°
°
°
ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیستهاند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا میشکنی
و به دوردست میافتی بیآنکه سر بگردانی،
لحظهای که گذشت هیچ لحظهای نبود،
اکنون آن لحظه فرا میرسد، به آرامی میآماسد،
به درون لحظهٔ دیگر میترکد و آن لحظه بیدرنگ ناپدید میشود،
در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغههای ناپیدای چاقوها تاول میزند
با دستنبشتهای قرمز و مخدوش
بر پوست من مینویسی و این زخمها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر میگیرد،
آتش میگیرم بیآنکه بسوزم، آب میجویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگاند
و پستانهای تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگاند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینهها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر میکند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز میگردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم میبری و تو موج میزنی
چون پرتو شعلهای که در تیشهای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زندهزنده پوست میکند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو سینهٔ مرا میشکافد
مرا از مردم خالی میکند و تهی رهایم میسازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من میگیری،
من نام خویش را فراموش کردهام،
دوستانم در میان خوکان خرخر میکنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق میپوسند،
چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگهای که کسی از آن نمیگذرد،
حضوری بیروزن، اندیشهای که بازمیگردد
و خویش را تکرار میکند، آینه میشود،
و خود را در شفافیت خود میبازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش مینگرد، که آنقدر نگاه میکند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلسهای تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز میزد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافهها خفته بودی
و چون بیدار شدی بهسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را مینگرم
که نزدیکبین و سرفهکنان در میان تودهای
از عکسهای قدیمی میگردم:
هیچچیز نیست، تو هیچکس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغههایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،
چشمانی که در قعر چاهی مدفوناند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمیگردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان میبیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی مییابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال میکنند و خود گودالهای مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟
سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی
•••
Music: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1
@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music
°
°
ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیستهاند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا میشکنی
و به دوردست میافتی بیآنکه سر بگردانی،
لحظهای که گذشت هیچ لحظهای نبود،
اکنون آن لحظه فرا میرسد، به آرامی میآماسد،
به درون لحظهٔ دیگر میترکد و آن لحظه بیدرنگ ناپدید میشود،
در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغههای ناپیدای چاقوها تاول میزند
با دستنبشتهای قرمز و مخدوش
بر پوست من مینویسی و این زخمها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر میگیرد،
آتش میگیرم بیآنکه بسوزم، آب میجویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگاند
و پستانهای تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگاند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینهها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر میکند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز میگردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم میبری و تو موج میزنی
چون پرتو شعلهای که در تیشهای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زندهزنده پوست میکند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو سینهٔ مرا میشکافد
مرا از مردم خالی میکند و تهی رهایم میسازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من میگیری،
من نام خویش را فراموش کردهام،
دوستانم در میان خوکان خرخر میکنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق میپوسند،
چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگهای که کسی از آن نمیگذرد،
حضوری بیروزن، اندیشهای که بازمیگردد
و خویش را تکرار میکند، آینه میشود،
و خود را در شفافیت خود میبازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش مینگرد، که آنقدر نگاه میکند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلسهای تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز میزد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافهها خفته بودی
و چون بیدار شدی بهسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را مینگرم
که نزدیکبین و سرفهکنان در میان تودهای
از عکسهای قدیمی میگردم:
هیچچیز نیست، تو هیچکس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغههایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،
چشمانی که در قعر چاهی مدفوناند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمیگردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان میبیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی مییابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال میکنند و خود گودالهای مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟
سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی
•••
Music: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1
@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music