❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_183 دکتر با کنجکاوی می گه: ـ مگه بدتر از این هم هست؟ ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_184
روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم! هر چند ناخواسته بود؛ ولی باعث شد کم بیارم. از خورد و خوراکم می تونم بزنم؛ ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم. بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن و مجبورم یه خرده حواسم رو جمع کنم؛ چون اگه کم بیارم از همین الان می دونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره!
دکتر با لحنی متفکر می گه:
ـ باشه، هر جور راحتی. فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی!
زیر لب ازش تشکر می کنم و از جام بلند می شم. هنوز هم توی فکره! یه خرده اخماش تو هم رفته. انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده، وقتی می بینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند می شه. لبخندی می زنم و می گم:
ـ ممنون که به حرفام گوش دادین. راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم! با این که یاد آوری گذشته ها سخته؛ ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسون تر به نظر می رسه.
دکتر با لبخند می گه:
ـ این حرفا چیه! من وظیفمو انجام دادم.
ـ بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین! باز هم ممنونم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ کار من همینه و من عاشق شغلم هستم. دیگه از این حرفا نزن ناراحت می شم! فکر کنم امروز با یاد آوری گذشته خیلی اذیت شدی!
بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی، واسه ی امروزت کافیه. بیشتر از این به خودت سخت نگیر.
با لبخند تلخی می گم:
ـ بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل می شن. نمی خوای بهش عادت کنی؛ ولی وقتی چشماتو باز می کنی می بینی معتادش شدی! برای من هم دقیقا همین طوره. از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده، یه عادت که دوستش ندارم؛ ولی باید باهاش مدارا کنم!
دکتر:
ـ هیچ بایدی در کار نیست. این تویی که برای زندگیت تصمیم می گیری، پس می تونی قید خیلی چیزا رو بزنی. پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادت های خوب رو جایگزین عادت های بدت کنی.
ـ خیلی سخته.
دکتر:
ـ ولی غیر ممکن نیست.
ـ حق با شماست، می خوام همه ی سعیم رو بکنم.
دکتر:
ـ مطمئنم موفق می شی.
ـ مرسی آقای دکتر، باز هم ممنون.
سری تکون می ده و می گه:
ـ پس منتظرت هستم.
ـ پس تا ماه دیگه خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_184
روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم! هر چند ناخواسته بود؛ ولی باعث شد کم بیارم. از خورد و خوراکم می تونم بزنم؛ ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم. بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن و مجبورم یه خرده حواسم رو جمع کنم؛ چون اگه کم بیارم از همین الان می دونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره!
دکتر با لحنی متفکر می گه:
ـ باشه، هر جور راحتی. فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی!
زیر لب ازش تشکر می کنم و از جام بلند می شم. هنوز هم توی فکره! یه خرده اخماش تو هم رفته. انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده، وقتی می بینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند می شه. لبخندی می زنم و می گم:
ـ ممنون که به حرفام گوش دادین. راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم! با این که یاد آوری گذشته ها سخته؛ ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسون تر به نظر می رسه.
دکتر با لبخند می گه:
ـ این حرفا چیه! من وظیفمو انجام دادم.
ـ بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین! باز هم ممنونم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ کار من همینه و من عاشق شغلم هستم. دیگه از این حرفا نزن ناراحت می شم! فکر کنم امروز با یاد آوری گذشته خیلی اذیت شدی!
بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی، واسه ی امروزت کافیه. بیشتر از این به خودت سخت نگیر.
با لبخند تلخی می گم:
ـ بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل می شن. نمی خوای بهش عادت کنی؛ ولی وقتی چشماتو باز می کنی می بینی معتادش شدی! برای من هم دقیقا همین طوره. از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده، یه عادت که دوستش ندارم؛ ولی باید باهاش مدارا کنم!
دکتر:
ـ هیچ بایدی در کار نیست. این تویی که برای زندگیت تصمیم می گیری، پس می تونی قید خیلی چیزا رو بزنی. پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادت های خوب رو جایگزین عادت های بدت کنی.
ـ خیلی سخته.
دکتر:
ـ ولی غیر ممکن نیست.
ـ حق با شماست، می خوام همه ی سعیم رو بکنم.
دکتر:
ـ مطمئنم موفق می شی.
ـ مرسی آقای دکتر، باز هم ممنون.
سری تکون می ده و می گه:
ـ پس منتظرت هستم.
ـ پس تا ماه دیگه خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_183 - یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي. کاملا…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_184
با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.
دیاکو
تمام روز در خانه ماندم. بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش! تنها تماس تلفنی نامربوط به او به مهندس بود و پرسیدن حال
کیمیا، همین! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم، اما نرسیده بود. کجا بود دانیار؟ کجا بود این برادر بی عاطفه و بی
رحم من؟ کجا بود خدا؟!
بعد از سال ها تمام روز را روي تختم دراز کشیدم. نمی دانستم این همه خستگی از کجا به جانم ریخته. مثل جامی که لبریز
شود، صبرم سرریز شده بود. من باید با دانیار چه می کردم؟ چه کار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و براي زندگی
زنده ها ارزش قائل شود؟ چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حلاجی می کردم؟ به چه زبانی؟ چطور
برایش از ترس هایم می گفتم؟ چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوي چشم من نبوده. شاید من
خیلی چیزها را ندیده باشم، اما من هم پا به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام و هنوز می ترسم. می ترسم، چون نمی توانم یک
بار دیگر تکه اي از جانم را در خاك بگذارم. نمی توانم. نمی توانستم. چرا دانیار نمی فهمید؟
تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گري ما از خاك بیرون مانده
بود. تمام روزِ امروز و تمام روزهاي این همه سال وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها براي دانیار پیش چشمم بود و دانیار این
برادرِ برادر مرده من نمی فهمید.
براي بار هزارم شماره اش را گرفتم و صداي زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم. دندان هایم را از شدت درد و خشم بر
هم ساییدم و روي تخت نشستم. پاهایم را روي کفپوش اتاق گذاشتم و دست هایم را دو طرفم روي روتختی ساتن ستون
کردم. در را باز کرد و قامتش پیدا شد. بوي ترکیب تلخی از سیگار و عطرش که منحصر به حضور دانیار بود در اتاق پیچید.
- اینجایی؟ چرا نرفتی شرکت؟
من از عطر او تلخ تر بودم. از صدایش بی حوصله تر! از نگاهش سردتر! از تمام عمر او خسته تر!
- کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
صداي بلندم بی هوا، هوا را شکافت.
- محض رضاي خدا دانیار! کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد، اما فقط براي چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:
- باز چی شده؟
باز؟ باز؟ باز؟
سعی کردم عصبانی نباشم. داد نزنم، اما نمی شد. در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار مرا از پا درآورده بود.
- تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران میشم؟ چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و
گوشیت خاموشه هزار تا فکر می کنم؟ نمی فهمی؟ یا می فهمی و واست مهم نیست؟ ها؟
بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_184
با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.
دیاکو
تمام روز در خانه ماندم. بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش! تنها تماس تلفنی نامربوط به او به مهندس بود و پرسیدن حال
کیمیا، همین! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم، اما نرسیده بود. کجا بود دانیار؟ کجا بود این برادر بی عاطفه و بی
رحم من؟ کجا بود خدا؟!
بعد از سال ها تمام روز را روي تختم دراز کشیدم. نمی دانستم این همه خستگی از کجا به جانم ریخته. مثل جامی که لبریز
شود، صبرم سرریز شده بود. من باید با دانیار چه می کردم؟ چه کار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و براي زندگی
زنده ها ارزش قائل شود؟ چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حلاجی می کردم؟ به چه زبانی؟ چطور
برایش از ترس هایم می گفتم؟ چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوي چشم من نبوده. شاید من
خیلی چیزها را ندیده باشم، اما من هم پا به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام و هنوز می ترسم. می ترسم، چون نمی توانم یک
بار دیگر تکه اي از جانم را در خاك بگذارم. نمی توانم. نمی توانستم. چرا دانیار نمی فهمید؟
تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گري ما از خاك بیرون مانده
بود. تمام روزِ امروز و تمام روزهاي این همه سال وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها براي دانیار پیش چشمم بود و دانیار این
برادرِ برادر مرده من نمی فهمید.
براي بار هزارم شماره اش را گرفتم و صداي زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم. دندان هایم را از شدت درد و خشم بر
هم ساییدم و روي تخت نشستم. پاهایم را روي کفپوش اتاق گذاشتم و دست هایم را دو طرفم روي روتختی ساتن ستون
کردم. در را باز کرد و قامتش پیدا شد. بوي ترکیب تلخی از سیگار و عطرش که منحصر به حضور دانیار بود در اتاق پیچید.
- اینجایی؟ چرا نرفتی شرکت؟
من از عطر او تلخ تر بودم. از صدایش بی حوصله تر! از نگاهش سردتر! از تمام عمر او خسته تر!
- کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
صداي بلندم بی هوا، هوا را شکافت.
- محض رضاي خدا دانیار! کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد، اما فقط براي چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:
- باز چی شده؟
باز؟ باز؟ باز؟
سعی کردم عصبانی نباشم. داد نزنم، اما نمی شد. در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار مرا از پا درآورده بود.
- تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران میشم؟ چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و
گوشیت خاموشه هزار تا فکر می کنم؟ نمی فهمی؟ یا می فهمی و واست مهم نیست؟ ها؟
بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_183 با يه شلوار چرم مشكي و موهاي بلندشو دنب اسبي كرده بود بالاي سرش و تقريبا بزور به من سلام داد ... نفر بعد رضا يكي ديگه از دوستاي…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_184
حميد كه حرفاي اين دوتا روشنيده بود از اون سر سالن رو كرد به بهزاد و گفت :
- بهزاد ديگه وقتشه ها!!!
بهروز تك خنده ي مردونه اي كرد و گفت :
- خواستگار نداره بابا!! شما اگه سرغ داري بفرست .. ما از خدامونه بديم بره!!!
توي همين حين كه بهزوز حميد با شوخياشون راجع به بهزاد داشتن جمع رو ميخندوندن مجد رو كرد سمت من و آروم گفت :
- راحتي؟؟؟!!
اخمي كردم و گفتم :
- ممنون!!!
- چيه ؟؟؟!! جرا سگرمه هات تو همه؟؟؟!!
- درست نيست آدم مهمونش رو بذاره بره ...
نگاهي بهم كرد و لبخندي زد ...سرشو تكون داد و گفت :
- بهزاد پسر خوبيه!!!
- چه ربطي داره؟؟؟!! مگه من گفتم بدن!! درست نبود ايشون منو به بقيه معرفي كنه!!!
سري تكون داد و گفت :
- باشه ببخشيد.. الانم اخماتو واكن زشته ..
رو مو كردم اونور كه گفت :
- كيانا؟؟؟!!
بدون اينكه نگاش كنم گفتم :
- بله؟؟؟!
تا اومد حرف بزنه بهزاد اومد و آبميوه بهش تعارف كرد و با خنده گفت :
- بيا كوفت كن!!! تو باعث شدي اينا به فكر شوهر بيفتن واسه ي من ديگه!!
با اين حرفش همه خنديدن و منم لبخند زدم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_184
حميد كه حرفاي اين دوتا روشنيده بود از اون سر سالن رو كرد به بهزاد و گفت :
- بهزاد ديگه وقتشه ها!!!
بهروز تك خنده ي مردونه اي كرد و گفت :
- خواستگار نداره بابا!! شما اگه سرغ داري بفرست .. ما از خدامونه بديم بره!!!
توي همين حين كه بهزوز حميد با شوخياشون راجع به بهزاد داشتن جمع رو ميخندوندن مجد رو كرد سمت من و آروم گفت :
- راحتي؟؟؟!!
اخمي كردم و گفتم :
- ممنون!!!
- چيه ؟؟؟!! جرا سگرمه هات تو همه؟؟؟!!
- درست نيست آدم مهمونش رو بذاره بره ...
نگاهي بهم كرد و لبخندي زد ...سرشو تكون داد و گفت :
- بهزاد پسر خوبيه!!!
- چه ربطي داره؟؟؟!! مگه من گفتم بدن!! درست نبود ايشون منو به بقيه معرفي كنه!!!
سري تكون داد و گفت :
- باشه ببخشيد.. الانم اخماتو واكن زشته ..
رو مو كردم اونور كه گفت :
- كيانا؟؟؟!!
بدون اينكه نگاش كنم گفتم :
- بله؟؟؟!
تا اومد حرف بزنه بهزاد اومد و آبميوه بهش تعارف كرد و با خنده گفت :
- بيا كوفت كن!!! تو باعث شدي اينا به فكر شوهر بيفتن واسه ي من ديگه!!
با اين حرفش همه خنديدن و منم لبخند زدم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_182 فقط یسری داروها هست که باید سرساعت مصرف بشه. همینطوری که داشت دارو مینوشت گفت: راستی خانومتون باردار که نیستند؟؟؟ یه…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_184
کنه یا کار خاصی کنه،خداحافظی کردیم.
شیطونه میگفت برم بگم چه مرگته ؟هرچی حرص میخورم از دست بی محلیای توعه.
اماحیف غرورم اجازه نمیداد،تازشم اگه بگم میگه چیه مگه غیرازینه که بهم اطمینان نداری ؟
همینطور با توهمات ذهنی خودم درگیر بودم که رسیدم دم دراپارتمانم ،
کلید انداختم و در باز کردم.
با دیدن صحنه روبروم جیغ خفه ای کشیدم ومحکم دسمتمو گذاشتم رو
دهنم...
سارا و نیلو همراه دوتا پسر ازین جوجه فوکولیای ژیگول،تو خونم بود.
دوسه تا بطری از نوشیدنی های غیر مجازم رو میز بود.
سارا که اصلا توحال خودش نبود ،تقریبا رفته بود تو حلق پسره ،
ولی نیلو حواسش سر جاش بود.
با دیدنم هول زده از جاش بلند شد.
ازقیافم فهمید که باید توضیح بده بهم. عه،سلام اومدی؟
اومم چیزه،ببین سارا حالش خوب نبود بچه ها لطف کردن رسوندن ولی
ترسیدم حالش بدشه این بود که گفتم بیان بالا...
از فرط عصبانیت خون تو رگام به جوش اومد.
با قدمای بلند رفتم سمت نیلوفر و هلش دادم و با تن صدا و جسارتی که تا بحال تو خودم ندیده بودم داد زدم:
توخـــــونهی من چه غلطی میکنین؟
هووووووش،دست خررررر کوتااااه
با چشمای به خون نشسته به سمتش برگشتم .
یکی از همون ژیگوالی تازه به دوران ر سیده بودکه نیلوفرو رو پاش
نشونده بود
و با ورود من به خونه ازش جدا شد.
-خررر خودتی و جد و آبادت ،
لاشیه عوضی.
اومد چیزی بگه با اشاره ی دست نیلوفر ساکت شد ،پسره ی کوتوله ی زشت.
اون یکی پسره به زور خودشو از زیر تن لش سارا کشوند بیرون و اومد
سمتم چشماش از مستی قرمز بود.
هانی عذر میخوام ،نمیدونستم ناراحت میشی
با ضرب رو کردم بهش:
تو یکی خفـــه...
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا.
اوه اوه من تسلیم.
اینجارو سگدونی درست کردین هیچی نگفتم ،هر غلطی دلتون خواست کردین هیچی نگفتم ،خیلی روتون زیاده فکر نمیکردم انقدر عوضی باشین
کثافت کاریاتونم بیارین تو خونه ی من.
نیلوفر با یه قیافه حق به جانب صداشو انداخت رو سرش:
خـــــب باباااااا،مرده شور خودتو خونتو ببرن ،یسر منت شو میزاره انگار گدا بودیم پناهمون دادی ،دستشو رو هوا جلوی صورتم تکون داد:
نخواستیم بابا ...
محکم دستشو از جلوی صورتم با ضرب هل دادم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_184
کنه یا کار خاصی کنه،خداحافظی کردیم.
شیطونه میگفت برم بگم چه مرگته ؟هرچی حرص میخورم از دست بی محلیای توعه.
اماحیف غرورم اجازه نمیداد،تازشم اگه بگم میگه چیه مگه غیرازینه که بهم اطمینان نداری ؟
همینطور با توهمات ذهنی خودم درگیر بودم که رسیدم دم دراپارتمانم ،
کلید انداختم و در باز کردم.
با دیدن صحنه روبروم جیغ خفه ای کشیدم ومحکم دسمتمو گذاشتم رو
دهنم...
سارا و نیلو همراه دوتا پسر ازین جوجه فوکولیای ژیگول،تو خونم بود.
دوسه تا بطری از نوشیدنی های غیر مجازم رو میز بود.
