عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



«شاید،شاید،شاید»

همیشه وقتی ازت میپرسم
کی ، چطور و کجا؟
همیشه به من می گویی:
شاید، شاید، شاید.

و روزها اینطور می گذرند
من نا امیدانه منتظر.
و تو می گویی:
شاید، شاید، شاید.

داری زمان را از دست میدهی
با فکر کردن و فکر کردن.
به اونی که از همه چیز بیشتر دوستش داری
قسمت میدهم: تا کی ، تا کی؟

و روزها اینطور می گذرند
من نا امیدانه منتظر
و تو می گویی:
شاید، شاید، شاید.

#نت_کینگ_کول



#music👇
Forwarded from اتچ بات
.


❑مرا رها مکن

تنها مرا رها مکن
ما تنها باید فراموش کنیم
آری می‌توانیم از یاد ببریم
تمامی آن‌چه را که پیش از این از دست داده‌ایم.

بیا زمان را فراموش کنیم
اشتباهاتمان را
و زمان از دست رفته
برای دانستن آن‌که چگونه
این ساعات را از یاد بریم.

تنها مرا رها مکن.

دانه‌های مروارید بارانی را پیشکشت می‌کنم
که از سرزمین‌هایی دور می‌آیند
آن‌جایی که هیچ‌گاه باران نمی‌بارد.

بعد از مرگم
نقبی در خاک می‌زنم
بیرون‌ می‌آیم و بدنت را با نور و طلا در بر خواهم گرفت
سلطنتی به‌پا خواهم کرد
جایی که عشق پادشاهی کند
جایی که عشق فرمان دهد
جایی که تو ملکه خواهی بود...

حالا مرا این‌گونه رها مکن
تنها مرا رها مکن.

اکنون مرا تنها مگذار
برای تو واژگانی از جنوب خواهم آورد
که تو خواهی فهمید
من از عاشقانی به تو خواهم گفت
که با قلب‌های افروخته
در آمد و شدند
و داستان آن پادشاهی را برایت باز خواهم گفت
که دچار تو بود
و از نداشتنت مُرد.

مرا تنها مگذار
تنها مرا رها مکن.

از آتشفشانی قدیمی که می‌پنداشتیم باید بسیار پیر باشد
نوری بیرون می‌زند
و مزرعه‌های سوخته را نمایان می‌کرد
نوری که از گندم‌زارهای بهاری هم
درخشان‌تر و بیش‌تر بود
و آن‌هنگام که شب فرا می‌رسد
در این آسمانِ درخشان،سرخی و سیاهی از هم جدا می‌شوند
اما تو اکنون مرا تنها مگذار
تنها مرا رها مکن.

اکنون مرا تنها مگذار
بیش از این نخواهم گریست
بیش از این سخنی نخواهم گفت
تنها برای نگاه کردنِ به تو که می‌رقصی و لبخند می‌زنی
خودم را آنجا پنهان خواهم کرد
و برای گوش‌سپردنِ به تو
که آواز می‌خوانی...می‌خندی
بگذار من هم برای تو سایه‌ای باشم
سایه‌ی دستت
سایه‌ی سایه‌ات
تنها مرا رها مکن
مرا رها مکن
مرا تنها مگذار...

#شعر: #ژاک_برل
■صدا: #ادیت_پیاف

□ صدای «ادیت پیاف» می‌آید. از رادیو. چه صدایی: یاغی، آزاده، صدای nostalgique از آن سوی تاریکی، حسرت همه چیزهای دوست‌داشتنی پاریس را، پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه، قهوه و عشق‌های پرتظاهر و اکثرا نمایشی و آلامد، باران و شب‌زنده‌داری، پرسه‌ زدن‌های بی‌قیدانه و کتاب و شراب، خیابان‌های خوش‌برخورد، درخت‌های بلوط و برگ‌های ریخته پاییز را در آدم بیدار می‌کند.

❑ روزها در راه ■ #شاهرخ_مسکوب

#music
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
.




❑نجواها

رستنی‌ها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم!

گفتنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ،
از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بی‌سبب از پاییز
جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.

چیدنی‌ها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌،
بی‌سبب حتا پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.

خواندنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی‌ بسته وا ماندیم.

من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدان‌ها
اینک اندازه‌ی ما می‌خوانیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌بینیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌چینیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌گوییم!
ما به اندازه‌ی ما می‌روییم!

من و تو
کم نه، که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم!
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه، که می‌باید با هم باشیم!
من و تو حق داریم
در شب این جنبش نبض آدم باشیم!
من و تو حق داریم
که به اندازه‌ی ما هم شده با هم باشیم!
گفتنی‌‌ها کم نیست!

#شعر : #شهیار_قنبری
■آهنگ‌ساز:اسفندیار منفردزاده
■صدا: #فرهاد_مهراد

#music

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima

#کالینکا Kalinka
اجرا: گروه کر #ارتش_سرخ اتحاد جماهیر شوروی_۱۹۶۵

(کالینکا: از مشهورترین آهنگ‌های روسی است. این آهنگ در سال ۱۸۶۰ توسط ایوان پتروویچ لاریونوف تنظیم شد و برای اولین بار در شهر ساراتوف روسیه اجرا شد.)


توت برفی کوچک، توت برفی، توت برفی من 
تمشک کوچک باغ، تمشک کوچک من 
آه زیر درخت کاج، کاج سبز
مرا بخوابان 
چون گهواره‌ی کودکی تکانم بده 
و بخوان 
خداحافظ کودک
خداحافظ کودک.

مرا بخوابان
آه کاج کوچک 
کاج کوچک سبز
بالای سرم خش‌خش نکن 
همچون گهواره‌ی کودکی تکانم بده 
و بخوان 
خداحافظ کودک
خداحافظ کودک 
بالای سرم‌خش‌خش نکن.


توت برفی کوچک، توت برفی، توت برفی من 
تمشک کوچک باغ، تمشک کوچک من
آه زیبا، دوشیزه‌ی زیبا
با من مهربان باش
با من مهربان باش 
توت برفی کوچک 
تمشک کوچک باغ 
تمشک کوچک من...

Kalinka
Yevgeny Belyaev & the Alexandrov Red Army Choir (1965)


@adabyate_digar|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/315
زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندک‌زمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به‌ گیرایی و درخشش شرابی ناب
.
کسی چه می‌داند
که آیا این حقیقتی‌ست
یا زاده‌ی رویایی که باهم می‌پرورانیم؟

چه بسا
این میان‌پرده‌ای‌ست
برای آغاز یک عشق...

دوست داشتن تو
به دنیایی می‌ماند غریب و شگرف،
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست.
دوست داشتن تو
مرا جوان نگاه می‌دارد.

کسی نمی‌داند
عشق کی پایان می‌گیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان...

#هال_شیپر
ترجمه‌: #فرید_‌فرخ‌زاد
•••

Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine.

Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now
Could be the beginning of love...

Loving you is a world that's strange,
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old

No, nobody knows when love will end
So till then, sweet friend...

Time is like a dream
And now for a time you are mine...

Hal Sh
aper

•••

Interlude (Time Is Like A Dream)_Timi Yuro

@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/322
رستنی‌ها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم!

گفتنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ،
از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بی‌سبب از پاییز
جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.

چیدنی‌ها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌،
بی‌سبب حتا پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.

خواندنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی‌ بسته وا ماندیم.

من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدان‌ها
اینک اندازه‌ی ما می‌خوانیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌بینیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌چینیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌گوییم!
ما به اندازه‌ی ما می‌روییم!

من و تو
کم نه، که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم!
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه، که می‌باید با هم باشیم!
من و تو حق داریم
در شب این جنبش نبض آدم باشیم!
من و تو حق داریم
که به اندازه‌ی ما هم شده با هم باشیم!
گفتنی‌‌ها کم نیست!


نجواها
ترانه: #شهیار_قنبری
آهنگساز: اسفندیار منفردزاده
صدا: #فرهاد_مهراد

@asheghanehaye_fatima |#Music|https://tttttt.me/our_Archive/13
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خوابِ بلند و تیره‌ی دریا را
ـ آشفته و عبوس ـ
تعبیر می‌کند؟

من می‌شنیدم از لبِ برگ
ـ این زبانِ سبز ـ
در خوابِ نیم‌شب که سرودش را
در آبِ جویبار،
بدین‌گونه شسته بود:
ـ در سوگت ای درختِ تناور!
ای آیتِ خجسته‌ی در خویش زیستن!
مارا
حتی امانِ گریه ندادند.

من، اولین سپیده‌ی بیدارِ باغ را
ـ آمیخته به خونِ طراوت ـ
در خوابِ برگ‌های تو دیدم
من، اولین ترنم مرغانِ صبح را
ـ بیدارِ روشناییِ رویانِ رودبار ـ
در گل‌فشانیِ تو شنیدم.

دیدند بادها
کان شاخ و برگ‌های مقدس
ـ این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود ـ
در سایه‌ی حصارِ تو پوسید
دیوار،
دیوارِ بی‌کرانیِ تنهاییِ تو ـ
یا
دیوارِ باستانیِ تردیدهای من
نگذاشت شاخه‌های تو دیگر
در خنده‌ی سپیده ببالند
حتی،
نگذاشت قمریانِ پریشان
(اینان که مرگِ یک گلِ نرگس را
یک ماه پیش‌تر
آن‌سان گریستند)
در سوگِ ساکتِ تو بنالند.

گیرم،
بیرون ازین حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موجِ روشناییِ مشرق
ـ بر نخل‌های تشنه‌ی صحرا، یمن، عدن...
یا آب‌های ساحلی‌ِ نیل ـ
از بخششِ کدام سپیده‌ست
اما،
من از نگاهِ آینه
ـ هرچند تیره، تار ـ
شرمنده‌ام که: آه
در سوگت ای درخت تناور،
ای آیتِ خجسته‌ی در خویش زیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویش بارور شدن از خویش،
در خاکِ خویش ریشه دواندن
مارا
حتی امانِ گریه ندادند.



مرثیه‌ی درخت
#شفیعی_کدکنی

@asheghanehaye_fatima
بر دفترهای دبستانی‌ام
بر میز مشقم و بر درختان
بر شن بر برف
نام ترا می‌نویسم.

بر همۀ صفحات خوانده شده
بر همۀ صفحات سپید
بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام ترا می‌نویسم.

بر تصویرهای زرین
بر سلاح جنگاوران
بر تاج شهریاران
نام ترا می‌نویسم.

بر جنگل و بر صحرا
بر آشیانه و بر گُل طاووسی
بر پژواک کودکی‌ام
نام ترا می‌نویسم.

بر شگفتی شب‌ها
بر نان سپیدِ روزها
بر فصل‌های نامزد
نام ترا می‌نویسم.

بر کهنه لته‌های کبودم
بر برکهٔ خورشید کپک زده
بر دریاچهٔ ماهِ زنده
نام ترا می‌نویسم.

بر کشتزارها بر افق
بر بال پرندگان
بر آسیابِ سایه‌ها
نام ترا می‌نویسم.

بر هر نفس پِگاهی
بر دریا و بر کشتی
بر کوهِ شوریده سر
نام ترا می‌نویسم.

بر خزۀ ابر گون
بر رگبار عرق
بر بارانِ سنگین و بی‌طعم
نام ترا می‌نویسم.

بر شکل‌های درخشان
بر ناقوسِ رنگ‌ها
بر حقیقتِ تن
نام ترا می‌نویسم.

بر کوره راه‌های بیدار
بر جاده‌های گشوده
بر میدان‌های سرشار
نام ترا می‌نویسم.

بر چراغی که روشن می‌شود
بر چراغی که خاموش می‌شود
بر خانه‌های گردهم آمده‌ام
نام ترامی‌نویسم.

بر میوه‌ای که دونیم شده
از آینه و از اتاقم
بر صدف خالی بسترم
نام ترا می‌‌نویسم.

بر سگِ پر اشتها و نَرمخویم
بر گوش‌های تیز شده‌اش
بر پنجۀ ناشیانه‌اش
نام ترا می‌نویسم.

بر سراشیبی درِ خانه‌ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش تبرک شده
نام ترا می‌نویسم.

بر هر گوشت نثار شده
بر پیشانی دوستانم
بر هر دست دراز شده
نام ترا می‌نویسم.

بر زلال شگفتی‌ها
بر لبان پرمهر
بسی بالاتر از سکوت
نام ترا می‌نویسم.

بر پناهگاه‌های ویرانم
بر فانوس‌های فروریخته‌ام
بر دیوارهای ملالم
نام ترا می‌نویسم.

بر فضای خالی بی‌آرزو
بر تنهائیِ عریان
بر پله‌های مرگ
نام ترا می‌نویسم.

بر تندرستیِ بازآمده
بر خطرِ سپری شده
بر امید بی‌خاطره
نام ترامی‌نویسم.

و با قدرت یک واژه
زندگی را دوباره آغاز می‌کنم
برای شناخت تو زاده شدم
تا نام ترا فریاد کنم:
«آزادی»...


آزادی
#پل_الوار
ترجمه:یحیی سمندر

@asheghanehaye_fatima
تنها مرا رها مکن
ما تنها باید فراموش کنیم
آری می‌توانیم از یاد ببریم
تمامی آن‌چه را که پیش از این از دست داده‌ایم.

بیا زمان را فراموش کنیم
اشتباهات‌مان را
و زمان از دست رفته
برای دانستن آن‌که چگونه
این ساعات را از یاد بریم.

تنها مرا رها مکن.

دانه‌های مروارید بارانی را پیشکشت می‌کنم
که از سرزمین‌هایی دور می‌آیند
آن‌جایی که هیچ‌گاه باران نمی‌بارد.

بعد از مرگم
نقبی در خاک می‌زنم
بیرون‌ می‌آیم و بدنت را با نور و طلا در بر خواهم گرفت
سلطنتی به‌پا خواهم کرد
جایی که عشق پادشاهی کند
جایی که عشق فرمان دهد
جایی که تو ملکه خواهی بود.

حالا مرا این‌گونه رها مکن
تنها مرا رها مکن.

اکنون مرا تنها مگذار
برای تو واژگانی از جنوب خواهم آورد
که تو خواهی فهمید
من از عاشقانی به تو خواهم گفت
که با قلب‌های افروخته
در آمد و شدند
و داستان آن پادشاهی را برایت باز خواهم گفت
که دچار تو بود
و از نداشتنت مُرد.

مرا تنها مگذار
تنها مرا رها مکن.

از آتشفشانی قدیمی که می‌پنداشتیم باید بسیار پیر باشد
نوری بیرون می‌زند
و مزرعه‌های سوخته را نمایان می‌کرد
نوری که از گندم‌زارهای بهاری هم
درخشان‌تر و بیش‌تر بود
و آن‌هنگام که شب فرا می‌رسد
در این آسمانِ درخشان، سرخی و سیاهی از هم
جدا می‌شوند
اما تو اکنون مرا تنها مگذار
تنها مرا رها مکن.

اکنون مرا تنها مگذار
بیش از این نخواهم گریست
بیش از این سخنی نخواهم گفت
تنها برای نگاه کردنِ به تو که می‌رقصی و لبخند می‌زنی
خودم را آن‌جا پنهان خواهم کرد
و برای گوش‌سپردنِ به تو
که آواز می‌خوانی...می‌خندی
بگذار من هم برای تو سایه‌ای باشم
سایه‌ی دستت
سایه‌ی سایه‌ات
تنها مرا رها مکن
مرا رها مکن
مرا تنها مگذار...



مرا رها مکن
#ژاک_برل
صدا:ادیت پیا
ف

صدای ادیت پیاف می‌آید. از رادیو. چه صدایی: یاغی، آزاده، صدای nostalgique از آن سوی تاریکی، حسرت همه چیزهای دوست‌داشتنی پاریس را، پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه، قهوه و عشق‌های پرتظاهر و اکثرا نمایشی و آلامد، باران و شب‌زنده‌داری، پرسه‌ زدن‌های بی‌قیدانه و کتاب و شراب، خیابان‌های خوش‌برخورد، درخت‌های بلوط و برگ‌های ریخته پاییز را در آدم بیدار می‌کند.


روزها در راه
#شاهرخ_مسکوب

@asheghanehaye_fatima|#Music|#Poem|#Sh_Meskoob
شبانه با یک ستاره می‌آیم و در پناه ویرانه‌های شب
ستاره‌ام را در بادها می‌آویزم و می‌نشینم در قایق شبانه‌ی باد
روی شب می‌گردم و زیر باد و ستاره سرود عشق را سر می‌دهم.
و می‌سوزم.

من راز سوختن را می‌دانم و این ستاره که در باد با من است
سهمی‌ست از بدایت دانستن
من مرداب عشق را نوشیدم و از تهوعِ تاریکِ من ستاره دمید.

باید از صخره‌ی سختی‌ها بگذرم و کوه سنگین و عظیم را به کوری هجر منفجر کنم.
چه حس سرد وسیعی!

رگبار بر تمام درختان لخت شب می‌بارید
و دختر تنها بر صخره‌ی تگرگ نشست.

تمام شب شبحی بودم و جفت ناشناخته‌ام گم بود.

من می‌آمدم از غربت
من از تمام غریبان غریب‌تر بودم.

کسی نمی‌دانست
کسی محبت دست مرا نمی‌دانست.

بیا سکوت مرا زیر بار محبت خود ویران کن
و تکه‌های شکسته‌ی دلم را به بادها بسپار.

شب از صدای قدم‌های من پر است.
شب از صدای عبور ستاره می‌ترسد.
پرنده‌های عشق
میان مه بسوی برج کهنه و پیر قلبم می‌آیند.

و من شبانه با یک ستاره می‌آیم
و روی باروی ویرانه‌های کهنه‌ی قلبم
ستاره را در بادهای شب
می‌آویزم...


#سعید_سلطان‌پور
#بتهوون
•••

Music: Beethoven - Silence


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|#Soltanpour|https://tttttt.me/Our_Archive/420
سمفونی شماره ۹، آخرین سمفونی تکمیل‌ شده بتهوون قبل از مرگش است، اما تِم‌ها و  نغمه‌های موسیقایی آن سال‌ها قبل از خلق اثر در ذهن این نابغه شکل گرفته بود. از این اثر بعنوان یکی از بهترین‌های موسیقی کلاسیک یاد می‌شود و برخی این سمفونی را عظیم‌ترین قطعهٔ موسیقی جهان می‌دانند.

این سمفونی از اولین سمفونی‌هایی است که در آن ازصدای انسان استفاده شده‌است. اشعار این سمفونی از شعر سرود شادی (چکامهٔ شادی) فریدریش شیلر (شاعر، نمایشنامه‌ نویس و فیلسوف بزرگ آلمانی) اقتباس شده ‌است.

