@asheghanehaye_fatima
■زندگی با تو
تو ای محبوبِ من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
به آسمان نگاه میکنم
زیرا که چشمهای تو را در آبیِ آن میبینم
تو ای یکییکدانهی من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
به دریاها مینگرم
زیرا که وقتی به افق نگاه میکنم
معجزهات را میبینم
تو ای یکییکدانهی من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
به پرندگان نگاه میکنم
زیرا که آزاد بودنات را در بالهایشان میبینم
و تو ای معشوق من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
بهنام تو عصیان میکنم
اما نمیخواهم که مشتاقِ دیدار تو باشم
که میخواهم با تو زندگی کنم
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
میخواهم به خودت نگاه کنم
و تو را فقط در خودت ببینم.
#بهچت_نجاتی_گیل | #بهجت_نجاتی_گیل | | Behçet Necatigil | ترکیه، ۱۹۷۹ - ۱۹۱۶ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #جمهوری_فدرال_ابر | نشر: #سولار ۱۳۹۶ |
■زندگی با تو
تو ای محبوبِ من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
به آسمان نگاه میکنم
زیرا که چشمهای تو را در آبیِ آن میبینم
تو ای یکییکدانهی من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
به دریاها مینگرم
زیرا که وقتی به افق نگاه میکنم
معجزهات را میبینم
تو ای یکییکدانهی من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
به پرندگان نگاه میکنم
زیرا که آزاد بودنات را در بالهایشان میبینم
و تو ای معشوق من!
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
بهنام تو عصیان میکنم
اما نمیخواهم که مشتاقِ دیدار تو باشم
که میخواهم با تو زندگی کنم
هر بار که مشتاقِ دیدار تو میشوم
میخواهم به خودت نگاه کنم
و تو را فقط در خودت ببینم.
#بهچت_نجاتی_گیل | #بهجت_نجاتی_گیل | | Behçet Necatigil | ترکیه، ۱۹۷۹ - ۱۹۱۶ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #جمهوری_فدرال_ابر | نشر: #سولار ۱۳۹۶ |
@asheghanehaye_fatima
■زیرِ نورِ ماه
آن چیزها که زیرِ نورِ ماه به پایان رسیدند و رفتند
آیا شبها بودند
یا ماهها؟
ای کسی که نَفَسم را در نَفَست دوست دارم!
ای کسی که صدایم را در صدایت شنیدهام!
و ای کسیکه به رنگِ قلبِ تو دل سپردهام
بدان که دور از تو
چه پرندههایی از اینجا
میتوانند به من آرامش بدهند.
#آدنان_یوجل | #عدنان_یوجل | Adnan Yücel | ترکیه، ۲۰۰۲-۱۹۵۳ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
■زیرِ نورِ ماه
آن چیزها که زیرِ نورِ ماه به پایان رسیدند و رفتند
آیا شبها بودند
یا ماهها؟
ای کسی که نَفَسم را در نَفَست دوست دارم!
ای کسی که صدایم را در صدایت شنیدهام!
و ای کسیکه به رنگِ قلبِ تو دل سپردهام
بدان که دور از تو
چه پرندههایی از اینجا
میتوانند به من آرامش بدهند.
#آدنان_یوجل | #عدنان_یوجل | Adnan Yücel | ترکیه، ۲۰۰۲-۱۹۵۳ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
چیزی به من
و چیزی بهسانِ بهار به من بگو
مثلا اینکه: شکوفه بیاور
و یا ببار و در وجودِ من مهربانی کن
و یا رنگینکمان باش و
روحوروانِ مرا احاطه کن
چیزی بگو
که فراتر از حرف باشد
که درونِ مرا لمس کند
چیزی بگو
مثلن اینکه: در کنارِ تواَم...
#تورگوت_اویار
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
چیزی به من
و چیزی بهسانِ بهار به من بگو
مثلا اینکه: شکوفه بیاور
و یا ببار و در وجودِ من مهربانی کن
و یا رنگینکمان باش و
روحوروانِ مرا احاطه کن
چیزی بگو
که فراتر از حرف باشد
که درونِ مرا لمس کند
چیزی بگو
مثلن اینکه: در کنارِ تواَم...
#تورگوت_اویار
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
بیتو هم میتوانم به دریا نگاه کنم
زبان موجها واضحتر از زبان توست
هر چه خاطراتت را در دلم زنده کنی
بیهوده است
بیتو هم میتوانم تو را دوست داشته باشم...
Sensiz de denizi seyredebiliyorum
Hem dalgaların dili seninkinden açık.
Ne kadar hatırlatsan kendini boş.
Sensiz de seni sevebiliyorum...
#اوزدمیر_آساف
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
زبان موجها واضحتر از زبان توست
هر چه خاطراتت را در دلم زنده کنی
بیهوده است
بیتو هم میتوانم تو را دوست داشته باشم...
Sensiz de denizi seyredebiliyorum
Hem dalgaların dili seninkinden açık.
Ne kadar hatırlatsan kendini boş.
Sensiz de seni sevebiliyorum...
#اوزدمیر_آساف
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
تو را در نوشتههایام
تو را در نقاشیهایام
تو را در ترانههایام
و تو را در حرفهایام
پنهان خواهم کرد - باور کن! -
تو خواهی ماند و کسی نخواهد دانست
و کسی تو را نخواهد دید
و تو در چشمهای من زندگی خواهی کرد
گرمای تابناک دوست داشتن را
تو خواهی دید و خواهی شنید
و تو خواهی خوابید و بیدار خواهی شد
نگاه خواهی کرد،
روزهایی که میآیند
به روزهایی که رفتهاند
شباهتی ندارند
و تو غوطهور خواهی شد
دریافتنِ هر دوست داشتنی
گذران یک زندگیست
سپری خواهی کرد
تو را زندگی خواهم کرد - قابل فهم نیست -
زندگی خواهم کرد در چشمهایام
و در چشمهایام تو را پنهان خواهم کرد
یک روز
برای فهمیدنِ کاملِ همهچیز
خواهی نگریست
من چشمهایام را خواهم بست
و تو درخواهی یافت.
#اوزدمیر_آساف
( اوزدمیر_آصف)
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
#عزیز_روزهام 💝
تو را در نوشتههایام
تو را در نقاشیهایام
تو را در ترانههایام
و تو را در حرفهایام
پنهان خواهم کرد - باور کن! -
تو خواهی ماند و کسی نخواهد دانست
و کسی تو را نخواهد دید
و تو در چشمهای من زندگی خواهی کرد
گرمای تابناک دوست داشتن را
تو خواهی دید و خواهی شنید
و تو خواهی خوابید و بیدار خواهی شد
نگاه خواهی کرد،
روزهایی که میآیند
به روزهایی که رفتهاند
شباهتی ندارند
و تو غوطهور خواهی شد
دریافتنِ هر دوست داشتنی
گذران یک زندگیست
سپری خواهی کرد
تو را زندگی خواهم کرد - قابل فهم نیست -
زندگی خواهم کرد در چشمهایام
و در چشمهایام تو را پنهان خواهم کرد
یک روز
برای فهمیدنِ کاملِ همهچیز
خواهی نگریست
من چشمهایام را خواهم بست
و تو درخواهی یافت.
#اوزدمیر_آساف
( اوزدمیر_آصف)
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
#عزیز_روزهام 💝
@asheghanehaye_fatima
■فقدان
از میانشان میگذرم
دستِ کسی در دستِ هیچکسی نیست
همه در خود فرورفتهاند
در ضمیرِ بعضیشان نگاه میکنم
هیچکسی با خودش آشتی نیست
خودم را به همهکس توضیح میدهم
به هر کسی که از خودم بگویم
حیرت میکند!
به هر کسی که خودم را بگویم
حیرت میکنم!
کسی از ابتدا با خودش مأنوس نیست
#اؤزدمیر_آساف | #اؤزدمیر_آصف | Özdemir Asaf | ترکیه، ۱۹۸۱-۱۹۲۳ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
■فقدان
از میانشان میگذرم
دستِ کسی در دستِ هیچکسی نیست
همه در خود فرورفتهاند
در ضمیرِ بعضیشان نگاه میکنم
هیچکسی با خودش آشتی نیست
خودم را به همهکس توضیح میدهم
به هر کسی که از خودم بگویم
حیرت میکند!
به هر کسی که خودم را بگویم
حیرت میکنم!
