میکنه یه جوری که تمام بچه هایی که تو ماشین بودن هم گریه میکنند ...
آقا محمد مهدی علی رو بغل میکنه علی هم میگه : چرا اینارو میبینیم نمیمیریم هااا ، یه دختر بچه چه گناهی کرده ، دختری که عروسکش هنوز توی بغلش بود خودم دیدم جلوم داشت جوون میداد من هیچ کاری نمیتونستم بکنم ...
اشکانم را پاک میکنم حالا بیشتر علی رو دوست دارم ، این آدم مغرور نیست یه دل داره به مهربانی آسمانها ....
نگاهی به حلما می اندازم و میگویم : نمیدونستم دلیلش برای رفتن چیه!؟
حلما لبخندی میزند و میگوید : حالا که میدونی کنارش بمون آیه .
لبخندی میزنم : سختت نیست با این وضع میزاری بره ؟!
_دلم نمیاد ، تو اون دنیا بی بی بگه چرا نزاشتی بره من چی بگم جز شرمندگی چیزی ندارم ...
_خب اگر یوقت ، ادامه ے حرفم را میخورم که حلما با بغض میگوید : شهید بشه ، فدای سر بانوی دمشق ...
ادامه میدهد ..:
#رمان🌱
#مرزیتاخوشبختی
#قسمتپنجاهوسوم
........
میدونی آیه اصلا همون اول که با حسین ازدواج کردم ، گفتم این موندگار نیست حرف رفتن خیلی میزد اومدم یه بار بهش گفتم من راضی نیستم بری ، گفت باشه نمیرم اما عذاب وجدان گرفتم ، گفتم دلم نمیاد بگم نرو یه کاشی،از حرم عمه ے سادات کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم ...
با حرف های حلما دلم آرام میشود ...
دیگه دیر وقت بود و باید میرفتیم بعد از خداحافظی از حلما و ... به سمت خانه میرویم ...
علی ماشین را روبه روی خانه نگه میدارد ...
قصد میکنم که پیادم شوم میگوید : نظرتون چیه !؟
_بابت !؟
_حاضرید با یه مدافع حرم زندگی کنید !؟
خجول سرم را پایین می اندازم تو نمیدونی که من خیلی وقته این بازی رو باختم ، چه باختی بهتر از این !
_سکوتتون الان علامت رضایته!؟
نگاهی به چشمانش می اندازم : الان دارید خواستگاری میکنید !؟
لبخند عجیبی میزند و میگویم : بعـله .
_پـس قول و قرارمون اون حرفایی که زدیم ...
قهقه ای میزند و میگوید : گور بابای هر چی قول و قرار ؛ از خنده اش خنده ام میگیرد که سرش را نزدیک صورتم میارد و میگوید : نظرتون !؟
از این شیطَنَتام پس بلدی تو !
خنده ام میگیرد خجول آرام میگویم : بله :)
لبخندی میزند و میگوید : شب بخیر ...
زمزمه میکنم : شب بخیر ..
باورم نمیشه قراره به علی برسمـ
در را میبندم قصد میکنم به طرف اتاقم بروم که اردلان از پذیرایی بیرون می آید : سلام آجی خوشگل من
لبخندی به رویش میزنم : سلام ،کی اومدید آرام کـو!؟
_ آرام خونست ،
بیا که بابا قراره خونه رو بفروشه!
بلند میگویم : چيیییی!؟
_عه آروم چرا جیغ میزنی .
به طرف پذیرایی میروم : باباجون اردی چی میگه !میخواین خونه رو بفروشید ..
پدرم اخم مصنوعی میکند و میگوید : علیک سلام ، یادمه یادت داده بودم سلام کنی !
سرم را پایین می اندازم : ببخشید سلام .
مادرم به طرفم می آید : آیه جان خب بابات یه خونه بزرگتر گیر اورده ، دوتا کوچه بالاتر .
پدرم دستی بر سرم میکشد،و میگوید : اره دخترم ، فکر کردم اردلان و آرامم بیان بالا سر خودمون بشینند .
با اینکه نمیتونم از این خونه دل بکنم اما قبول میکنم ...
به طرف اتاقم میروم و در را باز میکنم ...
بعد از تعویض لباس هایم به طرف تختم میروم ، یادم می افتد که نماز نخوندم ...
