❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_185 زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه: ـ یه لحظه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_186
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر:
ـ بالاخره چی شد؟
با لبخند تلخی می گم:
ـ خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم!
یکم لحنش رو مالیم تر می کنه و می گه:
ـ قرار نیست زیر دین من باشی، فقط یه خرده دارم کمکت می کنم. مطمئنم اگه جاهامون برعکس می شد تو هم همین کار رو می کردی، غیر از اینه؟!
می دونم درست می گه؛ ولی باز برام سخته. با همه ی اینا ترجیح می دم قبول کنم، وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی می کنه راضیم کنه. سری تکون می دم و می گم:
ـ باشه، فقط من صبح ها سر کار می رم. مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام؟!
لبخندی می زنه و می گه:
ـ نه، فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی.
ـ باشه حتما، پس فعال خداحافظ.
با همون لبخندش سری تکون می ده و به سمت میزش می ره. من هم به سمت در اتاق حرکت می کنم و در رو باز می کنم. از اتاق خارج می شم و در رو پشت سر خودم می بندم.
****
نگامو به زمین می دوزم و با قدم های کوتاه به سمت میز منشی حرکت می کنم. ناخودآگاه لبخندی رو لبم می شینه. حس خوبی دارم.
بعد از مدت ها احساس سبکی می کنم! خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم! از اون جایی که ماندانا اجازه نمی ده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود. ماندانا معتقده با یاد آوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم می شم؛ ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما می شه. بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی می کرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم. کسی دیگه رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم. دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمی کردن، بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر و سرزنش قرار می دادن. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس می کنم. سرمو بالا میارم که متوجه ی نگاه خیره ی منشی می شم. با تعجب نگام می کنه. لبخندم پر رنگ تر می شه و با مهربونی می گم:
ـ یادم رفت مبلغ...
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_186
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر:
ـ بالاخره چی شد؟
با لبخند تلخی می گم:
ـ خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم!
یکم لحنش رو مالیم تر می کنه و می گه:
ـ قرار نیست زیر دین من باشی، فقط یه خرده دارم کمکت می کنم. مطمئنم اگه جاهامون برعکس می شد تو هم همین کار رو می کردی، غیر از اینه؟!
می دونم درست می گه؛ ولی باز برام سخته. با همه ی اینا ترجیح می دم قبول کنم، وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی می کنه راضیم کنه. سری تکون می دم و می گم:
ـ باشه، فقط من صبح ها سر کار می رم. مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام؟!
لبخندی می زنه و می گه:
ـ نه، فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی.
ـ باشه حتما، پس فعال خداحافظ.
با همون لبخندش سری تکون می ده و به سمت میزش می ره. من هم به سمت در اتاق حرکت می کنم و در رو باز می کنم. از اتاق خارج می شم و در رو پشت سر خودم می بندم.
****
نگامو به زمین می دوزم و با قدم های کوتاه به سمت میز منشی حرکت می کنم. ناخودآگاه لبخندی رو لبم می شینه. حس خوبی دارم.
بعد از مدت ها احساس سبکی می کنم! خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم! از اون جایی که ماندانا اجازه نمی ده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود. ماندانا معتقده با یاد آوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم می شم؛ ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما می شه. بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی می کرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم. کسی دیگه رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم. دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمی کردن، بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر و سرزنش قرار می دادن. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس می کنم. سرمو بالا میارم که متوجه ی نگاه خیره ی منشی می شم. با تعجب نگام می کنه. لبخندم پر رنگ تر می شه و با مهربونی می گم:
ـ یادم رفت مبلغ...
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_185 بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار. - بفهم دانیار. بفهم…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_186
چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
سیگار هم می سوخت. آن قدر سوخت که خاکسترش روي فرش ریخت. مچ پهنش را بین دستانم گرفتم. هنوز آن قدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد. کمی هلش دادم، اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار
بر سرجایش ماند. وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود، اما هنوز من دیاکو بودم، برادر بزرگ ترش و باید از من حساب
می برد و می دانستم که می برد. به وقتش خوب حساب می برد.
- سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردي. بلکه این جوري زجرکش نشم.
دو دخمه ویران شده ي سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
- تو هم که لازم نیست چیزي به خودت بقبولونی. واسه تو، منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم.
و رفتم.
چون این آخرین راه براي نجات دانیار بود.
دانیار:
لعنتی! این بار به سیم آخر زده بود. شوخی نداشت و حتی بدتر! دیاکویی که قهر نمی کرد، از خانه رفته بود.
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه هاي پیراهنم را بستم. منتظر آسانسور نشدم و راه پله ها را در پیش گرفتم. قطعا با
این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست و نمی گذاشتم رانندگی کند. نفس زنان خودم را توي کوچه انداختم. همزمان
با ورود من در پارکینگ روي پاشنه چرخید و ویتاراي سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش، در مسیر ماشین
ایستادم. ترمز کرد. دست هایش را روي فرمان گذاشت و چشم هایش را به من دوخت. سیگار تا انتها سوخته را به زمین
انداختم و با کف کفشم روي آسفالت ساییدمش. نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
- برو اون ور. من رانندگی می کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد. با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روي گاز گذاشتم. سرش را روي داشبورد گذاشت. پرسیدم:
- درد داري؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
- دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
- وقتی اون همه واسه نجات دادن من دست و پا زدي، باید به این روزاشم فکر می کردي. خوشت بیاد یا نیاد، خوب باشم یا
بد، تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش. تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم.
سرش را بلند کرد. پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد. انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
- اون قدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم. پس خفه شو و حرف نزن.
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟ انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_186
چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
سیگار هم می سوخت. آن قدر سوخت که خاکسترش روي فرش ریخت. مچ پهنش را بین دستانم گرفتم. هنوز آن قدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد. کمی هلش دادم، اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار
بر سرجایش ماند. وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود، اما هنوز من دیاکو بودم، برادر بزرگ ترش و باید از من حساب
می برد و می دانستم که می برد. به وقتش خوب حساب می برد.
- سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردي. بلکه این جوري زجرکش نشم.
دو دخمه ویران شده ي سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
- تو هم که لازم نیست چیزي به خودت بقبولونی. واسه تو، منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم.
و رفتم.
چون این آخرین راه براي نجات دانیار بود.
دانیار:
لعنتی! این بار به سیم آخر زده بود. شوخی نداشت و حتی بدتر! دیاکویی که قهر نمی کرد، از خانه رفته بود.
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه هاي پیراهنم را بستم. منتظر آسانسور نشدم و راه پله ها را در پیش گرفتم. قطعا با
این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست و نمی گذاشتم رانندگی کند. نفس زنان خودم را توي کوچه انداختم. همزمان
با ورود من در پارکینگ روي پاشنه چرخید و ویتاراي سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش، در مسیر ماشین
ایستادم. ترمز کرد. دست هایش را روي فرمان گذاشت و چشم هایش را به من دوخت. سیگار تا انتها سوخته را به زمین
انداختم و با کف کفشم روي آسفالت ساییدمش. نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
- برو اون ور. من رانندگی می کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد. با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روي گاز گذاشتم. سرش را روي داشبورد گذاشت. پرسیدم:
- درد داري؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
- دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
- وقتی اون همه واسه نجات دادن من دست و پا زدي، باید به این روزاشم فکر می کردي. خوشت بیاد یا نیاد، خوب باشم یا
بد، تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش. تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم.
سرش را بلند کرد. پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد. انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
- اون قدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم. پس خفه شو و حرف نزن.
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟ انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_185 - بيا كوفت كن!!! تو باعث شدي اينا به فكر شوهر بيفتن واسه ي من ديگه!! با اين حرفش همه خنديدن و منم لبخند زدم ... بعدش بهزاد…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_186
سروشم كه انگار آب و هواي آمريكا حسابي روش تاثير گذاشته بود بلافاصله رفت سمت ميز بار و واسه ي خودش يه ليوان
ريخت و مشغول شد ...
موقعي كه بهزاد اومد ليواناي شربت مارو ببره مجد روكرد بهش و به آرومي گفت :
- اين مرتيكه سروش اينجا چيكار ميكنه؟؟؟!!
- چميدونم خود رضام شاكيه ...ميگفت چون ژانويه نزديك بوده از آمريكا اومده ... الان يك هفته ام هست گويا خونشونه اونام
نتونسته بودن بپيچوننش!!!
- هرچي خدا از من بدش مياد منم از اين تنه لش!!!
بهزاد سري به نشانه ي موافقت نشون داد و با رفتنش مجد رو كرد به من و گفت :
- خيلي با اين مرتيكه سروش دهن به دهن نذار!!!
اخمي كردم و گفتم :
- ميدونيد خيلي امر و نهاتون دور از ادبه ؟؟؟!
- هر چي كه هست به نفعته گوش كني!!!
با اين حرفش چشمامو ريز كردم و گفتم :
- من خودم نفعمو ميدونم در چيه!!!
- ا؟؟! در چيه؟؟؟!
- در اين بود كه اصلا با شما نميومدم!!!!!!
لبخدي زد و گفت :
- يعني از كنار من بودن پشيموني!!!!
خيلي ريلكس گفتم :
- موقعي آدم پشيمون ميشه كه قبلش اشتياقي باشه!! نه وقتي كه هيچ اشتياقي نبوده نباشه و به زور رئيست جايي باشي!!!!!!!
با اين حرفم عصبي نگام كرد و دستي به موهاش كشيد و بلند شد رفت سمت رضا و حميد ...
هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه پگاه اومد كنارم نشست و گفت :
- خيلی خوشحال شدم يه خانوم مجرد اومد تو جمع ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_186
سروشم كه انگار آب و هواي آمريكا حسابي روش تاثير گذاشته بود بلافاصله رفت سمت ميز بار و واسه ي خودش يه ليوان
ريخت و مشغول شد ...
موقعي كه بهزاد اومد ليواناي شربت مارو ببره مجد روكرد بهش و به آرومي گفت :
- اين مرتيكه سروش اينجا چيكار ميكنه؟؟؟!!
- چميدونم خود رضام شاكيه ...ميگفت چون ژانويه نزديك بوده از آمريكا اومده ... الان يك هفته ام هست گويا خونشونه اونام
نتونسته بودن بپيچوننش!!!
- هرچي خدا از من بدش مياد منم از اين تنه لش!!!
بهزاد سري به نشانه ي موافقت نشون داد و با رفتنش مجد رو كرد به من و گفت :
- خيلي با اين مرتيكه سروش دهن به دهن نذار!!!
اخمي كردم و گفتم :
- ميدونيد خيلي امر و نهاتون دور از ادبه ؟؟؟!
- هر چي كه هست به نفعته گوش كني!!!
با اين حرفش چشمامو ريز كردم و گفتم :
- من خودم نفعمو ميدونم در چيه!!!
- ا؟؟! در چيه؟؟؟!
- در اين بود كه اصلا با شما نميومدم!!!!!!
لبخدي زد و گفت :
- يعني از كنار من بودن پشيموني!!!!
خيلي ريلكس گفتم :
- موقعي آدم پشيمون ميشه كه قبلش اشتياقي باشه!! نه وقتي كه هيچ اشتياقي نبوده نباشه و به زور رئيست جايي باشي!!!!!!!
با اين حرفم عصبي نگام كرد و دستي به موهاش كشيد و بلند شد رفت سمت رضا و حميد ...
هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه پگاه اومد كنارم نشست و گفت :
- خيلی خوشحال شدم يه خانوم مجرد اومد تو جمع ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_185 ،دستشو رو هوا جلوی صورتم تکون داد: نخواستیم بابا ... محکم دستشو از جلوی صورتم با ضرب هل دادم. حالا وقتی پلیس اومد میفهمی…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_186
پسره با لباسای پاره پوره ولو شده بود کف خونه ،اون یکیم که عین موش یه گوشه چپیده بود که یوقت اوخ نشه...
رفتم سمت سوران ،انقدر عصبی بود که جرئت نمی کردم حرف بزنم.
خونای گوشه ی لبشو با شصتم گرفتم .دستمو آروم از رو صورتش برداشت و درحالی که سعی داشت
صداش بالا نره گفت: برو تو اتاق...
سارا پوزخند واضحی زد و گفت:
بی اف خودت میاد اینجا اشکال نداره ؟ولی به ما که بر سه جیزه؟بهونته دختر ...
جون دیدی جاشوگرفتیم دبه کردی
نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و با تشدید گفتم:
خفـــــــه شو...
سوران داد زد:
آرام گفتم برو تو اتاااااق...
دلخور نگاهش کردم و رفتم تو اتاقم.
تقصیره من چی بود آخه ؟!!!
صداشون از تو سالن میومد:
همین الان آشغالاتونو جمع میکنید و گورتون گم می کنید شیر فهم شد؟؟؟
صدایی نیومد: داد زد:
شییییر فهـــــم شددد؟؟؟؟
نیلوفر خودشو انداخت جلو از روی صداها میتونستم حالتاشونو تصور کنم. نصفه شبه کجا بریم؟زدی آش ولاشش کردی عوض خسارت دادنت میخوای بیرون کنی؟
دهنتو ببند نیم ساعت دیگه قیافه ی نحس هیچکدومتونو نبینم وگرنه
سر و کارتون با پلیسه...
با صدای قدمایی که نشون میداد داره میاد سمت اتاقم سریع ازدر فاصله گرفتم
و نشستم روی تخت...
در باز شد ،انقدر قیافش ژولیده و وحشتناک شده بود که میترسیدم نگاش کنم .
زانوهامو تو بغلم گرفتم و چپیدم گوشه ی تخت.
عین میرغضب بهم چشم دوخت:
که همه چی خوبه؟؟؟؟
که هیییچ مشکلی نیست؟
من احمقم که بهت حق انتخاب میدم.
خیلی سعی داشت صداش بیرون از اتاق شنیده نشه.
اگه گوشیتو جا نزاشته بودی؟
اگه برنمیگشتم ؟
دستاش مشت شد.
معلوم نبود چه بلایی سرت میومد.
انقدرحواست پرته که خریداتو یادت رفت. پوزخند زد و گفت:
این وسط فقط من بدم،به همه عالم و آدم اعتماد می کنی جز من ..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_186
پسره با لباسای پاره پوره ولو شده بود کف خونه ،اون یکیم که عین موش یه گوشه چپیده بود که یوقت اوخ نشه...
رفتم سمت سوران ،انقدر عصبی بود که جرئت نمی کردم حرف بزنم.
خونای گوشه ی لبشو با شصتم گرفتم .دستمو آروم از رو صورتش برداشت و درحالی که سعی داشت
صداش بالا نره گفت: برو تو اتاق...
سارا پوزخند واضحی زد و گفت:
بی اف خودت میاد اینجا اشکال نداره ؟ولی به ما که بر سه جیزه؟بهونته دختر ...
جون دیدی جاشوگرفتیم دبه کردی
نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و با تشدید گفتم:
خفـــــــه شو...
سوران داد زد:
آرام گفتم برو تو اتاااااق...
دلخور نگاهش کردم و رفتم تو اتاقم.
تقصیره من چی بود آخه ؟!!!
صداشون از تو سالن میومد:
همین الان آشغالاتونو جمع میکنید و گورتون گم می کنید شیر فهم شد؟؟؟
صدایی نیومد: داد زد:
شییییر فهـــــم شددد؟؟؟؟
نیلوفر خودشو انداخت جلو از روی صداها میتونستم حالتاشونو تصور کنم. نصفه شبه کجا بریم؟زدی آش ولاشش کردی عوض خسارت دادنت میخوای بیرون کنی؟
دهنتو ببند نیم ساعت دیگه قیافه ی نحس هیچکدومتونو نبینم وگرنه
سر و کارتون با پلیسه...
با صدای قدمایی که نشون میداد داره میاد سمت اتاقم سریع ازدر فاصله گرفتم
و نشستم روی تخت...
در باز شد ،انقدر قیافش ژولیده و وحشتناک شده بود که میترسیدم نگاش کنم .
زانوهامو تو بغلم گرفتم و چپیدم گوشه ی تخت.
عین میرغضب بهم چشم دوخت:
که همه چی خوبه؟؟؟؟
که هیییچ مشکلی نیست؟
من احمقم که بهت حق انتخاب میدم.
خیلی سعی داشت صداش بیرون از اتاق شنیده نشه.
اگه گوشیتو جا نزاشته بودی؟
اگه برنمیگشتم ؟
دستاش مشت شد.
معلوم نبود چه بلایی سرت میومد.
انقدرحواست پرته که خریداتو یادت رفت. پوزخند زد و گفت:
این وسط فقط من بدم،به همه عالم و آدم اعتماد می کنی جز من ..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_185 ـ چرا؟!... ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد. غروب آن روز با آمدن عمه های بيتا،يعنی دخترعموهای…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_186
شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
بيتا كه دستم را گرفت ترسيدم و از جا پريدم.با تعجب پرسيد:
ـ ببينم تو حالت خوب است مها.پاشو برويم خانه.