سفارش ساخت این سمفونی از سوی  ارکستر فیلارمونیک لندن در سال ۱۸۱۷  صورت گرفت. تصنیف این اثر بین سال‌های ۱۸۲۲ و ۱۸۲۴ پایان یافت. بتهوون این سمفونی را در ۷ مهٔ ۱۷۲۴ در سالن تئاترِ کِرْنْتْنِرتور وین برای اولین بار به اجرا درآورد. این اولین حضور بتهوون در سالن اجرای موسیقی خود او در ۱۲ سال گذشته بود که در آن شخصیت‌ها و موسیقی‌دانان برجستهٔ وین نیز گردهم آمده بودند. از لحاظ بزرگی  ارکستر، این سمفونی در میان آثار بتهوون به بیشترین تعداد نوازندگان نیاز داشت. با آنکه فهرست جامعی از تعداد نوازندگان این سمفونی در دست نیست، اما اکثر نوازندگان به نام وین در اجرای این سمفونی مشارکت کردند.

فریدریش انگلس می‌گوید: روزی که بشر سمفونی نهم را  آیین رفتاریِ خود قرار دهد آن روز بتهوون جایگاه حقیقی خود را یافته‌است.

بتهوون در این سمفونیِ باکلام از اشعار جاودانه و بشر دوستانهٔ یوهان فریدریش شیلر استفاده کرده است:

یاران من!
این‌سان غمین نسرایید!
بگذارید تا نغمه‌ای دیگر ساز کنیم
نغمه‌ای شادی ‌افزاتر.

شادی… شادی
شادی‌‌ای زیبا اخگران خدایان
ای دختِ حریم قدسیان
مدهوش از آذر تو ره می‌یابیم
به بارگاه اهوراییِ تو ای بارقهٔ افلاکی
جادوی تو پیوند می‌دهد
آنچه را که روزگار از هم گسیخته‌است
آدمیان به برادری خواهند رسید
آنجا که شَه‌پر لطیفت سایه می‌گسترانَد...


🎼 Ludwig Van Beethoven's Ninth Symphony

@asheghanehaye_fatima|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/303
بی هیچ چشم‌داشتی
بی هیچ چشم‌داشتی دوستت دارم
و در این عشق سخنی از مال و اموال نیست
و ممکن نیست کلامی از زمین و جواهرات در میان باشد.

بیا باهم در سایه‌سارها بنشینیم
این سایه برای هیچ‌کس نیست.

دوستم داشته باش و کمی فکر کن.
بی‌ هیچ چشم‌داشتی
تنها تو
بی هیچ‌ چشم‌داشتی
و بدون همه‌ی انواع لباسات
بدون هیچ تزئینی
بدون دوستان‌مان:
چه آنان که مایه‌ی تسلی‌اند
و هم آنان که سبب‌ساز رنج‌اند.

بیا باهم در سایه‌سارها بنشینیم
این سایه برای هیچ‌کس نیست.

دوستم داشته باش و کمی فکر کن
بیا باهم بنشینیم، بیا باهم بنشینیم
بی حرف و حدیث پدر و مادرت
بی مژه‌‌هایی آرایش‌شده‌
بی پشت‌سرگویی‌ها
و همه‌ی این چیزهای خنده‌دار.

بیا باهم در سایه‌‌سارها بنشینم
این سایه برای هیچ‌کس نیست.

دوستم داشته باش و کمی فکر کن
بی‌ هیچ چشم‌داشتی...



