@asheghanehaye_fatima
اولین باری که حس کردم دوستش دارم رو یادم نمیاد، اما اولین باری که گفت «دوستت دارم » رو فراموش نمیکنم. یه روزایی توی زندگی هست که دیگه بر نمیگرده، یه آدمایی به زندگیت میان که دیگه تکرار نمیشن، یه کسایی از زندگیت میرن که جاشون همیشه خالی میمونه.
اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم، میرفتم به اولین روزی که اسمم رو صدا زد. به اولین باری که میخواست یه حرفی رو بزنه و نتونست. به روزی که دوستم داشت و نگفت. انقدر توی اون روز میمونم که همونجا بمیرم.
مگه آدم چندبار این شانس رو داره که خودش رو توی چشمای کسی ببینه!؟
#پویا_جمشیدی
اولین باری که حس کردم دوستش دارم رو یادم نمیاد، اما اولین باری که گفت «دوستت دارم » رو فراموش نمیکنم. یه روزایی توی زندگی هست که دیگه بر نمیگرده، یه آدمایی به زندگیت میان که دیگه تکرار نمیشن، یه کسایی از زندگیت میرن که جاشون همیشه خالی میمونه.
اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم، میرفتم به اولین روزی که اسمم رو صدا زد. به اولین باری که میخواست یه حرفی رو بزنه و نتونست. به روزی که دوستم داشت و نگفت. انقدر توی اون روز میمونم که همونجا بمیرم.
مگه آدم چندبار این شانس رو داره که خودش رو توی چشمای کسی ببینه!؟
#پویا_جمشیدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کتاب
هیچ کاری بیمعنیتر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی...
#فریبا_وفی
📕 ماه کامل می شود
@asheghanehaye_fatima
هیچ کاری بیمعنیتر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی...
#فریبا_وفی
📕 ماه کامل می شود
@asheghanehaye_fatima
📌
تو یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برای داشتنت
دلی را به دریا زدم
که از آب میترسید...
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
تو یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برای داشتنت
دلی را به دریا زدم
که از آب میترسید...
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
من عشق میورزم و عشق از حیطهی نظم خارج است. عشق، یک جانور خطرناک است که کسانی که قرار نبوده با هم آشنا شوند را، به هم پیوند میدهد.
#اریک_امانوئل_اشمیت #تئاتر_بولوار_فردریک
ترجمه #شهلا_حائری
من عشق میورزم و عشق از حیطهی نظم خارج است. عشق، یک جانور خطرناک است که کسانی که قرار نبوده با هم آشنا شوند را، به هم پیوند میدهد.
#اریک_امانوئل_اشمیت #تئاتر_بولوار_فردریک
ترجمه #شهلا_حائری
@asheghanehaye_fatima
شب ها که نیستی...
جای تو ،
دست مرا جُنون می گیرد
به کوچه هایِ
خلوت خیال ِخواب می برد
هرگز...
نپرسیدی از خودت
بی تو چگونه
قرار است شب هایِ من بخیر شود....
#مژگان_بوربور
شب ها که نیستی...
جای تو ،
دست مرا جُنون می گیرد
به کوچه هایِ
خلوت خیال ِخواب می برد
هرگز...
نپرسیدی از خودت
بی تو چگونه
قرار است شب هایِ من بخیر شود....
#مژگان_بوربور
@asheghanehaye_fatima
وقتی که خواب
مثل دزدِ سر گردنه
تو را میرباید از من
به کی شکایت کنم؟
شهرزادِ من!
فالگوشِ کدام فرشتهی شانهام بخوابم
که در رویایم تو را پس بگیرم؟
قصهی تو را
بر کدام پرِ بالش بنویسم
که مرغش
جَلدِ ویرانههای سرم باشد؟
#عباس_معروفی
وقتی که خواب
مثل دزدِ سر گردنه
تو را میرباید از من
به کی شکایت کنم؟
شهرزادِ من!
