عاشقانه های فاطیما
783 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


بايد انتخاب كرد!
روح يك مرد عاشق رو داشتن
يا
عاشق روح يك مرد بودن!


هرچند هر دوش ديدنه نيمه ي پره ليوانه ولي خب ليوان اولي درصد اميدش بيشتره تا دومي!

#امير_معصومي/امونياك
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
🔆

یادت می آید
روزی را که عاشق شدیم؟!

نشان به همان نشان که گفتم:
کاسه ای زیر نیم کاسه است!

- خب!
از ما بعید بود این وادادگی پای دل! -

حالا که نیستی می دانم
دست خدا زیر این کاسه بود!

باید هر از قرنی یک بار
کاسه / کوزه ی دلتنگی ش را
سر کسی بشکند و بی آبرو هم نشود!

چه کاسه ای تنگ تر از عشق
چه کوزه ای نازک تر از دل!
چه سری سخت تر از صبر
چه شکستنی بیصدا تر از اشک!

بیا و پا در میانی کن
تو که برگردی
من که هیچ!
خدا صد سال دیگر خدا میماند!


#امير_معصومي/امونياك



@asheghanehaye_fatima

🔆
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
@asheghanehaye_fatima


نبوسیدنت ...
آبی است بر آتش دل!
حسادت را فرو می نشاند
وفاداری ، جاری می کند!
.
.
.
نبوسیدنت!
نبوسیدنِ تو
یا نبوسیدن تو را؟!
پناه بر خدا از افعال مجهول!


پ. ن:
افعال: عملکرد ها!
#امير_معصومي/امونياك
@asheghanehaye_fatima



تو را دوست تر دارم/ از هر کس که می گوید: " عاشقت هستم



#امير_معصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima




#قتل_ناجي_من
جوان بود و فريبا اما نه زيبا! دوستش داشتم. انگشتانم را كه بريد، به پايش افتادم؛ گريخت.
دست به دامنش شدم؛ دست هايم را بريد!
زود بود براي اين اتفاق. بايد به بند مي كشيدم أش. بهترين دفاع، حمله بود وقتي كنار پنجره مرا تهديد به پرواز مي كرد. گرفتم أش. لبش را به نيش كشيدم. با سلاح سردي سينه اش را شكافت. پرده رام مكر زن شد و من نيز هم!
.
.
.
زني كه موهايش را كوتاه مي كند و دامن را به باد داده، تا غيرت مردي را براي دريدن پيراهنش، بجنباند، مثله مي كند زنده ي تو را!... قاتل نيست؟!

#امير_معصومي/ آمونياك
دهم دي ماه نودوپنج.
هميشه كه نبايد
من باشم و
اتفاق چشمان تو
به جان خواب هاي من بيافتد !
گاهی هم باید
فاجعه ي لبان من
به جان هوست بيافتد !

#امير_معصومي/آمونياك


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



جور دیگری هم می شود با تو عاشقی کرد، بی آنکه آب در دل آن شارلاتانی که قاپ تو را دزدید، تکان بخورد؛ مثلا وقتی باران می بارد، من شوهرت را پای یک قرار کاری بکشم تا جنون پیاده روی در هوای دو نفره تو را مستأصل کند و به من فکر کنی!
من این قابلیت را دارم که زیر پوست تو بخزم، درست وقتی که از عشق بازی های مکررت با آن پفیوز بی پدر و مادر، ارضا نمی شوی، شیشه ی ادکلنم را پشت پنجره ای که تماشای تان میکنم، خالی کنم تا تو را وادار کنم که به من فکر کنی؛ در حالی که پاورچین، سراغ گاوصندوق می روی تا کلت کمری آن دزد ناموس را، کش بروی.
من آنقدر مرموز تو را دوست دارم که وقت چکاندن ماشه هم نمی دانی چرا به قتل فکر کرده ای؟!
حالا که جنازه ات بر زمین مانده است و کسی حاضر نیست یک اشراف زاده ی خائن را، که ضمن هم آغوشی با عکس های معشوقه اش، خود کشی کرده است، به خاک بسپارد؛ من آنقدر نجیبانه دوست ت دارم که آخرین نامه های ارسالیت را بسوزانم و به مجلات نفروشم و از عشق تو، پولی به جیب نزنم.
می بینی؟!می شود تو را جور دیگر هم دوست داشت!!!

