@asheghanehaye_fatima
میشود یک نفر از دست نگاهت در خواب
یک شبه قدر تمامی زمین پیر شود
ولی آن فرد محال است بشر باشد و بعد
بتواند کمی از دیدن تو سیر شود
آی بانو چقدر خاطره ات خوب تر است
از تمام بت و تندیس خدایان قدیم
زود برگرد نخواه این سر بی سامانم
مهره ی سوخته ی بازی تقدیر شود
تو از آن دسته خدایان دروغین هستی
که کسی مثل مرا عاشق خود خواهد کرد....
بی پدر! چند نفر کشته ی چشمت باشند
چند عزت به جفای تو زمینگیر شود
تیر هستی به درک! عشق قرارش این بود؟!؟!؟
ما بمیریم که تو تیر معظم بشوی؟
تا کی این قصه قرار است همانند قدیم
محض خشنودی تو ختم به تکبیر شود
ابن سیرین اگر این مرتبه جرات دارد
از کتاب پانسد صفحه ای ش دل بکند
بنشیند سر این کوچه و از تنگ غروب
نگذارد همه ی خواب تو تعبیر شود
من تمامیت رویای تو را میخواهم
یا تمام غم تو...یا که تمام غم تو
پشت این پنجره جز خاطره ات چیزی نیست
کاش چشمان تو در پنجره تکثیر شود
روسری سر تو پرچم ایران من است
شیر و خورشید همین است...همینی که تویی
بی جهت نیست خدا خواست بر آن صورت ماه
ابروی ت بر سر چشمان تو شمشیر شود
آن زمانی که سرم بر سر آغوش شماست
همه ی فتنه ی دنیاست به زیر سر من
ترسم این است که این فتنه ی عالم افروز
بی بصیرت شود و هجدهم تیر شود
ماهیان غم شوریده سر از سمت جنوب
تووی دریای کیانسه به تو برمیگردند
جزر و مدی که تو داری به قراری ست که بعد
هفت موعود عذاب آور تقدیر شود
شرف الدین ملک الحق زکریا رازی
در مقالات پراکنده ی خود فرموده است
وقتی الکل به خودش خواب تو را میپیچد
باید از خجلت چشمان تو تبخیر شود
الکل از مستی چشمان تو آغاز شده
صبح از چاک گریبان تو برمیخیزد
قصه امروز قرار است به پایان برسد
مرد این قصه قرار است زمینگیر شود
زندگی فرصت خوبی ست که بر خاک سیاه
بنشینی و بر اندوه زمین گریه کنی
لحظه ی مرگ زمانی ست که تا حد جنون
اشک از گوشه ی چشم تو سرازیر شود
پشت این پنجره جز خاطره ات چیزی نیست
ما قرار است بمیریم که عاشق باشیم
قصه امروز قرار است به پایان برسد
مرد رفته است...جهان خواب ندارد بی تو....
رضا شالبافان
#عزیز_روزهام♥️
میشود یک نفر از دست نگاهت در خواب
یک شبه قدر تمامی زمین پیر شود
ولی آن فرد محال است بشر باشد و بعد
بتواند کمی از دیدن تو سیر شود
آی بانو چقدر خاطره ات خوب تر است
از تمام بت و تندیس خدایان قدیم
زود برگرد نخواه این سر بی سامانم
مهره ی سوخته ی بازی تقدیر شود
تو از آن دسته خدایان دروغین هستی
که کسی مثل مرا عاشق خود خواهد کرد....
بی پدر! چند نفر کشته ی چشمت باشند
چند عزت به جفای تو زمینگیر شود
تیر هستی به درک! عشق قرارش این بود؟!؟!؟
ما بمیریم که تو تیر معظم بشوی؟
تا کی این قصه قرار است همانند قدیم
محض خشنودی تو ختم به تکبیر شود
ابن سیرین اگر این مرتبه جرات دارد
از کتاب پانسد صفحه ای ش دل بکند
بنشیند سر این کوچه و از تنگ غروب
نگذارد همه ی خواب تو تعبیر شود
من تمامیت رویای تو را میخواهم
یا تمام غم تو...یا که تمام غم تو
پشت این پنجره جز خاطره ات چیزی نیست
کاش چشمان تو در پنجره تکثیر شود
روسری سر تو پرچم ایران من است
شیر و خورشید همین است...همینی که تویی
بی جهت نیست خدا خواست بر آن صورت ماه
ابروی ت بر سر چشمان تو شمشیر شود
آن زمانی که سرم بر سر آغوش شماست
همه ی فتنه ی دنیاست به زیر سر من
ترسم این است که این فتنه ی عالم افروز
بی بصیرت شود و هجدهم تیر شود
ماهیان غم شوریده سر از سمت جنوب
تووی دریای کیانسه به تو برمیگردند
جزر و مدی که تو داری به قراری ست که بعد
هفت موعود عذاب آور تقدیر شود
شرف الدین ملک الحق زکریا رازی
در مقالات پراکنده ی خود فرموده است
وقتی الکل به خودش خواب تو را میپیچد
باید از خجلت چشمان تو تبخیر شود
الکل از مستی چشمان تو آغاز شده
صبح از چاک گریبان تو برمیخیزد
قصه امروز قرار است به پایان برسد
مرد این قصه قرار است زمینگیر شود
زندگی فرصت خوبی ست که بر خاک سیاه
بنشینی و بر اندوه زمین گریه کنی
لحظه ی مرگ زمانی ست که تا حد جنون
اشک از گوشه ی چشم تو سرازیر شود
پشت این پنجره جز خاطره ات چیزی نیست
ما قرار است بمیریم که عاشق باشیم
قصه امروز قرار است به پایان برسد
مرد رفته است...جهان خواب ندارد بی تو....
رضا شالبافان
#عزیز_روزهام♥️
@asheghanehaye_fatima
حرف نزن
فقط محکم در آغوشم بگیر
مثل آب، آهن گداخته را ...
نترس!
این شاعر
نه از تو دزدانه ناخنک می زند
نه به عطر زنانه ات فکر می کند
نه حتی مثل کودکان گرسنه
به دنبال پستان دایه اش می گردد!
شاعر که باشی
غریزه در تو صلب می شود!
و فقط محبت و آرامش است
که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!
#امیر_ارسلان_کاویانی
#عزیز_روزهام♥️
حرف نزن
فقط محکم در آغوشم بگیر
مثل آب، آهن گداخته را ...
نترس!
این شاعر
نه از تو دزدانه ناخنک می زند
نه به عطر زنانه ات فکر می کند
نه حتی مثل کودکان گرسنه
به دنبال پستان دایه اش می گردد!
شاعر که باشی
غریزه در تو صلب می شود!
و فقط محبت و آرامش است
که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!
#امیر_ارسلان_کاویانی
#عزیز_روزهام♥️
#مهدی_ازوج (هومن )
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود
تا همین چشم پر از روزن امید شود
شاید امید از آن معجزه حاصل بشود
کاش یک بار بفهمد که دلم می شکند
تا زمان بگذرد و تجربه کامل بشود
نیست دلدار که هر شب قدحم تازه کند
تا قدح بر لب او سرزده مایل بشود
یار من رفت بماند که چه حالی دارم
حال من با نم اشکم به سحر گل بشود
ترسم از این شده آنقدر دو چشمم دریاست
گونه ام گود شده مرتع ساحل بشود
گرچه شعرم همه ترسیم می و معشوق است
مانده تا شاعرتان بلبل محفل بشود
یکنفر کاش بیاید دل هومن ببرد
تا مگر این دل من صاحب منزل بشود
@asheghanehaye_fatima
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود
تا همین چشم پر از روزن امید شود
شاید امید از آن معجزه حاصل بشود
کاش یک بار بفهمد که دلم می شکند
تا زمان بگذرد و تجربه کامل بشود
نیست دلدار که هر شب قدحم تازه کند
تا قدح بر لب او سرزده مایل بشود
یار من رفت بماند که چه حالی دارم
حال من با نم اشکم به سحر گل بشود
ترسم از این شده آنقدر دو چشمم دریاست
گونه ام گود شده مرتع ساحل بشود
گرچه شعرم همه ترسیم می و معشوق است
مانده تا شاعرتان بلبل محفل بشود
یکنفر کاش بیاید دل هومن ببرد
تا مگر این دل من صاحب منزل بشود
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
باکره با دامن پُفدار،
باکرهی انزوا،
گسترده بسان لالهیی
عظیم.
در ناوِ نورِ خود
میروی
از میان مدّ شهر،
از میان سرودهای توفانی
و اخترانِ بلور.
باکره با دامن پُفدار،
میروی
از میان رودِ خیابان،
به دریا
ریزان!
#فدريكو_گارسيا_لوركا
باکره با دامن پُفدار،
باکرهی انزوا،
گسترده بسان لالهیی
عظیم.
در ناوِ نورِ خود
میروی
از میان مدّ شهر،
از میان سرودهای توفانی
و اخترانِ بلور.
باکره با دامن پُفدار،
میروی
از میان رودِ خیابان،
به دریا
ریزان!
#فدريكو_گارسيا_لوركا
@asheghanehaye_fatima
"پاها و رانهای سفید"
هر سه ما بین نه تا ده ساله بودیم،
در اطراف بوته های کنار رودخانه جمع میشدیم،
حدود ساعت نه و نیم شب،
و از لابه لای پرده ها،
به پاهای خانم کرسن که روی هم انداخته بود،
نگاه میکردیم.
او همیشه یک پایش را تکان میداد،
چه مچ پای ظریفی!
معمولا دامنش بالای زانویش بود،
(در واقع بالای زانو!)،
و گاهی از روی بندی که جوراب را نگه میداشت،
میتوانستیم نظری به رانهای سفیدش بیاندازیم.
چه نظرها که میکردیم،
چه نفسهایی میزدیم،
و چه خیالاتی که درباره آن رانهای سفید میکردیم!
ناگهان آقای کرسن از صندلی اش بلند میشد،
تا سگ را بیرون کند،
و ما پا به فرار میگذاشتیم،
از حیاطهای غریبه،
از روی نرده های یک و نیم متری،
افتان و خیزان،
چندین بلوک میدویدیم،
تا اینکه دوباره جراتمان را باز می یافتیم،
و مقابل یک دکه همبرگر فروشی می ایستادیم،
و نوشابه میگرفتیم.
مطمئنم که خانم کرسن هیچگاه متوجه نشد،
که پاها و رانهای سفیدش،
آن موقع چه بلایی بر سر ما آورد.
#چارلز_بوکفسکی
آنچه اهمیت دارد این است که چگونه از میانه آتش بگذریم
"پاها و رانهای سفید"
هر سه ما بین نه تا ده ساله بودیم،
در اطراف بوته های کنار رودخانه جمع میشدیم،
حدود ساعت نه و نیم شب،
و از لابه لای پرده ها،
به پاهای خانم کرسن که روی هم انداخته بود،
نگاه میکردیم.
او همیشه یک پایش را تکان میداد،
چه مچ پای ظریفی!
معمولا دامنش بالای زانویش بود،
(در واقع بالای زانو!)،
و گاهی از روی بندی که جوراب را نگه میداشت،
میتوانستیم نظری به رانهای سفیدش بیاندازیم.
چه نظرها که میکردیم،
چه نفسهایی میزدیم،
و چه خیالاتی که درباره آن رانهای سفید میکردیم!
ناگهان آقای کرسن از صندلی اش بلند میشد،
تا سگ را بیرون کند،
و ما پا به فرار میگذاشتیم،
از حیاطهای غریبه،
از روی نرده های یک و نیم متری،
افتان و خیزان،
چندین بلوک میدویدیم،
تا اینکه دوباره جراتمان را باز می یافتیم،
و مقابل یک دکه همبرگر فروشی می ایستادیم،
و نوشابه میگرفتیم.
مطمئنم که خانم کرسن هیچگاه متوجه نشد،
که پاها و رانهای سفیدش،
آن موقع چه بلایی بر سر ما آورد.
#چارلز_بوکفسکی
آنچه اهمیت دارد این است که چگونه از میانه آتش بگذریم
@asheghanehaye_fatima
آه ای تمام شوکت هستی !
آه ای تمام شوکت هستی !
ای شادی ی بزرگ !
ای روح جاودانه ی مادینه !
در ژرفای ظلمت این شب ،
چون شط روشنایی ، جاری باش ...
.
ای جامد مذاب !
ای شکل ناپذیرتر از آتش !
ای گرمی همیشه صمیمانه !
– با من یگانه ، از من بیگانه –
.
من در تو ، نیمه ی دگرم را می جویم
من از تو ، عطر سرخ بلوغم را می بویم
با من همیشه بر سر یاری باش ،
چون شط مهربانی، جاری باش ..
تا با تو جاودانه در آمیزم :
یک تن شو ، ای تجسم روح یگانگی !
یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی !
#نادر_نادرپور
آه ای تمام شوکت هستی !
آه ای تمام شوکت هستی !
ای شادی ی بزرگ !
ای روح جاودانه ی مادینه !
در ژرفای ظلمت این شب ،
چون شط روشنایی ، جاری باش ...
.
ای جامد مذاب !
ای شکل ناپذیرتر از آتش !
ای گرمی همیشه صمیمانه !
– با من یگانه ، از من بیگانه –
.
من در تو ، نیمه ی دگرم را می جویم
من از تو ، عطر سرخ بلوغم را می بویم
با من همیشه بر سر یاری باش ،
چون شط مهربانی، جاری باش ..
تا با تو جاودانه در آمیزم :
یک تن شو ، ای تجسم روح یگانگی !
یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی !
#نادر_نادرپور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رقص
و تن ات زیبـــا ست .
چون سفیدیِ پرچم صلحِ برافراشته ..
در کـــار زار میدان نبرد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هايی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
و تن ات زیبـــا ست .
چون سفیدیِ پرچم صلحِ برافراشته ..
در کـــار زار میدان نبرد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هايی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
اين روزها
بدجورى خرابِ همين خيالاتم.
مشكل اينجاست
نه مى شود از اين فكرها فاصله گرفت؛
نه قرارِ آرامِ آدمى... ممكن است.
در اضطرابِ آخرين بوسه ها...
بى زحمت به كلمات بگو كمكم كنند.
#سیدعلی_صالحی
اين روزها
بدجورى خرابِ همين خيالاتم.
مشكل اينجاست
نه مى شود از اين فكرها فاصله گرفت؛
نه قرارِ آرامِ آدمى... ممكن است.
در اضطرابِ آخرين بوسه ها...
بى زحمت به كلمات بگو كمكم كنند.
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
چه بوی خوشی میوزد از سمتِ آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است
و باز پناه جُستن پوپکی
پیالهی آبی ...
دارد از پشت نیزار این دامنه
صدای کسی میآید
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم میخواند
آشناست این هوای سفر
آشناست این آواز آدمی
آشناست این وزیدن باد
خنکای هوا
عطر برهنهی بید ...
سوسنها، سنجدها، بارانهای بیسبب
و پرندگانِ سحرخیز درهی انار
که خوشههای شبِ رفته را
به نور بوسه میچیدند
و من....
چقدر بوسه بدهکارم
به این همه رود، راه، آدمی...!
#سیدعلی_صالحی
چه بوی خوشی میوزد از سمتِ آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است
و باز پناه جُستن پوپکی
پیالهی آبی ...
دارد از پشت نیزار این دامنه
صدای کسی میآید
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم میخواند
آشناست این هوای سفر
آشناست این آواز آدمی
آشناست این وزیدن باد
خنکای هوا
عطر برهنهی بید ...
سوسنها، سنجدها، بارانهای بیسبب
و پرندگانِ سحرخیز درهی انار
که خوشههای شبِ رفته را
به نور بوسه میچیدند
و من....
چقدر بوسه بدهکارم
به این همه رود، راه، آدمی...!
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
تعداد کمی هستند که می دانند
من چقدر عاشقت هستم . !!
خودم و " تو " ، ڪه ..
" تلاش " می کنی عاشقم نباشی .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
تعداد کمی هستند که می دانند
من چقدر عاشقت هستم . !!
خودم و " تو " ، ڪه ..
" تلاش " می کنی عاشقم نباشی .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
📌
سن، مشکل عشق نیست .
زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند .
مگر تو پیوسته برق انداختن آن را
ز یاد برده باشی ..
#نادر_ابراهیمی
@asheghanehaye_fatima
سن، مشکل عشق نیست .
زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند .
مگر تو پیوسته برق انداختن آن را
ز یاد برده باشی ..
#نادر_ابراهیمی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
پرتو پگاه نفس دهان توست
ته خلوت خیابانها
سوی خاکستری چشمهای تو
چکه های شیرین پگاه
سر تپه های تار
از گامها و از نفسهای تو
خانه ها همه لبریز میشود
چنانکه از باد پگاه
شهر لرزنده، بوی سنگ
تویی زندگی
تویی بیداری
ستاره ی تار ومار در نور پگاه
خش و خش نسیم، گرما و نفس
شب سر آمده
پس
تویی نور و بامداد
#چزاره_پاوهزه
پرتو پگاه نفس دهان توست
ته خلوت خیابانها
سوی خاکستری چشمهای تو
چکه های شیرین پگاه
سر تپه های تار
از گامها و از نفسهای تو
خانه ها همه لبریز میشود
چنانکه از باد پگاه
شهر لرزنده، بوی سنگ
تویی زندگی
تویی بیداری
ستاره ی تار ومار در نور پگاه
خش و خش نسیم، گرما و نفس
شب سر آمده
پس
تویی نور و بامداد
#چزاره_پاوهزه
@asheghanehaye_fatima
امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود
مهد زمین ز گریهی من غرق آب بود
دیوانهای که غاشیهداری به کس نداد
تا پای شهسوار بلا در رکاب بود
دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را
با مشتری مقابلهی آفتاب بود
در نامهی عمل ملک از آدمی کشان
گر مینوشت جرم تو را بیحساب بود
از جنبش نسیم زد آتش به خرمنم
آن روی آتشین که به زیر نقاب بود
تنها گذشت و یک قدم از پی نرفتمش
پایم ز بس که در وَحَل اضطراب بود
بر خاک محتشم به تواضع گذر که او
روزی بر آستان تو عالیجناب بود...
#محتشم_کاشانی
امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود
مهد زمین ز گریهی من غرق آب بود
دیوانهای که غاشیهداری به کس نداد
تا پای شهسوار بلا در رکاب بود
دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را
با مشتری مقابلهی آفتاب بود
در نامهی عمل ملک از آدمی کشان
گر مینوشت جرم تو را بیحساب بود
از جنبش نسیم زد آتش به خرمنم
آن روی آتشین که به زیر نقاب بود
تنها گذشت و یک قدم از پی نرفتمش
پایم ز بس که در وَحَل اضطراب بود
بر خاک محتشم به تواضع گذر که او
روزی بر آستان تو عالیجناب بود...
#محتشم_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبها که از سراسر ما عشق میگذشت
و از هوا
بهار تنات پر بود
دستان نور ما
که پلی در عبور ماست
به بوی هم
دستان ما
که شب
تا راز بیکرانهی ما شاخهی هواست
دستان ما
که پنج دهن باز کرده است
به سوی هم
شب کز کنار خرم گیسوی او گذشت
و روز کز کنار من
ای عشق
ای سراسر او
ای تمام من
■●شاعر: #محمد_حقوقی | ۱۳۸۸ - ۱۳۱۶ |
📕●به نقل از کتاب: «شرقیها» | ناشر: کتاب زمان، چ اول ۱۳۵۱
@asheghanehaye_fatima
و از هوا
بهار تنات پر بود
دستان نور ما
که پلی در عبور ماست
به بوی هم
دستان ما
که شب
تا راز بیکرانهی ما شاخهی هواست
دستان ما
که پنج دهن باز کرده است
به سوی هم
شب کز کنار خرم گیسوی او گذشت
و روز کز کنار من
ای عشق
ای سراسر او
ای تمام من
■●شاعر: #محمد_حقوقی | ۱۳۸۸ - ۱۳۱۶ |
📕●به نقل از کتاب: «شرقیها» | ناشر: کتاب زمان، چ اول ۱۳۵۱
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
«از روی پلک شب»
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها میرفت.
دره مهتاباندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها، ما.
دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت، ساقهٔ سبز پیامی را میداد به من
و سفالینهٔ انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان میریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازندهٔ خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در سر راه نسیم،
پونههایی که تکان میخورد،
جذبههایی که به هم میریخت.
#سهراب_سپهری
«از روی پلک شب»
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها میرفت.
دره مهتاباندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها، ما.
دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت، ساقهٔ سبز پیامی را میداد به من
و سفالینهٔ انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان میریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازندهٔ خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در سر راه نسیم،
پونههایی که تکان میخورد،
جذبههایی که به هم میریخت.
#سهراب_سپهری
پنجرهها
در اتاقهای تاريك، که من
روزهای سخت را در آنها میگذرانم،
میروم، میآیم، به گرد خود میچرخم،
و پنجرهها را میجویم-هنگامی که پنجرهای
گشوده شود، تسکینی خواهد بود -
اما پنجرهها یافت مینشوند، یا من
آنها را نمی توانم یافت، و شاید بهتر آنکه نمییابمشان.
شاید روشنایی هم ستمی دیگر باشد.
که میداند که چه تازههایی را آشکار خواهد کرد؟
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #محمود_کیانوش
مجموعه: در انتظار بربرها
@asheghanehaye_fatima
در اتاقهای تاريك، که من
روزهای سخت را در آنها میگذرانم،
میروم، میآیم، به گرد خود میچرخم،
و پنجرهها را میجویم-هنگامی که پنجرهای
گشوده شود، تسکینی خواهد بود -
اما پنجرهها یافت مینشوند، یا من
آنها را نمی توانم یافت، و شاید بهتر آنکه نمییابمشان.
شاید روشنایی هم ستمی دیگر باشد.
که میداند که چه تازههایی را آشکار خواهد کرد؟
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #محمود_کیانوش
مجموعه: در انتظار بربرها
@asheghanehaye_fatima