سرد میشود
دیگر نمیشود لب بزَنیاش
که انگار
تمامِ زندگی
از دهانت میاُفتد
میاُفتد و نمیتوانی ،
اشک نریزیاَش
نمیشود نباشی و نبینی
که خدا چشمهایش را بسته است
خدا سالهای زیادیست
خوابیده است
#مرجان_پورشریفی
پن : شبها نمیخوابم .. روزها منتظرم ..
.
🔅زندگی ، منتظرِ خوابی عمیق است 🔅
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
از من برای اینهمه دوست داشتنت
برای اینهمه وقت نگه داشتنت
برای طاقت آوردنت تشکر کن
از من در برابرِ اینهمه شبهای گریهدار دعا کن
از ویروسی که از بوسیدنت
بر قلبم به جای مانده است
از حسی که از آغوشت
به اندامم نفوذ کرده است
از من محافظت کن
از موجودی که بعد از آمدنت به آن تبدیل شدهام
از هوایی که لحظهی آمدنت
از درزِ پنجره به جانِ خانهام نفوذ کرده است
از هوایی که از بودنت
به تنفسم نشت کرده است
برای من دعا کن
که ضریحِ دستانم را به کسی نسپارم
و این تنِ وامانده از تو را
به کسی تسلیم نکنم
یا کدام احساسِ دیگر شبیه به تو
زندگی را بر من تنگ میکند پس از خوب شدنم
شفاعتم کن از تو رها شوم به تنهایی
نجاتم بده
در برابر شبهایی که قرار است تنها بخوابم
برای هزارو یک شبی که
زنی به سر انگشتِ دستانِ مردی
نوازش نخواهد شد
دعایم کن به ویروسی بدتر از تو مبتلا نشوم
که ایزوله شوم دور از بودنت
قرنطینه کنم چشمانم را
به نگاه بیملاحظهی دیگران
که ضدعشق کنم خودم را
فراموش کنم همهات را
نشوم کسی شبیه به تو
نزنم بر قلبشکستهها
که سرایت نکنم به کسی بدتر از خودم
که خودم باشم و
خانهی دلم خالی از کسی
به نامِ تو
#مرجان_پورشریفی
از من برای اینهمه دوست داشتنت
برای اینهمه وقت نگه داشتنت
برای طاقت آوردنت تشکر کن
از من در برابرِ اینهمه شبهای گریهدار دعا کن
از ویروسی که از بوسیدنت
بر قلبم به جای مانده است
از حسی که از آغوشت
به اندامم نفوذ کرده است
از من محافظت کن
از موجودی که بعد از آمدنت به آن تبدیل شدهام
از هوایی که لحظهی آمدنت
از درزِ پنجره به جانِ خانهام نفوذ کرده است
از هوایی که از بودنت
به تنفسم نشت کرده است
برای من دعا کن
که ضریحِ دستانم را به کسی نسپارم
و این تنِ وامانده از تو را
به کسی تسلیم نکنم
یا کدام احساسِ دیگر شبیه به تو
زندگی را بر من تنگ میکند پس از خوب شدنم
شفاعتم کن از تو رها شوم به تنهایی
نجاتم بده
در برابر شبهایی که قرار است تنها بخوابم
برای هزارو یک شبی که
زنی به سر انگشتِ دستانِ مردی
نوازش نخواهد شد
دعایم کن به ویروسی بدتر از تو مبتلا نشوم
که ایزوله شوم دور از بودنت
قرنطینه کنم چشمانم را
به نگاه بیملاحظهی دیگران
که ضدعشق کنم خودم را
فراموش کنم همهات را
نشوم کسی شبیه به تو
نزنم بر قلبشکستهها
که سرایت نکنم به کسی بدتر از خودم
که خودم باشم و
خانهی دلم خالی از کسی
به نامِ تو
#مرجان_پورشریفی
#ماهی
نوشتن ،این روزها کمکی نمیکند ، حرفهایی هست که نمیشود گفت حتا نمیشود نوشت ، آدمها دورتر از چیزی که به نظر می آیند کنارم هستند و دوری دورتر از حدیست که عذاب میدهد . روز بیشتر از زمان خودش میماند و شب داستانیست که تمام شده است . خواب ،احساسیست که این روزهای طولانی به من دست نمیدهد و تنهایی حسیست که بیشتر از همیشه گریه میکند .
جای خالی این تنهایی را چه کسی پر میکند ؟ کدام سوی این زندگی خورشید غروب میکند . بیانتها روز دارم و بینهایت بیخوابم . شب را برای خودم مثال میزنم و آستین بلوزی را به روی نگاهم میاندازم نوری از گوشهی باز ماندهی آستین به چشمم میخورد ، کرکره را تا ته پایین میدهم ، تاریکی را به یاد اتاقم می اندازم ، نمیشود ، روح این شبها آفتابیست ، با هیچ پردهای پنجره خاموش نمیشود . برگهای گلدانهای سبز و قشنگم بهار را از درون ساقهشان بیرون زدهاند ، ماهی تنگ شیشه ایام از تکرار این دور زدن در آب خسته است . همیشه در آب و باز هم آب میخورد ، آب را به جانش میکشد و باز بیرون میدهد ، از آب در آب نفس میکشد . چه زندگی خسته کنندهای دارد این ماهی ، دلم برایش میسوزد .