#امير_معصومي /آمونياك
@asheghanehaye_fatima




" لعنتي! گفتم اين راهش نيست! "
-" تو پيشنهاد بهتري نداشتي! "
و من! سكوت! پرهياهوترين تصميم ممكني كه در اين مواقع، اتخاذ مي شوم؛ به تنها چيزي كه فكر نمي كردم، راه حل مناسب بود. به گرمي، شيريني و لرزش موجود و فريبي دوباره در ذهن مرد و تسليمي مجدد در تخيل زن ماجرا، مشغول بودم كه زن افكارم را در هم شكست؛
" حالا چكار كنيم؟! "
-" ميتونيم دوباره امتحان كنيم. "
.....

و من مستمر شدم در تكرار بوسه هايي كه هيچ كدام متن داستان را گرم هم نكرد چه برسد به آتش عشق!



بيست و پنجم فروردين نود و پنج
#امير_معصومي_امونياك
@asheghanehaye_fatima




يك جرعه زندگي در كنارت
يك لقمه نفس با رقص ت

يك بغل خستگي از تماشايت
يك مشاجره لفظي با لبت

يك دورهمي با پيرهنت
يك ميهماني با دامنت


يك قهر ابدي با دير آمدنت
يك عهد ازلي با نرفتنت

يك، دو دو زدن براي چشمهايت
يك، سه سه كردنت با نازهايت

يك چهار پايه انتظار نشستن
يك پنج دري داشتن
يك شش و هشت خواندن
يك هفت تير خريدن
يك هشتي پنهان شدن
يك نه ماه صبوري كردن
يك ده
يك دهن
يك از دهن

يك كلام ختم كلام
يك از دهن افتادنِ نامت
بس است براي فراموش كردنت بانو!


#امير_معصومي/آمونياك
@asheghanehaye_fatima




باید پنجره را برایش باز کنم، شاید هُرم نفس تابستان او را از پیله ی ساتن لباس خوابش بیرون کشد ... که می کشد! ...
حق با او بود ... از این خیابان های یک طرفه، هر که می رود، از کوچه ی کناری بر می گردد به خانه! ... هر الهه ی عشقی که روزانگی کند در این صحنه، دلش می لرزد ...




#لبی_با_طعم_تمشک
#امير_معصومي
#كانال_عورانی
@asheghanehaye_fatima




در چله های زمستان قلبش را منجمد می خواهم!
نه سرم به آسمان می رسد و نه پایم به زمین،
آویخته ی دار صداقتم در نجابتی که به امید ماندنت،
در بلندای احساسم، حلق آویز کردم ...
این گونه نمی ماند،
تو را به کالبد شکافی این روح مانده در زنجیره ی تناسخ می کشم...
کابوس های تو به خون این روح زخم خورده، آلوده است!...
شدی کفن عصمتم! ...
شدی قهر قداست بر طنین " دوستت دارم " ها...
من بی تو مسموم، از اسراف امید،
از ازدیاد سوزش بغض تقدیر...
تاول زده چشمهای به راه مانده ام
در بن بست خیال،
نمی شکند دیوار ضخیم بغض،
خیس نمی کند بارانی ترین آرزو،
تن خسته ی لحظه هایم را...

می خواهم پیش پای بغض های خسته ات بمیرم ،
احوال تنگ حوصله ام را تاب بیاور...
مست اشتیاق خیزشم...
به تنهاییم برگرد!