کسی از ابتدا با خودش مأنوس نیست
#اؤزدمیر_آساف | #اؤزدمیر_آصف | Özdemir Asaf | ترکیه، ۱۹۸۱-۱۹۲۳ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
خواب از سرم پریده است
به لبهای تو فکر میکنم
و مگر صدای دریا میگذارد؟
میخواهم از خودم بلند شوم
تیکتاکِ ساعت ولی اجازه نمیدهد
به خاک
به کوه
به دریا نگاه میکنم
همهگی شکلی از نشستنهای تو دارند
نشستنات با همهجا پیداست
سنگها هر چه در اطرافِ تو
صداهای اینهمه خلوت که با من
و حیرت از انگشتهای من جاری
هر چه نزدیکتر که بیایم
چشمهای تو از من دور
من امشب نخواهم خوابید
به لبهای تو فکر میکنم
و لبهای تو فنجانها که پر از چیست؟
#ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: «این چنین رد کفشهای من» | نشر #سیب_سرخ | چ اول ۱۳۹۷ |
خواب از سرم پریده است
به لبهای تو فکر میکنم
و مگر صدای دریا میگذارد؟
میخواهم از خودم بلند شوم
تیکتاکِ ساعت ولی اجازه نمیدهد
به خاک
به کوه
به دریا نگاه میکنم
همهگی شکلی از نشستنهای تو دارند
نشستنات با همهجا پیداست
سنگها هر چه در اطرافِ تو
صداهای اینهمه خلوت که با من
و حیرت از انگشتهای من جاری
هر چه نزدیکتر که بیایم
چشمهای تو از من دور
من امشب نخواهم خوابید
به لبهای تو فکر میکنم
و لبهای تو فنجانها که پر از چیست؟
#ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: «این چنین رد کفشهای من» | نشر #سیب_سرخ | چ اول ۱۳۹۷ |
@asheghanehaye_fatima
میشناسم تمامیِ راهها - که سوی تو میآید -
بسته است
وانگهی تو هم هرگز مرا دوست نداشتهیی
چه نزدیک بودیم و در میان ما: پرتگاه
و خانهها و انسانها در میان ما: مثل دیوارها
#جمال_سورهیا | #جمال_ثریا
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
میشناسم تمامیِ راهها - که سوی تو میآید -
بسته است
وانگهی تو هم هرگز مرا دوست نداشتهیی
چه نزدیک بودیم و در میان ما: پرتگاه
و خانهها و انسانها در میان ما: مثل دیوارها
#جمال_سورهیا | #جمال_ثریا
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
■بادِ مخالف
امروز دوشنبه است
انگار که پنج درس در برنامهات داری
باز در آیینهی سالن موهای سرت را شانه زدهیی
خشمِ حاصل از کاری که بر خلافِ میلت انجام دادهای
باز پیشانیات را به رنگِ تیره درآورده است
ولی باید عجله کنی
دیر اگر برسی تراموا با شتابِ تمام به راه میافتد
و آن خانمْ مدیرِ عبوس
بهسانِ تابلوی ممنوع
چهره درهم میکشد
امروز دوشنبه است
دیروز یکشنبه بود
شاید که در خانه ماندی و نقاشیِ رقاصههای باله را کشیدی
صدای یک پیانو - از دوردست - به گوشت رسید
شاید که سرمست بودی
شاید که اندیشهیی در سر داشتی
و شاید موقعی که خاطرهها بهسانِ باران فرومیریختند
در هر گوشهکناری
به من برخورد کردی
من بهسانِ بادِ مخالف واردِ زندهگیات شدم
#آتیلا_ایلهان | Attilâ İlhan | ترکیه، ۲۰۰۵-۱۹۲۵ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
■بادِ مخالف
امروز دوشنبه است
انگار که پنج درس در برنامهات داری
باز در آیینهی سالن موهای سرت را شانه زدهیی
خشمِ حاصل از کاری که بر خلافِ میلت انجام دادهای
باز پیشانیات را به رنگِ تیره درآورده است
ولی باید عجله کنی
دیر اگر برسی تراموا با شتابِ تمام به راه میافتد
و آن خانمْ مدیرِ عبوس
بهسانِ تابلوی ممنوع
چهره درهم میکشد
امروز دوشنبه است
دیروز یکشنبه بود
شاید که در خانه ماندی و نقاشیِ رقاصههای باله را کشیدی
صدای یک پیانو - از دوردست - به گوشت رسید
شاید که سرمست بودی
شاید که اندیشهیی در سر داشتی
و شاید موقعی که خاطرهها بهسانِ باران فرومیریختند
در هر گوشهکناری
به من برخورد کردی
من بهسانِ بادِ مخالف واردِ زندهگیات شدم
#آتیلا_ایلهان | Attilâ İlhan | ترکیه، ۲۰۰۵-۱۹۲۵ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
■مدیترانه دردمند بود (۱۱)
چیزی برای پنهان کردن،
دریا چنین چیزی دارد.
یک عده میگویند:
آن چیز همان دوست داشتن است
و عدهی دیگری میگویند:
از یاد رفتن.
بسیار خوب!
اما چرا عظمتِ تاریکی
در چنین شبی از ماهِ اوت
پیوسته هوایی سرد میپراکَنَد؟
هنگامی که جدا میشدیم
گفتی: به من میندیش
من که نمیاندیشم!
اندیشههای من پیشِ تو ماندهاند!
#فاضیل_هوسنو_داعلارجا
برگردان #ابوالفضل_پاشا
📕●به نقل از کتاب: #عاشقانههای_زمینی
| نشر #سرزمین_اهورایی | چ اول ۱۳۹۸ |
■مدیترانه دردمند بود (۱۱)
چیزی برای پنهان کردن،
دریا چنین چیزی دارد.
یک عده میگویند:
آن چیز همان دوست داشتن است
و عدهی دیگری میگویند:
از یاد رفتن.
بسیار خوب!
اما چرا عظمتِ تاریکی
در چنین شبی از ماهِ اوت
پیوسته هوایی سرد میپراکَنَد؟
هنگامی که جدا میشدیم
گفتی: به من میندیش
من که نمیاندیشم!
اندیشههای من پیشِ تو ماندهاند!
#فاضیل_هوسنو_داعلارجا
برگردان #ابوالفضل_پاشا
📕●به نقل از کتاب: #عاشقانههای_زمینی
| نشر #سرزمین_اهورایی | چ اول ۱۳۹۸ |
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چیزی بهسان شراب در این حالوهواست
خراب میکند انسان را... خراب...
تو آیا هنوز اشتیاقی به سر داری؟
اینکه معشوق تو جایی دیگر
و خودت جایی دیگر
رنجور میکند انسان را... رنجور...
چیزی بهسان شراب در این حالوهواست
مست میکند انسان را... مست...
#اورهان_ولی
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕از کتابِ: «آیا دچار عشق شدهام» | نشر: #سرزمین_اهورایی
@asheghanehaye_fatima
خراب میکند انسان را... خراب...
تو آیا هنوز اشتیاقی به سر داری؟
اینکه معشوق تو جایی دیگر
و خودت جایی دیگر
رنجور میکند انسان را... رنجور...
چیزی بهسان شراب در این حالوهواست
مست میکند انسان را... مست...
#اورهان_ولی
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕از کتابِ: «آیا دچار عشق شدهام» | نشر: #سرزمین_اهورایی
@asheghanehaye_fatima
چیزی برای پنهان کردن،
دریا چنین چیزی دارد.
یک عده میگویند:
آن چیز همان دوست داشتن است
و عدهی دیگری میگویند:
از یاد رفتن.
بسیار خوب!
اما چرا عظمتِ تاریکی
در چنین شبی از ماهِ اوت
پیوسته هوایی سرد میپراکَنَد؟
هنگامی که جدا میشدیم
گفتی: به من میندیش
من که نمیاندیشم!
اندیشههای من پیشِ تو ماندهاند!
■شاعر: #فاضیل_حوسنو_داعلارجا (#فاضل_حسنی_داغلارجا) [ Fazıl Hüsnü Dağlarca | ترکیه، ۲۰۰۸-۱۹۱۴ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📗●از کتاب: «عاشقانههای زمینی» | نشر: #سرزمین_اهورایی ۱۳۹۸ |
@asheghanehaye_fatima
دریا چنین چیزی دارد.
یک عده میگویند:
آن چیز همان دوست داشتن است
و عدهی دیگری میگویند:
از یاد رفتن.
بسیار خوب!
اما چرا عظمتِ تاریکی
در چنین شبی از ماهِ اوت
پیوسته هوایی سرد میپراکَنَد؟
هنگامی که جدا میشدیم
گفتی: به من میندیش
من که نمیاندیشم!
اندیشههای من پیشِ تو ماندهاند!
