❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_192 دستی برای دکتر تکون می دم و خالف جهت مسیری که دکتر حرکت می کنه راه میفتم. همون جور…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_193

با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارم و بهش نشون می دم. با جدیت کاغذ رو از دستم می گیره و نگاهی بهش می ندازه. یه خرده اخماش باز می شه و می گه:
ـ از فامیلای زهرایی؟
با گنگی می پرسم:
ـ زهرا کیه؟
پیرمرد:
ـ می خوای بری خونه زهرا بعد نمی دونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صاحب خونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود. لبخندی رو لبام می شینه و با ذوق می گم:
ـ چرا، چرا یادم اومد. می دونم زهرا خانم کیه. درسته من می خوام به خونه ی زهرا خانم برم. با مستاجرش کار دارم.
با اخمایی در هم کاغذ رو به طرفم پرت می کنه و با لحنی سرد می گه:
ـ ته کوچه یه در سفید رنگه، همون خونست. حالا هم زودتر برو بیرون، به سلامت.
متعجب از برخوردش زیر لب تشکری می کنم و از مغازه خارج می شم.
به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد می رم. از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو می بینم. سرعتم رو بیشتر می کنم و با قدم های بلند خودم رو به ته کوچه می رسونم. دستم به سمت زنگ خونه می ره. دو بار زنگ می زنم و منتظر می شم. صدای قدم هایی رو
می شنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز می شه و دختر بچه ی بانمکی جلوی در ظاهر می شه. با لحنی بامزه می گه:
ـ کاری داشتین خانم؟
ـ سلام گلم.
دختر بچه:
ـ سلام.
با لبخند می گم:
ـ با مهربان جان کار داشتم.
صدای آشنایی زنی رو می شنوم که می گه:
ـ فرشته کیه؟
احتمال می دم باید صاحب خونه ی مهربان باشه. همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف می زد. فرشته با داد می گه:
ـ نمی دونم مامان، با مهربان کار داره.
صدای قدم های کسی رو می شنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر می شه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست می گه:
ـ برو داخل.
فرشته با ترس سری تکون می ده و به داخل خونه می ره. زن با همون اخمای در هم می گه:
ـ چی کار داری؟
سعی می کنم خونسردیم رو حفظ کنم. با لحن ملایمی می گم:
ـ سلام .
با بی حوصلگی می گه:
ـ می گم با کی کار داری؟
با لبخند می گم:
ـ با مهربان.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_192 خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم. کمی جلو آمد. انگار مرده بود. - تو ندیدي. من دیدم.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_193

بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم
- چرا نرفتی کمکش کنی؟ چرا نذاشتی من برم؟ نهایتش ما رو هم می کشتن. بهتر نبود؟ میمردیم بهتر نبود تا یه عمر با این
ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
- تو رو هم می کشتن. دایان رو هم می کشتن. من نمی خواستم. نمی تونستم.
از تقلا ایستاد. دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم. چقدر غریبه بود این دانیار.
- خب چی شد؟ تونستی دایان رو زنده نگه داري؟ منو چی؟ تونستی؟ به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توي دهانم بالا آمده بود فرو دادم. تکانم داد. شدید، بی رحمانه!
- به من نگاه کن! من زنده م؟ آره؟ به نظر تو من زنده م؟ آدمی که نتونه بخنده، نتونه گریه کنه، نتونه بخوابه، نتونه عاشق
شه، نتونه بدون درد نفس بکشه زنده ست؟
رهایم کرد و از من فاصله گرفت. دست هایش می لرزید.
- فکر می کنی نجاتم دادي؟ زندگیمو نمی بینی؟ نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟ ندیدي که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم
کنن؟ یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو! از آدما خوشم نمیاد. باهاشون کنار نمیام. کنارشون نمی مونم.
باهاشون نمی جوشم. این زندگیه؟ این همه تنهایی، زندگیه؟ چرا فکر نکردي بچه اي که همچین صحنه هایی رو می بینه
دیگه آدم نمی شه؟ چرا واسه کسی که توي همین کمد مرد، تو همین کمد کشتنش، این همه بیهوده تلاش کردي؟ چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
- کمکم کن خدا. اگه منم تو این خونه بمیرم دانیار دیگه قد راست نمی کنه. بهم قدرت بده خدا. قدرت بده.
صداي فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
- چرا؟ چرا یه مرده رو مجبور کردي با زنده ها کنار بیاد؟ من که راضی بودم. تسلیم بودم. چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن
که منو هم مثل مامان سر ببرن، خودتو جلو انداختی؟ کتک خوردي که منو نجات بدي؟ آخه چرا؟ من که به مرگم راضی بودم.
زانوهایش تا شد. روي زمین نشست. من هم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم. با خودش حرف می زد.
- همش صداي جیغ می شنوم. خواب اون مردا رو می بینم. تو وجودم سرده. حس می کنم یخ زدم. آخه این چه کاري بود که
با من کردي؟ چه کاري بود که با جفتمون کردي؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
- دلم می خواد بمیرم. از همون موقع تا همین امروز دلم خواسته که بمیرم، اما نمی شه. نمی میرم.
دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_192 - حالا مشخص ميشه .. كيانا .. مواظب خودت باش من خشن بازي ميكنما... بهتر بود ميومدي اينجا .. تا از گلوله هام در امان باشی .. خلاصه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_193