#امير_معصومي_امونياك
@asheghanehaye_fatima


خب شايد حق با او بود. عشق هم مي ميرد! كه چه؟! من هم مي ميرم. گاهي هر روز! گاهي ماهي دو روز!
دليل مي شود بگويم ديگر نيست شدم! وجود ندارم؟!
البته كه هر بار مي ميرم و زنده مي شوم، از قبل تر، عاشق ترم. عاشق تَرَش هستم. احتمال مي دهم عشق هم وقتي ميميرد، فقط مي خواهد از نو شروع كند با همان تجربه هاي قبل اما جوانتر. از نو. مثل وقتي كه يك زن چهل ساله مي گويد: اگر به گذشته بر گردم با همين تجربه، چنين را چونان مي كردم. فلان را بيسار!
باشد قبول. عشق ميان ما مرده است اما مي تواني تضمين بدهي دورهمي ماه بعد كه مرا خانه ي شهبانو مي بيني، دلت هري نريزد پايين، دست پاچه نشوي، گر نگيري، نداني به كجا نگاه كني كه من نبينم، هول نشوي و نفهمي كدام طرفي خودت را كج كني و بعد مستاصل از آن لبخند هاي صورتيِ مليح نزني و جلو نيايي و وانمود نكني مي خواهي با مرد اشتباهي پشت سر من حال و احوال كني و پاشنه كفشت سُر نخورد و به من تنه نزني؟! اگر تو توانستي، من هم بازويت را نخواهم گرفت تا در آغوش همان مرد اشتباهيِ خيالي بيفتي!
اين خط زمان، اين هم نشان ميان كتف تو كه بوسيدنش يك نفرين ابدي است اگر از معشوق رو بگرداني!
حق با توست. عشق مي ميرد. مثل من كه هزار بار از ترس هاي زير پوستي تو در ايام عاشقي مرده ام. عشق كه از من يك ناميراي ملعون ساخت از بس خودم را لعنت ... بي خيال! لعنت به من كه هميشه حق را به تو مي دهم! بايد يك بار براي هميشه حرف اخر را من بزنم! جرأت داري يك بار ديگر بگو عمر عاشقي ما سر آمده است! نامردم سرت را روي سينه نگذارم و گيس هايت را مردانه نچينم! ببينم مي تواني مردانه پاي حرفت بماني!
آب كه از سر گذشت تو را چه حاجت به اين كمندهاي مرد افكن، وقتي قرار است عشق بميرد!

#امير_معصومي
@asheghanehaye_fatima



" لعنتي! گفتم اين راهش نيست! "
-" تو پيشنهاد بهتري نداشتي! "
و من! سكوت! پرهياهوترين تصميم ممكني كه در اين مواقع، اتخاذ مي شوم؛ به تنها چيزي كه فكر نمي كردم، راه حل مناسب بود. به گرمي، شيريني و لرزش موجود و فريبي دوباره در ذهن مرد و تسليمي مجدد در تخيل زن ماجرا، مشغول بودم كه زن افكارم را در هم شكست؛
" حالا چكار كنيم؟! "
-" ميتونيم دوباره امتحان كنيم. "
.....

و من مستمر شدم در تكرار بوسه هايي كه هيچ كدام متن داستان را گرم هم نكرد چه برسد به آتش عشق!



بيست و پنجم فروردين نود و پنج
#امير_معصومي_امونياك
@asheghanehaye_fatima



حوا: بارون مياد.
هيوا: شنيدم.

حوا: صداي بارون رو؟
هيوا: نه! صداي شكستنت رو!

حوا: از زير چتر خاطرات كه بياي بيرون، همين ميشه!
هيوا: تو عروسك گِلي ش نبودي كه روزاي باروني تَرَك بخوري!

حوا: خوش/گِلِش كه بودم!



#امير_معصومي

بيست و نهم بهمن نودو شش
@asheghanehaye_fatima




انتخاب مي كنم از ميان هزار واژه ي گنگ
" تو " را
كه نامفهوم ترين احساس من إي!
نه چنان معقولي كه بَر زبان آيي
و
نه چنين مشروع كه در بَر!
آفتاب رسوايي ت بَر متابد
كه در كدورت مه/جبين تو
گمگشته ترين حرف
محفوظ بماند…

#امير_معصومي
❤️❤️:❤️❤️


ساعت بوسيدن توست !
به وقت بی قراری های لبم؛
اگر سراب خنده هایت
حواس پنجره را پرت کند
برای دیدن ت به قاب بر می گردم.


