عشق جوهر همه رؤیاهاست و همیشه در جایی است که دست واقعیت به آن نمیرسد...
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
من گمان میکنم هر کسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست.
هیچ کس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دستِ صاحبش است.
آنجا آدم هر تصورِ ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیالِ خوش، هر چیز نشدنی، آن جا شدنی است.
یک بهشت – یا شاید جهنم – خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
هیچ کس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دستِ صاحبش است.
آنجا آدم هر تصورِ ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیالِ خوش، هر چیز نشدنی، آن جا شدنی است.
یک بهشت – یا شاید جهنم – خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
دیروقت است، خستهام. تنهایی مثل خالی ورمکرده و تاریک توی خمرهای سربسته اتاق را پُر کرده. خوابْ پناهگاهِ خوبیست: «خواب و فراموشی»
روزها در راه
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
روزها در راه
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
اینک صدای دوست از تهِ ریشههای کهن، از درون سینهی پهن زمین میآید.
از راههای دور از قلههای بلند و دشتهای باز میگذرد و مثل تپش پنهانِ قلب ستاره به من میرسد.
با صدای خاموش مرا مینامد و صدای او را در چشمهای خیس و دهان بازش میبینم.
نگران و دل گرفته است و به زبان بیزبانی حرف میزند.
حرفها در باطن من میرویند؛ مثل سر زدن جوانهی سبز در بطن دانه زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار!
صدای دوست!
صدای دوستی از دیار دورِ فراموشی،
از خلال کشتزارهای رنج، وَزان بر خوشههای اندوه!
صدای بیدار دوستی خاموش که در بستر ضمیر من خفته است.
آنگاه که خفته بودم به ندای او چشمهایم را باز و دستهایش را تماشا کردم.
او مرا نامید و من در میان بودنیها به خود آمدم.
صدای دوست آغاز من بود...
دمیدن و شکفتن بود.
صدایی همزاد بود که گفت: تو نور
چشمهای منی...
و من نگاهم را مثل دستهایم به او دادم
و گفتم:
تو را ای دوست!
در جلوههای گوناگون دوست دارم......
در کوی دوست
#شاهرخ_مِسکوب
@asheghanehaye_fatima
از راههای دور از قلههای بلند و دشتهای باز میگذرد و مثل تپش پنهانِ قلب ستاره به من میرسد.
با صدای خاموش مرا مینامد و صدای او را در چشمهای خیس و دهان بازش میبینم.
نگران و دل گرفته است و به زبان بیزبانی حرف میزند.
حرفها در باطن من میرویند؛ مثل سر زدن جوانهی سبز در بطن دانه زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار!
صدای دوست!
صدای دوستی از دیار دورِ فراموشی،
از خلال کشتزارهای رنج، وَزان بر خوشههای اندوه!
صدای بیدار دوستی خاموش که در بستر ضمیر من خفته است.
آنگاه که خفته بودم به ندای او چشمهایم را باز و دستهایش را تماشا کردم.
او مرا نامید و من در میان بودنیها به خود آمدم.
صدای دوست آغاز من بود...
دمیدن و شکفتن بود.
صدایی همزاد بود که گفت: تو نور
چشمهای منی...
و من نگاهم را مثل دستهایم به او دادم
و گفتم:
تو را ای دوست!
در جلوههای گوناگون دوست دارم......
در کوی دوست
#شاهرخ_مِسکوب
@asheghanehaye_fatima
«روزهای عمر در ما میگذرند بیآنکه دیدهشوند؛ از بس همزاد یکدیگرند: همه تکرار یک نُت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنیست نه دیدنی، عبور شبحی بی صورت و صوت در مه، و آیندهای عکسبرگردان گذشته و زمان حالی خالی.»
#شاهرخ_مسکوب؛ روزها در راه.
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب؛ روزها در راه.
@asheghanehaye_fatima
امروز آدم دیگری هستم و دنیای من دنیای دیگری است. باز برادروار با همهی جهان آمیختهام. با همهی تباهی و مرگی که در من است و ای بسا که هر لحظه قلبم خاموش شود، به وسعت و توانایی جهانم. دگرگونی حالات من از قطبی به قطبی دیگر است با هیجانی که مثل طوفان مرا میپیچد و درهم میریزد. و تازه هیچ چیز خاصی پیش نیامده است که از دیروز تا امروز زیرورو شدهام. فقط امروز به پیشنهاد...ت نیم ساعتی با هم نشستیم و قهوهای خوردیم و صحبتی کردیم و من به یاد این شعر بودم که میگوید:« فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل/ چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن».
#شاهرخ_مسکوب
در حال و هوای جوانی/ صفحه ۲۰۸
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب
در حال و هوای جوانی/ صفحه ۲۰۸
@asheghanehaye_fatima
.
هیچ شده است که یک روز
زنی را ببینی و ناگهان حس کنی که
اِنگار یک عمر
در انتظارِ دیدارش بودهای؟
در آرزوی دیدارِ کسی که
مثلِ باغ باشد در رنگوبوی شب،
با سلامتِ سادهی گیاه و
زیبایی و روانیِ آب ...
#شاهرخ_مسکوب
( گفتوگو در باغ )
@asheghanehaye_fatima
هیچ شده است که یک روز
زنی را ببینی و ناگهان حس کنی که
اِنگار یک عمر
در انتظارِ دیدارش بودهای؟
در آرزوی دیدارِ کسی که
مثلِ باغ باشد در رنگوبوی شب،
با سلامتِ سادهی گیاه و
زیبایی و روانیِ آب ...
#شاهرخ_مسکوب
( گفتوگو در باغ )
@asheghanehaye_fatima
.
رابطه من با ايران رابطه آدمی است که از مادرش دلخور است. نمیتواند از مادرش ببرد چون شديداً وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است ديگر. حالا چيز بيشتری نگويم. شايد بد نباشد يادآوری بکنم حرف توماس مان را، مثل اينکه مربوط به دوره تبعيدش از آلمان است. وقتی ازش میپرسند که وطن تو کجاست؟ میگويد وطن من زبان آلمانی است. وطن من اين است، اين فرهنگ است، فرهنگ ايران است. اگرچه خيلی از جنبههايش را نمیپسندم. ولی در آن زندگی میکنم. و در دورهای که در فرنگ هستم بيشتر از دورهای که در ايران بودم در فرهنگ ايران بسر میبرم. درمورد زندگی شخصی هم خيلی بستگی دارد به سرنوشت. راستش حتی يک ماه ديگر را هم نمیدانم. تا ببينم چه میشود.
#شاهرخ_مسکوب
کارنامه ناتمام
@asheghanehaye_fatima
رابطه من با ايران رابطه آدمی است که از مادرش دلخور است. نمیتواند از مادرش ببرد چون شديداً وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است ديگر. حالا چيز بيشتری نگويم. شايد بد نباشد يادآوری بکنم حرف توماس مان را، مثل اينکه مربوط به دوره تبعيدش از آلمان است. وقتی ازش میپرسند که وطن تو کجاست؟ میگويد وطن من زبان آلمانی است. وطن من اين است، اين فرهنگ است، فرهنگ ايران است. اگرچه خيلی از جنبههايش را نمیپسندم. ولی در آن زندگی میکنم. و در دورهای که در فرنگ هستم بيشتر از دورهای که در ايران بودم در فرهنگ ايران بسر میبرم. درمورد زندگی شخصی هم خيلی بستگی دارد به سرنوشت. راستش حتی يک ماه ديگر را هم نمیدانم. تا ببينم چه میشود.
#شاهرخ_مسکوب
کارنامه ناتمام
@asheghanehaye_fatima
.
پهلوی تو که نباشم بازم پهلوی توام،
یعنی یک شهرِ دیگه که باشم دلم چسبیده به تو.
#نامه_ها
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
پهلوی تو که نباشم بازم پهلوی توام،
یعنی یک شهرِ دیگه که باشم دلم چسبیده به تو.
#نامه_ها
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
گاه با دوستی حرفزدن-هر چند پَرت و پلا-عجیب به آدم کمک میکند. گریزگاهِ خوبی است. اما امروز حس میکنم که ضعیفترم. دلم میخواست که میتوانستم گِریه کنم. شاید سَبک میشدم و آرام میگرفتم. ولی نِمیتوانم.
#شاهرخ_مسکوب
📚در حال و هوای جوانی
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب
📚در حال و هوای جوانی
@asheghanehaye_fatima
🌱
«جوان که بودم میخواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شدهام. یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار میشدم و روشنایی را که میدیدم روحم سبز میشد. حالا دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم. روحم خوابآلود و خسته است.»
- روزها در راه؛ #شاهرخ_مسکوب.
@asheghanehaye_fatima
«جوان که بودم میخواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شدهام. یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار میشدم و روشنایی را که میدیدم روحم سبز میشد. حالا دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم. روحم خوابآلود و خسته است.»
- روزها در راه؛ #شاهرخ_مسکوب.
@asheghanehaye_fatima
هیچ شده است که یک روز زنی را ببینی و ناگهان حس کنی که انگار یک عمر در انتظار دیدارش بودهای؟ در آرزوی دیدار کسی که مثل باغ باشد در رنگوبوی شب، با سلامت سادهٔ گیاه و زیبایی و روانی آب ...
📕 گفتوگو در باغ
✍🏽 #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
📕 گفتوگو در باغ
✍🏽 #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
نامههای کوتاه شبانه.
«سلام.
امروز برف و باران بود. مدام به شاهرخ مسکوب میاندیشیدم. به او، و حالِ او در آن لحظهای که در یادداشتی نوشت:
"از تماشای هیکلِ نحسِ پفیوزِ خودم حالم بههم میخورَد!"