سارا که اصلا توحال خودش نبود ،تقریبا رفته بود تو حلق پسره ،
ولی نیلو حواسش سر جاش بود.
با دیدنم هول زده از جاش بلند شد.
ازقیافم فهمید که باید توضیح بده بهم. عه،سلام اومدی؟
اومم چیزه،ببین سارا حالش خوب نبود بچه ها لطف کردن رسوندن ولی
ترسیدم حالش بدشه این بود که گفتم بیان بالا...
از فرط عصبانیت خون تو رگام به جوش اومد.
با قدمای بلند رفتم سمت نیلوفر و هلش دادم و با تن صدا و جسارتی که تا بحال تو خودم ندیده بودم داد زدم:
توخـــــونهی من چه غلطی میکنین؟
هووووووش،دست خررررر کوتااااه
با چشمای به خون نشسته به سمتش برگشتم .
یکی از همون ژیگوالی تازه به دوران ر سیده بودکه نیلوفرو رو پاش
نشونده بود
و با ورود من به خونه ازش جدا شد.
-خررر خودتی و جد و آبادت ،
لاشیه عوضی.
اومد چیزی بگه با اشاره ی دست نیلوفر ساکت شد ،پسره ی کوتوله ی زشت.
اون یکی پسره به زور خودشو از زیر تن لش سارا کشوند بیرون و اومد
سمتم چشماش از مستی قرمز بود.
هانی عذر میخوام ،نمیدونستم ناراحت میشی
با ضرب رو کردم بهش:
تو یکی خفـــه...
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا.
اوه اوه من تسلیم.
اینجارو سگدونی درست کردین هیچی نگفتم ،هر غلطی دلتون خواست کردین هیچی نگفتم ،خیلی روتون زیاده فکر نمیکردم انقدر عوضی باشین
کثافت کاریاتونم بیارین تو خونه ی من.
نیلوفر با یه قیافه حق به جانب صداشو انداخت رو سرش:
خـــــب باباااااا،مرده شور خودتو خونتو ببرن ،یسر منت شو میزاره انگار گدا بودیم پناهمون دادی ،دستشو رو هوا جلوی صورتم تکون داد:
نخواستیم بابا ...
محکم دستشو از جلوی صورتم با ضرب هل دادم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_183 ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد. ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_184
حالا برويد.خيالتان راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.
مهلت نداد حرف ديگری بزنم و رفت،اما من هنوز آرام نگرفته بودم.به نزديك خانه كه رسيدم،دانيال را ديدم كه داشت
به طرف من می آمد.به نزديكم كه رسيد،گفت:
ـ خوب شد ديدمتان.مادرتان عصبانی بود و می خواست بيايد دنبالتان كه من گفتم همه با هم كنار دريا بوديم.
ـ ممنون.راستش مامان اصلا دوست ندارد مرا ناراحت ببيند.در مورد ديشب هم كه حرفی یه كسی نزديد،از شما ممنونم.
دلم می خواست بدانم ايا شب گذشته در خواب حرف زده ام يا نه.كلی با خودم كلنجار رفتم تا توانستم بگويم:
ـ ببخشيد،اقا دانيال،شما گفتيد زودتر از بيتا از خواب بيدار شديد؟
ـ ديشب؟بله من زودتر بيدار شدم.
ـ می توانم بپرسم مگر من چه كار كردم كه از سر و صدايم شما نگران شديد و به اتاق بيتا آمديد؟
ـ شما داشتيد با صدای بلند كسی را صدا می زديد.البته نه انقدر بلند كه پدر ومادرم بيدار شوند.
ـ خب چی گفتم؟لابد حرف هم می زدم.
ـ خب...خب چند بار پشت سرهم شخصی بنام پدرام را صدا زديد.البته حالتان خيلی بد بود،چون همش گريه میكرديد.اولش می خواستم خودم بيدارتان كنم.بعد برای اينكه از ديدن من نترسيد،ترجيح دادم بيتا را بيدار كنم.جالا
حالتان چطور است؟
ـ از ديشب بهترم.لطفا در مورد ماجرای ديشب به كسی حرفی نزنيد.
ـ از اين نظر خيالتان راحت باشد.
به خانه كه رسيدم،ديدم مادرم و عمويش سرگرم تماشای آلبوم عكس هستند.همين كه نشستم،آقا سهراب هم آمد.به نظر كم حرف و ارام می رسيد.به خودش خيلی فشار آورد تا پرسيد:
ـ شما چند سال داريد مها خانم؟
ـ بيست و سه سال.
