عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن! هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!دستنبندی از جیبش در آورد.راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛ جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...خانم شما خوبی؟ گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..گفتم :قوی...هر چی قوی تر!گفت:معتاد که نیستید؟ گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟ گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین! و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.گفتم :نلی صالحی..گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.سهراب گفت:درد دارین؟ گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....

📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_پنجم
#چیستا_یثربی


@asheghanehaye_fatima
■آقای نامرئی■
#قسمت_پنجم


_ احتمال بارش برف در 24 ساعت آینده...
صدای کارشناس هواشناسی بود که از پله های حال بالا آمده، از زیر در اتاق رد شده و به گوشم رسیده بود. می دانی این یعنی چه؟ یعنی این که زمستان در راه است. وقتی زمستان برسد یعنی اینکه آشنایی مان دارد یک ساله می شود. باورت می شود این همه روز؟ این همه روز ندیدمت! ملالی نیست؛ چرا که این سن واقعی من است. درست است که دوری و انتظار، مشکلات و دلتنگی خودش را دارد ولی نمی توانم منکر این بشوم که در این مدت طعم زندگی واقعی را نچشیده ام. آقای نامرئی به لطف بودن شما تولدی دوباره به من بخشیده شد و من از رحمی پا به دنیا گذاشتم که سرار عشق بود. بیست و شش سال از زندگی ام بیهوده و سخیفانه بدون مهمترین مولفه، یعنی عشق تلف شد و تنها یک سال می شود که متولد شدم و زیبایی های دنیا برایم رنگ و لعاب پیدا کردند. آیا جای شکرش باقی نیست پا گذاشتن مردی به زندگی ات که همراه خودش زندگی را به ارمغان آورده؟ آیا ناسپاسی نیست که زبان از گلایه بگشایی و از کاستی های این معجزه ناله کنی؟ نه آقای نامرئی همیشه خدا را شکر می گویم که شما را برای این خلق کرد که سرنوشت مان به هم گره بخورد و مال من باشید. زندگی در حرکت است و به شکل های اجبار، عادت و سازش جریان دارد ولی چه خوب می شد که همه ی زندگی ها به چاشنی عشق خوشمزه می شد و افراد به تعداد روزهای عمرشان زندگی می کردند.
بعد از فرستادن آن جعبه خانه نشینم کرده بودی و چیزی داشت در وجودم ریشه می کرد و پا می گرفت. چشم های من بودند و پاییدن پادری از پشت پنجره. وقتی خبری از تو نشد حسی من را به بیرون زدن از خانه وادار کرد. همان چیزی که ریشه هایش در قلبم گسترانیده شده بود. آفتاب گردان چند روزه ای بودم که از حبس شدن در تاریکی خانه به تنگ آمده بود و خودش را به هر دری می زد تا بروم بیرون و کمی آفتاب را به خوردم بدهم. بی هدف بی مقصد راهی خیابان ها شدم و زیر آسمان روز ذکر آفتاب آفتاب بر لب داشتم و مثل کودکی که دنبال توپ می دود، آفتاب را دنبال می کردم.
حسابی از خانه دور شده بودم. فکرم پر شده بود از همه آن چیزی که به تو مربوط می شد. روی نیمکت قرمزی که زیر چتر سبز درختی لم داده بود، آرام گرفتم تا نفسی تازه کنم. قوطی آب معدنی را سر می کشیدم که چشم هایم تابلوی کتابخانه ی عمومی شهر را پیدا کرد. با خودم گفتم حالا که تا اینجا آمدم چه بهتر که بروم و کتابی برای ساعات بی حوصله گی روزهایم قرض بگیرم. کتابخانه شلوغ و ساکت بود. نگاهی به کتابها انداختم چنگی به دلم نزدند شاید هم دل و دماغ آن روزهایم حال کتاب خواندن نداشتند. از کتابخانه دست خالی بیرون آمدم. در راه بازگشت به خانه خستگی داشت مغزم را به چالش دعوت می کرد که به جای پیاده رفتن بهتر است به دستم فرمان دهد تا تاکسی ای را نگه دارد.
_ خانم، خانم... این برای شماست.
از پشت سرم پسربچه ای با موهای فرفری این را گفت و فرار کرد! جا خوردم. نمی دانستم باید بچه را دنبال کنم یا دنبال این باشم که چی برای من است؟ بچه خیلی زود میان سیل جمعیت غرق شد. اما روی موزاییک های شش ضلعی پشت سرم، یک کتاب بود. کتابی که به همان طریقی که جعبه های شیرینی را می بندند با روبانی سبز گره پاپیونی زده شده بود.
باز هم تو. این دفعه هم نشد بفهمم کی هستی. با کتاب به خانه برگشتم. هم خوشحال بودم که دلیلش را می دانی هم ناراحت که باز هم دلیل را می دانی. حالا یک روز که پیدایت می کنم یا بالاخره که پیدایت می شود یک پدری از حال و روزت در بیاورم. آن موقع به تو نشان می دهم دیکتاتور واقعی چه کسی ست. شده تو را حبس کنم، می کنم شده به زنجریت بکشم، می کشم آن وقت می روم و از گوشه ای که از دید چشمانت در امان هست، مخفیانه تو را ببینم.
-هیچ وقت دلت برای من نسوخت؟
این سوالی بود که از تو پرسیدم.  از کی زیر نظرم داشتی، یعنی همه روزه همه جا تعقیبم می کردی؟ فکر کردن به این موضع شیرین است و قند توی دل آدم آب می کند. باید دختر باشی تا این حرفم را بهتر درک کنی.
_ حالا كه دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی كه می‌خوانی...
این ها جملات آغازین کتاب بودند؛ شرق بنفشه.
سومین هدیه ات هیچ یادداشتی نداشت اما یک چیز را یادم داد؛ هر کجا گذرم به روبان سبز با گره پروانه ای افتاد؛ بفهمم که اول از طرف توست و دوم این هدیه برای من است.
_ مرسی مرسی
بیشتر از این کلماتی که به خودم گفتم باید از تو بخاطر آن کتاب تشکر می کردم. گریه کردم. کتابی که به گریه ات بندازد کتابی که مجبورت کند دوباره از اولش بخوانی به چاپ شدنش می ارزد؛ به هدیه دادنش می ارزد و نویسنده اش خوب از عهده ی کار خودش بر آمده.

#حسین_خاموشی



@asheghanehaye_fatima

ادامه دارد...
Forwarded from اتچ بات
رابطه درحمام بهترین تنوع در رابطه است

📌همه میدانیم که تغییر در مکان رابطه جنسی از بزرگترین عاملهای تنوع و افزایش هیجان جنسی بین یک زوج میتونه باشه، که از بهترین این مکانها میتوان از "حمام" نام برد.
حمام نمادی از تازگی ، پاکیزگی و طراوته که قاعدتا ترکیب و تلفیقش با رابطه جنسی لذت هر دو را دو صد چندان خواهد کرد، یک حمام خوب جنسی همه مراحل رابطه را شامل میشود، از پیشنوازی کاملا متفاوت و خارق العاده گرفته تا دخول و ارگاسم دوطرف.


📌س,ک,س در وان حمام یا زیر دوش می تواند تجربه ای متفاوت و لذتبخش برای شما و همسرتان به دنبال داشته باشد اما از آنجا که آب مواد لغزنده کننده تولید شده توسط بدن را می شوید این نوع س,ک,س می تواند برای زن دردناک باشد ، برای حل این مشکل ، قبل از خیس شدن بدنتان ناحیه تناسلی خود و همسرتان را به لوبریکانت سیلیکونی آغشته کنید ، این نوع لوبریکانت ها در برابر آب مقاومند و به هیچ عنوان در آب #حل نخواهند شد


#همسرانه

@asheghanehaye_fatima

🎥 #قسمت_پنجم
🍃 موضوع : از کجا بفهمیم تحریک شدیم❗️
🎙 #دوبله_فارسی👇👇👇