باز هم گلی به گوشهٔ جمالش که راهِ فراری هم نشان داد:
"بهتر است به غزاله پناه ببرم و خودم را نجات بدهم."
من، به تو پناه آوردهام.»
#شاهرخ_مسکوب
#نامهها
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
«سلام.
امروز برف و باران بود. مدام به شاهرخ مسکوب میاندیشیدم. به او، و حالِ او در آن لحظهای که در یادداشتی نوشت:
"از تماشای هیکلِ نحسِ پفیوزِ خودم حالم بههم میخورَد!"
باز هم گلی به گوشهٔ جمالش که راهِ فراری هم نشان داد:
"بهتر است به غزاله پناه ببرم و خودم را نجات بدهم."
من، به تو پناه آوردهام.»
#شاهرخ_مسکوب
#نامهها
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
امروز آدم دیگری هستم و دنیای من دنیای دیگری است. باز برادروار با همهی جهان آمیختهام. با همهی تباهی و مرگی که در من است و ای بسا که هر لحظه قلبم خاموش شود، به وسعت و توانایی جهانم. دگرگونی حالات من از قطبی به قطبی دیگر است با هیجانی که مثل طوفان مرا میپیچد و درهم میریزد. و تازه هیچ چیز خاصی پیش نیامده است که از دیروز تا امروز زیرورو شدهام. فقط امروز به پیشنهاد...ت نیم ساعتی با هم نشستیم و قهوهای خوردیم و صحبتی کردیم و من به یاد این شعر بودم که میگوید:« فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل/ چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن».
#شاهرخ_مسکوب
📚در حال و هوای جوانی
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب
📚در حال و هوای جوانی
@asheghanehaye_fatima
.
من گمان میکنم هر کسی در ته دلش یک
باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچ کس از
آنجا خبر ندارد و کلیدش فقط در دست
صاحبش است.
آنچه آدم هر تصور ممنوعی که دلش
میخواهد میکند. عشقهای محال، هر
آرزوی ناممکن، هر خواب و خیال خوش
و هر چیز ناشدنی، آنجا شدنی است؛
یک بهشت - یا شاید جهنم - خودمانی و
صمیمی که هر کس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی
چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است،
اما بالاخره یک روزی و یک جوری آن را
کشف میکند.
📙#گفتوگو_در_باغ"
✍ #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
من گمان میکنم هر کسی در ته دلش یک
باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچ کس از
آنجا خبر ندارد و کلیدش فقط در دست
صاحبش است.
آنچه آدم هر تصور ممنوعی که دلش
میخواهد میکند. عشقهای محال، هر
آرزوی ناممکن، هر خواب و خیال خوش
و هر چیز ناشدنی، آنجا شدنی است؛
یک بهشت - یا شاید جهنم - خودمانی و
صمیمی که هر کس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی
چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است،
اما بالاخره یک روزی و یک جوری آن را
کشف میکند.
📙#گفتوگو_در_باغ"
✍ #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
دلم میخواهد حرف بزنم، مخصوصا برای تو که میدانم نمیتوانی بشنوی. یاد آن قصه اسکندر افتادم که رازی داشت. نه میخواست به کسی بگوید و نه میتوانست نگوید. سرش را کرد در چاه و گفت. بعد از سالی از چاه نی سبز شد و رازش از پرده بیرون افتاد؛ همان ملالت و اندوهی که در نالهی نی است…
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
من گمان می کنم هر کسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا آدم هر تصور ممنوعی که دلش می خواهد می کند. عشق های محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش، هر چیز نشدنی، آن جا شدنی است. یک بهشت - یا شاید جهنم - خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
از کتاب «گفتگو درباغ»
نوشته #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
از کتاب «گفتگو درباغ»
نوشته #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
به قول #شاهرخ_مسکوب:
چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن،
گوش به باران دادن،
چای درست کردن،
پادشاهِ وقتِ خود بودن.
@asheghanehaye_fatima
چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن،
گوش به باران دادن،
چای درست کردن،
پادشاهِ وقتِ خود بودن.
@asheghanehaye_fatima
.
«هر روزمان همان لبخندها و همان دروغهای مکرر و همیشه، همان ستمی که از زمین بر میجوشد و از آسمان فرو میبارد؛ چه ملال تاريك و پایداری!»
#شاهرخ_مسکوب (در کوی دوست)
عکس: دوروتا گورکا
@asheghanehaye_fatima
«هر روزمان همان لبخندها و همان دروغهای مکرر و همیشه، همان ستمی که از زمین بر میجوشد و از آسمان فرو میبارد؛ چه ملال تاريك و پایداری!»
#شاهرخ_مسکوب (در کوی دوست)
عکس: دوروتا گورکا
@asheghanehaye_fatima