عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندک‌زمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به‌ گیرایی و درخشش شرابی ناب
.
کسی چه می‌داند
که آیا این حقیقتی‌ست
یا زاده‌ی رویایی که باهم می‌پرورانیم؟

چه بسا
این میان‌پرده‌ای‌ست
برای آغاز یک عشق...

دوست داشتن تو
به دنیایی می‌ماند غریب و شگرف،
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست.
دوست داشتن تو
مرا جوان نگاه می‌دارد.

کسی نمی‌داند
عشق کی پایان می‌گیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان...

#هال_شیپر
ترجمه‌: #فرید_‌فرخ‌زاد
•••

Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine.

Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now
Could be the beginning of love...

Loving you is a world that's strange,
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old

No, nobody knows when love will end
So till then, sweet friend...

Time is like a dream
And now for a time you are mine...

Hal Sh
aper

•••

Interlude (Time Is Like A Dream)_Timi Yuro

@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/322
فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم…
آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایی‌ای باشد برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی.

با کمک دانایی‌ام راه می‌روم
باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،
و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم
من شکل‌شان هستم
و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند
ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیه‌ها
و راه، راه است
باشد که اسلاف‌م فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در می‌آورند.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.

من برای جاده هستم…
آن‌جا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

آزاد باش از فردایی که می‌خواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادت‌های دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
هم‌چنان که فراموش می‌کنم
زنده هستم!
و آزادم!

#محمود_درویش
•••


لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
لە بیر ئەچییەوە وەک مەرگی باڵندەیەک
وەک کەنیەسەیەکی چۆڵ کراو لە بیر ئەچییەوە
وەک خۆشەویستیەکی لە بیر کراو
وەک گوڵێک لە ناو بەفرا، لە بیر دەکرێیت
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بەر لە من هەنگاویان ناوە
کەسانێک هەن خەونەکانیان بە خەونەکانی من وتۆتەوە
کەسانێک هەن
پەیڤەکانیان بە شێوەی سرووشتی خۆیان وەشاندووە
تا بچنە ناو حیکایەتەوە
بۆ کەسانێک ڕۆشن کەنەوە کە دوای ئەوان دێن
ئاسەوارێکی لیریکی یان زەین ڕوونییەک
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
نە کەسێک بووبێت، نە دەقێک، لە بیر ئەچییەوە
من پشت بە هەستی پەیبردن ئەبەستم و هەنگاو ئەنێم
لەوانەیە بایۆگرافیا بە حیکایەت ببەخشم
وشەکان من جڵەو ئەکەن و منیش وشەکان
من شێوەیانم، ئەوانیش تەجەللای ئازاد
وەلێ ئەوەی من ئەمەوێ بیڵێم وتراوە
سبەینێیەکی ڕابرووم لە پێشە
من پادشای دەنگدانەوەم
جگە لە پەراوێزەکان هیچ عەرشێکم نییە
ڕێگاش شێوازە
لەوە ئەچێ پێشینەکان وەسفی شتێکیان بیر چووبێ
یاد و هەستی تیا بجووڵێنم
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز
نە هەواڵێک بووبێت و نە ئاسەوارێ، لە بیر ئەچییەوە
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بە دوای هەنگاوەکانی منا دێن
کەسانێ هەن شوێن پێی خەونەکانی من هەڵئەگرن
شێعر بۆ ستایشی باخچەکانی مەنفا ئەڵێن
لە بەردەمی دێڕەشێعردا
ئازاد لە قازانجی سوێند دراو
لە پشتم و لە دونیا
ئازاد لە پەرەستنی دوێنێ
لە بەهەشتێکی زەمینی
ئازاد لە کنایەکانم و لە زمانم
شایەتی ئەدەم کە زیندووم، کە ئازادم
کاتێ لە بیر ئەچمەوە

مەحموود دەروێش|وەرگێڕان:ئازاد بەرزنجی
#محمود_درویش
•••


Forgotten, as if you never were.
Like a bird’s violent death
like an abandoned church you’ll be forgotten,
like a passing love
and a rose in the night...forgotten

I am for the road ...There are those whose footsteps preceded mine
those whose vision dictated mine. There are those
who scattered speech on their accord to enter the story
or to illuminate to others who will follow them
a lyrical trace...and a speculation

Forgotten, as if you never were
a person, or a text...forgotten

I walk guided by insight, I might
give the story a biographical narrative. Vocabulary
governs me and I govern it. I am its shape
and it is the free transfiguration. But what I’d say has already been said.
A passing tomorrow precedes me. I am the king of echo.
My only throne is the margin. And the road
is the way. Perhaps the forefathers forgot to describe
something, I might nudge in it a memory and a sense

Forgotten, as if you never were
news, or a trace...forgotten

I am for the road...There are those whose footsteps
walk upon mine, those who will follow me to my vision.
Those who will recite eulogies to the gardens of exile,
in front of the house, free of worshipping yesterday,
free of my metonymy and my language, and only then
will I testify that I’m alive
and free
when I’m forgotten!