بلا ولا شئ|زیاد رحباني؛ رشا رزق

@asheghanehaye_fatima|#Music|https://tttttt.me/Our_Archive/426
°
°
°

ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیسته‌اند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا می‌شکنی
و به دوردست می‌افتی بی‌آنکه سر بگردانی،
لحظه‌ای که گذشت هیچ لحظه‌ای نبود،
اکنون آن لحظه فرا می‌رسد، به آرامی می‌آماسد،
به درون لحظهٔ دیگر می‌ترکد و آن لحظه بی‌درنگ ناپدید می‌شود،


در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغه‌های ناپیدای چاقوها تاول می‌زند
با دست‌نبشته‌ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می‌نویسی و این زخم‌ها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر می‌گیرد،
آتش می‌گیرم بی‌آنکه بسوزم، آب می‌جویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگ‌اند
و پستان‌های تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگ‌اند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینه‌ها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر می‌کند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز می‌گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می‌بری و تو موج می‌زنی
چون پرتو شعله‌ای که در تیشه‌ای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زنده‌زنده پوست می‌کند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو‌‌ سینهٔ مرا می‌شکافد
مرا از مردم خالی می‌کند و تهی رهایم می‌سازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من می‌گیری،
من نام خویش را فراموش کرده‌ام،
دوستانم در میان خوکان خرخر می‌کنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق می‌پوسند،


چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگه‌ای که کسی از آن نمی‌گذرد،
حضوری بی‌روزن، اندیشه‌ای که بازمی‌گردد
و خویش را تکرار می‌کند، آینه می‌شود،
و خود را در شفافیت خود می‌بازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می‌نگرد، که آنقدر نگاه می‌کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلس‌های تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می‌زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافه‌ها خفته بودی
و چون بیدار شدی به‌سان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می‌نگرم
که نزدیک‌بین و سرفه‌کنان در میان توده‌ای
از عکس‌های قدیمی می‌گردم:
هیچ‌چیز نیست، تو هیچ‌کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه‌هایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،


چشمانی که در قعر چاهی مدفون‌اند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی‌گردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان می‌بیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می‌یابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می‌کنند و خود گودال‌های مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟



سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی

••

Music
: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music
صدای وزش بادهای مضطرب را می‌شنوی؟
زمان جدایی فرا رسیده است
جنگل الوان و رنگارنگ به دور سرمان می‌چرخد و می‌چرخد
و ما به یک رقص والس قدیمی و فراموش شده مشغولیم.

وقتی مسیر سرنوشت را طی می‌کنی
این سرزمین دوردست، این رودخانه و ساحل ماسه‌ای‌اش
و این رقص والس آرام را از یاد مبر.

ما جدا می‌شویم که دوباره بهم برسیم
عشق جاودانه است و می‌ماند.
نخستین برگ پاییزی چرخ می‌خورد و می‌افتد
و همان رقص والس دوران جدائی،
در خاطرمان می‌چرخد و می‌چرخد.

نسیم وزان، زلف بر باد می‌دهد
این موسیقی به سرنوشت ما می‌ماند.
برف می‌بارد و صورتمان را گرم می‌کند
و در دل همان والس قدیمی، همچنان می‌چرخد و می‌چرخد...



والس جدایی
شعر: Konstantin vanshenkin
ترجمه: بهروز بهادری‌فر
صدا: Yan Frenkel

@asheghanehaye_fatima#Music|https://tttttt.me/our_Archive/39
زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندک‌زمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به‌ گیرایی و درخشش شرابی ناب.


کسی چه می‌داند
که آیا این حقیقتی‌ست
یا زاده‌ی رویایی که باهم می‌پرورانیم؟

چه بسا
این میان‌پرده‌ای‌ست
برای آغاز یک عشق...

دوست داشتن تو
به دنیایی می‌ماند غریب و شگرف،
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست.
دوست داشتن تو
همه‌‌ی هستی را دگرگون می‌سازد
و
مرا جوان نگاه می‌دارد.

کسی نمی‌داند
عشق کی پایان می‌گیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان...


هال شیپر|ترجمه‌: فرید‌ فرخ‌زاد
•••


Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine.

Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now
Could be the beginning of love...

Loving you is a world that's strange,
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old

No, nobody knows when love will end
So till then, sweet friend...

Time is like a dream
And now for a time you are mine...


Hal Shaper

•••

Time Is Like A Dream|Timi Yuro


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/322