❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_182 ـ وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو می گذرونم، وقتی هنوز هیچی درست نشده، وقتی هنوز بعد…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_183
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ مگه بدتر از این هم هست؟
ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود، وگرنه با یه ایمیل که نمی شد یه زندگی رو نابود کرد. فقط تعجب من از یه چیزه، من هیچ وقت در حق کسی بد نکردم، هیچ وقت. پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه؟!
دکتر متفکر می گه:
ـ باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم!
نگاهم به ساعت میفته. ساعت سه و ربعه. یاد قرارم با مهربان میفتم. بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه. با شرمندگی می گم:
ـ ببخشید آقای دکتر؛ ولی من خیلی دیرم شده. مجبورم برم! با یکی از دوستام قرار دارم. فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم!
دکتر لبخندی می زنه و می گه:
ـ این قدر با اسم جمع صدام نکن، همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ سعی می کنم؛ ولی قول نمی دم.
دکتر:
ـ همین هم خوبه، مریضای زیادی داشتم؛ ولی هیچ وقت آدمی مثل تو ندیدم. حالا که فکر می کنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری. هر چند، چیز زیادی نمی دونم؛ اما معلومه زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی!
با لبخند تلخی می گم:
ـ اشتباه نکنید دکتر، من همون چهار سال پیش شکستم، خرد شدم، داغون شدم، مردم! اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره! ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد، که نابود شد. شاید بخندم، شاید لبخند بزنم، شاید زندگی کنم؛ ولی همشون تظاهرن، همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن .
دکتر:
ـ دوست دارم کمکت کنم. مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه؛ ولی ترجیح می دم اول حرفات رو بشنوم، بعد راهکار ارائه بدم! بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری.
یاد مبلغ ویزیت میفتم، هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا!
با خجالت می گم:
ـ فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام!
دکتر با تعجب می گه:
ـ چرا؟ مگه می خوای جایی بری؟
با ناراحتی می گم:
ـ جایی که نه، اما شرایطم یه خرده بده. فکر می کردم با یه بار اومدن مشکلم حل می شه، نمی دونستم که باید چند بار بیام!
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم می ندازه و می گه:
ـ با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمی شه، چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست، بلکه از گذشته و سختی های زندگیته!
ـ می دونم، حق با شماست؛ ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام!
دکتر با همون تعجبش ادامه می ده:
ـ یعنی چی؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ یعنی این که تا ماه دیگه نمی تونم بیام.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_183
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ مگه بدتر از این هم هست؟
ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود، وگرنه با یه ایمیل که نمی شد یه زندگی رو نابود کرد. فقط تعجب من از یه چیزه، من هیچ وقت در حق کسی بد نکردم، هیچ وقت. پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه؟!
دکتر متفکر می گه:
ـ باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم!
نگاهم به ساعت میفته. ساعت سه و ربعه. یاد قرارم با مهربان میفتم. بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه. با شرمندگی می گم:
ـ ببخشید آقای دکتر؛ ولی من خیلی دیرم شده. مجبورم برم! با یکی از دوستام قرار دارم. فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم!
دکتر لبخندی می زنه و می گه:
ـ این قدر با اسم جمع صدام نکن، همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ سعی می کنم؛ ولی قول نمی دم.
دکتر:
ـ همین هم خوبه، مریضای زیادی داشتم؛ ولی هیچ وقت آدمی مثل تو ندیدم. حالا که فکر می کنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری. هر چند، چیز زیادی نمی دونم؛ اما معلومه زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی!
با لبخند تلخی می گم:
ـ اشتباه نکنید دکتر، من همون چهار سال پیش شکستم، خرد شدم، داغون شدم، مردم! اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره! ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد، که نابود شد. شاید بخندم، شاید لبخند بزنم، شاید زندگی کنم؛ ولی همشون تظاهرن، همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن .
دکتر:
ـ دوست دارم کمکت کنم. مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه؛ ولی ترجیح می دم اول حرفات رو بشنوم، بعد راهکار ارائه بدم! بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری.
یاد مبلغ ویزیت میفتم، هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا!
با خجالت می گم:
ـ فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام!
دکتر با تعجب می گه:
ـ چرا؟ مگه می خوای جایی بری؟
با ناراحتی می گم:
ـ جایی که نه، اما شرایطم یه خرده بده. فکر می کردم با یه بار اومدن مشکلم حل می شه، نمی دونستم که باید چند بار بیام!
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم می ندازه و می گه:
ـ با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمی شه، چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست، بلکه از گذشته و سختی های زندگیته!
ـ می دونم، حق با شماست؛ ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام!
دکتر با همون تعجبش ادامه می ده:
ـ یعنی چی؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ یعنی این که تا ماه دیگه نمی تونم بیام.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_183 دکتر با کنجکاوی می گه: ـ مگه بدتر از این هم هست؟ ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_184
روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم! هر چند ناخواسته بود؛ ولی باعث شد کم بیارم. از خورد و خوراکم می تونم بزنم؛ ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم. بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن و مجبورم یه خرده حواسم رو جمع کنم؛ چون اگه کم بیارم از همین الان می دونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره!
دکتر با لحنی متفکر می گه:
ـ باشه، هر جور راحتی. فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی!
زیر لب ازش تشکر می کنم و از جام بلند می شم. هنوز هم توی فکره! یه خرده اخماش تو هم رفته. انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده، وقتی می بینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند می شه. لبخندی می زنم و می گم:
ـ ممنون که به حرفام گوش دادین. راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم! با این که یاد آوری گذشته ها سخته؛ ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسون تر به نظر می رسه.
دکتر با لبخند می گه:
ـ این حرفا چیه! من وظیفمو انجام دادم.
ـ بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین! باز هم ممنونم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ کار من همینه و من عاشق شغلم هستم. دیگه از این حرفا نزن ناراحت می شم! فکر کنم امروز با یاد آوری گذشته خیلی اذیت شدی!
بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی، واسه ی امروزت کافیه. بیشتر از این به خودت سخت نگیر.
با لبخند تلخی می گم:
ـ بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل می شن. نمی خوای بهش عادت کنی؛ ولی وقتی چشماتو باز می کنی می بینی معتادش شدی! برای من هم دقیقا همین طوره. از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده، یه عادت که دوستش ندارم؛ ولی باید باهاش مدارا کنم!
دکتر:
ـ هیچ بایدی در کار نیست. این تویی که برای زندگیت تصمیم می گیری، پس می تونی قید خیلی چیزا رو بزنی. پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادت های خوب رو جایگزین عادت های بدت کنی.
ـ خیلی سخته.
دکتر:
ـ ولی غیر ممکن نیست.
ـ حق با شماست، می خوام همه ی سعیم رو بکنم.
دکتر:
ـ مطمئنم موفق می شی.
ـ مرسی آقای دکتر، باز هم ممنون.
سری تکون می ده و می گه:
ـ پس منتظرت هستم.
ـ پس تا ماه دیگه خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_184
روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم! هر چند ناخواسته بود؛ ولی باعث شد کم بیارم. از خورد و خوراکم می تونم بزنم؛ ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم. بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن و مجبورم یه خرده حواسم رو جمع کنم؛ چون اگه کم بیارم از همین الان می دونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره!
دکتر با لحنی متفکر می گه:
ـ باشه، هر جور راحتی. فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی!
زیر لب ازش تشکر می کنم و از جام بلند می شم. هنوز هم توی فکره! یه خرده اخماش تو هم رفته. انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده، وقتی می بینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند می شه. لبخندی می زنم و می گم:
ـ ممنون که به حرفام گوش دادین. راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم! با این که یاد آوری گذشته ها سخته؛ ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسون تر به نظر می رسه.
دکتر با لبخند می گه:
ـ این حرفا چیه! من وظیفمو انجام دادم.
ـ بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین! باز هم ممنونم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ کار من همینه و من عاشق شغلم هستم. دیگه از این حرفا نزن ناراحت می شم! فکر کنم امروز با یاد آوری گذشته خیلی اذیت شدی!
بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی، واسه ی امروزت کافیه. بیشتر از این به خودت سخت نگیر.
با لبخند تلخی می گم:
ـ بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل می شن. نمی خوای بهش عادت کنی؛ ولی وقتی چشماتو باز می کنی می بینی معتادش شدی! برای من هم دقیقا همین طوره. از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده، یه عادت که دوستش ندارم؛ ولی باید باهاش مدارا کنم!
دکتر:
ـ هیچ بایدی در کار نیست. این تویی که برای زندگیت تصمیم می گیری، پس می تونی قید خیلی چیزا رو بزنی. پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادت های خوب رو جایگزین عادت های بدت کنی.
ـ خیلی سخته.
دکتر:
ـ ولی غیر ممکن نیست.
ـ حق با شماست، می خوام همه ی سعیم رو بکنم.
دکتر:
ـ مطمئنم موفق می شی.
ـ مرسی آقای دکتر، باز هم ممنون.
سری تکون می ده و می گه:
ـ پس منتظرت هستم.
ـ پس تا ماه دیگه خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_184 روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_185
زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه:
ـ یه لحظه صبر کن.
با تعجب به طرفش بر می گردم که با چند قدم بلند خودش رو به من می رسونه و می گه:
ـ یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده.
با تعجب می گم:
ـ خوب بپرسین.
با اخم می گه:
ـ باز هم که جمع به کار بردی !
شونه هام رو بالا می ندازم و می گم:
ـ از روی عادته.
دکتر:
ـ مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن.
با شیطنت می گم:
ـ این یه دونه که عادت بدی نیست.
می خنده و می گه:
ـ هر جور راحتی صدام کن، نمی خوام معذب بشی.
کمی مکث می کنه و بعد ادامه می ده:
ـ فقط می خواستم از یه چیز مطمئن بشم.
منتظر نگاش می کنم، وقتی سکوتم رو می بینه می گه:
ـ می خواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی...
تا آخر حرفش رو می گیرم. با ناراحتی نگام رو ازش می گیرم. با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش می مونه و با ناراحتی می گه:
ـ حدسم درسته؟
سرمو پایین می ندازم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟!
ـ شما دکتر من هستین، چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت می گه:
ـ دلیل از این مهم تر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه!
با ناراحتی می گم:
ـ این همه صبر کر...
می پره وسط حرفم و با اخم می گه:
ـ من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم. خیلی از کسایی که به من مراجعه می کنند مشکل تو رو دار...
با عصبانیت می گم:
ـ من مشکل مالی ندارم. این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خرده کم بیارم!
با لحن ملایم تری می گه:
ـ من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم، پس آروم باش. فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی می گم:
ـ چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه.
دکتر:
ـ واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه؟!
ـ البته که دوست دارم؛ ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف می زنید؟
دکتر:
ـ چون به کارم ایمان دارم. هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه؛ ولی من همه ی سعیم رو می کنم .
آهی می کشم و به فکر فرو می رم. نمی دونم چی باید بگم. با ناراحتی می گم:
ـ آخه!
دکتر چنان با اخم بهم زل می زنه که حرف تو دهنم می مونه. دکتر:
ـ گفتم پولش رو هر وقت داشتی می دی، نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی! فقط یه خرده دیرتر از حد معمول می دی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_185
زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه:
ـ یه لحظه صبر کن.
با تعجب به طرفش بر می گردم که با چند قدم بلند خودش رو به من می رسونه و می گه:
ـ یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده.
با تعجب می گم:
ـ خوب بپرسین.
با اخم می گه:
ـ باز هم که جمع به کار بردی !
شونه هام رو بالا می ندازم و می گم:
ـ از روی عادته.
دکتر:
ـ مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن.
با شیطنت می گم:
ـ این یه دونه که عادت بدی نیست.
می خنده و می گه:
ـ هر جور راحتی صدام کن، نمی خوام معذب بشی.
کمی مکث می کنه و بعد ادامه می ده:
ـ فقط می خواستم از یه چیز مطمئن بشم.
منتظر نگاش می کنم، وقتی سکوتم رو می بینه می گه:
ـ می خواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی...
تا آخر حرفش رو می گیرم. با ناراحتی نگام رو ازش می گیرم. با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش می مونه و با ناراحتی می گه:
ـ حدسم درسته؟
سرمو پایین می ندازم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟!
ـ شما دکتر من هستین، چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت می گه:
ـ دلیل از این مهم تر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه!
با ناراحتی می گم:
ـ این همه صبر کر...
می پره وسط حرفم و با اخم می گه:
ـ من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم. خیلی از کسایی که به من مراجعه می کنند مشکل تو رو دار...
با عصبانیت می گم:
ـ من مشکل مالی ندارم. این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خرده کم بیارم!
با لحن ملایم تری می گه:
ـ من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم، پس آروم باش. فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی می گم:
ـ چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه.
دکتر:
ـ واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه؟!
ـ البته که دوست دارم؛ ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف می زنید؟
دکتر:
ـ چون به کارم ایمان دارم. هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه؛ ولی من همه ی سعیم رو می کنم .
آهی می کشم و به فکر فرو می رم. نمی دونم چی باید بگم. با ناراحتی می گم:
ـ آخه!
دکتر چنان با اخم بهم زل می زنه که حرف تو دهنم می مونه. دکتر:
ـ گفتم پولش رو هر وقت داشتی می دی، نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی! فقط یه خرده دیرتر از حد معمول می دی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_185 زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه: ـ یه لحظه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_186
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر:
ـ بالاخره چی شد؟
با لبخند تلخی می گم:
ـ خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم!
یکم لحنش رو مالیم تر می کنه و می گه:
ـ قرار نیست زیر دین من باشی، فقط یه خرده دارم کمکت می کنم. مطمئنم اگه جاهامون برعکس می شد تو هم همین کار رو می کردی، غیر از اینه؟!
می دونم درست می گه؛ ولی باز برام سخته. با همه ی اینا ترجیح می دم قبول کنم، وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی می کنه راضیم کنه. سری تکون می دم و می گم:
ـ باشه، فقط من صبح ها سر کار می رم. مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام؟!
لبخندی می زنه و می گه:
ـ نه، فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی.
ـ باشه حتما، پس فعال خداحافظ.
با همون لبخندش سری تکون می ده و به سمت میزش می ره. من هم به سمت در اتاق حرکت می کنم و در رو باز می کنم. از اتاق خارج می شم و در رو پشت سر خودم می بندم.
****
نگامو به زمین می دوزم و با قدم های کوتاه به سمت میز منشی حرکت می کنم. ناخودآگاه لبخندی رو لبم می شینه. حس خوبی دارم.
بعد از مدت ها احساس سبکی می کنم! خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم! از اون جایی که ماندانا اجازه نمی ده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود. ماندانا معتقده با یاد آوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم می شم؛ ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما می شه. بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی می کرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم. کسی دیگه رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم. دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمی کردن، بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر و سرزنش قرار می دادن. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس می کنم. سرمو بالا میارم که متوجه ی نگاه خیره ی منشی می شم. با تعجب نگام می کنه. لبخندم پر رنگ تر می شه و با مهربونی می گم:
ـ یادم رفت مبلغ...
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_186
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر:
ـ بالاخره چی شد؟
با لبخند تلخی می گم:
ـ خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم!
یکم لحنش رو مالیم تر می کنه و می گه:
ـ قرار نیست زیر دین من باشی، فقط یه خرده دارم کمکت می کنم. مطمئنم اگه جاهامون برعکس می شد تو هم همین کار رو می کردی، غیر از اینه؟!
می دونم درست می گه؛ ولی باز برام سخته. با همه ی اینا ترجیح می دم قبول کنم، وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی می کنه راضیم کنه. سری تکون می دم و می گم:
ـ باشه، فقط من صبح ها سر کار می رم. مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام؟!
لبخندی می زنه و می گه:
ـ نه، فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی.
ـ باشه حتما، پس فعال خداحافظ.
با همون لبخندش سری تکون می ده و به سمت میزش می ره. من هم به سمت در اتاق حرکت می کنم و در رو باز می کنم. از اتاق خارج می شم و در رو پشت سر خودم می بندم.
****
نگامو به زمین می دوزم و با قدم های کوتاه به سمت میز منشی حرکت می کنم. ناخودآگاه لبخندی رو لبم می شینه. حس خوبی دارم.
بعد از مدت ها احساس سبکی می کنم! خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم! از اون جایی که ماندانا اجازه نمی ده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود. ماندانا معتقده با یاد آوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم می شم؛ ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما می شه. بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی می کرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم. کسی دیگه رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم. دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمی کردن، بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر و سرزنش قرار می دادن. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس می کنم. سرمو بالا میارم که متوجه ی نگاه خیره ی منشی می شم. با تعجب نگام می کنه. لبخندم پر رنگ تر می شه و با مهربونی می گم:
ـ یادم رفت مبلغ...
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_186 خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر: ـ بالاخره چی شد؟ با لبخند تلخی می گم: ـ خیلی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_187
هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز می شه و دکتر از اتاقش خارج می شه. همون جور که داره کتش رو می پوشه و سرش پایینه می گه:
ـ خانم رضایی من دیگه می ر...
سرشو بالا میاره و بهت زده می گه:
ـ تو هنوز این جایی؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ داشتم رفع زحمت می کردم. این قدر اصرار نکنید، من نمی خوام بمونم. نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین...
می پره وسط حرفم و با خنده می گه:
ـ برو بچه، از این خبرا نیست.
یه اخم تصنعی تحویلش می دم و می گم:
ـ مثلا شما دکتر مملکتین، این همه خسیسی دیگه نوبره!
می خنده و می گه:
ـ می ری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم می گم:
ـ احتیاجی به کتک نیست، خودم می رم.
با خنده می گه:
ـ پس زودتر.
ـ ای بابا، آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم.
منشی هم به خنده میفته. به طرف منشی بر می گردم و می گم:
ـ چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی می خواد چیزی بگه که دکتر با جدیت می گه:
ـ خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده، پولی هم ازش قبول نکن.
با ناراحتی به طرفش بر می گردم و می گم:
ـ آقای دکتر این جوری معذب می شم.
با اخم می گه:
ـ فرار که نمی کنی! ماه بعد ازت می گیرم.
ـ آخه...
دکتر:
ـ دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن.
نفسمو با حرص بیرون می دم و می گم:
ـ امان از دست شما.
با شیطنت می خنده و می گه:
ـ بهتره زودتر بری. دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره می سوزه!
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم. با صدای نسبتا بلندی می گم:
ـ وای دیرم شد.
دکتر:
ـ چه عجب، بالاخره فهمیدی!
با اخم می گم:
ـ آقای دکتر.
منشی با لبخندی مهربون می گه:
ـ فردا ساعت دو خوبه؟
ـ نمی شه چهار، چهار و نیم بیام؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_187
هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز می شه و دکتر از اتاقش خارج می شه. همون جور که داره کتش رو می پوشه و سرش پایینه می گه:
ـ خانم رضایی من دیگه می ر...
سرشو بالا میاره و بهت زده می گه:
ـ تو هنوز این جایی؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ داشتم رفع زحمت می کردم. این قدر اصرار نکنید، من نمی خوام بمونم. نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین...
می پره وسط حرفم و با خنده می گه:
ـ برو بچه، از این خبرا نیست.
یه اخم تصنعی تحویلش می دم و می گم:
ـ مثلا شما دکتر مملکتین، این همه خسیسی دیگه نوبره!
می خنده و می گه:
ـ می ری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم می گم:
ـ احتیاجی به کتک نیست، خودم می رم.
با خنده می گه:
ـ پس زودتر.
ـ ای بابا، آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم.
منشی هم به خنده میفته. به طرف منشی بر می گردم و می گم:
ـ چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی می خواد چیزی بگه که دکتر با جدیت می گه:
ـ خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده، پولی هم ازش قبول نکن.
با ناراحتی به طرفش بر می گردم و می گم:
ـ آقای دکتر این جوری معذب می شم.
با اخم می گه:
ـ فرار که نمی کنی! ماه بعد ازت می گیرم.
ـ آخه...
دکتر:
ـ دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن.
نفسمو با حرص بیرون می دم و می گم:
ـ امان از دست شما.
با شیطنت می خنده و می گه:
ـ بهتره زودتر بری. دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره می سوزه!
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم. با صدای نسبتا بلندی می گم:
ـ وای دیرم شد.
دکتر:
ـ چه عجب، بالاخره فهمیدی!
با اخم می گم:
ـ آقای دکتر.
منشی با لبخندی مهربون می گه:
ـ فردا ساعت دو خوبه؟
ـ نمی شه چهار، چهار و نیم بیام؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_187 هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز می شه و دکتر از اتاقش خارج می شه. همون جور…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_188
منشی نگاهی به دکتر می ندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون می ده. منشی هم توی سر رسید رو به روش چیزی می نویسه و می گه:
پس فردا راس ساعت چهار این جا باشین.
با لبخند می گم:
ـ حتما و ممنونم بابت همه چیز.
منشی زمزمه وار می گه:
ـ خواهش می کنم.
یه خداحافظی زیر لبی به منشی می گم که منشی سری تکون می ده و مشغول جمع کردن وسایلاش می شه. برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون می دم و می گم:
ـ با اجازه.
دکتر با تحکم می گه:
ـ یه لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
بعد بدون این که به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی می گه:
ـ فردا صبح یه خرده دیر میام، حواست به همه چیز باشه.
منشی:
ـ چشم آقای دکتر.
دکتر سری تکون می ده و خطاب به من می گه:
ـ بریم.
با تموم شدن حرفش بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت می کنه. چیزی نمی گم و پشت سرش آروم آروم راه می رم. دکتر متفکر به آسانسور می رسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش می رسونم. دکمه ی آسانسور رو می زنه و منتظر می شه. با جدیت خاصی به طرف من بر می گرده و خطاب به من می گه:
ـ یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف می کنی باهات حرف بزنم.
منتظر نگاش می کنم و چیزی نمی گم. وقتی سکوتمو می بینه می گه:
ـ همیشگیه؟
با تعجب می گم:
ـ چی؟!
دکتر با جدیت می گه:
ـ همیشه با آرام بخش می خوابی؟
ـ همیشه که نه؛ ولی بیشتر شبا...
می پره وسط حرفم و با تحکم می گه:
ـ از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمی کنی.
ـ اما...
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره می کنه که داخل آسانسور بشم. سری تکون می دم و وارد می شم. خودش هم داخل می شه و دکمه ی هم کف رو می زنه. دکتر:
- حالا بگو.
نگاهی متعجبی بهش می ندازم و می گم:
ـ چی بگم؟
دکتر:
ـ اون حرفی رو که داشتی می زدی.
ـ آها، داشتم می گفتم من بدون اون قرصا نمی تونم بخوابم!
دکتر:
ـ مگه با اون قرصا می تونی راحت بخوابی؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_188
منشی نگاهی به دکتر می ندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون می ده. منشی هم توی سر رسید رو به روش چیزی می نویسه و می گه:
پس فردا راس ساعت چهار این جا باشین.
با لبخند می گم:
ـ حتما و ممنونم بابت همه چیز.
منشی زمزمه وار می گه:
ـ خواهش می کنم.
یه خداحافظی زیر لبی به منشی می گم که منشی سری تکون می ده و مشغول جمع کردن وسایلاش می شه. برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون می دم و می گم:
ـ با اجازه.
دکتر با تحکم می گه:
ـ یه لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
بعد بدون این که به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی می گه:
ـ فردا صبح یه خرده دیر میام، حواست به همه چیز باشه.
منشی:
ـ چشم آقای دکتر.
دکتر سری تکون می ده و خطاب به من می گه:
ـ بریم.
با تموم شدن حرفش بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت می کنه. چیزی نمی گم و پشت سرش آروم آروم راه می رم. دکتر متفکر به آسانسور می رسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش می رسونم. دکمه ی آسانسور رو می زنه و منتظر می شه. با جدیت خاصی به طرف من بر می گرده و خطاب به من می گه:
ـ یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف می کنی باهات حرف بزنم.
منتظر نگاش می کنم و چیزی نمی گم. وقتی سکوتمو می بینه می گه:
ـ همیشگیه؟
با تعجب می گم:
ـ چی؟!
دکتر با جدیت می گه:
ـ همیشه با آرام بخش می خوابی؟
ـ همیشه که نه؛ ولی بیشتر شبا...
می پره وسط حرفم و با تحکم می گه:
ـ از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمی کنی.
ـ اما...
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره می کنه که داخل آسانسور بشم. سری تکون می دم و وارد می شم. خودش هم داخل می شه و دکمه ی هم کف رو می زنه. دکتر:
- حالا بگو.
نگاهی متعجبی بهش می ندازم و می گم:
ـ چی بگم؟
دکتر:
ـ اون حرفی رو که داشتی می زدی.
ـ آها، داشتم می گفتم من بدون اون قرصا نمی تونم بخوابم!
دکتر:
ـ مگه با اون قرصا می تونی راحت بخوابی؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_188 منشی نگاهی به دکتر می ندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون می ده. منشی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_189
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم. می دونم درست می گه. بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمی کنند. هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن، فقط بهشون عادت کرده بودم.
به قول دکتر یه عادت بد! یه جورایی حس می کنم معتاد اون قرصا شدم.
دکتر:
ـ جوابمو ندادی!
با ناراحتی می گم:
ـ حق با شماست.
دکتر:
ـ خوبه، فکر می کردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی.
ـ حس می کنم بهشون عادت کردم.
دکتر لبخندی می زنه و می خواد چیزی بگه که می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ خودم می دونم باید عادت های خوب رو جایگزین عادت های بد بکنم.
می خنده و می گه:
ـ خوشم میاد که درست رو زود یاد می گیری.
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی می گه:
ـ اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی.
ـ چه جوری؟
دکتر:
ـ برای این که کم تر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی. سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری!
یه خرده فکر می کنه و می گه:
ـ مثلا من با خوندن کتاب های روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش می کنم.
زمزمه وار می گم:
ـ بچه خر خون، بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ دارم می شنوما!
با تعجب نگاش می کنم که شونه ای بالا می ندازه. شرم زده نگامو ازش می گیرم که می گه:
ـ خوبیه گوشای تیز همینه دیگه.
چیزی نمی گم. حس می کنم صورتم از خجالت سرخ شده. خندشو قورت می ده و سعی می کنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه می گه:
ـ تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی می گم:
ـ شرمن...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ فراموشش کن، نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_189
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم. می دونم درست می گه. بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمی کنند. هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن، فقط بهشون عادت کرده بودم.
به قول دکتر یه عادت بد! یه جورایی حس می کنم معتاد اون قرصا شدم.
دکتر:
ـ جوابمو ندادی!
با ناراحتی می گم:
ـ حق با شماست.
دکتر:
ـ خوبه، فکر می کردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی.
ـ حس می کنم بهشون عادت کردم.
دکتر لبخندی می زنه و می خواد چیزی بگه که می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ خودم می دونم باید عادت های خوب رو جایگزین عادت های بد بکنم.
می خنده و می گه:
ـ خوشم میاد که درست رو زود یاد می گیری.
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی می گه:
ـ اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی.
ـ چه جوری؟
دکتر:
ـ برای این که کم تر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی. سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری!
یه خرده فکر می کنه و می گه:
ـ مثلا من با خوندن کتاب های روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش می کنم.
زمزمه وار می گم:
ـ بچه خر خون، بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ دارم می شنوما!
با تعجب نگاش می کنم که شونه ای بالا می ندازه. شرم زده نگامو ازش می گیرم که می گه:
ـ خوبیه گوشای تیز همینه دیگه.
چیزی نمی گم. حس می کنم صورتم از خجالت سرخ شده. خندشو قورت می ده و سعی می کنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه می گه:
ـ تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی می گم:
ـ شرمن...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ فراموشش کن، نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_189 آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_190
خجالت زده می گم:
ـ خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح می دم. البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد می برم .
دکتر:
ـ این که خیلی خوبه، این دوستت کجاست؟
با ناراحتی می گم:
ـ چند ساله که کانادا زندگی می کنه. البته باهاش در تماس هستم .
دکتر:
ـ دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
ـ به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم. البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم؛ ولی اون هم مثل بقیه باورم نکرد و دوستیمون رو به هم زد.
دکتر:
ـ یعنی هیچ کس دیگه ای رو نداری؟
ـ داشتن که دارم؛ ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون اهمیت نداره.
دکتر:
ـ اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی می مونند. ممکنه باهات بد رفتار کنند؛ ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند .
می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ من هم همین طور فکر می کردم؛ ولی بعد از سال ها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچشون می گذرن. به خاطر خودشون، به خاطر آبروشون، به خاطر خود خواهیشون! از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست می گذرن، از بچه ای که به جز اونا هیچ کس رو نداره دل می کنند تا دنیای خودشون تباه نشه.
دکتر:
ـ اما...
با جدیت می گم:
ـ دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین، پس خواهش می کنم زود قضاوت نکنید.
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و می گه:
ـ باشه بابا، من تسلیمم، بچه که زدن نداره!
می خندم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن. سعی کن رمان های تکراری و غمگین نخونی .
با تعجب می گم:
ـ دلیل غمگین نبودن رمان ها رو می فهمم، اما چرا می گین تکراری نخونم؟
با لبخند می گه:
ـ اگه رمانت تکراری باشه اون جور که باید غرقش نمی شی؛ ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان می ری و از اطراف غافل می شی و دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی می شه. حس می کنم این جوری برات بهتره.
متفکر می گم:
ـ چقدر جالب! واقعا هم همین طوره، تا الان بهش فکر نکرده بودم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_190
خجالت زده می گم:
ـ خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح می دم. البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد می برم .
دکتر:
ـ این که خیلی خوبه، این دوستت کجاست؟
با ناراحتی می گم:
ـ چند ساله که کانادا زندگی می کنه. البته باهاش در تماس هستم .
دکتر:
ـ دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
ـ به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم. البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم؛ ولی اون هم مثل بقیه باورم نکرد و دوستیمون رو به هم زد.
دکتر:
ـ یعنی هیچ کس دیگه ای رو نداری؟
ـ داشتن که دارم؛ ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون اهمیت نداره.
دکتر:
ـ اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی می مونند. ممکنه باهات بد رفتار کنند؛ ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند .
می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ من هم همین طور فکر می کردم؛ ولی بعد از سال ها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچشون می گذرن. به خاطر خودشون، به خاطر آبروشون، به خاطر خود خواهیشون! از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست می گذرن، از بچه ای که به جز اونا هیچ کس رو نداره دل می کنند تا دنیای خودشون تباه نشه.
دکتر:
ـ اما...
با جدیت می گم:
ـ دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین، پس خواهش می کنم زود قضاوت نکنید.
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و می گه:
ـ باشه بابا، من تسلیمم، بچه که زدن نداره!
می خندم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن. سعی کن رمان های تکراری و غمگین نخونی .
با تعجب می گم:
ـ دلیل غمگین نبودن رمان ها رو می فهمم، اما چرا می گین تکراری نخونم؟
با لبخند می گه:
ـ اگه رمانت تکراری باشه اون جور که باید غرقش نمی شی؛ ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان می ری و از اطراف غافل می شی و دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی می شه. حس می کنم این جوری برات بهتره.
متفکر می گم:
ـ چقدر جالب! واقعا هم همین طوره، تا الان بهش فکر نکرده بودم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_190 خجالت زده می گم: ـ خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح می دم. البته با حرف زدن…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_191
از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه. دکتر می خنده و می گه:
ـ از تجربیات خودمه، قبلنا خیلی رمان می خوندم.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ نــــه!
شونه ای بالا می ندازه و می گه:
ـ گفتم قبلنا، اون جوری نگام نکن می ترسم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ به هر حال ممنونم، امروز خیلی کمکم کردین.
دکتر:
ـ وظیفم بود .
ـ به نظر من که لطف بود.
بعد بدون این که بهش اجازه هر گونه تعارفی رو بدم می گم:
ـ پس از امشب همه ی سعیم رو می کنم که قرص نخورم.
دکتر:
ـ آفرین خانم خانما، درستش هم همینه!
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش می کنه و می گه:
ـ سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
می خندم و می گم:
ـ مسیر من به شما نمی خوره.
با شیطنت می گه:
ـ سوار شو خودم یه کاری می کنم بخوره.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من می ده و می گه:
ـ مگه دکترا دل ندارن؟!
ـ چی بگم وا...، من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم!
می خنده و می گه:
ـ خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
ـ مرسی آقای دکتر، خودم می رم.
با لبخند سری تکون می ده و زمزمه وار می گه:
ـ هر جور که راحتی، فقط توصیه هامو فراموش نکن.
ـ چشم، این بار دیگه واقعا خداحافظ.
دکتر:
ـ خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_191
از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه. دکتر می خنده و می گه:
ـ از تجربیات خودمه، قبلنا خیلی رمان می خوندم.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ نــــه!
شونه ای بالا می ندازه و می گه:
ـ گفتم قبلنا، اون جوری نگام نکن می ترسم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ به هر حال ممنونم، امروز خیلی کمکم کردین.
دکتر:
ـ وظیفم بود .
ـ به نظر من که لطف بود.
بعد بدون این که بهش اجازه هر گونه تعارفی رو بدم می گم:
ـ پس از امشب همه ی سعیم رو می کنم که قرص نخورم.
دکتر:
ـ آفرین خانم خانما، درستش هم همینه!
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش می کنه و می گه:
ـ سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
می خندم و می گم:
ـ مسیر من به شما نمی خوره.
با شیطنت می گه:
ـ سوار شو خودم یه کاری می کنم بخوره.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من می ده و می گه:
ـ مگه دکترا دل ندارن؟!
ـ چی بگم وا...، من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم!
می خنده و می گه:
ـ خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
ـ مرسی آقای دکتر، خودم می رم.
با لبخند سری تکون می ده و زمزمه وار می گه:
ـ هر جور که راحتی، فقط توصیه هامو فراموش نکن.
ـ چشم، این بار دیگه واقعا خداحافظ.
دکتر:
ـ خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_191 از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_192
دستی برای دکتر تکون می دم و خالف جهت مسیری که دکتر حرکت می کنه راه میفتم. همون جور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت چهار و ده دقیقه هست و من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم! ده دقیقه ای طول می کشه تا به ایستگاه برسم. چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس می شم و توی اون چند دقیقه سعی می کنم به چیزای خوب فکر کنم. به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم. خدا رو شکر اتوبوس زود می رسه و سوار اتوبوس می شم و بلیط رو به کمک راننده می دم. روی یکی از صندلی های خالی می شینم و به بیرون نگاه می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. الان که فکر می کنم می بینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده. آشنایی با مهربان، آشنایی با دکتر، برگشت ماندانا! می خوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم. درسته فردا می خوام به شرکت مهرآسا برم؛ ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم می بینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره. درسته مونا مادر واقعیم نیست؛ ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه.
درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود؛ اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم. آره، می خوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم. فقط خودم می تونم مسیر زندگیم رو عوض کنم. با تلقین ای که نمی شه، که نمی تونم، که همه چی بده، فقط و فقط روحیم ضعیف می شه. با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام. نگاهی به اطراف می ندازم. از اتوبوس پیاده می شم و به ایستگاه بعدی می رم. بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر می رسم. آدرس رو از کیفم در میارم و نگاهی بهش می ندازم. پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا می کنم. یه محله ی قدیمی که توش فقر و گرسنگی بی داد می کنه. با این که تجمل زیادی در لباسام دیده نمی شه؛ ولی به راحتی می شه فهمید که اهل این محل نیستم. تفاوت ها رو می شه از رفتار و کردارم دید. ای کاش امروز مثل روزای قبل لباس می پوشیدم! از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد، دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم. من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر می رسم. آدرس سر راست نیست. ترجیح می دم از یه نفر بپرسم. نگاهی به دور و بر می ندازم. چشمم به یه بقالی میفته. لبخندی رو لبم می شینه. به سمت بقالی می رم و به پیرمردی که داخل بقالی هست می گم:
- سلام حاج آقا.
نگاهی به من می ندازه و اخماش تو هم می ره با همون اخمش می گه:
ـ سلام، چی می خوای؟
نمی دونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر می رسه! با تعجب می گم:
ـ چیز خاصی نمی خوام، فقط می خواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_192
دستی برای دکتر تکون می دم و خالف جهت مسیری که دکتر حرکت می کنه راه میفتم. همون جور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت چهار و ده دقیقه هست و من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم! ده دقیقه ای طول می کشه تا به ایستگاه برسم. چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس می شم و توی اون چند دقیقه سعی می کنم به چیزای خوب فکر کنم. به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم. خدا رو شکر اتوبوس زود می رسه و سوار اتوبوس می شم و بلیط رو به کمک راننده می دم. روی یکی از صندلی های خالی می شینم و به بیرون نگاه می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. الان که فکر می کنم می بینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده. آشنایی با مهربان، آشنایی با دکتر، برگشت ماندانا! می خوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم. درسته فردا می خوام به شرکت مهرآسا برم؛ ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم می بینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره. درسته مونا مادر واقعیم نیست؛ ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه.
درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود؛ اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم. آره، می خوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم. فقط خودم می تونم مسیر زندگیم رو عوض کنم. با تلقین ای که نمی شه، که نمی تونم، که همه چی بده، فقط و فقط روحیم ضعیف می شه. با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام. نگاهی به اطراف می ندازم. از اتوبوس پیاده می شم و به ایستگاه بعدی می رم. بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر می رسم. آدرس رو از کیفم در میارم و نگاهی بهش می ندازم. پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا می کنم. یه محله ی قدیمی که توش فقر و گرسنگی بی داد می کنه. با این که تجمل زیادی در لباسام دیده نمی شه؛ ولی به راحتی می شه فهمید که اهل این محل نیستم. تفاوت ها رو می شه از رفتار و کردارم دید. ای کاش امروز مثل روزای قبل لباس می پوشیدم! از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد، دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم. من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر می رسم. آدرس سر راست نیست. ترجیح می دم از یه نفر بپرسم. نگاهی به دور و بر می ندازم. چشمم به یه بقالی میفته. لبخندی رو لبم می شینه. به سمت بقالی می رم و به پیرمردی که داخل بقالی هست می گم:
- سلام حاج آقا.
نگاهی به من می ندازه و اخماش تو هم می ره با همون اخمش می گه:
ـ سلام، چی می خوای؟
نمی دونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر می رسه! با تعجب می گم:
ـ چیز خاصی نمی خوام، فقط می خواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_192 دستی برای دکتر تکون می دم و خالف جهت مسیری که دکتر حرکت می کنه راه میفتم. همون جور…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_193
با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارم و بهش نشون می دم. با جدیت کاغذ رو از دستم می گیره و نگاهی بهش می ندازه. یه خرده اخماش باز می شه و می گه:
ـ از فامیلای زهرایی؟
با گنگی می پرسم:
ـ زهرا کیه؟
پیرمرد:
ـ می خوای بری خونه زهرا بعد نمی دونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صاحب خونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود. لبخندی رو لبام می شینه و با ذوق می گم:
ـ چرا، چرا یادم اومد. می دونم زهرا خانم کیه. درسته من می خوام به خونه ی زهرا خانم برم. با مستاجرش کار دارم.
با اخمایی در هم کاغذ رو به طرفم پرت می کنه و با لحنی سرد می گه:
ـ ته کوچه یه در سفید رنگه، همون خونست. حالا هم زودتر برو بیرون، به سلامت.
متعجب از برخوردش زیر لب تشکری می کنم و از مغازه خارج می شم.
به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد می رم. از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو می بینم. سرعتم رو بیشتر می کنم و با قدم های بلند خودم رو به ته کوچه می رسونم. دستم به سمت زنگ خونه می ره. دو بار زنگ می زنم و منتظر می شم. صدای قدم هایی رو
می شنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز می شه و دختر بچه ی بانمکی جلوی در ظاهر می شه. با لحنی بامزه می گه:
ـ کاری داشتین خانم؟
ـ سلام گلم.
دختر بچه:
ـ سلام.
با لبخند می گم:
ـ با مهربان جان کار داشتم.
صدای آشنایی زنی رو می شنوم که می گه:
ـ فرشته کیه؟
احتمال می دم باید صاحب خونه ی مهربان باشه. همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف می زد. فرشته با داد می گه:
ـ نمی دونم مامان، با مهربان کار داره.
صدای قدم های کسی رو می شنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر می شه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست می گه:
ـ برو داخل.
فرشته با ترس سری تکون می ده و به داخل خونه می ره. زن با همون اخمای در هم می گه:
ـ چی کار داری؟
سعی می کنم خونسردیم رو حفظ کنم. با لحن ملایمی می گم:
ـ سلام .
با بی حوصلگی می گه:
ـ می گم با کی کار داری؟
با لبخند می گم:
ـ با مهربان.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_193
با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارم و بهش نشون می دم. با جدیت کاغذ رو از دستم می گیره و نگاهی بهش می ندازه. یه خرده اخماش باز می شه و می گه:
ـ از فامیلای زهرایی؟
با گنگی می پرسم:
ـ زهرا کیه؟
پیرمرد:
ـ می خوای بری خونه زهرا بعد نمی دونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صاحب خونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود. لبخندی رو لبام می شینه و با ذوق می گم:
ـ چرا، چرا یادم اومد. می دونم زهرا خانم کیه. درسته من می خوام به خونه ی زهرا خانم برم. با مستاجرش کار دارم.
با اخمایی در هم کاغذ رو به طرفم پرت می کنه و با لحنی سرد می گه:
ـ ته کوچه یه در سفید رنگه، همون خونست. حالا هم زودتر برو بیرون، به سلامت.
متعجب از برخوردش زیر لب تشکری می کنم و از مغازه خارج می شم.
به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد می رم. از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو می بینم. سرعتم رو بیشتر می کنم و با قدم های بلند خودم رو به ته کوچه می رسونم. دستم به سمت زنگ خونه می ره. دو بار زنگ می زنم و منتظر می شم. صدای قدم هایی رو
می شنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز می شه و دختر بچه ی بانمکی جلوی در ظاهر می شه. با لحنی بامزه می گه:
ـ کاری داشتین خانم؟
ـ سلام گلم.
دختر بچه:
ـ سلام.
با لبخند می گم:
ـ با مهربان جان کار داشتم.
صدای آشنایی زنی رو می شنوم که می گه:
ـ فرشته کیه؟
احتمال می دم باید صاحب خونه ی مهربان باشه. همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف می زد. فرشته با داد می گه:
ـ نمی دونم مامان، با مهربان کار داره.
صدای قدم های کسی رو می شنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر می شه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست می گه:
ـ برو داخل.
فرشته با ترس سری تکون می ده و به داخل خونه می ره. زن با همون اخمای در هم می گه:
ـ چی کار داری؟
سعی می کنم خونسردیم رو حفظ کنم. با لحن ملایمی می گم:
ـ سلام .
با بی حوصلگی می گه:
ـ می گم با کی کار داری؟
با لبخند می گم:
ـ با مهربان.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_193 با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارم و بهش نشون می دم. با جدیت کاغذ رو از دستم می…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_194
با اخمایی در هم نگاش رو از من می گیره و به من پشت می کنه. همون جور که داخل خونه می ره زیر لب غرغر می کنه و می گه:
ـ این جا رو با کاروانسرا اشتباه گرفتن!
مردد جلوی در واستادم .نمی دونم باید داخل برم یا نه! بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در می زنم و وارد خونه می شم. چند تا زن رو وسط حیاط می بینم که لب حوض نشستن و دارن ظرف می شورن. زمزمه وار سلام می کنم که همگی سری برام تکون میدن. خبری از زهرا خانم نیست. یکی از زنا می پرسه:
ـ آهای دختر، با کی کار داری؟
می خوام دهنمو باز کنم و چیزی بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمین خونه خارج می شن. مهربان با دیدن من لبخندی می زنه؛ ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم می گه:
ـ مهمونات هم مثل خودت پررو هستن. نگاه مهربان پر از شرمندگی می شه.
لبخندی می زنم و برای این که مهربان معذب نباشه می گم:
ـ شرمنده که بی اجازه اومدم، راستش در رو باز گذاشته بودین نمی دونستم باید بیام داخل یا نه؟
با اخم نگاشو از من می گیره و هیچی نمی گه. مهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میاد و بغلم می کنه. کنار گوشم به آرومی می گه:
ـ به خدا شرمندتم!
من هم به همون آرومی جوابش رو می دم و می گم:
ـ این حرفا چیه؟ درکت می کنم.
مهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صدای بلندتری می گه:
ـ خیلی گلی ترنم، بیا بریم توی اتاقم.
سری تکون می دم و می گم:
ـ بریم.
مهربان جلوتر از من راه میفته. من هم یه با اجازه ی کلی می گم و از جلوی چشمای متعجب دیگران رد می شم و پشت سر مهربان حرکت می کنم. به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی می شه می ریم. به آرومی از پله ها پایین می رم. مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز می کنه و با لبخند می گه:
- اینم از زیر زمینی که اسم خونه رو روش گذاشتم.
با لبخند دستم رو روی شونه هاش می ذارم و می گم:
ـ همین هم غنیمته! بعضیا همین رو هم ندارن.
سری به نشونه ی موافقت تکون می ده و می گه:
ـ حق با توست.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_194
با اخمایی در هم نگاش رو از من می گیره و به من پشت می کنه. همون جور که داخل خونه می ره زیر لب غرغر می کنه و می گه:
ـ این جا رو با کاروانسرا اشتباه گرفتن!
مردد جلوی در واستادم .نمی دونم باید داخل برم یا نه! بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در می زنم و وارد خونه می شم. چند تا زن رو وسط حیاط می بینم که لب حوض نشستن و دارن ظرف می شورن. زمزمه وار سلام می کنم که همگی سری برام تکون میدن. خبری از زهرا خانم نیست. یکی از زنا می پرسه:
ـ آهای دختر، با کی کار داری؟
می خوام دهنمو باز کنم و چیزی بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمین خونه خارج می شن. مهربان با دیدن من لبخندی می زنه؛ ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم می گه:
ـ مهمونات هم مثل خودت پررو هستن. نگاه مهربان پر از شرمندگی می شه.
لبخندی می زنم و برای این که مهربان معذب نباشه می گم:
ـ شرمنده که بی اجازه اومدم، راستش در رو باز گذاشته بودین نمی دونستم باید بیام داخل یا نه؟
با اخم نگاشو از من می گیره و هیچی نمی گه. مهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میاد و بغلم می کنه. کنار گوشم به آرومی می گه:
ـ به خدا شرمندتم!
من هم به همون آرومی جوابش رو می دم و می گم:
ـ این حرفا چیه؟ درکت می کنم.
مهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صدای بلندتری می گه:
ـ خیلی گلی ترنم، بیا بریم توی اتاقم.
سری تکون می دم و می گم:
ـ بریم.
مهربان جلوتر از من راه میفته. من هم یه با اجازه ی کلی می گم و از جلوی چشمای متعجب دیگران رد می شم و پشت سر مهربان حرکت می کنم. به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی می شه می ریم. به آرومی از پله ها پایین می رم. مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز می کنه و با لبخند می گه:
- اینم از زیر زمینی که اسم خونه رو روش گذاشتم.
با لبخند دستم رو روی شونه هاش می ذارم و می گم:
ـ همین هم غنیمته! بعضیا همین رو هم ندارن.
سری به نشونه ی موافقت تکون می ده و می گه:
ـ حق با توست.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_194 با اخمایی در هم نگاش رو از من می گیره و به من پشت می کنه. همون جور که داخل خونه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_195
با هم دیگه داخل زیر زمین می شیم. یه زیر زمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمی شه به جز یه فرش ماشینی شش متری، دوتا پشتیِ رنگ و رو رفته، یه گاز دو شعله ی معمولی، چند تا تیکه ظرف، یه دونه رادیوی درب و داغون، یه کمد چوبی و یه آینه ی شکسته و یه یخچال قراضه. کلا همه چیز زیادی کهنه و درب و داغونه. یه دست رخت خواب کهنه گوشه ی اتاق افتاده .
مهربان:
ـ بشین، هنوز نهار نخوردم. ساعت چهار منتظرت بودم.
نگاهمو از اتاق می گیرم و با شرمندگی می گم:
ـ شرمندم به خدا، یه خرده کارم طول کشید نشد زودتر بیام.
مهربان:
ـ دشمنت شرمنده، نهار که نخوردی؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ نه هنوز.
مهربان:
ـ چه خوب. یه خرده دیگه صبر کنی غذام آماده می شه.
گوشه ی زیر زمین می شینم و به یکی از پشتی ها تکیه می دم و می گم:
ـ مهربان تو هم بشین، خودت رو خسته نکن.
مهربان به سمت قوری می ره و می گه:
ـ بذار اول برات یه چایی بریزم.
ـ مهربان این جوری معذب می شم. بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیم.
مهربان دو تا فنجان چایی خوش رنگ می ریزه و اونا رو با قندون توی سینی می ذاره و به طرف من میاد. سینی رو روی زمین می ذاره و می گه:
ـ بردار، نترس، نمک گیر نمی شی.
می خندم و می گم:
ـ دیوونه.
اون هم می خنده و جلوم می شینه. یه قند تو دهنش می ذاره و یه فنجان رو بر می داره.
همون جور که چاییش رو آروم آروم می خوره می گه:
ـ چه خبرا؟
ـ خبر سلامتی، تو چی کار می کنی؟
مهربان:
ـ هیچی، می رم شرکت و بر می گردم. خدا رو شکر همه جا امن و امانه! چاییت رو بخور.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_195
با هم دیگه داخل زیر زمین می شیم. یه زیر زمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمی شه به جز یه فرش ماشینی شش متری، دوتا پشتیِ رنگ و رو رفته، یه گاز دو شعله ی معمولی، چند تا تیکه ظرف، یه دونه رادیوی درب و داغون، یه کمد چوبی و یه آینه ی شکسته و یه یخچال قراضه. کلا همه چیز زیادی کهنه و درب و داغونه. یه دست رخت خواب کهنه گوشه ی اتاق افتاده .
مهربان:
ـ بشین، هنوز نهار نخوردم. ساعت چهار منتظرت بودم.
نگاهمو از اتاق می گیرم و با شرمندگی می گم:
ـ شرمندم به خدا، یه خرده کارم طول کشید نشد زودتر بیام.
مهربان:
ـ دشمنت شرمنده، نهار که نخوردی؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ نه هنوز.
مهربان:
ـ چه خوب. یه خرده دیگه صبر کنی غذام آماده می شه.
گوشه ی زیر زمین می شینم و به یکی از پشتی ها تکیه می دم و می گم:
ـ مهربان تو هم بشین، خودت رو خسته نکن.
مهربان به سمت قوری می ره و می گه:
ـ بذار اول برات یه چایی بریزم.
ـ مهربان این جوری معذب می شم. بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیم.
مهربان دو تا فنجان چایی خوش رنگ می ریزه و اونا رو با قندون توی سینی می ذاره و به طرف من میاد. سینی رو روی زمین می ذاره و می گه:
ـ بردار، نترس، نمک گیر نمی شی.
می خندم و می گم:
ـ دیوونه.
اون هم می خنده و جلوم می شینه. یه قند تو دهنش می ذاره و یه فنجان رو بر می داره.
همون جور که چاییش رو آروم آروم می خوره می گه:
ـ چه خبرا؟
ـ خبر سلامتی، تو چی کار می کنی؟
مهربان:
ـ هیچی، می رم شرکت و بر می گردم. خدا رو شکر همه جا امن و امانه! چاییت رو بخور.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_195 با هم دیگه داخل زیر زمین می شیم. یه زیر زمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_196
سری تکون می دم و چاییم رو بر می دارم. یه قند هم از قندون بر می دارم و تو دهنم می ذارم. همون جور که چاییم رو می خورم با خجالت می گم:
ـ مهربان، یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
مهربان:
ـ این حرفا چیه ترنم! سوالت رو بپرس.
با خجالت می گم:
ـ چرا صاحب خونت این جوریه؟
لبخند تلخی می زنه و می گه:
ـ یادته دیروز بهت چی گفتم؟
نگاه متعجبی بهش می ندازم که با لحن غمگینی می گه:
ـ در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو می گم.
سرمو به نشونه مثبت تکون می دم و می گم:
ـ آره یادمه.
مهربان:
ـ دلیل رفتار بد صاحب خونه و همسایه ها هم همینه.
ـ آخه تو که کاری به کار هیچ کدومشون نداری؟
مهربان آهی می کشه و می گه:
ـ این رو تو می گی، این رو تو می دونی، این رو تو درک می کنی. اینا که این حرفا سرشون نمی شه؛ ولی بعضی موقع بهشون حق میدم.
با تعجب می گم:
ـ چرا؟
مهربان:
ـ به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.. شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون می دادم. یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سر پناه می گشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم.
ـ آره؛ ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
مهربان سری تکون می ده و می گه:
ـ یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو می کشیدم؛ ولی دستم به جایی بند نبود. زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته، دیگه چه برسه به این که دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه. چند روزی خونه ی خالم بودم؛ ولی اون هم با زبون بی زبونی می گفت زودتر گورتو گم کن. هر روز بهم سر کوفت می زد، هر روز بهم توهین می کرد. پسراش با این که پسرخاله هام بودن؛ ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود. اصلا باورم نمی شد به خاطر مطلقه بودن این قدر خوار و ذلیلم کنند. من همون مهربان بودم.
همون مهربان گذشته؛ ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن. انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودن و به یه آدم دیگه ای تبدیل شده بودن. یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم. تا این که یه روز با پیرمردی به نام غلام علی آشنا شدم. همون جور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده. قیمت اتاق خیلی مناسب بود؛ ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر می شه طبق معمول مثل بقیه صاحب خونه ها قبول نکرد.
از قضا غلام علی که همسایه ی اون زن بود صحبت های من رو شنید و از مشکلم باخبر شد. من مثل بقیه روزا از خونه ی اون زن با نا امیدی بیرون اومده بودم و داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم بر می گشتم که غلام علی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد. هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلام علی همون جور که نفس نفس می زد گفت:
ـ خانم من می تونم مشکلتون رو حل کنم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_196
سری تکون می دم و چاییم رو بر می دارم. یه قند هم از قندون بر می دارم و تو دهنم می ذارم. همون جور که چاییم رو می خورم با خجالت می گم:
ـ مهربان، یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
مهربان:
ـ این حرفا چیه ترنم! سوالت رو بپرس.
با خجالت می گم:
ـ چرا صاحب خونت این جوریه؟
لبخند تلخی می زنه و می گه:
ـ یادته دیروز بهت چی گفتم؟
نگاه متعجبی بهش می ندازم که با لحن غمگینی می گه:
ـ در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو می گم.
سرمو به نشونه مثبت تکون می دم و می گم:
ـ آره یادمه.
مهربان:
ـ دلیل رفتار بد صاحب خونه و همسایه ها هم همینه.
ـ آخه تو که کاری به کار هیچ کدومشون نداری؟
مهربان آهی می کشه و می گه:
ـ این رو تو می گی، این رو تو می دونی، این رو تو درک می کنی. اینا که این حرفا سرشون نمی شه؛ ولی بعضی موقع بهشون حق میدم.
با تعجب می گم:
ـ چرا؟
مهربان:
ـ به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.. شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون می دادم. یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سر پناه می گشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم.
ـ آره؛ ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
مهربان سری تکون می ده و می گه:
ـ یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو می کشیدم؛ ولی دستم به جایی بند نبود. زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته، دیگه چه برسه به این که دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه. چند روزی خونه ی خالم بودم؛ ولی اون هم با زبون بی زبونی می گفت زودتر گورتو گم کن. هر روز بهم سر کوفت می زد، هر روز بهم توهین می کرد. پسراش با این که پسرخاله هام بودن؛ ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود. اصلا باورم نمی شد به خاطر مطلقه بودن این قدر خوار و ذلیلم کنند. من همون مهربان بودم.
همون مهربان گذشته؛ ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن. انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودن و به یه آدم دیگه ای تبدیل شده بودن. یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم. تا این که یه روز با پیرمردی به نام غلام علی آشنا شدم. همون جور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده. قیمت اتاق خیلی مناسب بود؛ ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر می شه طبق معمول مثل بقیه صاحب خونه ها قبول نکرد.
از قضا غلام علی که همسایه ی اون زن بود صحبت های من رو شنید و از مشکلم باخبر شد. من مثل بقیه روزا از خونه ی اون زن با نا امیدی بیرون اومده بودم و داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم بر می گشتم که غلام علی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد. هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلام علی همون جور که نفس نفس می زد گفت:
ـ خانم من می تونم مشکلتون رو حل کنم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
باید تو را در آغوش کشید
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
باید تو را در آغوش کشید
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
.
باید تو را در آغوش کشید
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
باید تو را در آغوش کشید
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
همیشه از آدمهایی گفتیم که رفته اند
از رفتنشان
از خیانت ها و غرور و
بی توجهی هایشان
بیایید یکبار هم از خودمان بگوییم
یکبار هم خودمان را قضاوت کنیم
ببینیم کجای کارمان اشتباه بود
کجای عشقمان، هوس بود
کجای حرفهایمان، دلیلی شد
برای رفتنش
همیشه مقصر آنها را دانستیم
و مهر تأیید اطرافیانمان
باوری کاذب ساخت برایمان
ولی خودمانیم،
شاید برای لحظه ای
با زبانمان شکستیم قلبش را
با رفتارمان سوزاندیم عشقش را
و تمام این ها
دلیلی شد برای رفتنش
بیایید یکبار هم که شده
خودمان را قضاوت کنیم،
نه آدم های رفته ی زندگیمان را...
#مهران_قدیری
📚#من_آدم_دیر_رسیدن_بودم
@mitingg♥️♥️
از رفتنشان
از خیانت ها و غرور و
بی توجهی هایشان
بیایید یکبار هم از خودمان بگوییم
یکبار هم خودمان را قضاوت کنیم
ببینیم کجای کارمان اشتباه بود
کجای عشقمان، هوس بود
کجای حرفهایمان، دلیلی شد
برای رفتنش
همیشه مقصر آنها را دانستیم
و مهر تأیید اطرافیانمان
باوری کاذب ساخت برایمان
ولی خودمانیم،
شاید برای لحظه ای
با زبانمان شکستیم قلبش را
با رفتارمان سوزاندیم عشقش را
و تمام این ها
دلیلی شد برای رفتنش
بیایید یکبار هم که شده
خودمان را قضاوت کنیم،
نه آدم های رفته ی زندگیمان را...
#مهران_قدیری
📚#من_آدم_دیر_رسیدن_بودم
@mitingg♥️♥️
بلند شو رفیق
میدانم دل شکسته اي
میدانم کوله بار غم در اوج جوانی
بر روي شانه هايت نشسته و شانه های کم توانت
تحمل این همه سختی را ندارد
اما بلند شو کشور قلبت را شاد کن
بلند شو و در این اندک روزهای باقی مانده از جوانی
بهار زندگي را بر قلبت بنشان
و سرمای زمستان را از احساست پاک کن،
میدانم كه باختیم
اما بیا و مانند تيم فوتبال بازنده كه چيزي براي
از دست دادن ندارد و با جان دل حمله ميكند
كمي بي پروا باشيم و حمله كنيم به زندگي و به اندازه ي
جوانيمان زندگي كنيم
بلند شو رفیق
که چیزی به تمام شدن روزهای بی بازگشت
جوانیمان نمانده
#مهران_قدیری
📚#من_آدم_دیر_رسیدن_بودم
@mitingg♥️♥️
میدانم دل شکسته اي
میدانم کوله بار غم در اوج جوانی
بر روي شانه هايت نشسته و شانه های کم توانت
تحمل این همه سختی را ندارد
اما بلند شو کشور قلبت را شاد کن
بلند شو و در این اندک روزهای باقی مانده از جوانی
بهار زندگي را بر قلبت بنشان
و سرمای زمستان را از احساست پاک کن،
میدانم كه باختیم
اما بیا و مانند تيم فوتبال بازنده كه چيزي براي
از دست دادن ندارد و با جان دل حمله ميكند
كمي بي پروا باشيم و حمله كنيم به زندگي و به اندازه ي
جوانيمان زندگي كنيم
بلند شو رفیق
که چیزی به تمام شدن روزهای بی بازگشت
جوانیمان نمانده
#مهران_قدیری
📚#من_آدم_دیر_رسیدن_بودم
@mitingg♥️♥️
.
باید تو را در آغوش کشید
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️
باید تو را در آغوش کشید
تو را بوسید
تو را بویید
باید از تو بلندترین غزل سال را سرود
من عاشقت شدم
آنگاه که چشم در چشم شدیم
وقتی لبخند زدی
وقتی دستانم را گرفتی
لابه لای حرف هایمان مرا بوسیدی
میان سرخی گونه هایم
سیب سرخ را از غنچه ی لبهایم چیدی
من عاشقت شدم ...
در امن ترین نقطعه ی جهان
میان بازوهایت
من دیوانه ات شدم
درست وسط خنده ها و بوسه هایت
من عاشقت شدم....
در حوالی جمعه ای گَس
اما عجیب وسوسه کننده
من عاشقت شدم
باور کنی یا نکنی
این نام جدید این جمعه است
#من_عاشقت_شدم
#پریناز_ارشد
@mitingg♥️♥️