فالگوشِ کدام فرشتهی شانهام بخوابم
که در رویایم تو را پس بگیرم؟
قصهی تو را
بر کدام پرِ بالش بنویسم
که مرغش
جَلدِ ویرانههای سرم باشد؟
#عباس_معروفی
@asheghanehaye_fatima
خيلي از مردها
اهلِ گذشته اند
كم نيستند
مرداني كه تا زني خاطره نشود
دوستش ندارند
ولي زنها اهلِ امروزند
كسي را مي خواهند
محكم و مردانه عاشق باشد
تا عمري براي تمامِ ديوانگي هايش
زن باشند و زن بمانند...
#فرید_صارمی
خيلي از مردها
اهلِ گذشته اند
كم نيستند
مرداني كه تا زني خاطره نشود
دوستش ندارند
ولي زنها اهلِ امروزند
كسي را مي خواهند
محكم و مردانه عاشق باشد
تا عمري براي تمامِ ديوانگي هايش
زن باشند و زن بمانند...
#فرید_صارمی
@asheghanehaye_fatima
يك جرعه زندگي در كنارت
يك لقمه نفس با رقص ت
يك بغل خستگي از تماشايت
يك مشاجره لفظي با لبت
يك دورهمي با پيرهنت
يك ميهماني با دامنت
يك قهر ابدي با دير آمدنت
يك عهد ازلي با نرفتنت
يك، دو دو زدن براي چشمهايت
يك، سه سه كردنت با نازهايت
يك چهار پايه انتظار نشستن
يك پنج دري داشتن
يك شش و هشت خواندن
يك هفت تير خريدن
يك هشتي پنهان شدن
يك نه ماه صبوري كردن
يك ده
يك دهن
يك از دهن
يك كلام ختم كلام
يك از دهن افتادنِ نامت
بس است براي فراموش كردنت بانو!
#امير_معصومي/آمونياك
يك جرعه زندگي در كنارت
يك لقمه نفس با رقص ت
يك بغل خستگي از تماشايت
يك مشاجره لفظي با لبت
يك دورهمي با پيرهنت
يك ميهماني با دامنت
يك قهر ابدي با دير آمدنت
يك عهد ازلي با نرفتنت
يك، دو دو زدن براي چشمهايت
يك، سه سه كردنت با نازهايت
يك چهار پايه انتظار نشستن
يك پنج دري داشتن
يك شش و هشت خواندن
يك هفت تير خريدن
يك هشتي پنهان شدن
يك نه ماه صبوري كردن
يك ده
يك دهن
يك از دهن
يك كلام ختم كلام
يك از دهن افتادنِ نامت
بس است براي فراموش كردنت بانو!
#امير_معصومي/آمونياك
برای
قصه هایت
گوشهایم را کوک کرده ام
هزار و یک شبم
تسلیمِ
شبی
که
نفسهای تو
چشمهایم را
بیدار کند
#مریم_اسدی
#یهویی_نوشت
#هذیان_های_زنی_که_عشق_برایش_حکم_اعدام_بود
@asheghanehaye_fatima
قصه هایت
گوشهایم را کوک کرده ام
هزار و یک شبم
تسلیمِ
شبی
که
نفسهای تو
چشمهایم را
بیدار کند
#مریم_اسدی
#یهویی_نوشت
#هذیان_های_زنی_که_عشق_برایش_حکم_اعدام_بود
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ،
خداحافظ،
صدایی نیست!
#فروغ_فرخزاد
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ،
خداحافظ،
صدایی نیست!
#فروغ_فرخزاد
#دیالوگ
مرد: چرا مادرت با اینکه میدونست پدرت یه عوضیه، ازش جدا نمیشد؟
دختر: همیشه یه پست فطرته که میتونه قلب زنا رو به طپش بندازه!
@asheghanehaye_fatima
مرد: چرا مادرت با اینکه میدونست پدرت یه عوضیه، ازش جدا نمیشد؟
دختر: همیشه یه پست فطرته که میتونه قلب زنا رو به طپش بندازه!
@asheghanehaye_fatima
■آقای نامرئی■
#قسمت_پنجم
_ احتمال بارش برف در 24 ساعت آینده...