توي همون موقع همه ي بچه ها دورمو گرفتن و يهو نسترن گفت :
- واي كيانا از بينيت خون داره مياد ..
دستمو كشيدم رو بينيم و با ديدن خون چندشم شد و سرم بيشتر گيج رفت همزمان با حرف نسترن همه شروع كردن تو
جيباشون دنبال دستمال كه زودتر از همه مجد رو زانو نشست و يه دستمال گرفت سمتم و در حاليكه اخم كرده بود گفت :
- معذرت ميخوام ولي خوب بازيه ديگه ...
نگاهي بهش انداختم و دستمال رو پس زدم و از جام پاشدم كه سروش گفت :
- من دستمال ندارم ولي شال گردنم هست ...
براي اينكه حرص مجد رو در بيارم شال گردن سروش رو گرفتم و فشار دادم رو بينيم بوي ادكلن تلخش توي مشامم پيچيد ...
با اينكارم مجد نفس عميقي كشيد و سريع از جاش پاشد رو كرد به بچه ها و گفت :
- بسه ديگه بهتر بريم!!!!!!
همه با مجد موافقت كردن و راه افتادن ...
توي همين حين پگاه و نسترن اومدن سمتم و پگاه گفت :
- كيانا خوبي؟؟؟! ميخواي اگه سر گيجه داري به من تكيه كني؟؟!!!حالا باز خوبه خداروشكر سرت به سنگي چيزي نخورد از
شروين خان بعيد بود!!هيچ وقت توي سر و صورت نميزد!!!
لبخند تلخي زدم و گفتم :
- حتما با من پدر كشتگي داره!!!
همراشون راه افتاديم دنبال بقيه مجد كه جلوتر از همه بود يه لحظه بر گشت و نگاهي بهم انداخت ... توي نگاهش پشيموني بود
ولي انقدر خودخواه بود كه نميخواست نشون بده واسه ي همين با نارحتي رومو كردم اونور و تصميم گرفتم ديگه باهاش حرف
نزنم ..
توي راه سروش كه از ما كمي جلوتر بود چند لحظه اي وايساد تا ما كه كند راه ميومديم بهش برسيم و رو كرد بهم و گفت :
- بهتري؟!!
سري تكون دادم و گفتم :

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_193 توي همون موقع همه ي بچه ها دورمو گرفتن و يهو نسترن گفت : - واي كيانا از بينيت خون داره مياد .. دستمو كشيدم رو بينيم و با ديدن…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_193

توي راه سروش كه از ما كمي جلوتر بود چند لحظه اي وايساد تا ما كه كند راه ميومديم بهش برسيم و رو كرد بهم و گفت :
- بهتري؟!!
سري تكون دادم و گفتم :
- بله مرسي .. توروخدا ببخشيد شالگردنتونم كثيف شد ..
لبخندي زد و گفت :
- افتخاري بود ...
بعدم نگاهي انداخت بهم كه تا مغز استخونم سوت كشيد ...
نميدونم چرا ولي نگاش يه جوري بود .. خيلي آدم معذب ميشد ... نگاش شبيه نگاههاي مجد بود گستاخ بودولي برخلاف نگاههاي
اون كثيف!!!
باقيه راه سعي كردم كمتر حرف بزنم و بيشتر شنونده باشم ..سروش آدم حرافي بود و داستانايي كه به نظر معمولي بودن اونقدر با
آب و تاب تعريف ميكرد كه آدم مشتاق شنيدن ادامش بود .. تا ويلا سرگرم شنيدن حرفهابيسروش بوديم و نزديكاي ويلا بود
كه با يه حرفش من و پگاه و نسترن زديم زير خنده در حالي كه .. داشتم ريسه ميرفتم چشمم افتاد به مجد كه با غضب دم در ويلا
منتظرمون وايساده بود ... براي اينكه حرصش رو بيشتر در بيارم به خنديدن ادامه دادم و درست موقعي كه رسيديم نزديكش و
مطمئن بودم صدامو ميشنوه رو كردم سمت سروش و گفتم :
- واقعا مصاحبت باهاتون باعث شد اين مسافت حس نشه .. ممنونم ...
سروش لبخندي زد و سري خم كرد و گفت :
- همچنين براي من ...
سري تكون دادم و از كنار مجد رد و شدم و بعد از نسترن و پگاه داخل شدم ...
نميدونم شايد توهم زده بودم.. ولي موقعي از كنار مجد ميگذشتم احساس كردم نفسشو با عصبانيت داد بيرون...
وقتي وارد سالن شديم همه دور شومينه جمع شده بودن و داشتن خودشون رو گرم ميكردن واقعا هم هوا خيلي سرد بود و برف با
شدت هرچه تمام تر ميباريد منم بعد از اينكه پالتومو در اوردم دوييدم سمت شومينه و كنار پگاه وايسادم .. پگاه رو كرد بهم و
گفت:
- بهتر شدي؟؟
- آره بابا خوبم ..