انگشتانم را دوست دارد دستم را به داخل تنگ فرو میبرم به سمت دستم بال بال میزند ، میان کف دستم جای میگیرد ، منتظر میماند ، بیرون از آب میاورمش ، ساکت نگاهم میکند ، دهانش را باز و بسته میکند انگار چیزی میگوید ، پولک براق و قرمزش را ناز میکنم هنوز نگاهم میکند و همان جملهی تکراری را میگوید ، دستم را داخل آب میبرم هنوز کف دستم نشسته است و هنوز چیزی میگوید . گوش میکنم نمیشنوم . صدای بوسه میدهد حرفهایش ، صدای اعتماد میدهد نگاهش ، حس میکنم کسی را دوست دارد ، ماهی سالهاست کسی را دوست دارد و من چه بینهایت میخواهمش و آب و آفتاب و تکرار این زندگی و اینکه هربار چیزی میگویم و هربار کسی نمیفهمد و هربار اعتماد میکنم و هربار کسی میرود و اینبار شب هم رفته است ، مونس تنهاییهای یک نفر شب بوده است که دیگر نیست ، لحظههای فراموشی زخمها شب بوده است که دیگر نیست ، زندگی در تکرار یک روز مانده است ، مانده است ، مانده است ، شبهای کنارت در ذهنم مانده است ، جمله ی دوستت دارم بر زبانم جا مانده است ..
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
نوشتن ،این روزها کمکی نمیکند ، حرفهایی هست که نمیشود گفت حتا نمیشود نوشت ، آدمها دورتر از چیزی که به نظر می آیند کنارم هستند و دوری دورتر از حدیست که عذاب میدهد . روز بیشتر از زمان خودش میماند و شب داستانیست که تمام شده است . خواب ،احساسیست که این روزهای طولانی به من دست نمیدهد و تنهایی حسیست که بیشتر از همیشه گریه میکند .
جای خالی این تنهایی را چه کسی پر میکند ؟ کدام سوی این زندگی خورشید غروب میکند . بیانتها روز دارم و بینهایت بیخوابم . شب را برای خودم مثال میزنم و آستین بلوزی را به روی نگاهم میاندازم نوری از گوشهی باز ماندهی آستین به چشمم میخورد ، کرکره را تا ته پایین میدهم ، تاریکی را به یاد اتاقم می اندازم ، نمیشود ، روح این شبها آفتابیست ، با هیچ پردهای پنجره خاموش نمیشود . برگهای گلدانهای سبز و قشنگم بهار را از درون ساقهشان بیرون زدهاند ، ماهی تنگ شیشه ایام از تکرار این دور زدن در آب خسته است . همیشه در آب و باز هم آب میخورد ، آب را به جانش میکشد و باز بیرون میدهد ، از آب در آب نفس میکشد . چه زندگی خسته کنندهای دارد این ماهی ، دلم برایش میسوزد .
انگشتانم را دوست دارد دستم را به داخل تنگ فرو میبرم به سمت دستم بال بال میزند ، میان کف دستم جای میگیرد ، منتظر میماند ، بیرون از آب میاورمش ، ساکت نگاهم میکند ، دهانش را باز و بسته میکند انگار چیزی میگوید ، پولک براق و قرمزش را ناز میکنم هنوز نگاهم میکند و همان جملهی تکراری را میگوید ، دستم را داخل آب میبرم هنوز کف دستم نشسته است و هنوز چیزی میگوید . گوش میکنم نمیشنوم . صدای بوسه میدهد حرفهایش ، صدای اعتماد میدهد نگاهش ، حس میکنم کسی را دوست دارد ، ماهی سالهاست کسی را دوست دارد و من چه بینهایت میخواهمش و آب و آفتاب و تکرار این زندگی و اینکه هربار چیزی میگویم و هربار کسی نمیفهمد و هربار اعتماد میکنم و هربار کسی میرود و اینبار شب هم رفته است ، مونس تنهاییهای یک نفر شب بوده است که دیگر نیست ، لحظههای فراموشی زخمها شب بوده است که دیگر نیست ، زندگی در تکرار یک روز مانده است ، مانده است ، مانده است ، شبهای کنارت در ذهنم مانده است ، جمله ی دوستت دارم بر زبانم جا مانده است ..
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
باید آنقدر میبوسیدمت
که اینروزهای دلتنگی ،
لب به نبودنت نزنــم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
که اینروزهای دلتنگی ،
لب به نبودنت نزنــم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#اتفاق
بیدار که شدم رفته بود، ملافهی سردِ تخت خبر از یک بیخوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مهآلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبحهای سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقهش خار داشتا یه تیکه از ساقهش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفسگیر گذشتهها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشهترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینهم جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمهی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هقهقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافهی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونهم هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینهم بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذرهذره هورمونهای ترشح کنندهی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشهی خونه مجسمهی بیاحساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شدهی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطهی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریهی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریهی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذابترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقهی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خوردهای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینهی منطقِ یه قلبِ شکستهای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجههای قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بیتوقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شدهی دنیا و جوونیِ هدر رفتهت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
بیدار که شدم رفته بود، ملافهی سردِ تخت خبر از یک بیخوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مهآلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبحهای سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقهش خار داشتا یه تیکه از ساقهش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفسگیر گذشتهها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشهترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینهم جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمهی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هقهقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافهی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونهم هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینهم بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذرهذره هورمونهای ترشح کنندهی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشهی خونه مجسمهی بیاحساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شدهی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطهی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریهی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریهی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذابترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقهی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خوردهای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینهی منطقِ یه قلبِ شکستهای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجههای قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بیتوقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شدهی دنیا و جوونیِ هدر رفتهت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima