❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_184 روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_185
زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه:
ـ یه لحظه صبر کن.
با تعجب به طرفش بر می گردم که با چند قدم بلند خودش رو به من می رسونه و می گه:
ـ یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده.
با تعجب می گم:
ـ خوب بپرسین.
با اخم می گه:
ـ باز هم که جمع به کار بردی !
شونه هام رو بالا می ندازم و می گم:
ـ از روی عادته.
دکتر:
ـ مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن.
با شیطنت می گم:
ـ این یه دونه که عادت بدی نیست.
می خنده و می گه:
ـ هر جور راحتی صدام کن، نمی خوام معذب بشی.
کمی مکث می کنه و بعد ادامه می ده:
ـ فقط می خواستم از یه چیز مطمئن بشم.
منتظر نگاش می کنم، وقتی سکوتم رو می بینه می گه:
ـ می خواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی...
تا آخر حرفش رو می گیرم. با ناراحتی نگام رو ازش می گیرم. با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش می مونه و با ناراحتی می گه:
ـ حدسم درسته؟
سرمو پایین می ندازم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟!
ـ شما دکتر من هستین، چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت می گه:
ـ دلیل از این مهم تر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه!
با ناراحتی می گم:
ـ این همه صبر کر...
می پره وسط حرفم و با اخم می گه:
ـ من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم. خیلی از کسایی که به من مراجعه می کنند مشکل تو رو دار...
با عصبانیت می گم:
ـ من مشکل مالی ندارم. این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خرده کم بیارم!
با لحن ملایم تری می گه:
ـ من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم، پس آروم باش. فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی می گم:
ـ چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه.
دکتر:
ـ واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه؟!
ـ البته که دوست دارم؛ ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف می زنید؟
دکتر:
ـ چون به کارم ایمان دارم. هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه؛ ولی من همه ی سعیم رو می کنم .
آهی می کشم و به فکر فرو می رم. نمی دونم چی باید بگم. با ناراحتی می گم:
ـ آخه!
دکتر چنان با اخم بهم زل می زنه که حرف تو دهنم می مونه. دکتر:
ـ گفتم پولش رو هر وقت داشتی می دی، نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی! فقط یه خرده دیرتر از حد معمول می دی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_185
زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه:
ـ یه لحظه صبر کن.
با تعجب به طرفش بر می گردم که با چند قدم بلند خودش رو به من می رسونه و می گه:
ـ یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده.
با تعجب می گم:
ـ خوب بپرسین.
با اخم می گه:
ـ باز هم که جمع به کار بردی !
شونه هام رو بالا می ندازم و می گم:
ـ از روی عادته.
دکتر:
ـ مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن.
با شیطنت می گم:
ـ این یه دونه که عادت بدی نیست.
می خنده و می گه:
ـ هر جور راحتی صدام کن، نمی خوام معذب بشی.
کمی مکث می کنه و بعد ادامه می ده:
ـ فقط می خواستم از یه چیز مطمئن بشم.
منتظر نگاش می کنم، وقتی سکوتم رو می بینه می گه:
ـ می خواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی...
تا آخر حرفش رو می گیرم. با ناراحتی نگام رو ازش می گیرم. با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش می مونه و با ناراحتی می گه:
ـ حدسم درسته؟
سرمو پایین می ندازم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟!
ـ شما دکتر من هستین، چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت می گه:
ـ دلیل از این مهم تر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه!
با ناراحتی می گم:
ـ این همه صبر کر...
می پره وسط حرفم و با اخم می گه:
ـ من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم. خیلی از کسایی که به من مراجعه می کنند مشکل تو رو دار...
با عصبانیت می گم:
ـ من مشکل مالی ندارم. این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خرده کم بیارم!
با لحن ملایم تری می گه:
ـ من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم، پس آروم باش. فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی می گم:
ـ چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه.
دکتر:
ـ واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه؟!
ـ البته که دوست دارم؛ ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف می زنید؟
دکتر:
ـ چون به کارم ایمان دارم. هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه؛ ولی من همه ی سعیم رو می کنم .
آهی می کشم و به فکر فرو می رم. نمی دونم چی باید بگم. با ناراحتی می گم:
ـ آخه!
دکتر چنان با اخم بهم زل می زنه که حرف تو دهنم می مونه. دکتر:
ـ گفتم پولش رو هر وقت داشتی می دی، نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی! فقط یه خرده دیرتر از حد معمول می دی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_184 با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت. دیاکو تمام روز در خانه ماندم. بی خبر از دانیار و گوشی…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_185
بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار.
- بفهم دانیار. بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم. تحمل چند وقت پیش رو ندارم. بفهم که دیگه جون تو تنم
نمونده. ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست. ببین دیگه دستام گاهی می لرزه. ببین تارهاي سفید موهام روز به روز داره
بیشتر میشه. ببین دانیار! بفهم که دیاکو خسته ست. بفهم که تنهاست.
صدایم شکست. سرم پایین افتاد. شانه هایم خم شد.
- بفهم که از این تنهایی خسته شدم. بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم. بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها
عضو باقی مونده از خونوادم، می تونه خودمو بکشه. بفهم و انقدر منو اذیت نکن.
باز هم سیگار. باز هم صداي زشت و زمخت فندك. باز نگاه کردن به مسیر دودي که در ریه برادرم، جانم می نشست. آخ خدا!
درگیر جنگ تن به تنم، با تنی که نیست
دارم شکست می خورم از دشمنی که نیست
سیگار را با لب هایش گرفت و با دست دکمه هاي پیراهنش را باز کرد. انگار نه انگار. به خدا انگار نه انگار!
با سینه اي که محض دریدن سپر شده ست
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست
نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد. طعم خون را در گلویم حس می کردم. خمیده و پر درد
برخاستم و کمد را باز کردم. ساك سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار براي خودم داخلش گذاشتم. لباس
زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون این که حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم. انتظار نداشتم دنبالم بیاید اما آمد و با لحن
خونسردش پرسید:
- داري میري قهر؟ خونه بابات؟
من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست!
این بار من به جاي او پوزخند زدم.
- آره. دارم میرم خونه بابا.
نمی دانم آتش سیگار بود یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد! جلو رفتم. هنوز آن قدر در خودم قدرت می دیدم که
این بچه چموش را رام کنم. هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگ تر یعنی چه.
- دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم. نگرانت باشم.
دستش را گرفتم و روي معده ورم کرده ام گذاشتم.
- ببین. دیگه نمی تونم.
در نگاهم هر چه بود مثل برق از تنش رد شد. چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_185
بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار.
- بفهم دانیار. بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم. تحمل چند وقت پیش رو ندارم. بفهم که دیگه جون تو تنم
نمونده. ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست. ببین دیگه دستام گاهی می لرزه. ببین تارهاي سفید موهام روز به روز داره
بیشتر میشه. ببین دانیار! بفهم که دیاکو خسته ست. بفهم که تنهاست.
صدایم شکست. سرم پایین افتاد. شانه هایم خم شد.
- بفهم که از این تنهایی خسته شدم. بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم. بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها
عضو باقی مونده از خونوادم، می تونه خودمو بکشه. بفهم و انقدر منو اذیت نکن.
باز هم سیگار. باز هم صداي زشت و زمخت فندك. باز نگاه کردن به مسیر دودي که در ریه برادرم، جانم می نشست. آخ خدا!
درگیر جنگ تن به تنم، با تنی که نیست
دارم شکست می خورم از دشمنی که نیست
سیگار را با لب هایش گرفت و با دست دکمه هاي پیراهنش را باز کرد. انگار نه انگار. به خدا انگار نه انگار!
با سینه اي که محض دریدن سپر شده ست
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست
نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد. طعم خون را در گلویم حس می کردم. خمیده و پر درد
برخاستم و کمد را باز کردم. ساك سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار براي خودم داخلش گذاشتم. لباس
زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون این که حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم. انتظار نداشتم دنبالم بیاید اما آمد و با لحن
خونسردش پرسید:
- داري میري قهر؟ خونه بابات؟
من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست!
این بار من به جاي او پوزخند زدم.
- آره. دارم میرم خونه بابا.
نمی دانم آتش سیگار بود یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد! جلو رفتم. هنوز آن قدر در خودم قدرت می دیدم که
این بچه چموش را رام کنم. هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگ تر یعنی چه.
- دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم. نگرانت باشم.
دستش را گرفتم و روي معده ورم کرده ام گذاشتم.
- ببین. دیگه نمی تونم.
در نگاهم هر چه بود مثل برق از تنش رد شد. چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_184 حميد كه حرفاي اين دوتا روشنيده بود از اون سر سالن رو كرد به بهزاد و گفت : - بهزاد ديگه وقتشه ها!!! بهروز تك خنده ي مردونه اي كرد…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_185
- بيا كوفت كن!!! تو باعث شدي اينا به فكر شوهر بيفتن واسه ي من ديگه!!
با اين حرفش همه خنديدن و منم لبخند زدم ...
بعدش بهزاد رو كرد به مجد و دوباره گفت :
- ما با بچه ها قرار گذاشتيم يكي دو ساعت بعد از نهار كه قشنگ انرژي گرفتيم بريم بيرون برف بازي تا اونموقع همه جوره از
خودتون پذيرايي كنين ... ناهارم طرفاي 1 ميخوريم نسترن و ماهرخ و پگاه خانوم زحمتشو كشيدن ..
با اين حرفش نسترن و ماهرخ لبخندي زدن به تشكر من و مجد ولي پگاه گونه هاش سرخ شد و حرفي نزد .. نميدونم چرا ولي به
نظرم دختر خيلي خوب و نجيبي اومد البته نا گفته نماند برادرشم خيلي آقا بود!!!
توي همين فكرا بودم كه بهزاد بساط مشروبم آورد ... راستش تا اونموقع احساس راحتي ميكردم ولي با ديدن بساط عيش و نوش
يه حس بدي بهم دست داد!!! انگار مجدم خيلي راضي نبود چون رو كرد به بهزاد و گفت :
- اووه چه خبره داداشازين قرارا نبودا .. مگه نميخواي برف بازي كني..
بجاي بهزاد حميرا در حالي كه داشت يه ليوان براي خودش آماده ميكرد رو كرد به مجد و گفت :
- شروين ؟؟؟! تو ديگه چرا ؟؟؟! نكنه ميترسي آشناتون چغليتو به مامانت كنه ...
خودش از حرف خودش ريسه رفت ...
مجد پوزخندي زد و گفت :
- حميرا يادمه قديما لااقل مشروب نميخوردي ... اينم به ليست اخلاقاي حسنت اضافه شد؟؟؟!!
حميرا پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- حالا تو چي شده اينقدر جا نمار آب ميكشي؟؟!!
مجد عصبي نفسشو داد بيرون گفت :
- بحث جانماز آب كشيدن نيست ... هر چيزي جايي داره ...
با اين حرف مجد حسام رو كرد به حميرا و گفت :
- با اينكه خواهرمي ولي بايد بگم منم طرف شروينم !!
كارد ميزدي خون حميرا در نميومد سكوت كرد و بدون اينكه ديگه حرفي بزنه ليوانشو پر كرد و رفت يه گوشه ي سالن نشست!!!
سروشم كه انگار آب و هواي آمريكا حسابي روش تاثير گذاشته بود بلافاصله رفت سمت ميز بار و واسه ي خودش يه ليوان
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_185
- بيا كوفت كن!!! تو باعث شدي اينا به فكر شوهر بيفتن واسه ي من ديگه!!
با اين حرفش همه خنديدن و منم لبخند زدم ...
بعدش بهزاد رو كرد به مجد و دوباره گفت :
- ما با بچه ها قرار گذاشتيم يكي دو ساعت بعد از نهار كه قشنگ انرژي گرفتيم بريم بيرون برف بازي تا اونموقع همه جوره از
خودتون پذيرايي كنين ... ناهارم طرفاي 1 ميخوريم نسترن و ماهرخ و پگاه خانوم زحمتشو كشيدن ..
با اين حرفش نسترن و ماهرخ لبخندي زدن به تشكر من و مجد ولي پگاه گونه هاش سرخ شد و حرفي نزد .. نميدونم چرا ولي به
نظرم دختر خيلي خوب و نجيبي اومد البته نا گفته نماند برادرشم خيلي آقا بود!!!
توي همين فكرا بودم كه بهزاد بساط مشروبم آورد ... راستش تا اونموقع احساس راحتي ميكردم ولي با ديدن بساط عيش و نوش
يه حس بدي بهم دست داد!!! انگار مجدم خيلي راضي نبود چون رو كرد به بهزاد و گفت :
- اووه چه خبره داداشازين قرارا نبودا .. مگه نميخواي برف بازي كني..
بجاي بهزاد حميرا در حالي كه داشت يه ليوان براي خودش آماده ميكرد رو كرد به مجد و گفت :
- شروين ؟؟؟! تو ديگه چرا ؟؟؟! نكنه ميترسي آشناتون چغليتو به مامانت كنه ...
خودش از حرف خودش ريسه رفت ...
مجد پوزخندي زد و گفت :
- حميرا يادمه قديما لااقل مشروب نميخوردي ... اينم به ليست اخلاقاي حسنت اضافه شد؟؟؟!!
حميرا پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- حالا تو چي شده اينقدر جا نمار آب ميكشي؟؟!!
مجد عصبي نفسشو داد بيرون گفت :
- بحث جانماز آب كشيدن نيست ... هر چيزي جايي داره ...
با اين حرف مجد حسام رو كرد به حميرا و گفت :
- با اينكه خواهرمي ولي بايد بگم منم طرف شروينم !!
كارد ميزدي خون حميرا در نميومد سكوت كرد و بدون اينكه ديگه حرفي بزنه ليوانشو پر كرد و رفت يه گوشه ي سالن نشست!!!
سروشم كه انگار آب و هواي آمريكا حسابي روش تاثير گذاشته بود بلافاصله رفت سمت ميز بار و واسه ي خودش يه ليوان
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_184 کنه یا کار خاصی کنه،خداحافظی کردیم. شیطونه میگفت برم بگم چه مرگته ؟هرچی حرص میخورم از دست بی محلیای توعه. اماحیف غرورم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_185
،دستشو رو هوا جلوی صورتم تکون داد:
نخواستیم بابا ...
محکم دستشو از جلوی صورتم با ضرب هل دادم.
حالا وقتی پلیس اومد میفهمی عاقبت کارت یعنی چی دختره ی پررررو
میخواستم گوشیمو از کیف دربیارم ولی هرچی گشتم پیداش نکردم ،با
اعصاب داغون کیفمو پرت کردم رو مبل.
همون پسره که با سارا بود ،تا دید کیفمو پرت کردم فکر کرد بیخیال شدم.
همینطوری که میومد طرفم گفت :
حیف خانوم زیبایی مثل شما اینجوری بداخلاق باشه.
یجوری بود ، یه آن تمام جرئتم
فروکش کرد، یه خنده ی حال بهم زن زد و دستشو سمتم دراز کرد که لمسم کنه از ترس تو خودم جمع شدم ،گوشام زنگ میزدوهیچی نمیشنیدم.چشمامو بستم.
دستت بهم نخوره عوضــــــــی
یه چند ثانیه گذشت هیچی حس نکردم آروم لای چشمام باز کردم .
از شدت ترس تمام تنم کرخت شده بود.یا امام رضاااا ،گورمکندست ،سوران
بود که دست پسررو رو هوا گرفته بود.چهرش از عصبانیت سرخ سرخ
بود.نبض روی شقیقه هاش مثل قلب گنجشک می زد.
،بی نهایت عصبی بود:
از لابلای دندونای بهم ساییده شدش غرید
چه غلطـــی داشتی میکردی عوضیییی و بلافاصله مشت اول و نثارش کرد.درگیر شده بودن .
سرمو محکم به اطراف تکون دادم ،همینجوری مدام گوشم زنگ میخورد.
چشمامممم سیاهی میرفت خیلی ترسیده بودم صورت پسره غرق خون بود هر چی میخواستم بگم ولش کن اما توان نداشتم .
اون پسر کوتولهه که هی میرفت وسط دعوا اما مثل توپ شوت میشد بیرون.
سارا هم که تازه داشت مستی از سرش میپرید دویید تو دستشویی و فقط صدای عق زدنش بود که میومد.
با جیغ جیغای نیلوفر و داد و بیدادای سوران و اون پسره کل همسایه ها و
نگهبانی جمع شدن دم خونه.
وااای دیگه آبرو برام نموند ،حالا جواب بابارو چی بدم؟؟؟
یه نگاه به سوران انداختم ،جداشون کرده بودن ولی گوشه لبش پاره شده بود و
خون میومد،دلم تیکه تیکه شد.
آقای ادیب...نگهبانی(اومد طرفم :
دخترم حالت خوبه؟
اینجا چه خبره؟
به هر جون کندنی که بود راضیش کردم همسایه ها رو متفرق کنه و خودشم بره
پایین ،گفتم همه چیزو بعدا توضیح
میدم و قانعش کردم این یه مسئله
خصوصیه که خودمون حلش میکنیم.
پسره با لباسای پاره پوره ولو شده بود کف خونه ،اون یکیم که عین موش یه گوشه چپیده بود که یوقت اوخ نشه...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_185
،دستشو رو هوا جلوی صورتم تکون داد:
نخواستیم بابا ...
محکم دستشو از جلوی صورتم با ضرب هل دادم.
حالا وقتی پلیس اومد میفهمی عاقبت کارت یعنی چی دختره ی پررررو
میخواستم گوشیمو از کیف دربیارم ولی هرچی گشتم پیداش نکردم ،با
اعصاب داغون کیفمو پرت کردم رو مبل.
همون پسره که با سارا بود ،تا دید کیفمو پرت کردم فکر کرد بیخیال شدم.
همینطوری که میومد طرفم گفت :
حیف خانوم زیبایی مثل شما اینجوری بداخلاق باشه.
یجوری بود ، یه آن تمام جرئتم
فروکش کرد، یه خنده ی حال بهم زن زد و دستشو سمتم دراز کرد که لمسم کنه از ترس تو خودم جمع شدم ،گوشام زنگ میزدوهیچی نمیشنیدم.چشمامو بستم.
دستت بهم نخوره عوضــــــــی
یه چند ثانیه گذشت هیچی حس نکردم آروم لای چشمام باز کردم .
از شدت ترس تمام تنم کرخت شده بود.یا امام رضاااا ،گورمکندست ،سوران
بود که دست پسررو رو هوا گرفته بود.چهرش از عصبانیت سرخ سرخ
بود.نبض روی شقیقه هاش مثل قلب گنجشک می زد.
،بی نهایت عصبی بود:
از لابلای دندونای بهم ساییده شدش غرید
چه غلطـــی داشتی میکردی عوضیییی و بلافاصله مشت اول و نثارش کرد.درگیر شده بودن .
سرمو محکم به اطراف تکون دادم ،همینجوری مدام گوشم زنگ میخورد.
چشمامممم سیاهی میرفت خیلی ترسیده بودم صورت پسره غرق خون بود هر چی میخواستم بگم ولش کن اما توان نداشتم .
اون پسر کوتولهه که هی میرفت وسط دعوا اما مثل توپ شوت میشد بیرون.
سارا هم که تازه داشت مستی از سرش میپرید دویید تو دستشویی و فقط صدای عق زدنش بود که میومد.
با جیغ جیغای نیلوفر و داد و بیدادای سوران و اون پسره کل همسایه ها و
نگهبانی جمع شدن دم خونه.
وااای دیگه آبرو برام نموند ،حالا جواب بابارو چی بدم؟؟؟
یه نگاه به سوران انداختم ،جداشون کرده بودن ولی گوشه لبش پاره شده بود و
خون میومد،دلم تیکه تیکه شد.
آقای ادیب...نگهبانی(اومد طرفم :
دخترم حالت خوبه؟
اینجا چه خبره؟
به هر جون کندنی که بود راضیش کردم همسایه ها رو متفرق کنه و خودشم بره
پایین ،گفتم همه چیزو بعدا توضیح
میدم و قانعش کردم این یه مسئله
خصوصیه که خودمون حلش میکنیم.
پسره با لباسای پاره پوره ولو شده بود کف خونه ،اون یکیم که عین موش یه گوشه چپیده بود که یوقت اوخ نشه...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_184 حالا برويد.خيالتان راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه. مهلت نداد حرف ديگری بزنم و رفت،اما…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_185
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
غروب آن روز با آمدن عمه های بيتا،يعنی دخترعموهای مادرم با خانواده هايشان از تهران،خانه شلوغ تر از قبل
شد.داشتم سرسام می گرفتم و اصلا تحمل آن همه سر و صدا را نداشتم.
به نظر می رسيد ژاله و بهارخانم با مامان خيلی صميمی هستند.دائم با هم می گفتند،می خنديدند و سربه سر هم می گذاشتند.
خودم را در ميان آن جمع غريب می ديدم و از آنها كناره می گرفتم.
سر ميز شام،صدای زنگ موبايلم را كه شنيدم،از جا پريدم،دوان دوان از پله ها بالا رفتم،سريع آن را از داخل كيفم بيرون
آوردم و در حاليكه نفس نفس می زدم،گفتم:
- بله بفرماييد.
پاسخ سكوت بود.چندين بار تكرار كردم،باز هم به غير از صدای تپش قلبم،جوابی نشنيدم.
با خود گفتم:كاش پدرام باشد.كاش حرف بزند،ولی باز هم تنها سكوت حكمفرما بود.
همان موقع مامان وارد اتاق شد.ارتباط را قطع كردم و گفتم:
ـ صدا نمی آمد،من هم قطع كردم.شماره هم نيفتاده تا بدانم كه بود.
به نظر می رسيد مشكوك شده،با وجود اين گفت:
ـ من كه چيزی نپرسيدم كه جواب پس می دهی.بيا برويم پايين،شام سرد شد.
سر سفره هر كاری كردم نتوانستم از فكرش بيرون بيايم.مدام پوست دستم را می كندم و دندان هايم را بر روی لب پايينم می فشردم.
اميد پسر بهار خانم سينی چایی را به طرفم گرفت،تا خواستم بردارم،گفت:
ـ ای وای از لب تان دارد خون می آيد.
چايي را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.دانيال داشت نگاهم می كرد.به رويم نياوردم و نشستم.بابك به شوخی به اميد گفت:
ـ براي اينكه چایی را كه تو ريختی نخورند،
آشپزخانه را بهانه كردند.مهاخانم شما هم دعاگو باشيد.چون فقط دو سه روز
با اميد سر و كار داريد.
دانيال نتوانست تحمل كند و به من گفت:
ـ بايد ببخشيد،اينها شما را غريب گير آوردند،اصلا به حرفهايشان اهميت ندهيد.خب حالا چطور است برويم لب دريا؟
ژاله خانم كه تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت:
ـ شما جوانها برويد،ما پيرها می مانيم و تجديد خاطره می كنيم.
احساس خوبی نداشتم و نمی خواستم همراهشان بروم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ دستت چرا سرد است؟
- حالم زياد خوب نيست.
ـ پاشو،من برايت كاپشن می آورم.
می دانستم اگر بمانم،بايد به مامان جواب پس بدهم.
همه آماده بيرون رفتن شديم كه دانيال با دو كاپشن در دست به ما پيوست.بيتا زير چشمی نگاهش كرد و پرسيد:
ـ پس چرا دو تا كاپشن آوردی؟!
نگاهش را متوجه من كرد و پاسخ داد:
ـ پيشگيری ،بهتر از درمان است.
ـ دستتان درد نكند،ولی بيتا برايم آورده.
ـ باشد،خب شايد باز هم لازم شود.
