دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#رمان🌱
#قسمت‌سی‌وهشتم

..........

_‌آیههههه
همانطور که کتاب را بر سرم میزنم میگویم : مامان بزار من این کتابو بخونم .
مادرم همانطور که به سمت من می آمد گفت : بلند شو ، ماه گل زنگ زد گفت علی یک ساعت دیگه میاد اینجا برین یه دور بزنین بعد برین خونشون شام دعوتین ، بلند شو مامان یک هفتست همدیگرو ندیدن .
_مامان ، نمیشه بگی آیه حوصله نداره نمیتونه بیاد .
مادرم همانطور که دمپایی اش را در می اُورد گفت : بلند میشی یا بیام .
پوفی کردم و بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم ...
مانتو بلند خاکستری را بر تن کردم ، همانطور که جلوی آیینه می ایستم روسری بلند خاکستری که همراه با گل های سفید روش کار شده بود را سر کردم .
چادر عربی اصیلم را از روی تخت بر میدارم قصد میکنم از اتاق خارج شوم که با دیدن انگشترم اخمی میکنم و از دستم در می آورمش و توی جعبه ی خودش میگذارم و از اتاق خارج میشوم .
مادرم دست به کمر پایین پله ها ایستاده بود که با دیدن من لبخندی میزند و میگوید : خوبه تیپت فقط،لباس تو خونه ای نبردی ؟
نچی میگویم که ادامه میدهد : نچ و کوفت وایسا تا بیام، با تعجب به رفتنش خیره شدم چند ثانیه بعد با یه ساک دستی برگشت با چشم اشاره کردم اینا چی هستن که اخمی کرد و گفت : ترشیه ، خب لباسه دیگه مگه کوری تو !؟
پوفی میکنم و میگویم : ای خــــدا من چیکار کنم از دست شما مامان .
لبخندی میزند و میگوید : خداروشکر .
قصد میکنم وارد پذیرایی شوم که صدای زنگ خانه بلند میشود ، مادرم چادرش را سر میکند و به طرف در حیاط میرود .
_سلام خوب هستید !؟
مامان : سلام پسرم ممنون بیا تو الان آیه حاضر میشه بیا تو یه چایی ام بخور!
با شنیدن اسم چایی سریع به سمت جا کفشی میروم و میگویم : سلام ، مامان جان من حاضرم .
سریع کفش هایم را به پا میکنم و به سمت در میروم ، بعد از خداحافظی از مادرم به سمت ماشین میروم ، علی در را میزند،و سوار میشود،بلافاصله بعد خودش،سوار میشوم ، نشستن کنار علی یه عذاب خاصی داشت ، بسم اللهی میگوید راه می افتد ، زیر چشمی نگاهی بهش می اندازم مثل همیشه مرتب است اما چشم هایش خسته اند . معلومه که از سرکار اومده خستگی از کت و کولش میباره .
نگاهی گذرا به من می اندازد و میگوید : شما جایی مد نظرتون هست ‌‌ بریم اونجا؟
همانطور که به بیرون نگاه میکنم میگویم : خیر ‌، بریم همین پارک محل!
یک تا از ابرویش،را بالا میدهد و میگوید : بهتر نیست کافی شاپ بریم ؟
شانه ای بالا می اندازم و میگویم هر جور مایلید !.
بعد از یک ساعت جلوی یک کافی شاپ دنج نگه میدارد تعجب میکنم که علی از این جور جاها هم میره !
از ماشین پیاده میشویم علی جلوتر راه می افتد و من هم پشت سرش یه جای خلوت را پیدا میکند،و آنجا مینشینیم .
علی : شما چی میل دارید ؟
نگاهی به دور و اطراف می اندازم و میگویم ‌: چیزی نمیخورم مچکر.
شانه ای بالا می اندازد و روبه پسر جوانی که سینی در دست دارد
میگوید لطفا یه قهوه ے ترک بی شکر .
پسرک سرش را تکان میدهد و میرود بعد،از چند دقیقه با یک سینی بر میگردد همانطور که فنجانی را روی میز میگذارد میگوید : چیز دیگه ای میل ندارید ؟!
علی سرش،را به نشانہ ے نه تکان میدهد و تشکر میکند...
فنجان را به لبانش نزدیک میکند...
قصد میکنم بلند شوم که صدای زنگ تلفنم بلند میشود.
همانطور که دکمه ے سبز را لمس میکنم میگویم : بله
_سلـــــوم عمه خانم
با صدای آرام لبخندی میزنم وومیگویم : سلام زن داداش گل گلا ، چخبرا ، فسقل من چطوره ؟
آرام : واای آیه یه نفسی بکش همه خوبیم فقط این فسقلت خیلی داره اذیتم میکنه میدونم به عمش،رفته !
ناخودآگاه بلند میخندم که با نگاه علی خنده ام را پنهان میکنم.
_آرام من بهت زنگ میزنم .
_باشه آیه جان ، فعلا .
_یاعلی !
علامت قرمز را لمس میکنم.
علی در کمال آرامش مشغول خوردن قهوه اش است ..
اصلا یه تعارفم نکرد منکه نمیخواستم ولی چقدر طولش میده تا بخوره !
بعد از حساب کردن سوار ماشین میشویم و به طرف خونه ے حاج محمد حرکت میکنیم