صدای کارشناس هواشناسی بود که از پله های حال بالا آمده، از زیر در اتاق رد شده و به گوشم رسیده بود. می دانی این یعنی چه؟ یعنی این که زمستان در راه است. وقتی زمستان برسد یعنی اینکه آشنایی مان دارد یک ساله می شود. باورت می شود این همه روز؟ این همه روز ندیدمت! ملالی نیست؛ چرا که این سن واقعی من است. درست است که دوری و انتظار، مشکلات و دلتنگی خودش را دارد ولی نمی توانم منکر این بشوم که در این مدت طعم زندگی واقعی را نچشیده ام. آقای نامرئی به لطف بودن شما تولدی دوباره به من بخشیده شد و من از رحمی پا به دنیا گذاشتم که سرار عشق بود. بیست و شش سال از زندگی ام بیهوده و سخیفانه بدون مهمترین مولفه، یعنی عشق تلف شد و تنها یک سال می شود که متولد شدم و زیبایی های دنیا برایم رنگ و لعاب پیدا کردند. آیا جای شکرش باقی نیست پا گذاشتن مردی به زندگی ات که همراه خودش زندگی را به ارمغان آورده؟ آیا ناسپاسی نیست که زبان از گلایه بگشایی و از کاستی های این معجزه ناله کنی؟ نه آقای نامرئی همیشه خدا را شکر می گویم که شما را برای این خلق کرد که سرنوشت مان به هم گره بخورد و مال من باشید. زندگی در حرکت است و به شکل های اجبار، عادت و سازش جریان دارد ولی چه خوب می شد که همه ی زندگی ها به چاشنی عشق خوشمزه می شد و افراد به تعداد روزهای عمرشان زندگی می کردند.
بعد از فرستادن آن جعبه خانه نشینم کرده بودی و چیزی داشت در وجودم ریشه می کرد و پا می گرفت. چشم های من بودند و پاییدن پادری از پشت پنجره. وقتی خبری از تو نشد حسی من را به بیرون زدن از خانه وادار کرد. همان چیزی که ریشه هایش در قلبم گسترانیده شده بود. آفتاب گردان چند روزه ای بودم که از حبس شدن در تاریکی خانه به تنگ آمده بود و خودش را به هر دری می زد تا بروم بیرون و کمی آفتاب را به خوردم بدهم. بی هدف بی مقصد راهی خیابان ها شدم و زیر آسمان روز ذکر آفتاب آفتاب بر لب داشتم و مثل کودکی که دنبال توپ می دود، آفتاب را دنبال می کردم.
حسابی از خانه دور شده بودم. فکرم پر شده بود از همه آن چیزی که به تو مربوط می شد. روی نیمکت قرمزی که زیر چتر سبز درختی لم داده بود، آرام گرفتم تا نفسی تازه کنم. قوطی آب معدنی را سر می کشیدم که چشم هایم تابلوی کتابخانه ی عمومی شهر را پیدا کرد. با خودم گفتم حالا که تا اینجا آمدم چه بهتر که بروم و کتابی برای ساعات بی حوصله گی روزهایم قرض بگیرم. کتابخانه شلوغ و ساکت بود. نگاهی به کتابها انداختم چنگی به دلم نزدند شاید هم دل و دماغ آن روزهایم حال کتاب خواندن نداشتند. از کتابخانه دست خالی بیرون آمدم. در راه بازگشت به خانه خستگی داشت مغزم را به چالش دعوت می کرد که به جای پیاده رفتن بهتر است به دستم فرمان دهد تا تاکسی ای را نگه دارد.
_ خانم، خانم... این برای شماست.
از پشت سرم پسربچه ای با موهای فرفری این را گفت و فرار کرد! جا خوردم. نمی دانستم باید بچه را دنبال کنم یا دنبال این باشم که چی برای من است؟ بچه خیلی زود میان سیل جمعیت غرق شد. اما روی موزاییک های شش ضلعی پشت سرم، یک کتاب بود. کتابی که به همان طریقی که جعبه های شیرینی را می بندند با روبانی سبز گره پاپیونی زده شده بود.