Mahmoud Darwish


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Darwish|https://tttttt.me/our_Archive/319
تنها مرا رها مکن
ما تنها باید فراموش کنیم
آری می‌توانیم از یاد ببریم
تمامی آن‌چه را که پیش از این از دست داده‌ایم.

بیا زمان را فراموش کنیم
اشتباهات‌مان را
و زمان از دست رفته
برای دانستن آن‌که چگونه
این ساعات را از یاد بریم.

تنها مرا رها مکن.

دانه‌های مروارید بارانی را پیشکشت می‌کنم
که از سرزمین‌هایی دور می‌آیند
آن‌جایی که هیچ‌گاه باران نمی‌بارد.

بعد از مرگم
نقبی در خاک می‌زنم
بیرون‌ می‌آیم و بدنت را با نور و طلا در بر خواهم گرفت
سلطنتی به‌پا خواهم کرد
جایی که عشق پادشاهی کند
جایی که عشق فرمان دهد
جایی که تو ملکه خواهی بود.

حالا مرا این‌گونه رها مکن
تنها مرا رها مکن.

اکنون مرا تنها مگذار
برای تو واژگانی از جنوب خواهم آورد
که تو خواهی فهمید
من از عاشقانی به تو خواهم گفت
که با قلب‌های افروخته
در آمد و شدند
و داستان آن پادشاهی را برایت باز خواهم گفت
که دچار تو بود
و از نداشتنت مُرد.

مرا تنها مگذار
تنها مرا رها مکن.

از آتشفشانی قدیمی که می‌پنداشتیم باید بسیار پیر باشد
نوری بیرون می‌زند
و مزرعه‌های سوخته را نمایان می‌کرد
نوری که از گندم‌زارهای بهاری هم
درخشان‌تر و بیش‌تر بود
و آن‌هنگام که شب فرا می‌رسد
در این آسمانِ درخشان، سرخی و سیاهی از هم
جدا می‌شوند
اما تو اکنون مرا تنها مگذار
تنها مرا رها مکن.

اکنون مرا تنها مگذار
بیش از این نخواهم گریست
بیش از این سخنی نخواهم گفت
تنها برای نگاه کردنِ به تو که می‌رقصی و لبخند می‌زنی
خودم را آن‌جا پنهان خواهم کرد
و برای گوش‌سپردنِ به تو
که آواز می‌خوانی...می‌خندی
بگذار من هم برای تو سایه‌ای باشم
سایه‌ی دستت
سایه‌ی سایه‌ات
تنها مرا رها مکن
مرا رها مکن
مرا تنها مگذار...



مرا رها مکن
#ژاک_برل
صدا:ادیت پیا
ف

صدای ادیت پیاف می‌آید. از رادیو. چه صدایی: یاغی، آزاده، صدای nostalgique از آن سوی تاریکی، حسرت همه چیزهای دوست‌داشتنی پاریس را، پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه، قهوه و عشق‌های پرتظاهر و اکثرا نمایشی و آلامد، باران و شب‌زنده‌داری، پرسه‌ زدن‌های بی‌قیدانه و کتاب و شراب، خیابان‌های خوش‌برخورد، درخت‌های بلوط و برگ‌های ریخته پاییز را در آدم بیدار می‌کند.


روزها در راه
#شاهرخ_مسکوب

@asheghanehaye_fatima|#Music|#Poem|#Sh_Meskoob
شبانه با یک ستاره می‌آیم و در پناه ویرانه‌های شب
ستاره‌ام را در بادها می‌آویزم و می‌نشینم در قایق شبانه‌ی باد
روی شب می‌گردم و زیر باد و ستاره سرود عشق را سر می‌دهم.
و می‌سوزم.

من راز سوختن را می‌دانم و این ستاره که در باد با من است
سهمی‌ست از بدایت دانستن
من مرداب عشق را نوشیدم و از تهوعِ تاریکِ من ستاره دمید.

باید از صخره‌ی سختی‌ها بگذرم و کوه سنگین و عظیم را به کوری هجر منفجر کنم.
چه حس سرد وسیعی!

رگبار بر تمام درختان لخت شب می‌بارید
و دختر تنها بر صخره‌ی تگرگ نشست.

تمام شب شبحی بودم و جفت ناشناخته‌ام گم بود.

