❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.6K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_186 خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر: ـ بالاخره چی شد؟ با لبخند تلخی می گم: ـ خیلی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_187

هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز می شه و دکتر از اتاقش خارج می شه. همون جور که داره کتش رو می پوشه و سرش پایینه می گه:
ـ خانم رضایی من دیگه می ر...
سرشو بالا میاره و بهت زده می گه:
ـ تو هنوز این جایی؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ داشتم رفع زحمت می کردم. این قدر اصرار نکنید، من نمی خوام بمونم. نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین...
می پره وسط حرفم و با خنده می گه:
ـ برو بچه، از این خبرا نیست.
یه اخم تصنعی تحویلش می دم و می گم:
ـ مثلا شما دکتر مملکتین، این همه خسیسی دیگه نوبره!
می خنده و می گه:
ـ می ری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم می گم:
ـ احتیاجی به کتک نیست، خودم می رم.
با خنده می گه:
ـ پس زودتر.
ـ ای بابا، آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم.
منشی هم به خنده میفته. به طرف منشی بر می گردم و می گم:
ـ چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی می خواد چیزی بگه که دکتر با جدیت می گه:
ـ خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده، پولی هم ازش قبول نکن.
با ناراحتی به طرفش بر می گردم و می گم:
ـ آقای دکتر این جوری معذب می شم.
با اخم می گه:
ـ فرار که نمی کنی! ماه بعد ازت می گیرم.
ـ آخه...
دکتر:
ـ دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن.
نفسمو با حرص بیرون می دم و می گم:
ـ امان از دست شما.
با شیطنت می خنده و می گه:
ـ بهتره زودتر بری. دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره می سوزه!
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم. با صدای نسبتا بلندی می گم:
ـ وای دیرم شد.
دکتر:
ـ چه عجب، بالاخره فهمیدی!
با اخم می گم:
ـ آقای دکتر.
منشی با لبخندی مهربون می گه:
ـ فردا ساعت دو خوبه؟
ـ نمی شه چهار، چهار و نیم بیام؟

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_186 چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد. سیگار هم می سوخت. آن قدر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_187

انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
- نه. انگار واقعا پیر شدي. تازگیا خیلی گیر میدي. اعصاب نداري. بداخلاقی! بهونه گیري! بابا کی می خواي قبول کنی که من
بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟ کی می خواي قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟ چرا منو همین
جوري که هستم قبول نمی کنی؟ از چی می ترسی؟ اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود. من
محکومم به این زندگی! هنوز اینو نفهمیدي؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد. داد زد:
- یا خفه شو یا بزن به چاك!
کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
- باشه بابا. خفه میشم. فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
- کردستان!
مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد. خودم هم نفهمیدم چرا، اما با تمام وجود روي ترمز کوبیدم و با تحیر
گفتم:
- کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
- دیوانه! این چه طرز ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
- منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
- کردستان یکی از استان هاي غربی ایرانه. حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره. می خوام برم اونجا. منظورم
اینه.
شوخی خوبی نبود. اصلا شوخی خوبی نبود. آهسته گفتم:
- تو حالت خوش نیست. بیا برگردیم خونه. یه کم استراحت کن. بعد حرف می زنیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
- برو پایین.
چشمانم را بستم. اي خدا!
- دیاکو الان عصبانی هستی. می خواي بري اونجا چی کار؟ کردستان جاي من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
- کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_186 سروشم كه انگار آب و هواي آمريكا حسابي روش تاثير گذاشته بود بلافاصله رفت سمت ميز بار و واسه ي خودش يه ليوان ريخت و مشغول شد ... …
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_187

هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه پگاه اومد كنارم نشست و گفت :
- خيلی خوشحال شدم يه خانوم مجرد اومد تو جمع ...
لبخندي زدم و گفتم :
- حميرا خانومم كه مجردن!!
يه اخمي كرد و گفت :
- ولي اون سبكش يه من نميخوره
منظورش رو فهميدم و چشمكي زدم اونم خنديد و ادامه داد :
- شما چند سالتونه ؟
- 24 و شما؟
21 -
- تقريبا هم سن خواهر منيد ...
- ا؟ يه خواهر داريد؟!!
- آره فقط يه خواهر دارم!!
لبخندي زد و گفت :
- منم فط تو دنيا پژمان رو دارم ..
با تعجب من توضيح داد كه وقتي سه سالش بوده مادرش طي يه سانحه ي رانندگي از دنيا ميره و پدرش 2 سال بعد از فوت
مادرش با يه زن بيوه ازدواج ميكنه .. متاسفانه زن پدرش آدم جالبي نبوده و موقعي كه پگاه 15 ساله بوده و برادرش 20 سال كه
پدرش رو وادار ميكنه از ايران مهاجرت كنن و شرطم ميذاره بچه ها نبايد بيان .. از اون موقع به بعد پگاه با برادرش تنها زندگي
ميكنند و پدرشم سالي يه بار عيد ها 2 هفته اي مياد بهشون سر ميزنه....
براي اينكه از حال و هواي پدرش و غصه اي كه داشت در بيارمش و از طرفيم حس كنجكاويمو ارضا كنم رو كردم سمتش و گفتم
اين جمع داستانش چيه ؟
رو كرد بهم و گفت :
- از وقتي يادمه آقا بهزاد با دوستاش هرسال براي اسكي و برف بازي آخر هفته ها جمع ميشدن اينجا...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_186 پسره با لباسای پاره پوره ولو شده بود کف خونه ،اون یکیم که عین موش یه گوشه چپیده بود که یوقت اوخ نشه... رفتم سمت سوران…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_187

پوزخند زد و گفت:
این وسط فقط من بدم،به همه عالم و آدم اعتماد می کنی جز من ..
برای همه ملت دلسوزی میکنی غیر از من .
فکر می کردم بیای شیراز غمی ندارم ،فکرو خیالم کم میشه.
تک خنده ی دردآلودی زد و گفت:
کم که نشد زیادم شد.
فکر میکردم لجباز نیستی ولی هستی ،مغرور نیستی ولی هستی.
انقدر حرص خوردی و تو خودت ریختی که کارت به بیمار ستان
میکشه.اونوقت نخواستی 
پای اشتباهی که کردی وایستی و بهم بگی یه فکری برات کنم؟
جمله ،جمله کلماتش رو با حرص بیان می کرد
بهتر دونستم حالا که تا این حد عصبیه هیچ حرفی نزنم.
لبه تخت نشسته بود، سرشو ما بین
دستاش گرفت .با پاهاش تند تند رو زمین ضرب گرفته بود که نشون میداد عصبی و مضطربه.
از جاش بلند شد
یکم دور بر اتاق گشت ،انگار دنبال چیزی میگشت ناامید اومد گو شه تخت دراز کشید تازه فهمیدم میخواست پتویی چیزی پیدا کنه و چون پیدا نکرد اومد 
اینجا دراز کشید.حالا خوبه تخت بزرگ و دونفره بود.
دلم واقعا براش سوخت ،بغضم گرفت ،من چقدر اذیتش میکنم.از صبح سرکار ،بلافاصله بدون استراحت بیمارستان و الانم که اینجوری.
آروم و با یه لحن مظلوم صداش زدم:
ســـــوران؟؟؟
چشماشو بسته بود و ساعد دستش رو پیشونیش بود،انگشت دست دیگشو به 
معنای سکوت گذاشت رو لبش.
دیگه چیزی نگفتم؛یه نگاه به ساعت انداختم 2:۳۰دقیقه صبح بود .
صدای ترق و توروق تو سالن نشون میداد دارن میرن.
یه نگاه به سوران انداختم ،نفسای منظمش حاکی ازین بود که خوابیده.
یکم رفتم جلو ،دقیق شدم رو اعضای صورتش چقدر خوشگل خوابیده چقدر 
تو خواب مظلومه.
آروم زمزمه کردم :
خیلی دوستت دارم.
نوک انگشتم رو خیلی آروم گذاشتم رو لبای قلوه ایش و برداشتم،
قسمتی از انگشتم که رو لبش بود بوسیدم و برگشتم سرجام سرم به شدت درد می کرد .
مانتومو دراوردم یه تیشرت استین کوتاه زیرش داشتم.
پاییز بود و هوا تقریبا سرد شده بود.
پتوی تخت رو کشیدم رو سوران انقدر عمیق خوابش برده بود حتی تکونم 
نخورد.
خودمم رفتم زیر پتو و سر دیگه تخت چسبیده به دیوار دراز کشیدم.
یه حس عجیبی داشتم حالل که اینجا دقیق کنار من خوابیده،ته دلم قلقلک 
میومد یه حسی شبیهه اینکه دلت هری بریزه.چقدر دلم میخوا ست تو بغلش  بخوابم.این اولین باریه که خوابیدنشو میبینم .
واااای ،من خیلی بیجنبه‌ام ،
بیا وقتی میگم من بخودم اعتماد ندارم دروغ  نگفتم.
واقعا گاهی وسوسه میشدم برم بغلش کنم ولی جلوی خودمو میگرفتم.
چشمام داشت گرم میشد که با صدای سارا دوباره چشم باز کردم‌‌‌...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_186 شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور. بيتا كه دستم را گرفت ترسيدم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_187

ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.
-  از اين بابت مشكلی نيست.من نگران تو شدم،چون انگار از عمق وجودت فرياد می زدی.
مامان چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
ـ ژاله جون،مها مدتی ست كه اينطور شده.
ـ مگر چند بار اين مشكل برايش پيش آمده؟
ـ دو سه باری هست.
ـ پس چرا او را نمی بری پيش يك دكتر متخصص؟
ـ زيربار نمی رود و می گويد مشكلی ندارم.
آنها گرم گفتگو بودند كه از فرصت استفاده كردم،به طبقه بالا رفتم و برای اينكه فرصت فكر كردن داشته باشم،روی تخت بيتا دراز كشيدم و با فكر پدرام خوابيدم.
زمان را از دست داده بودم.وقتی بيدار شدم،چشمهايم می سوخت.حوصله حرف زدن با كسب را نداشتم.تا در اتاق باز
شد،چشمهايم را بستم و بعد صدای صحبت دانيال و بيتا را شنيدم.
بيتا گفت:
ـ خوابش برده،خب طفلكی شبها اصلا نمی تواند بخوابد.
دانيال گفت:
ـ يواش تر.سرو صدا نكن.بيا برويم.
از اينكه می ديدم برايم دل می سوزانند،بيشتر ناراحت شدم.دوبار خوابم برد.غروب كه شد،دلم گرفت.هيچ كس حواسش به من نبود.لباس پوشيدم و بی آنكه كسی متوجه شود،در را آهسته پشت سرم بستم و راه دريا را در پيش
گرفتم.
هوا گرم و دلچسب بود و دريا آرام و بی موج،
انگار در دنيا فقط دريا و پدرام تسكين دهنده روح ناآرامم بودند.
در ساحل جمعيت موج می زد.به نظر می رسيد همه غروب دريا را دوست دارند.با بی ميلی از آنجا دل كندم،چون می ترسيدم مادرم نگران شود،راه برگشت را در پيش گرفتم كه ديدم بيتا و دانيال دارند به طرف من می آيند.
بيتا با لبخند گفت:
ـ شب بخير.پس چرا تنها رفتی.راستی مادرت پرسيد كجايی.گفتم،قرار بود با هم برويم كنار دريا،تو زودتر رفتی،ما هم
الان داريم می رويم.خب حالا برای اينكه دروغ نگفته باشيم بيا برويم با هم گشتی بزنيم.
از اينكه بيتا مرا می فهميد و هوايم را داشت،خوشحال شدم.قدم زنان برخلاف جهت خانه،به راه افتاديم.بيتا مدتی با
خودش كلنجا رفت،انگار می خواست چيزی بپرسد.پيشدستی كردم و گفتم:
ـ بيتا جان چيزی می خواستی بگويی؟
ـ راستش نمی دانم چطور بگويم،ولی اميدوارم خودت فهميده باشی كه چقدر دوستت دارم ودلم نمی خواهد هيچ وقت
شاهد ناراحتی ات باشم.اگر كمكی از دست من برمی آيد بگو.
ـ تا حالا هم خيلی به من لطف كردی.
ـ نمي دانم اجازه دارم يك سوال ازت بپرسم يا نه؟
ـ بپرس،منتظرم.
مدتی اين پا آن پا كرد،تا بالاخره گفت:
ـ میدانم فضولی ست.اگر دلت نخواست می تواني جواب ندهی،راستش از تو چه پنهان خيلی دلم می خواهد بدانم چه اتفاقی در زندگی ات افتاده كه تا به اين حد روی روح و روانت اثر گذاشته كه اينطور تو را بهم ريخته؟
تا خواستم جوابش را بدهم،چشمم به دانيال افتاد.اصلا يادم رفته بود كه دانيال هم با ما همراه است.
بيتا منظورم را فهميد و گفت:
ـ ممكن است چند لحظه ما را تنها بگذاری دانيال؟
به اعتراض گفتم:
-  نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.