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_192 به لحجه شمالی یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.با تعجب گفتم چی گفتی  سوران فحش بود؟ خوشگل خندید و گفت : نه عزیزدلم میگم نمیخوای…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_193

آهااااااا،نکنه میترسی بوست کنم بوی ترشی بدم هاااااا.ای آتیش پاره آخه 
آینده نگری تا این حد ؟؟؟
بخدا که نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.میرفت که خندم بگیره.
آرام نه، نخند پرو میشه.
وقتی دید جدی جدی قهر کردم .
اومد جلو روم نشست:
الهی من قوربون خانوم ناز خودم برم که انقدر زود قهر میکنه.
طلبکار نگاش کردم.
من زود قهر میکنم ؟عوض دستت درد نکنه هر چی میخوای بارم میکنی!!
جدی شد:
سوران قوربونت بره ،بخدا بهترین غذای عمرم خوردم.
عالی بود عالی،خب چی کار کنم میخواستی انقدر بامزه نباشی ،نمیدونی سر
به سرت گذاشتن چه کیفی میده.
لپمو کشید وگفت :
اوممم ،غذاهاتم مثل خودت خوشمزه و خوردنیه دیگه کم مونده بترکم.
خنده ی دندون نمایی زدم:
راست میگی؟اوهوم،راست میگم.
با عشق نگاه کرد و گفت:
آراااام؟
جانم؟
چقدر زود خر میشی؟
تا اینو گفت خیز برداشتم سمتش اما پیش دستی کرد و یهو...
دوتا دستامو گرفت و کشید سمت خودش ،با کله رفتم تو بغلش از روبرو 
نگاهم خورد به ساعت.
واااای ،پاشو پاشو سوران دیرم شد من خیر سرم کلاس دارم.
بلند شدم و به سرعت برق و باد آماده شدم تا از اتاق اومدم بیرون سفره هم 
جمع شده بود.
سر راه منو رسوند دانشگاه و خودش رفت خونه .
قرار شد بعد کلاس خودش بیاد دنبالم.
کلاسم که تموم شد حالم اصلا خوب نبود ،امروز اولین جلسه تشریح داشتیم .استاد یه قورباغه آورده بود و میخواست کالبد شکافیش کنه.
وقتی خود قورباغه که هنوز صحیح سالم بود رو دیدم داشتم پس میفتادم دیگه استادم متوجه رنگ و روی پریدم شده بود .وقتی بیهوشش کرد و اولین تیغ رو روی شکمش زد پاهام سست شد و نشستم رو زمین .
اصلا نفهمیدم تااخر استاد چی کار کرد ،فکر نکنم من هیچوقت تو این رشته موفق باشم.
سوران:
چقدر هوا قشنگ شده بود .نم نم بارون میومد ،رسوندمش دم دانشگاه .
گاهی اوقات شیطونه می گه آرومکی تعقیبش کنم ببینم رفتاراش تو نبود من  چجوریه!!
اما خیلی زود به خودم نهیب زدم:
هی هی هی، شک و بددلی نداریما،هر کاری هم بخواد بکنه من هستم دیگه 
نیاز به کسی نداره.
واینستادم و سریع گازو گرفتم و دور شدم .
وقتی رسیدم خونه،تازه یادم اومد آرام قرار بیاد پیشم از خوشحالی تو پوست  خودم نمیگنجیدم.چی میشه که زودتر مال خودم بشه راحت و بدون مانع لمسش کنم؟تحملش سخته که کنارم باشه ولی نشه آزاد باشم
بعضی وقتا خیلی تحملش سخت می شه .ولی نمیخوام تو رفتارام یا نگاهم چیزی ببینه که اذیتش کنه و باعث فاصله گرفتنش بشه.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_192 من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری. وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_193

ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتی‌هايت غرق شده.
با عصبانيت گفتم:
ـ چرا دست از سرم برنمی داری زيبا؟
ـ اعصابت خورد است،چرا عقده دلت را سر من خالی می كنی.
ـ من از دست تو عصبانی هستم.اگر راحتم بگذاری،آرام می شوم.
به حالت قهر از اتاق بيرون رفت.بيتا با تعجب نگاهم كرد.دانيال با نگرانی آمد و پرسيد:
ـ چيزی شده؟
حوصله توضيح را نداشتم و گفتم:
ـ نه.هيچ اتفاقی نيفتاده.
تا خواستم به خانه برگردم،عمو گفت:
ـ يعنی چه،بايد همين جا بمانی تا مادرت بيايد،شام بخوريد و بعد برويد.
از شدت عصبانيت،خودم را پرت كردم روی مبل،چند دقيقه بعد بيتا آمد و گفت:
ـ بيا برويم بالا.
از خدا خواسته برخاستم،همراهش رفتم و همانجا ماندم تا مامان آمد،شام خورديم و با هم به خانه برگشتيم.
ساكت بودم و حرفی نمی زدم.می دانست ازش دلخورم.دراز كشيده بودم كه ديدم دارد با خودش كلنجار می رود و با ناخن هايش
بازی می كند.می دانستم می خواهد حرفی بزند،اما نمی داند از كجا بايد شروع كند.بالاخره پرسيد:
ـ خوابت می آيد؟
ـ نه زياد.
ـ اينجا بهت خوش می گذرد؟
حرص خوردم.چرا نمی رفت سر اصل مطلب.با لحن سردی پاسخ دادم:
-  خوش!نمی دانم شايد.
ـ ولی برايت خوب است.بايد يك مدتی از آن محيط دور باشی،تا حالت سرجايش بيايد.من اينجا را خيلی دوست دارم
مها.امروز هم داشتيم با آقا سهراب درمورد خاطرات گذشته حرف می زديم.من از بازی هايمان می گفتم و او از شيطنت هايش.
چه روزهای خوشی بود.حيف كه زود تمام شد.
می دانستم كه دارد به بی راهه می زند،تا فريبم بدهد.بی مقدمه سوالی را كه مدتها فكرم را به خود مشغول كرده
بود،پرسيدم:
ـ مامان چرا اين آقا سهراب تنهاست؟مگر زنش مرده؟
ـ نه مها جان.او اصلا ازدواج نكرده.
ـ چرا؟!
ـ نمی دانم.بعد از اينكه من عروسی كردم،از حالشان بی خبر بودم.بس است ديگر بخواب،من هم خسته ام.
فهميدم كه از جواب طفره می رود،وگرنه ما كه زياد با هم حرف نزديم كه خسته شود.صبح كه بيدار شدم،اصلا حال و حوصله نداشتم و سعی می كردم با مادرم هم صحبت نشوم.ديگر مثل گذشته ها با هم راحت نبوديم،فكرهای مختلفی به
ذهنم آمد.حرفها،حركات و طعنه های زيبا،حالم را خراب می كرد.
از شدت ناراحتی بی حال و بی رمق بودم.دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.نزديك ظهر با صدای مامان از خواب پريدم.
ـ بلندشو،چقدر می خوابی.بيتا و زيبا و اقا دانيال اينجا هستند.
چشم هايم را كه گشودم،لبخند بيتا مرا به ياد مژده انداخت.دستم را گرفت و گفت:
ـ سلام،باز كه تو در رختخواب جا خوش كردی.هوای بعد از باران محشر است.مهناز و زيبا و دانيال هم اينجا هستند.
آمديم سراغت كه با هم برويم لب دريا.پاشو،بی تو خوش نمی گذرد،اگر نيایی،ما هم نمی رويم.
زيبا كه از صميميت بيتا با من،داشت حرص
می خورد،خطاب به مامان گفت:
ـ راستی خاله،مها در تهران هم اينقدر بی حال بود؟همه وقتی به شمال می آيند شاد و سرحال می شوند.انگار دختر شما
برعكس ديگران هستند.