سریع وضو میگیرم و به نماز می ایستم ، بعد از خواندن نماز مغرب و اعشا زانوهایم را بغل میکنم دور تا دور اتاقم را نگاه میکنم ، دلم گرفته نه برای فروش خونه نه برای اینکه علی مدافع حرمه میترسم یوقت ... بغضم میترکد سرم را روی پاهایم میگذارم و زمزمه میکنم : بی بی جان ، میشه علی رو به من ببخشی دلم نمیخواد به این زودی از دستش بدم تازه بدستش اوردم ، زوده ...
با گفتن این حرف یاد حلما سادات می افتم " یه کاشی از حرم بی بی کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم "
اشکانم را پاک میکنم ...
نه نه ، هر جور که خودتون صلاح میدونید ...
سجاده ام را جمع میکنم، صورتم را آبی میزنم و از اتاق خارج میشوم .
به طرف پذیرایی میروم باید به پدرو مادرم بگم که علی مدافع حرمه .
کنار پدرم می نشینم مادرم و اردلان نگاهی به من می اندازد : راستش بابا جون مامان اومدم یه چیزی رو بهتون بگم ...
_بگو بابا جان !
راستش علی مدافع حرمه .
بلافاصله بعد از حرفم مادرم بلند میگوید : چیییی!
پدرم نگاهی به مادرم می اندازد و میگوید : خانوم اجازه بده بچه حرفشو بزنه .
ادامه میدهم : بله ، من فکرامو کردم شرایط علی رو قبول میکنم ...
مادرم همانطور که بلند میشود میگوید : آیه حرفشم نزن ، از ماه گل بعید بود نگه به من ، عه عه ...
به طرفش میروم و میگویم : مامان جان ، من شرایطشو قبول دارم با تمام سختی هاش .
مادرم بغض میکند : میدونی چی داری میگی آیه ، یعنی اینکه هر روز باید منتظر یه خبر باشی هر روز باید چشم انتظار باشی که بهت زنگ بزنه ، حتی ممکنه جوونیتو ووآرزوهاتو از دست بدی !
_آیه ، این تصمیمیه که تو باید،بگیری ! به علی علاقه داری!؟
خجول سرم را پایین می اندازم :....
#رمان🌱
#
آقا محمد مهدی علی رو بغل میکنه علی هم میگه : چرا اینارو میبینیم نمیمیریم هااا ، یه دختر بچه چه گناهی کرده ، دختری که عروسکش هنوز توی بغلش بود خودم دیدم جلوم داشت جوون میداد من هیچ کاری نمیتونستم بکنم ...
اشکانم را پاک میکنم حالا بیشتر علی رو دوست دارم ، این آدم مغرور نیست یه دل داره به مهربانی آسمانها ....
نگاهی به حلما می اندازم و میگویم : نمیدونستم دلیلش برای رفتن چیه!؟
حلما لبخندی میزند و میگوید : حالا که میدونی کنارش بمون آیه .
لبخندی میزنم : سختت نیست با این وضع میزاری بره ؟!
_دلم نمیاد ، تو اون دنیا بی بی بگه چرا نزاشتی بره من چی بگم جز شرمندگی چیزی ندارم ...
_خب اگر یوقت ، ادامه ے حرفم را میخورم که حلما با بغض میگوید : شهید بشه ، فدای سر بانوی دمشق ...
ادامه میدهد ..:
#رمان🌱
#مرزیتاخوشبختی
#قسمتپنجاهوسوم
........
میدونی آیه اصلا همون اول که با حسین ازدواج کردم ، گفتم این موندگار نیست حرف رفتن خیلی میزد اومدم یه بار بهش گفتم من راضی نیستم بری ، گفت باشه نمیرم اما عذاب وجدان گرفتم ، گفتم دلم نمیاد بگم نرو یه کاشی،از حرم عمه ے سادات کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم ...
با حرف های حلما دلم آرام میشود ...
دیگه دیر وقت بود و باید میرفتیم بعد از خداحافظی از حلما و ... به سمت خانه میرویم ...
علی ماشین را روبه روی خانه نگه میدارد ...
قصد میکنم که پیادم شوم میگوید : نظرتون چیه !؟
_بابت !؟
_حاضرید با یه مدافع حرم زندگی کنید !؟
خجول سرم را پایین می اندازم تو نمیدونی که من خیلی وقته این بازی رو باختم ، چه باختی بهتر از این !