به فكر فرو رفت و با حيرت زير لب گفت:
- يعنی بيست و سه سال است كه....
منظورش را نفهميدم،چون جمله اش را ناتمام گذاشت و ديگر حرفی نزد.
فصل سی ام
چند روز بعد،پس از صرف صبحانه،تا خواستم سفره را جمع كنم،مامان گفت:
ـ به جای اين كار برو وسايلت را جمع كن.
با اين تصور كه قصد مراجعت به تهران را داريم،شور و هيجانم را پنهان كردم،در ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم و
پرسيدم:
ـ قرار است برگرديم تهران؟
ـ نه،از عمو اجازه گرفتم من و تو به خانه سهراب برويم.يعنی همانجايی كه اول می خواستيم برويم.
برای من تفاوت چندانی نداشت.تا خواستم وسايلم را جمع كنم،بيتا آمد و گفت:
ـ قرار شد چند روز ديگر هم اينجا بمانيد.
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_184
حالا برويد.خيالتان راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.
مهلت نداد حرف ديگری بزنم و رفت،اما من هنوز آرام نگرفته بودم.به نزديك خانه كه رسيدم،دانيال را ديدم كه داشت
به طرف من می آمد.به نزديكم كه رسيد،گفت:
ـ خوب شد ديدمتان.مادرتان عصبانی بود و می خواست بيايد دنبالتان كه من گفتم همه با هم كنار دريا بوديم.
ـ ممنون.راستش مامان اصلا دوست ندارد مرا ناراحت ببيند.در مورد ديشب هم كه حرفی یه كسی نزديد،از شما ممنونم.
دلم می خواست بدانم ايا شب گذشته در خواب حرف زده ام يا نه.كلی با خودم كلنجار رفتم تا توانستم بگويم:
ـ ببخشيد،اقا دانيال،شما گفتيد زودتر از بيتا از خواب بيدار شديد؟
ـ ديشب؟بله من زودتر بيدار شدم.
ـ می توانم بپرسم مگر من چه كار كردم كه از سر و صدايم شما نگران شديد و به اتاق بيتا آمديد؟
ـ شما داشتيد با صدای بلند كسی را صدا می زديد.البته نه انقدر بلند كه پدر ومادرم بيدار شوند.
ـ خب چی گفتم؟لابد حرف هم می زدم.
ـ خب...خب چند بار پشت سرهم شخصی بنام پدرام را صدا زديد.البته حالتان خيلی بد بود،چون همش گريه میكرديد.اولش می خواستم خودم بيدارتان كنم.بعد برای اينكه از ديدن من نترسيد،ترجيح دادم بيتا را بيدار كنم.جالا
حالتان چطور است؟
ـ از ديشب بهترم.لطفا در مورد ماجرای ديشب به كسی حرفی نزنيد.
ـ از اين نظر خيالتان راحت باشد.
به خانه كه رسيدم،ديدم مادرم و عمويش سرگرم تماشای آلبوم عكس هستند.همين كه نشستم،آقا سهراب هم آمد.به نظر كم حرف و ارام می رسيد.به خودش خيلی فشار آورد تا پرسيد:
ـ شما چند سال داريد مها خانم؟
ـ بيست و سه سال.
به فكر فرو رفت و با حيرت زير لب گفت:
- يعنی بيست و سه سال است كه....
منظورش را نفهميدم،چون جمله اش را ناتمام گذاشت و ديگر حرفی نزد.
فصل سی ام
چند روز بعد،پس از صرف صبحانه،تا خواستم سفره را جمع كنم،مامان گفت:
ـ به جای اين كار برو وسايلت را جمع كن.
با اين تصور كه قصد مراجعت به تهران را داريم،شور و هيجانم را پنهان كردم،در ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم و
پرسيدم:
ـ قرار است برگرديم تهران؟
ـ نه،از عمو اجازه گرفتم من و تو به خانه سهراب برويم.يعنی همانجايی كه اول می خواستيم برويم.
برای من تفاوت چندانی نداشت.تا خواستم وسايلم را جمع كنم،بيتا آمد و گفت:
ـ قرار شد چند روز ديگر هم اينجا بمانيد.
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.