باز هم تو. این دفعه هم نشد بفهمم کی هستی. با کتاب به خانه برگشتم. هم خوشحال بودم که دلیلش را می دانی هم ناراحت که باز هم دلیل را می دانی. حالا یک روز که پیدایت می کنم یا بالاخره که پیدایت می شود یک پدری از حال و روزت در بیاورم. آن موقع به تو نشان می دهم دیکتاتور واقعی چه کسی ست. شده تو را حبس کنم، می کنم شده به زنجریت بکشم، می کشم آن وقت می روم و از گوشه ای که از دید چشمانت در امان هست، مخفیانه تو را ببینم.
-هیچ وقت دلت برای من نسوخت؟
این سوالی بود که از تو پرسیدم. از کی زیر نظرم داشتی، یعنی همه روزه همه جا تعقیبم می کردی؟ فکر کردن به این موضع شیرین است و قند توی دل آدم آب می کند. باید دختر باشی تا این حرفم را بهتر درک کنی.
_ حالا كه دانستهای رازی پنهان شده در سایهی جملههایی كه میخوانی...
این ها جملات آغازین کتاب بودند؛ شرق بنفشه.
سومین هدیه ات هیچ یادداشتی نداشت اما یک چیز را یادم داد؛ هر کجا گذرم به روبان سبز با گره پروانه ای افتاد؛ بفهمم که اول از طرف توست و دوم این هدیه برای من است.
_ مرسی مرسی
بیشتر از این کلماتی که به خودم گفتم باید از تو بخاطر آن کتاب تشکر می کردم. گریه کردم. کتابی که به گریه ات بندازد کتابی که مجبورت کند دوباره از اولش بخوانی به چاپ شدنش می ارزد؛ به هدیه دادنش می ارزد و نویسنده اش خوب از عهده ی کار خودش بر آمده.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
ادامه دارد...
#قسمت_پنجم
_ احتمال بارش برف در 24 ساعت آینده...
صدای کارشناس هواشناسی بود که از پله های حال بالا آمده، از زیر در اتاق رد شده و به گوشم رسیده بود. می دانی این یعنی چه؟ یعنی این که زمستان در راه است. وقتی زمستان برسد یعنی اینکه آشنایی مان دارد یک ساله می شود. باورت می شود این همه روز؟ این همه روز ندیدمت! ملالی نیست؛ چرا که این سن واقعی من است. درست است که دوری و انتظار، مشکلات و دلتنگی خودش را دارد ولی نمی توانم منکر این بشوم که در این مدت طعم زندگی واقعی را نچشیده ام. آقای نامرئی به لطف بودن شما تولدی دوباره به من بخشیده شد و من از رحمی پا به دنیا گذاشتم که سرار عشق بود. بیست و شش سال از زندگی ام بیهوده و سخیفانه بدون مهمترین مولفه، یعنی عشق تلف شد و تنها یک سال می شود که متولد شدم و زیبایی های دنیا برایم رنگ و لعاب پیدا کردند. آیا جای شکرش باقی نیست پا گذاشتن مردی به زندگی ات که همراه خودش زندگی را به ارمغان آورده؟ آیا ناسپاسی نیست که زبان از گلایه بگشایی و از کاستی های این معجزه ناله کنی؟ نه آقای نامرئی همیشه خدا را شکر می گویم که شما را برای این خلق کرد که سرنوشت مان به هم گره بخورد و مال من باشید. زندگی در حرکت است و به شکل های اجبار، عادت و سازش جریان دارد ولی چه خوب می شد که همه ی زندگی ها به چاشنی عشق خوشمزه می شد و افراد به تعداد روزهای عمرشان زندگی می کردند.
بعد از فرستادن آن جعبه خانه نشینم کرده بودی و چیزی داشت در وجودم ریشه می کرد و پا می گرفت. چشم های من بودند و پاییدن پادری از پشت پنجره. وقتی خبری از تو نشد حسی من را به بیرون زدن از خانه وادار کرد. همان چیزی که ریشه هایش در قلبم گسترانیده شده بود. آفتاب گردان چند روزه ای بودم که از حبس شدن در تاریکی خانه به تنگ آمده بود و خودش را به هر دری می زد تا بروم بیرون و کمی آفتاب را به خوردم بدهم. بی هدف بی مقصد راهی خیابان ها شدم و زیر آسمان روز ذکر آفتاب آفتاب بر لب داشتم و مثل کودکی که دنبال توپ می دود، آفتاب را دنبال می کردم.
حسابی از خانه دور شده بودم. فکرم پر شده بود از همه آن چیزی که به تو مربوط می شد. روی نیمکت قرمزی که زیر چتر سبز درختی لم داده بود، آرام گرفتم تا نفسی تازه کنم. قوطی آب معدنی را سر می کشیدم که چشم هایم تابلوی کتابخانه ی عمومی شهر را پیدا کرد. با خودم گفتم حالا که تا اینجا آمدم چه بهتر که بروم و کتابی برای ساعات بی حوصله گی روزهایم قرض بگیرم. کتابخانه شلوغ و ساکت بود. نگاهی به کتابها انداختم چنگی به دلم نزدند شاید هم دل و دماغ آن روزهایم حال کتاب خواندن نداشتند. از کتابخانه دست خالی بیرون آمدم. در راه بازگشت به خانه خستگی داشت مغزم را به چالش دعوت می کرد که به جای پیاده رفتن بهتر است به دستم فرمان دهد تا تاکسی ای را نگه دارد.
_ خانم، خانم... این برای شماست.
از پشت سرم پسربچه ای با موهای فرفری این را گفت و فرار کرد! جا خوردم. نمی دانستم باید بچه را دنبال کنم یا دنبال این باشم که چی برای من است؟ بچه خیلی زود میان سیل جمعیت غرق شد. اما روی موزاییک های شش ضلعی پشت سرم، یک کتاب بود. کتابی که به همان طریقی که جعبه های شیرینی را می بندند با روبانی سبز گره پاپیونی زده شده بود.
باز هم تو. این دفعه هم نشد بفهمم کی هستی. با کتاب به خانه برگشتم. هم خوشحال بودم که دلیلش را می دانی هم ناراحت که باز هم دلیل را می دانی. حالا یک روز که پیدایت می کنم یا بالاخره که پیدایت می شود یک پدری از حال و روزت در بیاورم. آن موقع به تو نشان می دهم دیکتاتور واقعی چه کسی ست. شده تو را حبس کنم، می کنم شده به زنجریت بکشم، می کشم آن وقت می روم و از گوشه ای که از دید چشمانت در امان هست، مخفیانه تو را ببینم.
-هیچ وقت دلت برای من نسوخت؟
این سوالی بود که از تو پرسیدم. از کی زیر نظرم داشتی، یعنی همه روزه همه جا تعقیبم می کردی؟ فکر کردن به این موضع شیرین است و قند توی دل آدم آب می کند. باید دختر باشی تا این حرفم را بهتر درک کنی.
_ حالا كه دانستهای رازی پنهان شده در سایهی جملههایی كه میخوانی...
این ها جملات آغازین کتاب بودند؛ شرق بنفشه.
سومین هدیه ات هیچ یادداشتی نداشت اما یک چیز را یادم داد؛ هر کجا گذرم به روبان سبز با گره پروانه ای افتاد؛ بفهمم که اول از طرف توست و دوم این هدیه برای من است.
_ مرسی مرسی
بیشتر از این کلماتی که به خودم گفتم باید از تو بخاطر آن کتاب تشکر می کردم. گریه کردم. کتابی که به گریه ات بندازد کتابی که مجبورت کند دوباره از اولش بخوانی به چاپ شدنش می ارزد؛ به هدیه دادنش می ارزد و نویسنده اش خوب از عهده ی کار خودش بر آمده.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
ادامه دارد...
@asheghanehaye_fatima
یعنی می شود یک شب خوابید
و صبح از رادیو شنید
باد آزاد است
از هر کجا که دلش خواست ،
اگر خواست از جامه خوابِ زن و
و آیینه بگذارد !؟
چکارمان دارند نمیگذارند با بوسه گفتوگو کنیم ؟
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسیم
چکارمان دارند
رادیو دارد دروغ می گوید!
#سیدعلی_صالحی
یعنی می شود یک شب خوابید
و صبح از رادیو شنید
باد آزاد است
از هر کجا که دلش خواست ،
اگر خواست از جامه خوابِ زن و
و آیینه بگذارد !؟
چکارمان دارند نمیگذارند با بوسه گفتوگو کنیم ؟
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسیم
چکارمان دارند
رادیو دارد دروغ می گوید!
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
مرد هر چه باشد آزاد است،
میتواند به هر شوری تن بدهد و به هر سرزمینی که دلش خواست برود،
از هر مانعی بگذرد و دست نیافتنیترین هوسها را با ولع بچشد.
اما زن مدام با مانع رو به روست!
دچار سکون و در عین حال انعطافپذیر است، سستی جسم و وابستگیهای قانونی دشمن او هستند.
ارادهاش همانند توریِ کلاهش که نخی نگهش می دارد، با هر بادی میلرزد؛ همواره هوسی هست که او را دنبال خود میکِشد و ملاحظهای که نگهش میدارد...
#گوستاو_فلوبر
#مادام_
@asheghanehaye_fatima
مرد هر چه باشد آزاد است،
میتواند به هر شوری تن بدهد و به هر سرزمینی که دلش خواست برود،
از هر مانعی بگذرد و دست نیافتنیترین هوسها را با ولع بچشد.
اما زن مدام با مانع رو به روست!
دچار سکون و در عین حال انعطافپذیر است، سستی جسم و وابستگیهای قانونی دشمن او هستند.
ارادهاش همانند توریِ کلاهش که نخی نگهش می دارد، با هر بادی میلرزد؛ همواره هوسی هست که او را دنبال خود میکِشد و ملاحظهای که نگهش میدارد...
#گوستاو_فلوبر
#مادام_
@asheghanehaye_fatima
دلم را چون کلیدی میسپارم
به دست مهربان و گرم یارم
- تسلابخش و زیبا و صمیمی -
چقدر این دستها را دوستدارم
#حسین_منزوی
دلم را چون کلیدی میسپارم
به دست مهربان و گرم یارم
- تسلابخش و زیبا و صمیمی -
چقدر این دستها را دوستدارم
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
عطر تنت
کنار بوی موهایت
آذوقه این زمستان سرد و خشک آغوشت ،
واژه واژهِ شعرهای مرا گرم می کند
"دوست داشتن تو"
چاشنی این روزهای زمستانی ست
عجیب تو را بی دلیل دوست دارم...
#پریناز_ارشد
عطر تنت
کنار بوی موهایت
آذوقه این زمستان سرد و خشک آغوشت ،
واژه واژهِ شعرهای مرا گرم می کند
"دوست داشتن تو"
چاشنی این روزهای زمستانی ست
عجیب تو را بی دلیل دوست دارم...
#پریناز_ارشد
@asheghanehaye_fatima
تو که عمریست عاشقانه نوشتی
عاشقانه خواندی
عاشقانه زندگی کردی
عشق ورزیدی
از آنچه داشتی بخشیدی
… حتی بی هیچ پاداشی…
خود را سرزنش نکن…
لذت ببر از اینکه دوست داشتن را آموخته ای
هر آدمی وسعت روحش به دوست داشتن قد نمیدهد
و این وسعت روح توست
تــــــــیر مــــــــاهــــــــی…….
#شما_فرستادید
#سعید
تو که عمریست عاشقانه نوشتی
عاشقانه خواندی
عاشقانه زندگی کردی
عشق ورزیدی
از آنچه داشتی بخشیدی
… حتی بی هیچ پاداشی…
خود را سرزنش نکن…
لذت ببر از اینکه دوست داشتن را آموخته ای
هر آدمی وسعت روحش به دوست داشتن قد نمیدهد
و این وسعت روح توست
تــــــــیر مــــــــاهــــــــی…….
#شما_فرستادید
#سعید