_سکوتتون الان علامت رضایته!؟
نگاهی به چشمانش می اندازم : الان دارید خواستگاری میکنید !؟
لبخند عجیبی میزند و میگویم : بعـله .
_پـس قول و قرارمون اون حرفایی که زدیم ...
قهقه ای میزند و میگوید : گور بابای هر چی قول و قرار ؛ از خنده اش خنده ام میگیرد که سرش را نزدیک صورتم میارد و میگوید : نظرتون !؟
از این شیطَنَتام پس بلدی تو !
خنده ام میگیرد خجول آرام میگویم : بله :)
لبخندی میزند و میگوید : شب بخیر ...
زمزمه میکنم : شب بخیر ..
باورم نمیشه قراره به علی برسمـ
در را میبندم قصد میکنم به طرف اتاقم بروم که اردلان از پذیرایی بیرون می آید : سلام آجی خوشگل من
لبخندی به رویش میزنم : سلام ،کی اومدید آرام کـو!؟
_ آرام خونست ،
بیا که بابا قراره خونه رو بفروشه!
بلند میگویم : چيیییی!؟
_عه آروم چرا جیغ میزنی .
به طرف پذیرایی میروم : باباجون اردی چی میگه !میخواین خونه رو بفروشید ..
پدرم اخم مصنوعی میکند و میگوید : علیک سلام ، یادمه یادت داده بودم سلام کنی !
سرم را پایین می اندازم : ببخشید سلام .
مادرم به طرفم می آید : آیه جان خب بابات یه خونه بزرگتر گیر اورده ، دوتا کوچه بالاتر .
پدرم دستی بر سرم میکشد،و میگوید : اره دخترم ، فکر کردم اردلان و آرامم بیان بالا سر خودمون بشینند .
با اینکه نمیتونم از این خونه دل بکنم اما قبول میکنم ...
به طرف اتاقم میروم و در را باز میکنم ...
بعد از تعویض لباس هایم به طرف تختم میروم ، یادم می افتد که نماز نخوندم ...
سریع وضو میگیرم و به نماز می ایستم ، بعد از خواندن نماز مغرب و اعشا زانوهایم را بغل میکنم دور تا دور اتاقم را نگاه میکنم ، دلم گرفته نه برای فروش خونه نه برای اینکه علی مدافع حرمه میترسم یوقت ... بغضم میترکد سرم را روی پاهایم میگذارم و زمزمه میکنم : بی بی جان ، میشه علی رو به من ببخشی دلم نمیخواد به این زودی از دستش بدم تازه بدستش اوردم ، زوده ...
با گفتن این حرف یاد حلما سادات می افتم " یه کاشی از حرم بی بی کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم "
اشکانم را پاک میکنم ...
نه نه ، هر جور که خودتون صلاح میدونید ...
سجاده ام را جمع میکنم، صورتم را آبی میزنم و از اتاق خارج میشوم .
به طرف پذیرایی میروم باید به پدرو مادرم بگم که علی مدافع حرمه .
کنار پدرم می نشینم مادرم و اردلان نگاهی به من می اندازد : راستش بابا جون مامان اومدم یه چیزی رو بهتون بگم ...
_بگو بابا جان !
راستش علی مدافع حرمه .
بلافاصله بعد از حرفم مادرم بلند میگوید : چیییی!
پدرم نگاهی به مادرم می اندازد و میگوید : خانوم اجازه بده بچه حرفشو بزنه .
ادامه میدهم : بله ، من فکرامو کردم شرایط علی رو قبول میکنم ...
مادرم همانطور که بلند میشود میگوید : آیه حرفشم نزن ، از ماه گل بعید بود نگه به من ، عه عه ...
به طرفش میروم و میگویم : مامان جان ، من شرایطشو قبول دارم با تمام سختی هاش .
مادرم بغض میکند : میدونی چی داری میگی آیه ، یعنی اینکه هر روز باید منتظر یه خبر باشی هر روز باید چشم انتظار باشی که بهت زنگ بزنه ، حتی ممکنه جوونیتو ووآرزوهاتو از دست بدی !
_آیه ، این تصمیمیه که تو باید،بگیری ! به علی علاقه داری!؟
خجول سرم را پایین می اندازم :....
#رمان🌱
#