❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_188 منشی نگاهی به دکتر می ندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون می ده. منشی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_189
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم. می دونم درست می گه. بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمی کنند. هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن، فقط بهشون عادت کرده بودم.
به قول دکتر یه عادت بد! یه جورایی حس می کنم معتاد اون قرصا شدم.
دکتر:
ـ جوابمو ندادی!
با ناراحتی می گم:
ـ حق با شماست.
دکتر:
ـ خوبه، فکر می کردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی.
ـ حس می کنم بهشون عادت کردم.
دکتر لبخندی می زنه و می خواد چیزی بگه که می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ خودم می دونم باید عادت های خوب رو جایگزین عادت های بد بکنم.
می خنده و می گه:
ـ خوشم میاد که درست رو زود یاد می گیری.
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی می گه:
ـ اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی.
ـ چه جوری؟
دکتر:
ـ برای این که کم تر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی. سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری!
یه خرده فکر می کنه و می گه:
ـ مثلا من با خوندن کتاب های روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش می کنم.
زمزمه وار می گم:
ـ بچه خر خون، بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ دارم می شنوما!
با تعجب نگاش می کنم که شونه ای بالا می ندازه. شرم زده نگامو ازش می گیرم که می گه:
ـ خوبیه گوشای تیز همینه دیگه.
چیزی نمی گم. حس می کنم صورتم از خجالت سرخ شده. خندشو قورت می ده و سعی می کنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه می گه:
ـ تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی می گم:
ـ شرمن...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ فراموشش کن، نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_189
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم. می دونم درست می گه. بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمی کنند. هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن، فقط بهشون عادت کرده بودم.
به قول دکتر یه عادت بد! یه جورایی حس می کنم معتاد اون قرصا شدم.
دکتر:
ـ جوابمو ندادی!
با ناراحتی می گم:
ـ حق با شماست.
دکتر:
ـ خوبه، فکر می کردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی.
ـ حس می کنم بهشون عادت کردم.
دکتر لبخندی می زنه و می خواد چیزی بگه که می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ خودم می دونم باید عادت های خوب رو جایگزین عادت های بد بکنم.
می خنده و می گه:
ـ خوشم میاد که درست رو زود یاد می گیری.
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی می گه:
ـ اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی.
ـ چه جوری؟
دکتر:
ـ برای این که کم تر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی. سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری!
یه خرده فکر می کنه و می گه:
ـ مثلا من با خوندن کتاب های روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش می کنم.
زمزمه وار می گم:
ـ بچه خر خون، بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ دارم می شنوما!
با تعجب نگاش می کنم که شونه ای بالا می ندازه. شرم زده نگامو ازش می گیرم که می گه:
ـ خوبیه گوشای تیز همینه دیگه.
چیزی نمی گم. حس می کنم صورتم از خجالت سرخ شده. خندشو قورت می ده و سعی می کنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه می گه:
ـ تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی می گم:
ـ شرمن...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ فراموشش کن، نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_188 ستگیره را کشید و گفت: - کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه. البته که نمی رفتم. هرچند…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_189
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم
اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام
اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان
حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر
راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه
کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد
چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش را
بگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها و
گلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_189
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم
اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام
اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان
حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر
راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه
کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد
چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش را
بگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها و
گلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_188 رو كرد بهم و گفت : - از وقتي يادمه آقا بهزاد با دوستاش هرسال براي اسكي و برف بازي آخر هفته ها جمع ميشدن اينجا... ماهم چون پژمان…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_189
كه بهزاد رو كرد سمت ما و گفت :
- اگه زحمتي نيست خانوما بساط ناهارو راه ميندازين ؟؟؟!!
نسترن خنديد و گفت :
- بله آقا بهزاد چرا كه نه ..
ماهرخ ادامه داد :
- بهزاد؟؟!! مگه قرار نبود زنيتتو توي اين محفل به رخ بكشي؟؟؟!!