من می‌آمدم از غربت
من از تمام غریبان غریب‌تر بودم.

کسی نمی‌دانست
کسی محبت دست مرا نمی‌دانست.

بیا سکوت مرا زیر بار محبت خود ویران کن
و تکه‌های شکسته‌ی دلم را به بادها بسپار.

شب از صدای قدم‌های من پر است.
شب از صدای عبور ستاره می‌ترسد.
پرنده‌های عشق
میان مه بسوی برج کهنه و پیر قلبم می‌آیند.

و من شبانه با یک ستاره می‌آیم
و روی باروی ویرانه‌های کهنه‌ی قلبم
ستاره را در بادهای شب
می‌آویزم...


#سعید_سلطان‌پور
#بتهوون
•••

Music: Beethoven - Silence


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|#Soltanpour|https://tttttt.me/Our_Archive/420
°
°
°

ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیسته‌اند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا می‌شکنی
و به دوردست می‌افتی بی‌آنکه سر بگردانی،
لحظه‌ای که گذشت هیچ لحظه‌ای نبود،
اکنون آن لحظه فرا می‌رسد، به آرامی می‌آماسد،
به درون لحظهٔ دیگر می‌ترکد و آن لحظه بی‌درنگ ناپدید می‌شود،


در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغه‌های ناپیدای چاقوها تاول می‌زند
با دست‌نبشته‌ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می‌نویسی و این زخم‌ها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر می‌گیرد،
آتش می‌گیرم بی‌آنکه بسوزم، آب می‌جویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگ‌اند
و پستان‌های تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگ‌اند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینه‌ها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر می‌کند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز می‌گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می‌بری و تو موج می‌زنی
چون پرتو شعله‌ای که در تیشه‌ای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زنده‌زنده پوست می‌کند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو‌‌ سینهٔ مرا می‌شکافد
مرا از مردم خالی می‌کند و تهی رهایم می‌سازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من می‌گیری،
من نام خویش را فراموش کرده‌ام،
دوستانم در میان خوکان خرخر می‌کنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق می‌پوسند،


چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگه‌ای که کسی از آن نمی‌گذرد،
حضوری بی‌روزن، اندیشه‌ای که بازمی‌گردد
و خویش را تکرار می‌کند، آینه می‌شود،
و خود را در شفافیت خود می‌بازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می‌نگرد، که آنقدر نگاه می‌کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلس‌های تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می‌زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافه‌ها خفته بودی
و چون بیدار شدی به‌سان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می‌نگرم
که نزدیک‌بین و سرفه‌کنان در میان توده‌ای
از عکس‌های قدیمی می‌گردم:
هیچ‌چیز نیست، تو هیچ‌کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه‌هایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،


چشمانی که در قعر چاهی مدفون‌اند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی‌گردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان می‌بیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می‌یابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می‌کنند و خود گودال‌های مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟



سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی

••

Music
: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music
زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندک‌زمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به‌ گیرایی و درخشش شرابی ناب.


کسی چه می‌داند
که آیا این حقیقتی‌ست
یا زاده‌ی رویایی که باهم می‌پرورانیم؟

چه بسا
این میان‌پرده‌ای‌ست
برای آغاز یک عشق...

دوست داشتن تو
به دنیایی می‌ماند غریب و شگرف،
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست.
دوست داشتن تو
همه‌‌ی هستی را دگرگون می‌سازد
و
مرا جوان نگاه می‌دارد.

کسی نمی‌داند
عشق کی پایان می‌گیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان...


هال شیپر|ترجمه‌: فرید‌ فرخ‌زاد
•••


Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine.

Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now
Could be the beginning of love...

Loving you is a world that's strange,
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old

No, nobody knows when love will end
So till then, sweet friend...

Time is like a dream
And now for a time you are mine...


Hal Shaper

•••

Time Is Like A Dream|Timi Yuro


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/322
از یاد می‌روی
انگار هیچگاه نبودی.

چون مرگ یک پرنده
یا چون یکی کنیسه‌ی متروک
از یاد می‌روی.

چون عشق رهگذر
چون گل به دست باد
چون گل میان برف
از یاد می‌روی.

من آنِ جاده‌ام
آنجا که هست:
آنان که گامشان
پیشی گرفته است ز گامم
و آنان که روشناییِ رویاشان
سرمشق خواب‌های من است
و آن دیگران که با مدد خلق و خوی نیک
منثور می‌کنند سخن را
تا بگذرد ز مرز حکایت
یا روشنی دهد به تغزل
یا با جرس
آن را که خواهد آمد از آن پس.

از یاد می‌روی
گویی نبوده‌ای
هرگز نه متنی و نه تنی
از یاد می‌روی.


با رهنمون چشم بصیرت رونده‌ام
شاید توانم آن که حکایت را
بخشم ز خویش سیره‌ی شخصی.

همگام واژگانم
گه رهنمای من شده گه رهنما منم
من شکلم و
آنان تجلیات رها اما
آن‌را که خواستم پس از این گویم
زین پیش گفته‌اند
پیشی گرفته است ز من
فردای پشت سر.

من پادشاه کشور پژواکم
و تخت من حواشی
زیرا که راه خود روش است
زیرا طریقت است طریق.

پیشینیان چه بسا
از یاد برده باشند
توصیف آن چه را که درآن می‌توان
بیدار ساخت عاطفه را.

از یاد می‌روی
گویی نه بوده‌ای خبری
یا خود نه بوده‌تی اثری
از یاد می‌روی.

من آنِ جاده‌ام
آن‌جا که رهسپار شده گام دیگران
بر گام‌های من
تا کیست آن که پیش می‌افتد
از من برای دیدن رویایم
یا آنکه در ستایش تبعید و باغ‌هاش
در آستان خانه سراید سروده‌ای.

آزادم
از چهره‌ی شکسته‌ی فردا
از غیب و از جهان
آزادم از پرستش دیروز
از این بهشت روی زمینم
و ز استعاره‌ها و زبانم
باری گواهم اکنون
کآن لحظه‌ای که رفته ز هر یادم
آن لحظه‌ام که زنده و آزادم.



محمود درویش|ترجمه:رضا طهماسبی
•••


فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب…فراموش میشوی

من برای جاده هستم
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایی‌ای باشد برای آنها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد… و خیالی.

فراموش میشوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.

با کمک دانایی‌ام راه می‌روم
باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکل‌شان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفته‌اند آن‌چه را که من میخواهم بگویم.
فردا، دیربازی‌ست از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیه‌ها
و راه، راه است
باشد که اسلاف‌‌ام فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در می‌آورند.

فراموش میشوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.

من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود.

آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
هم‌چنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!



#محمود_درویش
•••


لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
لە بیر ئەچییەوە وەک مەرگی باڵندەیەک
وەک کەنیەسەیەکی چۆڵ کراو لە بیر ئەچییەوە
وەک خۆشەویستیەکی لە بیر کراو
وەک گوڵێک لە ناو بەفرا، لە بیر دەکرێیت
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بەر لە من هەنگاویان ناوە
کەسانێک هەن خەونەکانیان بە خەونەکانی من وتۆتەوە
کەسانێک هەن
پەیڤەکانیان بە شێوەی سرووشتی خۆیان وەشاندووە
تا بچنە ناو حیکایەتەوە
بۆ کەسانێک ڕۆشن کەنەوە کە دوای ئەوان دێن
ئاسەوارێکی لیریکی یان زەین ڕوونییەک
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
نە کەسێک بووبێت، نە دەقێک، لە بیر ئەچییەوە
من پشت بە هەستی پەیبردن ئەبەستم و هەنگاو ئەنێم
لەوانەیە بایۆگرافیا بە حیکایەت ببەخشم
وشەکان من جڵەو ئەکەن و منیش وشەکان
من شێوەیانم، ئەوانیش تەجەللای ئازاد
وەلێ ئەوەی من ئەمەوێ بیڵێم وتراوە
سبەینێیەکی ڕابرووم لە پێشە
من پادشای دەنگدانەوەم
جگە لە پەراوێزەکان هیچ عەرشێکم نییە
ڕێگاش شێوازە
لەوە ئەچێ پێشینەکان وەسفی شتێکیان بیر چووبێ
یاد و هەستی تیا بجووڵێنم
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز
نە هەواڵێک بووبێت و نە ئاسەوارێ، لە بیر ئەچییەوە
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بە دوای هەنگاوەکانی منا دێن
کەسانێ هەن شوێن پێی خەونەکانی من هەڵئەگرن
شێعر بۆ ستایشی باخچەکانی مەنفا ئەڵێن
لە بەردەمی دێڕەشێعردا
ئازاد لە قازانجی سوێند دراو
لە پشتم و لە دونیا
ئازاد لە پەرەستنی دوێنێ
لە بەهەشتێکی زەمینی
ئازاد لە کنایەکانم و لە زمانم
شایەتی ئەدەم کە زیندووم، کە ئازادم
کاتێ لە بیر ئەچمەوە.



مەحموود دەروێش|وەرگێڕ:ئازاد بەرزنجی


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Darwish|https://tttttt.me/our_Archive/319