ـ نه،حالم خوب است.
ـ پس چرا دستت مثل قالب يخ شده.نه به آن موقعی كه نمی آمدی،نه به حالا كه از اينجا دل نمی كنی.ببين چطوری داری می لرزی.
بايد يك كاپشن ديگر هم بپوشی.
سپس تا دانيال را ديد گفت:
- كاپشنی را كه آوردی بده.
مال خودش را از تن بيرون آورد و گفت:
ـ بيا بگير.
ـ پس آن يكب كجاست؟
ـ زيبا سردش بود،ازم گرفت.
ـ خيلی خب بده به من.
زيبا كه تازه سر رسيده بود به طعنه خطاب به من گفت:
ـ تو كه با يك نسيم،می لرزی.اصلا چرا می آيی لب دريا!
نمی دانستم چرا زيبا هم مثل مينو از من خوشش نمی آيد و هميشه حرفهايش همراه با نيش و كنايه بود.
با خود گفتم:شايد پيش خودش فكرهايی كرده.
موقع خواب احساس كردم حالم اصلا خوب نيست و به بيتا گفتم:
ـ امشب حواست به من باشد،چون می ترسم دوباره حالم بد شود.
با نگرانی پرسيد:
ـ چرا،باز چی شده.
ـ نمی دانم . يك كمی لرز دارم.
پتوی ديگری آورد و رويم كشيد.چشمهايم را كه بستم،به نظرم رسيد پدرام با همان لبخند هميشگيگی مقابلم ايستاده،تمام بدنم گر گرفت.
انگار در آتش تب می سوختم.دلم می خواست ساعت ها نگاهش ادامه داشته باشد و آن را از من
نگيرد.ولی تا خواستم پلك بزنم،ديدم نيست.سايه اش را كه داشت دور می شد،ديدم می خواستم فرياد بزنم و صدايش
كنم،اما انگار دهانم قفل شده بود.بالاخره به هر زحمتی بود،دهان گشودم و صدايش زدم،با التماس و هق هق ازش خواستم مرا ببخشد.با
بی تابب فقط فرياد می زدم كه به نظرم رسيد كسی دارد تكانم می دهد.چشم هايم را كه باز كردم
چهره ی دانيال را ديدم كه داشت تكانم می داد.گريه امانم نمی داد كه حرفی بزنم.
بيتا كه به طرفم آمد،انگار داغ دلم تازه شد.به اشاره ی او دانيال از اتاق بيرون رفت.سرم را بر روی سينه بيتا گذاشتم و تا میتوانستم گريستم.آرام كه گرفتم،تا خواستم بخوابم،مامان در حاليكه از نگاهش شراره های خشم می باريد،
در اتاق را باز كرد و به طرفم آمد.اينبار از ترس می لرزيدم.با غيظ پرسيد:
ـ باز چی شده،چرا فرياد می زدی؟
ـ وای مامان نمی دانی چه كابوس وحشتناكي بود.آنقدر ترسيدم كه از خواب پريدم.
چپ چپ نگاهم كرد و رفت.
سرم را زير پتو پنهان ساختم و تا می توانستم گريستم.شكی نداشتم كه مادر همه چيز را فهميده.از بخت بدم و زندگی ام نفرت داشتم،
ولی نمی توانستم از پدرام متنفر باشم،چون تنها اميد زندگي ام بود و بهانه ی زنده ماندنم.
صبح كه از خواب بيدار شدم،خجالت می كشيدم پيش بقيه بروم.چون می دانستم همه را از خواب پراندم و تا مرا ببينند،همه ازم خواهند پرسيد،چرا فرياد می كشيدم،زن عمو كه صدايم زد،سرم را انداختم پايين و رفتم سرسفره.تا سلام
كردم و نشستم.زيبا با سينی چایی آمد و كنارم نشست و همراه با لبخند زيركانه ای پرسيد:
ـ مهاجان ديشب داشتی خواب بد می ديد؟آخر طوری...
بيتا به كمكم آمد و گفت:
ـ زيبا جان،حالا صبحانه ات را بخور،بعد ازش می پرسيم.
تا خواستم صبحانه ام را بخورم،ژاله خانم از پله ها آمد پايين و تا مرا ديد،گفت:
ـ مهاجان خوبی؟
ـ بله ممنون.
ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_186
شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
بيتا كه دستم را گرفت ترسيدم و از جا پريدم.با تعجب پرسيد:
ـ ببينم تو حالت خوب است مها.پاشو برويم خانه.
ـ نه،حالم خوب است.
ـ پس چرا دستت مثل قالب يخ شده.نه به آن موقعی كه نمی آمدی،نه به حالا كه از اينجا دل نمی كنی.ببين چطوری داری می لرزی.
بايد يك كاپشن ديگر هم بپوشی.
سپس تا دانيال را ديد گفت:
- كاپشنی را كه آوردی بده.
مال خودش را از تن بيرون آورد و گفت:
ـ بيا بگير.
ـ پس آن يكب كجاست؟
ـ زيبا سردش بود،ازم گرفت.
ـ خيلی خب بده به من.
زيبا كه تازه سر رسيده بود به طعنه خطاب به من گفت:
ـ تو كه با يك نسيم،می لرزی.اصلا چرا می آيی لب دريا!
نمی دانستم چرا زيبا هم مثل مينو از من خوشش نمی آيد و هميشه حرفهايش همراه با نيش و كنايه بود.
با خود گفتم:شايد پيش خودش فكرهايی كرده.
موقع خواب احساس كردم حالم اصلا خوب نيست و به بيتا گفتم:
ـ امشب حواست به من باشد،چون می ترسم دوباره حالم بد شود.
با نگرانی پرسيد:
ـ چرا،باز چی شده.
ـ نمی دانم . يك كمی لرز دارم.
پتوی ديگری آورد و رويم كشيد.چشمهايم را كه بستم،به نظرم رسيد پدرام با همان لبخند هميشگيگی مقابلم ايستاده،تمام بدنم گر گرفت.
انگار در آتش تب می سوختم.دلم می خواست ساعت ها نگاهش ادامه داشته باشد و آن را از من
نگيرد.ولی تا خواستم پلك بزنم،ديدم نيست.سايه اش را كه داشت دور می شد،ديدم می خواستم فرياد بزنم و صدايش
كنم،اما انگار دهانم قفل شده بود.بالاخره به هر زحمتی بود،دهان گشودم و صدايش زدم،با التماس و هق هق ازش خواستم مرا ببخشد.با
بی تابب فقط فرياد می زدم كه به نظرم رسيد كسی دارد تكانم می دهد.چشم هايم را كه باز كردم
چهره ی دانيال را ديدم كه داشت تكانم می داد.گريه امانم نمی داد كه حرفی بزنم.
بيتا كه به طرفم آمد،انگار داغ دلم تازه شد.به اشاره ی او دانيال از اتاق بيرون رفت.سرم را بر روی سينه بيتا گذاشتم و تا میتوانستم گريستم.آرام كه گرفتم،تا خواستم بخوابم،مامان در حاليكه از نگاهش شراره های خشم می باريد،
در اتاق را باز كرد و به طرفم آمد.اينبار از ترس می لرزيدم.با غيظ پرسيد:
ـ باز چی شده،چرا فرياد می زدی؟
ـ وای مامان نمی دانی چه كابوس وحشتناكي بود.آنقدر ترسيدم كه از خواب پريدم.
چپ چپ نگاهم كرد و رفت.
سرم را زير پتو پنهان ساختم و تا می توانستم گريستم.شكی نداشتم كه مادر همه چيز را فهميده.از بخت بدم و زندگی ام نفرت داشتم،
ولی نمی توانستم از پدرام متنفر باشم،چون تنها اميد زندگي ام بود و بهانه ی زنده ماندنم.
صبح كه از خواب بيدار شدم،خجالت می كشيدم پيش بقيه بروم.چون می دانستم همه را از خواب پراندم و تا مرا ببينند،همه ازم خواهند پرسيد،چرا فرياد می كشيدم،زن عمو كه صدايم زد،سرم را انداختم پايين و رفتم سرسفره.تا سلام
كردم و نشستم.زيبا با سينی چایی آمد و كنارم نشست و همراه با لبخند زيركانه ای پرسيد:
ـ مهاجان ديشب داشتی خواب بد می ديد؟آخر طوری...
بيتا به كمكم آمد و گفت:
ـ زيبا جان،حالا صبحانه ات را بخور،بعد ازش می پرسيم.
تا خواستم صبحانه ام را بخورم،ژاله خانم از پله ها آمد پايين و تا مرا ديد،گفت:
ـ مهاجان خوبی؟
ـ بله ممنون.
ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.