■پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت: «چه بويی، چه آفتابی، آه!
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خويش خواهم رفت.»
پرنده از لب ايوان
پريد، مثل پيامی پريد و رفت
پرنده كوچك بود
پرنده فكر نمیكرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپريد
و لحظههای آبی را
ديوانهوار تجربه میكرد
پرنده، آه، فقط يك پرنده بود.
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
چنان چشماناش
به چشمان من شباهت داشت
که ما در آینه
یکدیگر را گم میکردیم...
#احمدرضا_احمدی
@asheghanehaye_fatima
به چشمان من شباهت داشت
که ما در آینه
یکدیگر را گم میکردیم...
#احمدرضا_احمدی
@asheghanehaye_fatima
من اما پاهات را دوست میدارم
كه بر زمين رفتهاند و
بر باد و بر آب
تا مرا بيابند...
But I love your feet
only because they walked
upon the earth and upon
the wind and upon the waters,
until they found me.
#پابلو_نرودا
@asheghanehaye_fatima
كه بر زمين رفتهاند و
بر باد و بر آب
تا مرا بيابند...
But I love your feet
only because they walked
upon the earth and upon
the wind and upon the waters,
until they found me.
#پابلو_نرودا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
"وِردی"
و همچنان
ما به سیگار پک میزنیم
و آبجو مینوشیم
و تلاش میکنیم تا
زخمهای عشق را
بر روحمان التیام بخشیم.
آبجو.
سیگار.
به موسیقی وِردی گوش میسپارم
کپلم را میخارانم
و به ابرِ دودِ آبیرنگ زل میزنم.
تا به حال ونیز رفتهای؟
مادرید چطور؟
تقلای پیوستهای که شیپورِ زیرصدا میکند
ملالآور است.
آنگاه همچنان
من گاهی به نوعِ کمتشویشترِ عشق میاندیشم
نوعی که شاید
و باید آسانتر باشد
مثلِ خوابیدن روی صندلی
یا کلیسایی پُر از پنجره.
به قدرِ کافی اندوهناک،
آن عشقِ بیقید را
که مهربان و آرام است
و اکنون مثلِ این نورِ بالای سرم اینجاست
تا خود را به من بسپارد،
فقط وقتی آرزو میکنم
که در مرکزی مشخص
از دود و دود و دودم
با پیراهنی قهوهای و کهنه.
من اما زیرِ خروارها آوار ماندهام.
شعر در مغز شلیک میشود
و شاشکنان از کوچه میگذرد.
ای دوستان
از نفس کشیدن
زیرِ این آسمانِ شعلهور ننویسید.
کودکان دنبالهروی ما هستند.
اکنون اما وِردی
با کاغذدیواریها،
با عشقِ ناشی از آبجو،
و با مزهی طلای خیس
وقتی انگشتانم در خاکستر سیگار
نمدار میشود،
مدارا میکند،
و زنهای غریبهی جوان
زیرِ پنجرهام در رفت و آمدند
و به دستهی جارو
قصر
و پایِ توتِآبی فکر میکنند.
چارلز بوکفسکی - شاعر آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
از کتاب: لذتهای نفرین شده
پ.ن۱: وردی موسیقیدان ایتالیایی بوده است.
پ.ن۲: امروز سالمرگِ چارلز بوکفسکی بود.
#چارلز_بوکفسکی
#چارلز_بوکوفسکی
#مهیار_مظلومی
"وِردی"
و همچنان
ما به سیگار پک میزنیم
و آبجو مینوشیم
و تلاش میکنیم تا
زخمهای عشق را
بر روحمان التیام بخشیم.
آبجو.
سیگار.
به موسیقی وِردی گوش میسپارم
کپلم را میخارانم
و به ابرِ دودِ آبیرنگ زل میزنم.
تا به حال ونیز رفتهای؟
مادرید چطور؟
تقلای پیوستهای که شیپورِ زیرصدا میکند
ملالآور است.
آنگاه همچنان
من گاهی به نوعِ کمتشویشترِ عشق میاندیشم
نوعی که شاید
و باید آسانتر باشد
مثلِ خوابیدن روی صندلی
یا کلیسایی پُر از پنجره.
به قدرِ کافی اندوهناک،
آن عشقِ بیقید را
که مهربان و آرام است
و اکنون مثلِ این نورِ بالای سرم اینجاست
تا خود را به من بسپارد،
فقط وقتی آرزو میکنم
که در مرکزی مشخص
از دود و دود و دودم
با پیراهنی قهوهای و کهنه.
من اما زیرِ خروارها آوار ماندهام.
شعر در مغز شلیک میشود
و شاشکنان از کوچه میگذرد.
ای دوستان
از نفس کشیدن
زیرِ این آسمانِ شعلهور ننویسید.
کودکان دنبالهروی ما هستند.
اکنون اما وِردی
با کاغذدیواریها،
با عشقِ ناشی از آبجو،
و با مزهی طلای خیس
وقتی انگشتانم در خاکستر سیگار
نمدار میشود،
مدارا میکند،
و زنهای غریبهی جوان
زیرِ پنجرهام در رفت و آمدند
و به دستهی جارو
قصر
و پایِ توتِآبی فکر میکنند.
چارلز بوکفسکی - شاعر آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
از کتاب: لذتهای نفرین شده
پ.ن۱: وردی موسیقیدان ایتالیایی بوده است.
پ.ن۲: امروز سالمرگِ چارلز بوکفسکی بود.
#چارلز_بوکفسکی
#چارلز_بوکوفسکی
#مهیار_مظلومی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درود بزرگواران دریا دل و زیبا اندیش!
بامدادتان گل افشان باغ نور و سرور؛
پایان هفته تان شادی بخش و دلخواه،
عید مبعث بر دوستان و همراهان مسلمانم مبارک باد
🍃درس امروز
تا وقتی به جايی كه داری می روی نرسيده ای،
هرگز به پشت سر نگاه نكن
#هاروکی_موراکامی
@asheghanehaye_fatima
#صبح
بامدادتان گل افشان باغ نور و سرور؛
پایان هفته تان شادی بخش و دلخواه،
عید مبعث بر دوستان و همراهان مسلمانم مبارک باد
🍃درس امروز
تا وقتی به جايی كه داری می روی نرسيده ای،
هرگز به پشت سر نگاه نكن
#هاروکی_موراکامی
@asheghanehaye_fatima
#صبح
💠
آمد ز طرْفِ کویَت صبحِ ازل نسیمی
بوی تو را گرفتیم ما و بهار هر دو
🔺 #حزین_لاهیجی
#عزیز_روزهام
💠 @asheghanehaye_fatima
آمد ز طرْفِ کویَت صبحِ ازل نسیمی
بوی تو را گرفتیم ما و بهار هر دو
🔺 #حزین_لاهیجی
#عزیز_روزهام
💠 @asheghanehaye_fatima
اسکار وایلد :
زندگی کردن آنگونه که دوست دارید خودخواهی نیست، خودخواهی آن است که از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند.
@asheghanehaye_fatima
زندگی کردن آنگونه که دوست دارید خودخواهی نیست، خودخواهی آن است که از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند.
@asheghanehaye_fatima
💭 در هوا حل می شوم
به وقت دلتنگی؛می نشینم بر بادِ شمال؛
دل به آب می زنم؛
با دستِ موج؛ انگشتانِ پایت را لمس می کنم؛
به خاک می نشینم؛
در عطرِ گلی به مشامت میرسم.
"تو"
هر کجای این دنیا که باشی؛
خودم را به حوالی ات می رسانم
هیچ راهی برای دوری کردن نداری!
وقتی این "من" باشم
که دوستت دارم…
این "من" بااااااشم
که دوستت دارمممممم!
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
به وقت دلتنگی؛می نشینم بر بادِ شمال؛
دل به آب می زنم؛
با دستِ موج؛ انگشتانِ پایت را لمس می کنم؛
به خاک می نشینم؛
در عطرِ گلی به مشامت میرسم.
"تو"
هر کجای این دنیا که باشی؛
خودم را به حوالی ات می رسانم
هیچ راهی برای دوری کردن نداری!
وقتی این "من" باشم
که دوستت دارم…
این "من" بااااااشم
که دوستت دارمممممم!
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
Roozegare Sakht
Farzaneh Faghihi
دوست داشتن
همين لحظه هايى ست
كه هيچكس حالت را نمى فهمد
حتى او كه صاحبِ دوست داشتنت است ...
#عادل_دانتیسم
#فرزانه_فقیهی
روزگار سخت
🦋
@asheghandhaye_fatima
همين لحظه هايى ست
كه هيچكس حالت را نمى فهمد
حتى او كه صاحبِ دوست داشتنت است ...
#عادل_دانتیسم
#فرزانه_فقیهی
روزگار سخت
🦋
@asheghandhaye_fatima
.
.
وصله ی ناجوری هستم انگار
بر پیراهن غروب اسفند ماه
نه هیاهویی در درون
نه
هوهویی در دهان
باد آرامی هستم که دلش نمی خواهد
از میان روسری های رنگی اینهمه زن عبور کند
کسی بساط ماهی های قرمز را چیده از لبم
و از قلبم
اقلام آتش بازی را.
تاکسی زردی بایستد
مرا مثل قایق سرخی
به گوشه ی دنجی در اقیانوس برساند
می خواهم امشب
تنها باشیم
من و خدا و اقیانوس
و
ماه ی
که دستش از جهان ما کوتاه است.
.
#رویا_شاه_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima
.
وصله ی ناجوری هستم انگار
بر پیراهن غروب اسفند ماه
نه هیاهویی در درون
نه
هوهویی در دهان
باد آرامی هستم که دلش نمی خواهد
از میان روسری های رنگی اینهمه زن عبور کند
کسی بساط ماهی های قرمز را چیده از لبم
و از قلبم
اقلام آتش بازی را.
تاکسی زردی بایستد
مرا مثل قایق سرخی
به گوشه ی دنجی در اقیانوس برساند
می خواهم امشب
تنها باشیم
من و خدا و اقیانوس
و
ماه ی
که دستش از جهان ما کوتاه است.
.
#رویا_شاه_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
و چهرۀ شگفت
از آنسوی دریچه به من گفت
«حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه میشود از من ترسید؟
من، منکه هیچگاه،
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبودهام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی بنام مرگ جویدهست.»
و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنبالهدار سست
که باد، طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون میکرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب میربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب میگشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آنسوی دریچه روان بود
و داد زد
باور کنید
«من زنده نیستم»
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوههای نقرهای کاج را هنوز،
میدیدم، آه، ولی او...
او بر تمام اینهمه میلغزید
و قلب بینهایت او اوج میگرفت
گوئی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکردهام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند
آه
آیا صدای زنجرهای را
که در پناه شب، بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستارهها
به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمههای پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهٔ خوابآلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مردهام
و شب هنوز هم
«گوئی ادامهٔ همان شب بیهودهست.»
خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غمانگیز زندگی
مخفی نمودهاید
گاهی به این حقیقت یأسآور
اندیشه میکنید
که زندههای امروزی
چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟
گوئی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب — این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست بردهاند —
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکنها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهٔ زوال کشاندهست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کردهاند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیدهام.
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزههای چوبی خود تکیه دادهاند
آن بادپا سوارانند؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلنداندیش؟
پس راست است، راست، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریدهاند؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس میشود
آئینهها به هوش میآیند
و شکلهای منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند.
افسوس
من با تمام خاطرههایم
از خون، که جز حماسهٔ خونین نمیسرود
و از غرور، غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمیزیست
در انتهای فرصت خود ایستادهام
و گوش می کنم: نه صدائی
و خیره میشوم: نه ز یک برگ جنبشی
و نام من نفس آنهمه پاکی بود
دیگر غبار مقبرهها را هم
بر هم نمیزند.
لرزید
و برد و سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی، بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع میکنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهٔ فنا شدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد؟
آیا زمان آن نرسیدهست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد.
و مرد، بر جنازهٔ مرد خویش
«زاریکنان نماز گزارد؟»
شاید پرنده بود که نالید.
#فروغ_فرخزاد
و چهرۀ شگفت
از آنسوی دریچه به من گفت
«حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه میشود از من ترسید؟
من، منکه هیچگاه،
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبودهام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی بنام مرگ جویدهست.»
و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنبالهدار سست
که باد، طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون میکرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب میربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب میگشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آنسوی دریچه روان بود
و داد زد
باور کنید
«من زنده نیستم»
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوههای نقرهای کاج را هنوز،
میدیدم، آه، ولی او...
او بر تمام اینهمه میلغزید
و قلب بینهایت او اوج میگرفت
گوئی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکردهام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند
آه
آیا صدای زنجرهای را
که در پناه شب، بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستارهها
به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمههای پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهٔ خوابآلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مردهام
و شب هنوز هم
«گوئی ادامهٔ همان شب بیهودهست.»
خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غمانگیز زندگی
مخفی نمودهاید
گاهی به این حقیقت یأسآور
اندیشه میکنید
که زندههای امروزی
چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟
گوئی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب — این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست بردهاند —
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکنها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهٔ زوال کشاندهست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کردهاند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیدهام.
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزههای چوبی خود تکیه دادهاند
آن بادپا سوارانند؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلنداندیش؟
پس راست است، راست، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریدهاند؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس میشود
آئینهها به هوش میآیند
و شکلهای منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند.
افسوس
من با تمام خاطرههایم
از خون، که جز حماسهٔ خونین نمیسرود
و از غرور، غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمیزیست
در انتهای فرصت خود ایستادهام
و گوش می کنم: نه صدائی
و خیره میشوم: نه ز یک برگ جنبشی
و نام من نفس آنهمه پاکی بود
دیگر غبار مقبرهها را هم
بر هم نمیزند.
لرزید
و برد و سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی، بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع میکنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهٔ فنا شدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد؟
آیا زمان آن نرسیدهست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد.
و مرد، بر جنازهٔ مرد خویش
«زاریکنان نماز گزارد؟»
شاید پرنده بود که نالید.
#فروغ_فرخزاد
كفشهايم كجاست؟ میخواهم بیخبر راهیِ سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بكنم دو سه پاييز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما؛ «ما» ضمير بعيدِ زندگیام
دو نفر انفجار جمعيت است پس چه بهتر كه يك نفر بشوم
يك نفر در غبار سرگردان، يك نفر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم، كم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم
آه خيلی از آن شكستهترم كه عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم، پس دعا میكنم پدر نشوی»
مادرم بيشتر پشيمان كه از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم كه پايانش مثل يك عصر جمعه دلگير است
نيستم در حدود حوصلهها، پس چه بهتر كه مختصر بشوم
دورها قبر كوچكی دارم بی اتاق و حياط خلوت نيست
گاهگاهی سری بزن نگذار با تو از اين غريبهتر بشوم....
#مهدی_فرجی
@asheghanehaye_fatima
مدتی بی بهار طی بكنم دو سه پاييز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما؛ «ما» ضمير بعيدِ زندگیام
دو نفر انفجار جمعيت است پس چه بهتر كه يك نفر بشوم
يك نفر در غبار سرگردان، يك نفر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم، كم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم
آه خيلی از آن شكستهترم كه عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم، پس دعا میكنم پدر نشوی»
مادرم بيشتر پشيمان كه از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم كه پايانش مثل يك عصر جمعه دلگير است
نيستم در حدود حوصلهها، پس چه بهتر كه مختصر بشوم
دورها قبر كوچكی دارم بی اتاق و حياط خلوت نيست
گاهگاهی سری بزن نگذار با تو از اين غريبهتر بشوم....
#مهدی_فرجی
@asheghanehaye_fatima
شما را به خدا !
نه اصلا شما را به هرآنچه که می پرستید
مثلا شما را به چشمانِ معشوقه یتان
یا
دلِ شکسته تان
یا چه می دانم هرچه !
کمی خودتان را بردارید
بتکانید !
از تمامِ این فکرهایِ بی رنگ
از این حرفهایِ تو خالیِ بی رویا
روزگار رقصنده ی دستِ خودمان است جانم !
بخواهی برایت تانگو می رقصد
نخواهی تو را رقاصه ی تمامِ سازها و آوازهایِ خودش می کند !
دستِ رویا را بگیر
برایِ یک بار هم که شده دور شو
از شهرِ نا امیدی !
و باور کن تو با همین چهار حرف
ا م ی د
معجزه خواهی کرد !
می روند ؟
فدایِ سرت
می مانند ؟
خوش بحالِ لحظه هایشان که با تو ثبت می شود
طوفان شده ؟
قشنگترین رقص را برایِ همین روز بگذار
آنقدر زیبا حرکت کن که هرکه رد شد
بگوید :
چه طوفانِ زیبایی !
زیبا باش
و باور کن
می شود اگر بخواهی
در همین روزهایِ بی مهری
برایِ خودت
برایِ او
برایِ تمامِ کسانی که در قلبت جا دارند
رویایی ترین باشی
می شود
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
نه اصلا شما را به هرآنچه که می پرستید
مثلا شما را به چشمانِ معشوقه یتان
یا
دلِ شکسته تان
یا چه می دانم هرچه !
کمی خودتان را بردارید
بتکانید !
از تمامِ این فکرهایِ بی رنگ
از این حرفهایِ تو خالیِ بی رویا
روزگار رقصنده ی دستِ خودمان است جانم !
بخواهی برایت تانگو می رقصد
نخواهی تو را رقاصه ی تمامِ سازها و آوازهایِ خودش می کند !
دستِ رویا را بگیر
برایِ یک بار هم که شده دور شو
از شهرِ نا امیدی !
و باور کن تو با همین چهار حرف
ا م ی د
معجزه خواهی کرد !
می روند ؟
فدایِ سرت
می مانند ؟
خوش بحالِ لحظه هایشان که با تو ثبت می شود
طوفان شده ؟
قشنگترین رقص را برایِ همین روز بگذار
آنقدر زیبا حرکت کن که هرکه رد شد
بگوید :
چه طوفانِ زیبایی !
زیبا باش
و باور کن
می شود اگر بخواهی
در همین روزهایِ بی مهری
برایِ خودت
برایِ او
برایِ تمامِ کسانی که در قلبت جا دارند
رویایی ترین باشی
می شود
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
ما فقط یکبار
در کودکی
جهان را نظاره میکنیم
باقی،
خاطره است...
We look at the world once,
in childhood.
The rest is memory.
■شاعر: #لوییز_گلوک | Louise Gluck | آمریکا، ۱۹۴۳ |
■برگردان: #مرجان_وفایی
@asheghanehaye_fatima
در کودکی
جهان را نظاره میکنیم
باقی،
خاطره است...
We look at the world once,
in childhood.
The rest is memory.
■شاعر: #لوییز_گلوک | Louise Gluck | آمریکا، ۱۹۴۳ |
■برگردان: #مرجان_وفایی
@asheghanehaye_fatima
آدمهای بهاری
چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه میکنید با پروانهیی که به آب میافتد؟
از سر هر انگشت
پروانهیی پریدهست.
پروانهی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانهی کدام انگشت به آب میمیرد؟
من بارها اندیشیدهام
من خزان و برف را پیاده پیمودهام
پیشانی بر پای بهار سودهام
که معیار شما نیست.
آدمهای بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
You...Spring Men!
What do you do with a leaf
Whom loves Autumn?
What do you do with a butterfly
Whom falls in water?
From tip of each finger
A butterfly has flown:
Which finger's butterfly was thirsty?
Which finger's butterfly dies in water?
Many a times I thought:
I've passed on foot
The snow, the rain...
I've rubbed my forehead on feet of Spring,
Which is not your criterion;
You...Spring Men!
The dried leaf, whom you rejected
Perhaps' the dearest of season;
On this white water,
Maybe it's butterfly's last aspiration...
■شاعر: #بیژن_الهی | ۱۳۸۹ - ۱۳۲۴ |
■برگردان به انگلیسی: #فخری_موسوی
@asheghanehaye_fatima
چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه میکنید با پروانهیی که به آب میافتد؟
از سر هر انگشت
پروانهیی پریدهست.
پروانهی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانهی کدام انگشت به آب میمیرد؟
من بارها اندیشیدهام
من خزان و برف را پیاده پیمودهام
پیشانی بر پای بهار سودهام
که معیار شما نیست.
آدمهای بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
You...Spring Men!
What do you do with a leaf
Whom loves Autumn?
What do you do with a butterfly
Whom falls in water?
From tip of each finger
A butterfly has flown:
Which finger's butterfly was thirsty?
Which finger's butterfly dies in water?
Many a times I thought:
I've passed on foot
The snow, the rain...
I've rubbed my forehead on feet of Spring,
Which is not your criterion;
You...Spring Men!
The dried leaf, whom you rejected
Perhaps' the dearest of season;
On this white water,
Maybe it's butterfly's last aspiration...
■شاعر: #بیژن_الهی | ۱۳۸۹ - ۱۳۲۴ |
■برگردان به انگلیسی: #فخری_موسوی
@asheghanehaye_fatima