■شاعر: #فاضیل_حوسنو_داعلارجا (#فاضل_حسنی_داغلارجا) [ Fazıl Hüsnü Dağlarca | ترکیه، ۲۰۰۸-۱۹۱۴ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📗●از کتاب: «عاشقانههای زمینی» | نشر: #سرزمین_اهورایی ۱۳۹۸ |
@asheghanehaye_fatima
■بهسوی آزادی
پیش از طلوعِ آفتاب
هنگامی که رنگِ دریا هنوز به سفیدی میزند
راه میافتی
کفِ دستهایات را با شوق بسیار
به دورِ پاروها مشت میکنی
اندیشهی انجام دادن کاری
در وجود تو شکلی از خوشبختیست
و میروی...
میروی با تکان خوردن تورهای ماهیگیری
و ماهیها در این مسیر
روبهروی تو ظاهر میشوند
و تو خوشحال میشوی
با تکان دادن تورها
تو دریا را - پولک پولک - به دست میآوری
در مزارهای روی تختهسنگها
وقتی که روح و روان پرندههای دریایی سکوت میکند
یکباره
در افقها قیامتی برپا میشود
با خودت خواهی گفت:
آیا پریهای دریاییاند؟
آیا پرندههایند؟
آیا جشن و سروری برپاست؟
آیا عروس میبرند؟
آیا چراغانی و شور و شوقی وجود دارد؟
هی...!
چه ایستادهیی! خودت را به دریا بینداز
اگر کسی از گذشتهها در انتظار توست به آن میندیش
مگر نمیبینی که آزادی همهجا را فراگرفته است؟
بادبان باش
پارو باش
سکان باش
ماهی باش
آب باش
و برو تا به آنجا که توانِ رفتن داری.
■شاعر: #اورهان_ولی
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتابِ: «آیا دچار عشق شدهام»
@asheghanehaye_fatima
پیش از طلوعِ آفتاب
هنگامی که رنگِ دریا هنوز به سفیدی میزند
راه میافتی
کفِ دستهایات را با شوق بسیار
به دورِ پاروها مشت میکنی
اندیشهی انجام دادن کاری
در وجود تو شکلی از خوشبختیست
و میروی...
میروی با تکان خوردن تورهای ماهیگیری
و ماهیها در این مسیر
روبهروی تو ظاهر میشوند
و تو خوشحال میشوی
با تکان دادن تورها
تو دریا را - پولک پولک - به دست میآوری
در مزارهای روی تختهسنگها
وقتی که روح و روان پرندههای دریایی سکوت میکند
یکباره
در افقها قیامتی برپا میشود
با خودت خواهی گفت:
آیا پریهای دریاییاند؟
آیا پرندههایند؟
آیا جشن و سروری برپاست؟
آیا عروس میبرند؟
آیا چراغانی و شور و شوقی وجود دارد؟
هی...!
چه ایستادهیی! خودت را به دریا بینداز
اگر کسی از گذشتهها در انتظار توست به آن میندیش
مگر نمیبینی که آزادی همهجا را فراگرفته است؟
بادبان باش
پارو باش
سکان باش
ماهی باش
آب باش
و برو تا به آنجا که توانِ رفتن داری.
■شاعر: #اورهان_ولی
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتابِ: «آیا دچار عشق شدهام»
@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
ـ «این بازوانِ اوست با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ با شعلهی لجاج و شکیبایی میسوزد. وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست این چشمهی عطش که بر او هر دَم حرصِ تلاشِ گرمِ…
اگر که بگویم تو برای من
مانند هوا، لازم
مانند نان، متبرک
مانند آب، عزیزی
نعمتی... نعمتی
اگر که بگویم...
مرا باور کن – ای محبوب من! – باور کن
تو در خانهی من جشن و
در باغ من بهار و
در سفرهی من کهنهترین شرابی
من در تو زندگی میکنم
و تو در من حکم میرانی
#جاهد_صدقی_تارانجی
مترجم: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
مانند هوا، لازم
مانند نان، متبرک
مانند آب، عزیزی
نعمتی... نعمتی
اگر که بگویم...
مرا باور کن – ای محبوب من! – باور کن
تو در خانهی من جشن و
در باغ من بهار و
در سفرهی من کهنهترین شرابی
من در تو زندگی میکنم
و تو در من حکم میرانی
#جاهد_صدقی_تارانجی
مترجم: #ابوالفضل_پاشا
@asheghanehaye_fatima
■قلبِ من
روی سینهام پانزده زخم وجود دارد!
در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فرورفت
قلبِ من باز هم میتپد
قلبِ من باز خواهد تپید!
روی سینهام پانزده زخم وجود دارد!
آبهای تیره و تاریک
مثل مارهای سیاهِ لغزان
در هر پانزده زخمِ من فرورفت
دریای سیاه
و آبهای تیره و خونآلود
میخواهند مرا خفه کنند!
در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فرورفت
قلبِ من باز هم میتپد
قلبِ من باز خواهد تپید!
روی سینهام پانزده زخم وجود دارد!
سینهی مرا از پانزده جای آن سوراخ کردند
گمان کردند که قلبِ من به سببِ این غم و اندوه
دیگر نخواهد تپید
قلبِ من باز هم میتپد
قلبِ من باز خواهد تپید!
پانزده شعله از پانزده زخمِ من زبانه کشید
در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فروشکست
قلبِ من
مثل پرچمی خونین میتپد
و خواهد تپید!
■شاعر: #ناظم_حکمت | #ناظیم_هیکمت [ Nâzım Hikmet | ترکیه، ۱۹۶۳-۱۹۰۲ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: «عاشقانههای ساعت بیستویک» | نشر: #سرزمین_اهورایی | چ اول ۱۳۹۴ |
@asheghanehaye_fatima
روی سینهام پانزده زخم وجود دارد!
در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فرورفت
قلبِ من باز هم میتپد
قلبِ من باز خواهد تپید!
روی سینهام پانزده زخم وجود دارد!
آبهای تیره و تاریک
مثل مارهای سیاهِ لغزان
در هر پانزده زخمِ من فرورفت
دریای سیاه
و آبهای تیره و خونآلود
میخواهند مرا خفه کنند!
در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فرورفت
قلبِ من باز هم میتپد
قلبِ من باز خواهد تپید!
روی سینهام پانزده زخم وجود دارد!
سینهی مرا از پانزده جای آن سوراخ کردند
گمان کردند که قلبِ من به سببِ این غم و اندوه
دیگر نخواهد تپید
قلبِ من باز هم میتپد
قلبِ من باز خواهد تپید!
پانزده شعله از پانزده زخمِ من زبانه کشید
در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فروشکست
قلبِ من
مثل پرچمی خونین میتپد
و خواهد تپید!
■شاعر: #ناظم_حکمت | #ناظیم_هیکمت [ Nâzım Hikmet | ترکیه، ۱۹۶۳-۱۹۰۲ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: «عاشقانههای ساعت بیستویک» | نشر: #سرزمین_اهورایی | چ اول ۱۳۹۴ |
@asheghanehaye_fatima
■ایکاش بتوانم انتظار بکشم
تنها نه اینکه تو را ببینم
که ایکاش رؤیای تو را از گل بیاکنم
هم آفتاب میداند و هم ماه
ایکاش که من بتوانم در انتظارِ تو باشم.
در دورهیی که قلب را عشق لقب میدهند
چه طلسمی در این باغ وجود دارد
تابستانِ تو در دشت و صحرا
و زمستانِ تو در کوه میگذرد
ایکاش که من بتوانم در انتظارِ تو باشم.
اگر مرگ در چشمهای من رنگ ببازد
اگر ضمیرِ من از سطرهای شعر پر شود
و اگر نه روز باقی بمانَد نه سال
ایکاش که من بتوانم در انتظارِ تو باشم.
■شاعر: #فاضل_حسنی_داغلارجا (فاضیل_حوسنو_داعلارجا) [ Fazıl Hüsnü Dağlarca | ترکیه، ۲۰۰۸-۱۹۱۴ ]
■برگردان #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #عاشقانههای_زمینی |
نشر: #سرزمین_اهورایی | چ اول ۱۳۹۸ |
@asheghanehaye_fatima
تنها نه اینکه تو را ببینم
که ایکاش رؤیای تو را از گل بیاکنم
هم آفتاب میداند و هم ماه
ایکاش که من بتوانم در انتظارِ تو باشم.
در دورهیی که قلب را عشق لقب میدهند
چه طلسمی در این باغ وجود دارد
تابستانِ تو در دشت و صحرا
و زمستانِ تو در کوه میگذرد
ایکاش که من بتوانم در انتظارِ تو باشم.
اگر مرگ در چشمهای من رنگ ببازد
اگر ضمیرِ من از سطرهای شعر پر شود
و اگر نه روز باقی بمانَد نه سال
ایکاش که من بتوانم در انتظارِ تو باشم.
■شاعر: #فاضل_حسنی_داغلارجا (فاضیل_حوسنو_داعلارجا) [ Fazıl Hüsnü Dağlarca | ترکیه، ۲۰۰۸-۱۹۱۴ ]
■برگردان #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #عاشقانههای_زمینی |
نشر: #سرزمین_اهورایی | چ اول ۱۳۹۸ |
@asheghanehaye_fatima
■درخت
۱
درختی که در تمامیِ عمرِ خود به فکر فرومیرود
درختی که به هنگامِ باران گریه میکند
کسی دردِ او را نمیپرسد
او و سایهاش
روی خاکها
در آغوشِ هم میخوابند
میوهاش خورده میشود
به علاوه شاخهاش را میبُرَند
و من هنگامی که باران میبارد
برای تو گریه میکنم
۲
مرا بهخاطرِ سرمست شدن
از جایام بلند نکن
که من سرمست نمیشوم
بههرحال تو از آنِ منی
ای درختی که بارِ ستاره آوردهیی
■شاعر: #جاهیت_ایرگات | #جاهد_ایرقات
[ Cahit Irgat | ترکیه | ۱۹۷۱-۱۹۱۵ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #و_من_در_شب_های_تو
@asheghanehaye_fatima
۱
درختی که در تمامیِ عمرِ خود به فکر فرومیرود
درختی که به هنگامِ باران گریه میکند
کسی دردِ او را نمیپرسد
او و سایهاش
روی خاکها
در آغوشِ هم میخوابند
میوهاش خورده میشود
به علاوه شاخهاش را میبُرَند
و من هنگامی که باران میبارد
برای تو گریه میکنم
۲
مرا بهخاطرِ سرمست شدن
از جایام بلند نکن
که من سرمست نمیشوم
بههرحال تو از آنِ منی
ای درختی که بارِ ستاره آوردهیی
■شاعر: #جاهیت_ایرگات | #جاهد_ایرقات
[ Cahit Irgat | ترکیه | ۱۹۷۱-۱۹۱۵ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #و_من_در_شب_های_تو
@asheghanehaye_fatima
همانگونه که با نامِ خودم همراهام
برای به یاد آوردنات
نیازی به مرورِ خاطرهها نیست
که حتا یک لحظه هم از ذهنِ من بیرون نمیروی
راه رفتنات شبیهِ دویدن است
و لبخندِ تو
مانندِ چراغی که در تاریکی بتابد
روشنایی میافشانَد
وقتیکه زمان در تاریکیهای خالیِ خود
با ستارههای دوردستِ کائنات
- کائناتی که دگرگون شدهاند -
جاری میشود... میرود
برای به یاد آوردنات
نیازی به مرورِ خاطرهها نیست
همانگونه که با نامِ خودم همراهام
هر ساعت
هر دقیقه
هر ثانیه
و به همانسان با تو همراهام
قلبمان با غرورِ حاصل از باور کردنِ خوشبختی
آسوده است
سرمان به سانِ دینامیت
زیرِ بغلهای ما جا گرفته است
و بعد
روشناییِ حاصل از دیدارِ حقایق
- که بر پیشانیمان میدرخشد -
در هر زمان
و در چنین شرایطی
برای هر انسانِ فناپذیری میسر نمیشود
برای به یاد آوردنات
نیازی به مرورِ خاطرهها نیست
تو به اندازهی قلبام
و به اندازهی دستام به من نزدیکی
#آتیلا_ایلهان | Attilâ İlhan | ترکیه، ۲۰۰۵-۱۹۲۵ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
از کتاب: #کوه_ها_نمایان_شده_اند
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
برای به یاد آوردنات
نیازی به مرورِ خاطرهها نیست
که حتا یک لحظه هم از ذهنِ من بیرون نمیروی
راه رفتنات شبیهِ دویدن است
و لبخندِ تو
مانندِ چراغی که در تاریکی بتابد
روشنایی میافشانَد
وقتیکه زمان در تاریکیهای خالیِ خود
با ستارههای دوردستِ کائنات
- کائناتی که دگرگون شدهاند -
جاری میشود... میرود
