دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
میکنه یه جوری که تمام بچه هایی که تو ماشین بودن هم گریه میکنند ...
آقا محمد مهدی علی رو بغل میکنه علی هم میگه : چرا اینارو میبینیم نمیمیریم هااا ، یه دختر بچه چه گناهی کرده ، دختری که عروسکش هنوز توی بغلش بود خودم دیدم جلوم داشت جوون میداد من هیچ کاری نمیتونستم بکنم ...
اشکانم را پاک میکنم حالا بیشتر علی رو دوست دارم ، این آدم مغرور نیست یه دل داره به مهربانی آسمانها ....
نگاهی به حلما می اندازم و میگویم : نمیدونستم دلیلش برای رفتن چیه!؟
حلما لبخندی میزند و میگوید : حالا که میدونی کنارش بمون آیه .
لبخندی میزنم : سختت نیست با این وضع میزاری بره ؟!
_دلم نمیاد ، تو اون دنیا بی بی بگه چرا نزاشتی بره من چی بگم جز شرمندگی چیزی ندارم ...
_خب اگر یوقت ، ادامه ے حرفم را میخورم که حلما با بغض میگوید : شهید بشه ، فدای سر بانوی دمشق ...
‌ادامه میدهد ..:
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌و‌سوم
........

میدونی آیه اصلا همون اول که با حسین ازدواج کردم ، گفتم این موندگار نیست ‌ حرف رفتن خیلی میزد اومدم یه بار بهش گفتم من راضی نیستم بری ، گفت باشه نمیرم اما عذاب وجدان گرفتم ، گفتم دلم نمیاد بگم نرو یه کاشی،از حرم عمه ے سادات کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم ...
با حرف های حلما دلم آرام میشود ...
دیگه دیر وقت بود و باید میرفتیم بعد از خداحافظی از حلما و ... به سمت خانه میرویم ...
علی ماشین را روبه روی خانه نگه میدارد ...
قصد میکنم که پیادم شوم میگوید : نظرتون چیه !؟
_بابت !؟
_حاضرید با یه مدافع حرم زندگی کنید !؟
خجول سرم را پایین می اندازم تو نمیدونی که من خیلی وقته این بازی رو باختم ، چه باختی بهتر از این !
_سکوتتون الان علامت رضایته!؟
نگاهی به چشمانش می اندازم : الان دارید خواستگاری میکنید !؟
لبخند عجیبی میزند و میگویم : بعـله .
_پـس قول و قرارمون اون حرفایی که زدیم ...
قهقه ای میزند و میگوید : گور بابای هر چی قول و قرار ؛ از خنده اش خنده ام میگیرد که سرش را نزدیک صورتم میارد و میگوید : نظرتون !؟
از این شیطَنَتام پس بلدی تو !
خنده ام میگیرد خجول آرام میگویم : بله :)
لبخندی میزند و میگوید : شب بخیر ...
زمزمه میکنم : شب بخیر ..
باورم نمیشه قراره به علی برسمـ
در را میبندم قصد میکنم به طرف اتاقم بروم که اردلان از پذیرایی بیرون می آید ‌: سلام آجی خوشگل من
لبخندی به رویش میزنم : سلام ،کی اومدید آرام کـو!؟
_ آرام خونست ،
بیا که بابا قراره خونه رو بفروشه!
بلند میگویم : چيیییی!؟
_عه آروم چرا جیغ میزنی .
به طرف پذیرایی میروم : باباجون اردی چی میگه !میخواین خونه رو بفروشید ..
پدرم اخم مصنوعی میکند و میگوید : علیک سلام ، یادمه یادت داده بودم سلام کنی !
سرم را پایین می اندازم : ببخشید سلام .
مادرم به طرفم می آید : آیه جان خب بابات یه خونه بزرگتر گیر اورده ، دوتا کوچه بالاتر .
پدرم دستی بر سرم میکشد،و میگوید : اره دخترم ، فکر کردم اردلان و آرامم بیان بالا سر خودمون بشینند .
‌با اینکه نمیتونم از این خونه دل بکنم اما قبول میکنم ...
به طرف اتاقم میروم و در را باز میکنم ...
بعد از تعویض لباس هایم به طرف تختم میروم ، یادم می افتد که نماز نخوندم ...
سریع وضو میگیرم و به نماز می ایستم ، بعد از خواندن نماز مغرب و اعشا زانوهایم را بغل میکنم دور تا دور اتاقم را نگاه میکنم ، دلم گرفته نه برای فروش خونه نه برای اینکه علی مدافع حرمه میترسم یوقت ... بغضم میترکد سرم را روی پاهایم میگذارم و زمزمه میکنم : بی بی جان ، میشه علی رو به من ببخشی دلم نمیخواد به این زودی از دستش بدم تازه بدستش اوردم ، زوده ...
با گفتن این حرف یاد حلما سادات می افتم " یه کاشی از حرم بی بی کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم "
اشکانم را پاک میکنم ...
نه نه ، هر جور که خودتون صلاح میدونید ...
سجاده ام را جمع میکنم، صورتم را آبی میزنم و از اتاق خارج میشوم .
به طرف پذیرایی میروم باید به پدرو مادرم بگم که علی مدافع حرمه .
کنار پدرم می نشینم مادرم و اردلان نگاهی به من می اندازد : راستش بابا جون مامان اومدم یه چیزی رو بهتون بگم ...
_بگو بابا جان !
راستش علی مدافع حرمه .
بلافاصله بعد از حرفم مادرم بلند میگوید : چیییی!
پدرم نگاهی به مادرم می اندازد و میگوید : خانوم اجازه بده بچه حرفشو بزنه .
ادامه میدهم : بله ، من فکرامو کردم شرایط علی رو قبول میکنم ...
مادرم همانطور که بلند میشود میگوید : آیه حرفشم نزن ، از ماه گل بعید بود نگه به من ، عه عه ...
به طرفش میروم و میگویم : مامان جان ، من شرایطشو قبول دارم با تمام سختی هاش .
مادرم بغض میکند : میدونی چی داری میگی آیه ، یعنی اینکه هر روز باید منتظر یه خبر باشی هر روز باید چشم انتظار باشی که بهت زنگ بزنه ، حتی ممکنه جوونیتو ووآرزوهاتو از دست بدی !
_آیه ، این تصمیمیه که تو باید،بگیری ! به علی علاقه داری!؟
خجول سرم را پایین می اندازم :....

#رمان🌱
#