#امير_معصومي / امونياك

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



نمی شود سوار بر زمان شد و رویاهای تو را در نوردید, اما می توانم عقربه ها را به عشق محکوم کنم, تا از رویای آغوش تو گریزی نباشد.



#تهدید_های_یک_روح_مهربان
#امير_معصومي/ امونياك
@asheghanehaye_fatima
#امیر_معصومی


#رقص_تيزاروس

به پشت گردنش دستی برد، حرکتی به سر انگشتاش داد و مثل زنی که گیره ی مو هایش را باز کرده باشد، دستش را در امتداد گیسوان بلندش تا کمر پایین آورد و با رقص روی پنجه های پا، خودش را رو بروی من رساند. دستی از روی گونه هایش تا سر سینه و شکم پایین آورد و دست به کمر پرسید:
" در این چند ساعت، هیچ دلت نخواست مرا لمس کنی؟! "
مسحور حرکات اغواگرش شده بودم؛ ترس از لمس یک ناشناخته، آمیخته به لذت یک تجربه ی جدید، چیزی نبود که بتوان از این موجود خارق العاده پنهان کرد!...
به طرفش خم شدم. چشمان کبود رنگش به لاجوردیِ دریا می زد. باد زیر مژه هایش تاب می خورد و رطوبت چشمانش را به موج های دریا شبیه می کرد، اندامش حجم ظریفی داشت، ظریف تر از آن که جرات کنم بی گدار به آب بزنم و نپرسیده لمسش کنم.
خیلی عمدی تمام بازدمش را توی صورتم دمید و پرسید: " خب؟! "
پرسیدم : " هر کجا؟!!! " ...
" هر کجااا ..." ...
باید تمام شک و شبه هایم از جنسیت این موجود جواب می گرفت اما نه جوری که همه ی شخصیتم ورق بخورد!!!
انگشتم را مقابل لبانش گرفتم و از بلندیِ گردنش پایین اومدم تا جایی که می شد نوک سینه ها را تصور کرد و با لمس بلندیِ آن ها از سطح قفسه ی سینه، از مرد یا زن بودن تیزاروس به یقین رسید. لمس این برجستگی های برآمده، چیزی بود که باعث شد، پستان ها نمایان شوند و تیزاروس در چرخشی زنانه، ان ها را در زیر گیسوان بلندش، به سرعت پنهان کند!
این برای من درک تمام و کمالِ ان حسی بود که می فهمیدم، چطور ممکن است بدون لمس ماده ای، بر سر تصاحب تخمکی جنگید !...

#امير_معصومي
#داستان_تيزاروس
#سري_اول
***

تيزاروس، زني كه در نوازش هاي عاشقانه ماهيت خويش را مي يابد! من أم! تو أيي و هزاران او إيست كه زنيّت خويش را در ابتلاء به عشق يافتند.
ما را با غريزه زاييدند، بر حسب وظيفه زنده ماني دادند، به جبر، جفت گيرمان كردند!
كسي نگفته بود اينچنين باشد، روزي جوهره ي هوس، عادت ماهيانه ي مان مي شود و هيزي به مردان مي رسد!
كسي نگفته بود پيش از آنكه متولد شويم، خواهيم زاييد و جهان را به تسلسل يك نفرت مادرزادي از همبسترهاي مان، در زنجير مي كنيم.
حالا كسي بيايد و بخواند و بداند كه اندروني نامحرم نديده ي سنت ها، چه جان ها از هم مي درد و چه مجنون ها به صلابه مي كشد!
ديري نمي پايد كه زن از رستاخيز دامن خويش، قيامت آغوش أش را به عدالت پنهان خداوند، بدل خواهد كرد! تا مرد كه باشد و مردانگي چگونه؟!



