عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
این سه کتاب رو اتفاقی از کتابخونم برداشتم...
پشت سر هم یه شعر قشنگ شدن!

《 از من نپرس چرا دوستت دارم
عشق به من می گوید
فقط تو را دوست دارم...》

#نزار_آدونیس_فرید☺️👍


@asheghanehaye_fatima
رواق مرمرین است پیکرت
و بلندای بالات
و در همین هیئتی که هستی،
در همین هیئت متروکی که هستی
به جهان شباهت یافته‌ای...


#پابلو_نرودا
برگردان: #سیروس_شاملو

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


او مرا دوست دارد!
او که گفته است این جمله را
به وقت تنهایی اش بارها
به وقت بی کسی هاش
آن زمان که دلتنگی به شکل اضطراب
در صدای حریر و ابریشمی اش رخنه می کند!

او دلتنگ من است
او که بخشی بیشتری از تنهایی اش را
قسمت می کند با من
و در شادی هاش
به شکل مَردی‌ام تنها
در حال معاشقه
با سهم تنهایی اش در خودم

او مرا می خواهد
او که در فزونی اش از زیبایی،
بسیار کم‌اَم
در کثرتی که از هرچه دارد، اندک
و در ازدحام خواسته هاش
چیزی‌ام
که می شود آن را سپرد.... به بعدترها!

من او را دوست دارم
او را که غالبا همراهم نیست
و این نبودن
دلگرمم می‌کند به شادمانی اش
به اینکه روزگار بر وفق اوست
و بسیار سرخوش است...
در کنار کسی که دوستش دارد!

#حمید_جدیدی
#از_شادمانی_دیگران_شاد_باشید
#پیام‌بر_شادمانی
@asheghanehaye_fatima




مست شو بانو
مست از من
آن چنان مست که دريا به رنگ گل سرخ درآيد
به رنگ شراب تيره
به رنگ خاکستري
به رنگ زرد
و چه زيباست
زني که در حضور شعر
تلو تلو مي خورد و
مست مي شود
من
در زيباترين نمود ام هستم
در درخشان ترين لحظات تمدن ام
آه
آن گاه تن به عشق مي سپارم
که متمدن شده باشم
بختي ديگر به من بده
تا تاريخ را بنويسم بانو
چرا که تاريخ
هرگز به تکرار خود برنمي خيزد




#نزار_قبانی
#آقای_نامرئی
#قسمت_سوم




 آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
 دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
 _ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که  بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.




#حسین_خاموشی
چه شب خاموشی
که زیباترینِ آوازها
همه با سُمِ نمدپیچ از آن می‌گذرند!


#بیژن_الهی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


آرمیده بودم
چون گندمزار
بر تلِ شیب گون رانِ پاهایش!
انگشتان او
بسان کودکانِ شادی
در میان موهایم می دوید،
بسان زنانِ آزاد
که در عوض تیزی داس
روسری های شان را آواز خوان و حریر گون
بروی خوشه های تنهایی‌ام می کشدیدند،
گویی نسیمی در مشتش داشت
که آنرا مبادا_روز،
تنها برای من پنهان کرده بود!

او مرا لمس می کرد
و هر انگشت
تا عمق ریشه ها غرق کاویدن بود!
از نوازش شرم‌گون دست هایش
دسته های بلدرچین
به پروازی کوتاه دعوت می شدند،
و گرمای حاصل از این اصطکاک آرام
به تخم های‌شان
امیدی مادرانه می بخشید!

آرامیده بودم
شبیه یک تخته سنگ
در آستانه ی برکه ای زلال
من غرق تصویر ماهِ پاهایش بودم
و اون جلبکان سبز رستگاری را
بسان شالی‌کاران
به آرامی روی سینم‌ام می کاشت.

#حمید_جدیدی
#نوازش_موهاش
@asheghanehaye_fatima



آهن تفته ات را
در دریاچه ی ساکن من فرو مبر!

با مشعل های آتشین‌ات
در جنگل آرام من
به تک مایست!

با سیل دیوانه‌ات
بر ستون‌های نمکین من متاز!

بر روزهای راکد من
قطرات روشن و گرمت را مبار!

همچون رهگذری بر من بگذر
بی آنکه بارویم را در هم شکنی!
زیرا، ای دوست بیگانه!
من نیک می‌دانم
که مردی چون تو، آن توان دارد
که مرا پشت سر بگذارد
پراکنده و از هم گسسته
بسان مشتی ابر شفاف
در پهنه ی آسمان آبی تابستان

بزودی از تو بیزار خواهم شد
زیرا تو آن مردی
که شاید براستی
دوستت بدارم.

#غاده_السمان
#عبدالحسین_فرزاد
@asheghanehaye_fatima


سهمی اندک‌‌ از تو، برای من،
بیشتر
ازآن محبوب‌ات!

تو را رها می‌کنم
تا "به زنانه‌ترین شکل ممکن"
دوستش داشته باشی!
چرا که "اندک"...
همیشه رو به تباهی ست،
و "فزونی"
دوست دارد بر خویشتن چیزی بیافزاید.




#حمید_جدیدی
میا‌‌نِ خاطراتِ بی‌ شمارمان
ای آشنا !!
به بودنت
ادامه بده
از اولین آغوش
هزار شب هم که بگذرد
باز ستاره بی‌ قرار وُ
مهتاب بی‌ قرار وُ
این دل بی‌ قرار است

#نيكى_فيروزكوهی
📚پرنده اي كه از بام شم
@asheghanehaye_fatima



می‌خواهی به تنت نگاه ببوسم
که پاهات بپیچد به هم
سکندری بنوشی، مست کنی خراب آغوش من؟
جوری که دلت بریزد
خانه بر سرت خراب شود؟
می‌خواهی هی صدات کنم، جوابم را ندهی
پشت میز اتو پیدات کنم، لباست بسوزد
برهنه بمانی بین شب و روز
سرگردانِ دست‌های خودت؟
ماه پیشانی!
می‌خواهی اصلاً هیچ کاری نکنم
خوابت را ببینم، دست‌هام بوی نارنج بگیرد؟
فقط باش ...


#عباس_معروفی
@asheghanehaye_fatima




چقدر دلم می‌خواست باور کنم ، فردا روزِ بهتریست
که صبح از ابدیتِ یک خوابِ اجباری
رو به شهامتِ یک کوچه
بیدار شوم
و در بطنِ خاموشِ حضوری سایه وار
هنوز غروری برای بودنم،
برایِ انسان بودنم ،
داشته باشم
چقدر دلم می‌خواست
دستهایم را بر شانه ی فرزندم بگذارم
و با اشتیاقی خودمانی بگویم
به روز‌های سبز
به آوازِ یکدستِ پرندگان خوش آمدی

... بهار ... به خاطرِ شکوفه‌ها هم شده بیا !!!!



#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima

📝
شب که میشود...
تو در ذهنم مرور میشوی...
یاد حرفهایت می افتم
جالب است میگفتی :
دیگر تا تو نخوابی،
خواب به چشمم نخواهد آمد ...
میخواهم بدانم؛
کدام خواب تورا برد
که اینگونه بی خبر
ازجهانم رفته ای؟

نرگس صرافیان طوفان
- حیف شب نیس که بخوابی ؟!

| یک مماس |
@asheghanehaye_fatima




یه شب که دلم از عالم و آدم پر بود
گفت: نگران نباش دیوونه، فکر کردی من تنهات میزارم یا اینکه کسی میتونه جای تورو تو قلبم بگیره ؟
کاری به اتفاقات بعدش و اینکه تنهام گذاشت ندارم ...
می‌خوام بگم
هر آدمی یکبار و لااقل برای یه شب
خوشبخت ترین آدم روی زمین بوده ...




#مسلم_علادی
@asheghanehaye_fatima



به من مى گفت:
"چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت! اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده.
تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم
نمى ديدى كه چشم بر زمين مى دوختم؟

به او گفتم:
"در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن!
جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."



#بزرگ_علوی
@asheghanehaye_fatima


خيالت ليوان آبی ست كه هر شب بالای سر ميگذارم
نيمه شب از خواب نداشتنت ميپرم
جرعه ای مي نوشمت
آرامم ميكند
و اين داستان ادامه دارد....

#علي_قاضي_نظام
تو چنان
ز من رمیدی
که به خواب هم نیایی
به
کدام امیدواری
بروم به خواب بی‌ تو



#رفیع_خان_باذل


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM