❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_195 با هم دیگه داخل زیر زمین می شیم. یه زیر زمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_196

سری تکون می دم و چاییم رو بر می دارم. یه قند هم از قندون بر می دارم و تو دهنم می ذارم. همون جور که چاییم رو می خورم با خجالت می گم:
ـ مهربان، یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
مهربان:
ـ این حرفا چیه ترنم! سوالت رو بپرس.
با خجالت می گم:
ـ چرا صاحب خونت این جوریه؟
لبخند تلخی می زنه و می گه:
ـ یادته دیروز بهت چی گفتم؟
نگاه متعجبی بهش می ندازم که با لحن غمگینی می گه:
ـ در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو می گم.
سرمو به نشونه مثبت تکون می دم و می گم:
ـ آره یادمه.
مهربان:
ـ دلیل رفتار بد صاحب خونه و همسایه ها هم همینه.
ـ آخه تو که کاری به کار هیچ کدومشون نداری؟
مهربان آهی می کشه و می گه:
ـ این رو تو می گی، این رو تو می دونی، این رو تو درک می کنی. اینا که این حرفا سرشون نمی شه؛ ولی بعضی موقع بهشون حق میدم.
با تعجب می گم:
ـ چرا؟
مهربان:
ـ به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.. شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون می دادم. یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سر پناه می گشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم.
ـ آره؛ ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
مهربان سری تکون می ده و می گه:
ـ یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو می کشیدم؛ ولی دستم به جایی بند نبود. زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته، دیگه چه برسه به این که دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه. چند روزی خونه ی خالم بودم؛ ولی اون هم با زبون بی زبونی می گفت زودتر گورتو گم کن. هر روز بهم سر کوفت می زد، هر روز بهم توهین می کرد. پسراش با این که پسرخاله هام بودن؛ ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود. اصلا باورم نمی شد به خاطر مطلقه بودن این قدر خوار و ذلیلم کنند. من همون مهربان بودم.
همون مهربان گذشته؛ ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن. انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودن و به یه آدم دیگه ای تبدیل شده بودن. یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم. تا این که یه روز با پیرمردی به نام غلام علی آشنا شدم. همون جور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده. قیمت اتاق خیلی مناسب بود؛ ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر می شه طبق معمول مثل بقیه صاحب خونه ها قبول نکرد.
از قضا غلام علی که همسایه ی اون زن بود صحبت های من رو شنید و از مشکلم باخبر شد. من مثل بقیه روزا از خونه ی اون زن با نا امیدی بیرون اومده بودم و داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم بر می گشتم که غلام علی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد. هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلام علی همون جور که نفس نفس می زد گفت:
ـ خانم من می تونم مشکلتون رو حل کنم.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_195 حق داري الان دو دل باشی! من که نمی دونم چه بلایی سر اون کردك هیولا اومده . تو که عمرا بتونی…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_196

باز هم مکث کرد.
- گفتم شاید بخواي ببینیش
گوش هاي ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم "میگن" بود. گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:
- چی شده؟
آهش بلند و پر سوز بود.
- اگه خواستی بیا بیمارستان.
و قطع کرد.
****
پله هاي بیمارستان را ده تا یکی کردم. به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا بالاخره دانیار را نشانم دادند. مات مانده به
شیشه U.C.I . قدم هایم کند شد. مراقبت ویژه؟ چرا؟ دیاکو فقط زخم معده داشت، همین. نمی خواستم جلو بروم. نمی
خواستم چیزي بشنوم. نمی خواستم بفهمم آن هایی که "میگن" دقیقا چه می گویند. می خواستم برگردم شرکت. ببینم دیاکو
آنجاست. حتی بداخلاق، حتی با کیمیا.
- اومدي؟
این دانیار بود؟ این ریش هاي نامرتب که سفیدي غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟ این
صداي شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟ این نگاه پر درد و مایوس از گودال هاي سیاه و بی
روح دانیار نشات می گرفت؟
نمی خواستم بپرسم. دلم گواهی شوم می داد. دلم آشوب بود. نمی خواستم بپرسم. نمی خواستم بدانم.
- چی شده؟
دوباره به شیشه زل زد. جلو رفتم. قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید. روي پنجه هایم ایستادم. به زور خودم را به پنجره
رساندم، اما چیزي جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود. دلم آشوب بود. آن همه سکوت و سیاهی آشوب ترش کرد. بی هوا
آستینش را کشیدم.
- تو رو خدا حرف بزنین. بگین چی شده.
- میگن شوك هیپوولمیک.
اسمش که وحشتناك بود.
- یعنی چی؟ خوب میشه؟
چرا چشم از این راهروي ترسناك بر نمی داشت؟ چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟
- محض رضاي خدا! دارم سکته می کنم. حرف بزنین.
- خونریزي گسترده داخلی داشته، از نوع نادرش. اون قدر که تا قبل از این که به بیمارستان برسیم بیهوش شد. تو اون شهر
امکانات نداشتن. حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن. اعزامش کردن سنندج. گفتن شوك هیپوولمیکه، به خاطر از
دست دادن خون. گفتم من خون دارم. هر چی دارم بهش بدین، اما کم بود. هه هه! انتقال خونشم خون نداشت. از گروه خونیش کم داشت.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_195 اول از همه حسام با خنده رو كرد به حميرا و گفت : - تو كه كلا پوچي!!!! دست بزن!!! حميرا پشت چشمي نازك كرد و دست زد و از بازي رفت…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_196

سروش رو كرد بهش و گفت :
- اگه اينا پوچ نبودن با من ..
بهزاد سري از روي نارضايتي تكون داد و ماهرخ گفت :
- بالاخره چي كار كنيم ؟
بهروز و رضا همزمان گفتن :
- بگذار ببينيم اين سروش خان حدسش درسته يا نه ... دست بزنين!!!
با پوچ شدن پگاه و ماهرخ اون گروه حورايي گفتن و دستي به سر و پشت سروش زدن و بهزاد رو كرد به سروش و گفت :
- بابا دمت گرم!!!! گل كاشتي ..
توي همين گير و دار كه ميخواستن بگن گل توي كدوم دسته منه مجدم با ليواني كه دوباره پر كرده بود .. اومد بالاي سرمون و
كمي خم شد و رو كرد به سروش و گفت :
- من ميگم دست چپ!!
سروش نگاهي به من و بعد به مجد كرد و گفت :
- ولي من ميگم راسته !!!
نگاهي بهشون انداختم و همون موقع پگاه گفت :
- يه شرط بندي كنين ... باحال ميشه ها...
مجد رو كرد سمت منو و گفت :
- كيانا سر چي شرط ببنديم؟؟؟!!!
چشممو ريز كردم و رومو كردم اونور كه بهزاد گفت :
- راست ميگه شروين ...شما بگين سر چي شرط ببندن؟؟؟!!
نيم نگاهي به مجد انداختم و گفتم :
- هركي باخت بايد از جلوي در تا دم ماشين آقاي مجد رو پارو كنه ...
بچه ها زدن زير خنده و بهزاد رو كرد به من و گفت :
- عالييييي!!!! بود!!! بهتر ازين نميشه ..
همه شروع كردن تشويق كردن سروش يا مجد و هركي به نوعي با حدس يكي موافق بود منم كه خوب ميدونستم كي بازندست

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_195 آرام؟آرام ؟چت شد یهو؟؟؟ آرام: اتاقموکه دیدم از خوشحالی داشتم بال‌ درمیاوردم،اصلامن‌موندم چجوری  اینجارو دادن به سوران…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_196

چه زن درب و داغونی دارم من خدا بخیر کنه تو بچه دار شی چیکار می کنی؟
سرجام وایستادم و خوب نگاش کردم اونم ایستاد،خیلی بچه دوست داری 
نه؟گیر دادی به حاملگی من؟
لبخند پت و پهنی زد :
آره خیلی دوست دارم میخوای....
حرفشو قطع کردم ،
هیسسسسس،زیادواردحاشیه نشوووو.
سرمست خندیدو گفت :
چشممم هر چی تو بگی ،لباسات رو عوض کن خیسی مریض میشی تا من 
جلدی برم و برگردم.
تا موقع برگشتنش زودی لباسامو با یه بلیز شلوار مناسب عوض کردم که خیلی هم تنگ نبود و شروع کردم فضولی‌کردن ،خونه خیلی‌قشنگ بود .
داخلش 
مدرن بود و حیاطش سنتی با باغچه پراز گل که من همیشه عاشقش بودم.
تا دیدم صدای چرخوندن کلید رو در میاد بدو بدو رفتم تو اتافم و پریدم رو  تخت و خودمو زدم به خواب.
دلم میخواسممت بدونم وقتی میبینه خوابم چی کار میکنه.میگن کرم از خوده درخته واقعا هم راسته کرم از خودم بود.
حس کردم اومد بالا سرم ،خیلی نزدیک بود حسش میکردم نفساش به صورتم 
میخورد.وای ضربان قلبم تند شد ...
اخه مرض داری دختر؟دستشو
گذاشت رو دستم ،از داغی دستاش و گرمای نفسش تنم گُرگرفت ،خداخدا میکردم نخواد کاری بکنه چون قطعا من خیلی بیجنبه ام....
ببین نفس من چه خوشگل خوابیده.
-خب خوبه فکر می کنه من خوابم.
عشقم خیلی دوستت دارم.
-اوهوم،دیگه چی؟ادامه بده.
انقدر چشماتو محکم روی هم فشار نده من که میدونم بیداری.
-اوه ،اوه لو رفتم.
خب الان معلوم میشه بیداری یانه!
با جفت دستاش نوازش وار دوطرف کمرمو گرفت .
بلافاصله سرجام سیخ نشستم.
ازسوران بایدترسید.شوخی بردار نیست .
عههههه،اقاااا ازکجا فهمیدی بیدارم؟
زد رو نوک ببنیم ازونجایی که چشماتو سفت روهم فشار میدی.
پاشو غذا گرفتم بخور بعد بخواب.
اینو گفت و از اتاق خارج شد.
شام روکه خوردیم،یکم نشستم پای تلوزیون ،سورانم رفت سراغ دفتر دستک خودش و نشست پای لپ تاب.یکم بی هدف کانالا رو باال پایین کردم.پوووف هیچی نداره .
باخمیازه..(من میرم بخوابم .شب خوش... )
چند قدم رفتم سمت اتاق.
وایستا ببینم...
هوم؟
کو بوس شب بخیر من؟
لبامو کج کردم و لوس گفتم:
پیشی برد...
دستشو از رو موس برداشت و صاف نشست و خیلی ریلکس گفت:
باشه ! دو تا انتخاب داری یا بوسم میکنی یا امشب میام پیشت میخوابم.
چشامو گشاد کردم....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_195 ـ اينقدر به اعصابت فشار نيار.اينجوری داری خودت را از بين می بری.من نمی دانم دردت چيست،ولی اگر بهم اعتماد كنی،هر كاری…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_196

ـ خودت را ناراحت نكن.تو كه تقصيری نداشتی.شايد قسمت نبود و اين ماجرا بايد اينطوری تمام می شد.
-  اما تو همه‌ی عشق و احساست را نثارش كردی و از هيچ فداكاری‌ای دريغ نداشتی.پدرام چشمهايش را به روی واقعيت بست
و با تصور غلط هم به خودش صدمه زد،هم به تو.اصلا دلم نمی خواست ديگر اسمش را بياورم.
نه من،بلكه تمام آنهایی كه تو را می شناختند،
قيدش را زدند.من هم سر حرفم ماندم و سراغش را نگرفتم.تا اينكه ديروز اتفاقی ديدمش.
ظاهرش عادی بود.شايد هم میخواست تظاهر به عادی بودن كند و همين مرا عذاب می داد.با خود گفتم من كه اينقدر اذيت شدم.پس طفلكی مها چه كشيده.
ـ حالش چطور بود آرزو؟
ـ آخر مها تو چطور میتوانب اينقدر خوب باشی كه با وجود آن همه ظلمی كه در حقت كرده باز هم می خواهی از حالش باخبر شوی.به نظرم يك كمی لاغر شده،ولی نه آنقدر كه توی ذوق بزند.
وقتی ديدمش اولش شوكه شدم،بعد هر چه
لايقش بود،نثارش كردم حرفهايی را كه تو بايد می زدی،من زدم.در تمام مدت فقط گوش می داد.البته انتظار جواب را هم نداشتم،چون فقط میخواستم بهش بفهمانم كه با تو چه كرده.حالا ميخواهم يك چيزی ازت بپرسم.نمی توانم اين
اجازه را دارم يا نه؟چون می ترسم بعد از آن اتفاق ديگر مرا دوست خودت ندانی.
ـ تو هميشه دوست من بودی و هستی،پس بپرس.
ـ واقعيت اين است كه تا امروز،فكر می كردم حتی حاضر نيستی اسمش را بياوری،اما بعد كه حالش را پرسيدی،فهميدم
هنوز نتوانستی مهرش را از دل بيرون كنی و اتفاق جديدی در زندگي ات رخ نداده،درست است؟
به ندای قلبم گوش دادم و گفتم:
ـ اگر درست فهميده باشم،منظورت اين است كه ايا هنوز دوستش دارم يا نه.به تو يكی نمی توانم دروغ بگويم آرزو
جان.قلب من دربست در اختيار پدرام است و به غير از او هيچ كس حق ورود به آن را ندارد.
ـ نمی دانم به خاطر احساسی كه هنوز به آو داری ناراحت باشم يا خوشحال،فقط اميدوارم اين قضيه هر چه زودتر به سرانجام برسد.
با حسرت گفتم:
ـ من كه خيلی نااميدم.يك خواهش ازت دارم آرزو جان.
ـ بگو هر چه باشد با كمال ميل انجام می دهم.
هوايش را داشته باش.پدرام نمی تواند اينقدر دل سنگ باشد.
ـ چشم.با اينكه حتی دلم نمی خواهد ديگر اسمش را بياورم،به خاطر تو،بعد از اينكه دورا دور مراقبش خواهم بود.به اميد
ديدارت عزيزم.مواظب خودت باش و اصلا فكرش را نكن.