@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


#تولد_سيلويا


... تيزاروس با صدایی در آرزو و حسرت مانده،‌گفت:
" به قدری زیبا بود که هیچ یک از مردان ساحلی اهمیت نمی داد، از کجا به این دهکده آمده است؟!
زنی فریبا و اغواگر با شخصیتی آرام و اندامی منعطف مانند یک عروس دریایی.
هیچ کس نمی دانست سیلویا در یک شب طوفانی و در لا به لای صخره های حاشیه ی جنوبی اقیانوس، از شکم دریده شده ی یک کوسه، نارس متولد شده و سالها طول کشید تا در آغوش من جان گرفت و توانست پا به دهکده بگذارد. خیلی زود در آن کافه مشغول به کار شد.
تا آن شب که...
آن شب قهقه ی مردان مست بار، فریاد های زن خدمتکار کافه را خیلی دیر به گوش سایرین رساند.
بوی خون، مستی الکل را از سر همه شان پراند. اتاق زیر شیروانی ازدحام همه ی تماشاچیان را جوابگو نبود، دستان مرد به چهار چوب تخت بسته و به کتف نرسیده، بریده شده بود. با حفره ی خالی چشمانش به شکم پاره شده ی خود زل زده بود، می دید زنان ِ از خود بیخود شده ای را که با پایین تنه اش لوندی می کنند و مردانی که جام های خالی شراب شان را از تشت خونی که زیر پایش لبریز شده بود ، پر می کنند به سلامتی زامبی های دهکده.
در این بزم خونین، نگاه فرانکشتاین به دنبال سیلویا، در امتداد ستاره ی دنباله داری که در ساحل فرود آمد، پیش رفت.
ساحل مهتابی؛ صدای پای باد و دستی که در موهایش فرو می رفت؛ چرخید، دو مردمک آتش در دو کاسه ی خون که با نگاه اول، قلب سیلویا را پاره کرد؛ سیلویا اما ناخن هایش را در حفره های صورت مرد فروبرد اما؛ نگاه دوم جمجمه اش را شقه کرد؛ سی ثانیه دورتر، همهمه ی مردان ساحلی که بر نوشیدن پیشابِ زن، یکدیگر را می دریدند.. "...
" باز هم همان ستاره و همان ساحل و همان خاطره با فرانک اشتاینی که نمی شناخت! کابوس های سیلویا تمامی نداشت. با اشعه ی آفتاب نیم روزی که از پرده ی نازک پنجره به روی چشمانش نشسته بود، بیدار شد.

#امير_معصومي
#تيزاروس

***
سيلويا فقط يك شخصيت داستاني نيست. نمادي از تمام غرايز سركوب شده ي زنانه است كه اگر و امّاهاي مشمئزكننده ي اين جهان را تاب نياورده و از جايي كه كسي گمان نمي برد به دنيا آمده است كه هرچه يك زن تا به امروز از نبايد و نشايد به خوردش داده اند را در دامن زندگي ، بالا بياورد و جان سبك كند.
وقتي با تيزاروس همذات پنداري مي كني و روي ميز راوي قدم مي زني و داستان سيلوياي زندگيت را تعريف مي كني، هزار بار معده ات را به مشت مي كشي انگار جنيني تحريك شده به آن چنگ مي كشد و مي خواهد از حلقومت در جهان، منفجر شود!
بارها گلويت را مي فشاري كه فرياد زايش بر نكشي اما هر كس تو را ببيند، مي فهمد چشمان سرخ أت باردار اند.
اين داستان را بخوانيد و تمام بغض ها و كينه هايي كه در زنيّت تان تبديل به هيولايي خفته شده است را بشناسيد!
نگران نباشيد! راوي داستان زودتر از آنچه كه فكرش را بكنيد، با جادوي انديشه ي خويش، شما را به زن بودن تان مفتخر خواهد كرد.
نسيم روسري اش را مي برد، شب مي ريزد ميان آسمان جان
باد دامنش را... خورشيد مي پاشد از پياده /روهاي نازكش!
شبانه/ روزم شده، به احتساب دو ساق و يك قوس و دو ساعد! -گردنش جزو عمرم حساب نمي شود!-

ديري است
يك ساعد مانده به گردنم تا نازِ ساقِ خورشيد فامش را
در شب گيسوانش سحر كنم.

#امير_معصومي/ آمونياك
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima