عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عکس:
آثاری از
Graziana conte📸

👇👇👇👇👇

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



زبانم خشک است
درون این بادیه سرگشته ام
اثری از من نخواهد ماند
وکسی مرا نخواهد یافت
ستاره ها نشانی غلط دادند
تو را نیافتم
شن ها را بوییدم
خارها را به تن کشیدم
آفتاب را آتش کشیدم
این زوال هستی من است
مردی که اصلا وجودی نداشته است

#محمود_درویش
#شاعر_فلسطین🇯🇴
ترجمه : #بابک_شاکر
@asheghanehaye_fatima


«گردنِ تاریکی»

زن بر پلکان دادگستری نشسته بود. چادرش را تا نیمۀ صورت پایین ‌کشیده بود. باد با لبه‌های چادرش بازی می‌کرد و چانه و لب‌هایش گاه با کنجکاوی باد پیدا می‌شد. نوزاد در آغوش زن، سینه بر دهان داشت. زن، لثه‌های بی‌دندان نوزاد را بر سینه‌اش حس می‌کرد. کودک، با ولعی عریان، هستی را از سینۀ مادر می‌نوشید. مردان و زنان، یکی در شتاب و دیگری به کُندی، از درگاه کاخ دادگستری می‌گذشتند. کسی زن را و زن کسی را نمی‌دید. زن در زیر چادر، به موهای کم‌پُشت بچه دست می‌کشید و به حرف‌های قاضی می‌اندیشید. قاضی پروندۀ پیش رویش را ورق می‌زد و بی‌آن‌که نگاهش کند می‌گفت: «نه خانوم! شوهر شما حکمش رو باید تا ته بکشه. یک روز هم زودتر نمی‌شه آزاد شه. مگه الکیه؟ ما این‌جا یه حکمی بدیم، بعد مجرم زِرتی بیاد بیرون! بیکار که نیستیم! برو خدا رو شکر کن که بهش 10 سال داده‌ند!» صدای داد و فریاد از راهرو، کودک را بیدار کرد و صدای گریه‌اش بلند شد. زن، همزمان که حرف قاضی را می‌شنید، دستی را که به چادر داشت آزاد کرد و دودستی شروع کرد به تکان دادن بچه تا دوباره به خواب رود. صدای گریۀ بچه که بلند شد، قاضی سر بلند کرد و زن را نگریست. زن، مضطرب، بچه را تکان می‌داد. دکمۀ پیراهنش باز بود و سپیدی سینه‌اش از میانۀ لبه‌های چادر در چشمان قاضی سرازیر شد. قاضی سکوت کرد. صدای لابۀ زن و گریۀ کودک در شُرشُر سپیدیِ سینۀ زن که چون آبشاری در چشم قاضی فرومی‌ریخت گم شد. زن مسیر چشمان قاضی را فهمید، اما نومیدتر و درمانده‌تر از آن بود که به ولع چشمان قاضی دل نبندد. او به لابه‌ ادامه داد و قاضی به نگاه. این اولین بار بود که قاضی نگاهش می‌کرد؛ اولین بار بود که از تورق پرونده‌ها دست کشیده بود و حرف و زاری‌‌اش را نمی‌بُرید. پس ادامه داد و لحنش را ملتمسانه‌تر کرد. به حرف و لحنش فکر نمی‌کرد، تنها می‌دانست که این همان بدبختی‌هایش است که با زندان رفتن شوهرش چند برابر شده و اکنون از پسِ ذهنش چون سیلابی گل‌آلود بر زبانش می‌ریزد. دیگر قاضی هم فهمیده بود که زن به ولع چسبناک نگاهش دل بسته است. به صندلی‌اش تکیه داد و از کش دادن این لحظه لذت می‌برد. سرانجام چشمانش را کمی تنگ کرد و آرام گفت: «باشه. حالا بذار ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.» بعد از پشت میز بلند شد، کمی با پرونده‌ها وَر رفت و آمد نزدیک زن. زن که با نزدیک شدن قاضی جسارتش را باخت سرش را پایین انداخت، گوشۀ چادر را کشید و لای دندان گرفت. قاضی به نجوا در گوش زن گفت: «البته شمام باید هوای ما رو داشته باشی». بعد برگشت پشت میز نشست و گفت: «حالا برو دو سه روز دیگه بیا ببینم واسه اعادۀ دادرسی می‌تونم کاری بکنم یا نه»... زن بر پلکان دادگستری نشسته بود. فشار لثه‌های نوزاد بر سینه‌اش نرم نرم کم می‌شد. همچنان باد می‌آمد و گاه نسیمی در گریبانش می‌پیچید. زن پاهای مردی را پیش رویش دید. کمی چادر را عقب زد، سر بلند کرد. قاضی در برابرش ایستاده بود. به زن گفت: «من که گفتم برو چند روز دیگه بیا.» زن تا آمد جواب دهد، صدا قطع شد. همۀ صداها قطع شد. زن با قاضی حرف می‌زد و قاضی پاسخ می‌داد. اما هیچ صدایی نمی‌آمد. قاضی چیزی به زن گفت و آهسته راه افتاد. زن از جا بلند شد و با کمی فاصله دنبال قاضی رفت. اما تا چند گام برداشت، نور هم قطع شد. همه‌جا تاریک شد. دیگر نه صدا بود و نه نور. تاریکی بود و سکوت محض. زن دنبال قاضی می‌رفت. مرد، بر تخت زندان، از خواب پرید. خیس عرق بود. در آن تاریکی و سکوت اسم «معصومه» را بسیار فریاد زده بود، اما معصومه‌ نمی‌شنید. هم‌سلولی‌ها همه در خواب بودند. مرد مضطرب بود. معصومه همچنان در تاریکی دنبال قاضی می‌رفت. مرد می‌خواست برگردد درون خواب. اما نمی‌شد. شیشه‌ای میان او و خواب بود. او دوباره شروع کرد به فریاد زدن: «معصومه! معصومه!» و با مشت به شیشه می‌کوبید. صدا به خواب نمی‌رسید. دیوانه‌وار خود را به شیشه می‌کوبید. آن سوی شیشه همه‌جا تاریک بود، هیچ‌ چیز پیدا نبود. مرد عربده‌ای کشید و با تمام توان با پیشانی به شیشه کوبید. شیشه فروریخت. مرد تکه‌ای شیشه از زمین برداشت و به درون تاریکی دوید. معصومه را نمی‌دید، تنها می‌دانست قاضی تاریک‌ترین جای این تاریکی است؛ به آنجا که رسید، شیشه را به گردن تاریکی کوبید. قاضی در سرسرای دادگستری بر زمین افتاد و سرخی چهارگوشۀ تاریکی را گرفت. خون از درگاه دادگستری بر پلکان جاری شد و از کنار زن گذشت؛ زنی که بر پلکان دادگستری نشسته بود، چادرش را تا نیمۀ صورت پایین ‌کشیده بود و باد با لبه‌های چادرش بازی می‌کرد...




#مهدی_تدینی
مهم نیست که از خاطر جهان
رفته‌ام

مهم نیست چون زورقی
بی‌پارو
غوطه‌ور در هیچم

باور کن مهم نیست
وقتی
من
به زیبایی تو
قانعم

#مهدی_تدینی
نقاشی: اِدی استیونس

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد

ولی من او را
نخواهم شناخت


#بیژن_جلالی
@asheghanehaye_fatima




بهار که میشود
فقط زخم های کهنه ام
شکوفه میکنند


#ویس_الدین_آروین
#شاعر_افغانستان 🇦🇫
قلب تو
سرزمین من است
خانواده ی من است‎
ملت من است
قلب تو
قلب من است


#سمیح_القاسم
#شاعر_فلسطین🇯🇴
ترجمه : #موسی_بیدج

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته
چه شب‌ ها زنده می‌ دارم چه تب‌ ها می‌ برم باری



#خاقانی
@asheghanehaye_fatima



+ تا حالا کسی رو که دوس داشتی، بغل کردی؟
-نه!
+تا حالا کسی که دوستت داشته باشه، بغلت کرده؟
-نه!
+تو از منم تنهاتری لعنتی ...



#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima





آه ها بادند و با باد می روند
اشک ها آب اند و به دریا می پیوندند
اما به من بگو وقتی که عشق
فراموش می شود به کجا می رود؟




#گوستاوو_بكر
#شاعر_اسپانیا🇪🇸
ترجمه: #مهدی_شفیع_زاده
دنیا
جای خوبی
برای زندگی نیست
این بار که برگردم
درخت می شوم

#ناهید_عرجونی


@asheghanehaye_fatima
Forwarded from دستیار
Ba To
@IranianSong
#ابی
#با_تو
ممنون از همراه همیشه ی کانال رضا
🎸🎺🎷
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




دست در دست ماه
کنار برکه قدم می‌زنیم
ما خیس است
تو می‌لرزی
بارانی‌ام را به شانۀ ماه می‌اندازم
برکه تاریک می‌شود

تو کجایی؟!




#حافظ_موسوی
@asheghanehaye_fatima



و عشق
سوء تفاهمی بود میان ما.

درست
به ناگهانی تگرگ
در
یک روز آفتابی زیبا

#سیمین_برودفن
@asheghanehaye_fatima




شکوهی در جان ام تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوایِ کوهستانی
لبالب قدحی سر کشیده ام.

در فرصتِ میانِ ستاره ها
شلنگ انداز رقصی می کنم
دیوانه
به تماشایِ من بیا



#احمد_شاملو