برای به یاد آوردنات
نیازی به مرورِ خاطرهها نیست
همانگونه که با نامِ خودم همراهام
هر ساعت
هر دقیقه
هر ثانیه
و به همانسان با تو همراهام
قلبمان با غرورِ حاصل از باور کردنِ خوشبختی
آسوده است
سرمان به سانِ دینامیت
زیرِ بغلهای ما جا گرفته است
و بعد
روشناییِ حاصل از دیدارِ حقایق
- که بر پیشانیمان میدرخشد -
در هر زمان
و در چنین شرایطی
برای هر انسانِ فناپذیری میسر نمیشود
برای به یاد آوردنات
نیازی به مرورِ خاطرهها نیست
تو به اندازهی قلبام
و به اندازهی دستام به من نزدیکی
#آتیلا_ایلهان | Attilâ İlhan | ترکیه، ۲۰۰۵-۱۹۲۵ |
برگردان: #ابوالفضل_پاشا
از کتاب: #کوه_ها_نمایان_شده_اند
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
■به تنهایی
آسمانی برای خودم
زمینی برای خودم
ابرهایی برای خودم دارم
و خودم در باغ و باغچهی خودم مشغولِ بازیام
اگر بخواهم یک نفر
اگر بخواهی هزاران نفر
و شمارِ همبازیهایام
بنا به دلخواهِ من است
و من به تنهایی به ازدحامی مبدل میشوم
خودم را با خودم تقسیم میکنم
وعدهی دیدار میگذارم و
با خودم ملاقات میکنم
شکایتی از این بیکسی ندارم
از خودم دلآزرده میشوم و
با خودم آشتی میکنم
در این دنیا - که به تنهایی به آن راه یافتهام -
هر چهقدر هم که به تنهایی زندهگی کنم
روزی که مرگ به سراغِ من بیاید
به مرگ هم عادت میکنم
■شاعر: #عزیز_نسین (#آزیز_نسین)
[ Aziz Nesin | ترکیه، ۱۹۹۵-۱۹۱۵ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: «با تو زیستن»
@asheghanehaye_fatima
آسمانی برای خودم
زمینی برای خودم
ابرهایی برای خودم دارم
و خودم در باغ و باغچهی خودم مشغولِ بازیام
اگر بخواهم یک نفر
اگر بخواهی هزاران نفر
و شمارِ همبازیهایام
بنا به دلخواهِ من است
و من به تنهایی به ازدحامی مبدل میشوم
خودم را با خودم تقسیم میکنم
وعدهی دیدار میگذارم و
با خودم ملاقات میکنم
شکایتی از این بیکسی ندارم
از خودم دلآزرده میشوم و
با خودم آشتی میکنم
در این دنیا - که به تنهایی به آن راه یافتهام -
هر چهقدر هم که به تنهایی زندهگی کنم
روزی که مرگ به سراغِ من بیاید
به مرگ هم عادت میکنم
■شاعر: #عزیز_نسین (#آزیز_نسین)
[ Aziz Nesin | ترکیه، ۱۹۹۵-۱۹۱۵ ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: «با تو زیستن»
@asheghanehaye_fatima
■شکار
تو ای گوزن
که در خلوتگاهِ جنگل به تو شلیک کردهاند!
حیوانها با دردِ تو ساکت ماندهاند
و شاخهها در اندوهِ تو خم شدهاند
در شاخهایشان
در خطوطِ روی اندامشان
و در چشمهایشان
خوبیها [و مهربانیهایی] یافت میشود
که شکارچی نمیتواند آنها را از بین بِبَرَد.
■شاعر: #بولنت_اجویت [ Bülent Ecevit / ترکیه ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #خاک_برای_باران
@asheghanehaye_fatima
تو ای گوزن
که در خلوتگاهِ جنگل به تو شلیک کردهاند!
حیوانها با دردِ تو ساکت ماندهاند
و شاخهها در اندوهِ تو خم شدهاند
در شاخهایشان
در خطوطِ روی اندامشان
و در چشمهایشان
خوبیها [و مهربانیهایی] یافت میشود
که شکارچی نمیتواند آنها را از بین بِبَرَد.
■شاعر: #بولنت_اجویت [ Bülent Ecevit / ترکیه ]
■برگردان: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #خاک_برای_باران
@asheghanehaye_fatima