وقتی دريا را می ديدم وصدايش را می شنيدم،نمی توانستم احساسم را كنترل كنم.دانيال آتش روشن كرد و نشست.من هم نشستم،
اما فقط چشم به دريا داشتم.زيبا و وحيد بردار اميد هم به ما پيوستند.لاله دختر ژاله خانم و بيتا قدم میزدند.بابك و اميد با هم شوخی می كردند و می خنديدند.سپس همه برخاستند و تصميم گرفتند قدم بزنند.اما من همراهشان نرفتم،
همانجا روبه دريا نشستم و غرق خاطراتم شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_185
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
غروب آن روز با آمدن عمه های بيتا،يعنی دخترعموهای مادرم با خانواده هايشان از تهران،خانه شلوغ تر از قبل
شد.داشتم سرسام می گرفتم و اصلا تحمل آن همه سر و صدا را نداشتم.
به نظر می رسيد ژاله و بهارخانم با مامان خيلی صميمی هستند.دائم با هم می گفتند،می خنديدند و سربه سر هم می گذاشتند.
خودم را در ميان آن جمع غريب می ديدم و از آنها كناره می گرفتم.
سر ميز شام،صدای زنگ موبايلم را كه شنيدم،از جا پريدم،دوان دوان از پله ها بالا رفتم،سريع آن را از داخل كيفم بيرون
آوردم و در حاليكه نفس نفس می زدم،گفتم:
- بله بفرماييد.
پاسخ سكوت بود.چندين بار تكرار كردم،باز هم به غير از صدای تپش قلبم،جوابی نشنيدم.
با خود گفتم:كاش پدرام باشد.كاش حرف بزند،ولی باز هم تنها سكوت حكمفرما بود.
همان موقع مامان وارد اتاق شد.ارتباط را قطع كردم و گفتم:
ـ صدا نمی آمد،من هم قطع كردم.شماره هم نيفتاده تا بدانم كه بود.
به نظر می رسيد مشكوك شده،با وجود اين گفت:
ـ من كه چيزی نپرسيدم كه جواب پس می دهی.بيا برويم پايين،شام سرد شد.
سر سفره هر كاری كردم نتوانستم از فكرش بيرون بيايم.مدام پوست دستم را می كندم و دندان هايم را بر روی لب پايينم می فشردم.
اميد پسر بهار خانم سينی چایی را به طرفم گرفت،تا خواستم بردارم،گفت:
ـ ای وای از لب تان دارد خون می آيد.
چايي را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.دانيال داشت نگاهم می كرد.به رويم نياوردم و نشستم.بابك به شوخی به اميد گفت:
ـ براي اينكه چایی را كه تو ريختی نخورند،
آشپزخانه را بهانه كردند.مهاخانم شما هم دعاگو باشيد.چون فقط دو سه روز
با اميد سر و كار داريد.
دانيال نتوانست تحمل كند و به من گفت:
ـ بايد ببخشيد،اينها شما را غريب گير آوردند،اصلا به حرفهايشان اهميت ندهيد.خب حالا چطور است برويم لب دريا؟
ژاله خانم كه تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت:
ـ شما جوانها برويد،ما پيرها می مانيم و تجديد خاطره می كنيم.
احساس خوبی نداشتم و نمی خواستم همراهشان بروم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ دستت چرا سرد است؟
- حالم زياد خوب نيست.
ـ پاشو،من برايت كاپشن می آورم.
می دانستم اگر بمانم،بايد به مامان جواب پس بدهم.
همه آماده بيرون رفتن شديم كه دانيال با دو كاپشن در دست به ما پيوست.بيتا زير چشمی نگاهش كرد و پرسيد:
ـ پس چرا دو تا كاپشن آوردی؟!
نگاهش را متوجه من كرد و پاسخ داد:
ـ پيشگيری ،بهتر از درمان است.
ـ دستتان درد نكند،ولی بيتا برايم آورده.
ـ باشد،خب شايد باز هم لازم شود.
وقتی دريا را می ديدم وصدايش را می شنيدم،نمی توانستم احساسم را كنترل كنم.دانيال آتش روشن كرد و نشست.من هم نشستم،
اما فقط چشم به دريا داشتم.زيبا و وحيد بردار اميد هم به ما پيوستند.لاله دختر ژاله خانم و بيتا قدم میزدند.بابك و اميد با هم شوخی می كردند و می خنديدند.سپس همه برخاستند و تصميم گرفتند قدم بزنند.اما من همراهشان نرفتم،
همانجا روبه دريا نشستم و غرق خاطراتم شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.