بهروز در ادامه گفت :
- آره بهزاد قرار بود برات شوهر پيدا كننا!!!
بهزاد خنديد و گفت :
- باشه بابا تسليم!! من غلط كردم!! همه ي كارا با خودم!!!
بعدم رفت توي آشپزخونه ... نسترن رو كرد به ماهرخ و گفت :
- گناه داره بابا بريم كمكش..
ماهرخ خنديد و گفت :
- آره.. بيچاره بس كه اين پسر گله حرف رو حرف منم نه نياورد بعدم رو كرد به ما و گفت :
- شمام مياين؟!!
با موافقت ما چهار تايي رفتيم توي آشپزخونه كه درست سمت چپ راهروي ورودي قرار داشت .. بهزاد كه مارو ديد تشكري و
كرد برگشت پيش ساير آقايون با كمك همديگه غذاهارو توي ظرف ها كشيديم و برديم سر ميز بعد ازايكه همه چي آماده شد
نسترن رو كرد به جمع آقايون كه اونور سالن بودن با يه بفرماييد دعوتشون كرد براي صرف نهار بر حسب اتفاق سر ميز غذا من
درست رو بروي سروش قرار گرفتم و زير نگاه نافذش كه در اثر خوردن مشروب يكمم تب دار شده بود تقريبا غذا از گلوم
پايين نرفت البته اين نكته از ديدش غافل نموند و رو كرد سمتم و گفت :
- كيانا خانوم؟!! براتون كتلت بذازم انگار سالاد الويه دوست ندارين ...
نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- نه دوست دارم .. ممنونم..
لبخندي زد و گفت :
- آخه فقط با غذاتون بازي ميكنيد ..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_189
كه بهزاد رو كرد سمت ما و گفت :
- اگه زحمتي نيست خانوما بساط ناهارو راه ميندازين ؟؟؟!!
نسترن خنديد و گفت :
- بله آقا بهزاد چرا كه نه ..
ماهرخ ادامه داد :
- بهزاد؟؟!! مگه قرار نبود زنيتتو توي اين محفل به رخ بكشي؟؟؟!!
بهروز در ادامه گفت :
- آره بهزاد قرار بود برات شوهر پيدا كننا!!!
بهزاد خنديد و گفت :
- باشه بابا تسليم!! من غلط كردم!! همه ي كارا با خودم!!!
بعدم رفت توي آشپزخونه ... نسترن رو كرد به ماهرخ و گفت :
- گناه داره بابا بريم كمكش..
ماهرخ خنديد و گفت :
- آره.. بيچاره بس كه اين پسر گله حرف رو حرف منم نه نياورد بعدم رو كرد به ما و گفت :
- شمام مياين؟!!
با موافقت ما چهار تايي رفتيم توي آشپزخونه كه درست سمت چپ راهروي ورودي قرار داشت .. بهزاد كه مارو ديد تشكري و
كرد برگشت پيش ساير آقايون با كمك همديگه غذاهارو توي ظرف ها كشيديم و برديم سر ميز بعد ازايكه همه چي آماده شد
نسترن رو كرد به جمع آقايون كه اونور سالن بودن با يه بفرماييد دعوتشون كرد براي صرف نهار بر حسب اتفاق سر ميز غذا من
درست رو بروي سروش قرار گرفتم و زير نگاه نافذش كه در اثر خوردن مشروب يكمم تب دار شده بود تقريبا غذا از گلوم
پايين نرفت البته اين نكته از ديدش غافل نموند و رو كرد سمتم و گفت :
- كيانا خانوم؟!! براتون كتلت بذازم انگار سالاد الويه دوست ندارين ...
نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- نه دوست دارم .. ممنونم..
لبخندي زد و گفت :
- آخه فقط با غذاتون بازي ميكنيد ..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_188 واقعا گاهی وسوسه میشدم برم بغلش کنم ولی جلوی خودمو میگرفتم. چشمام داشت گرم میشد که با صدای سارا دوباره چشم باز کردم...…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_189
وگرنه که اگه فقط جسمم رو میخواست خیلی راحت میتونست هرکار میخواد بکنه اما تابحال هرکاریم کرده با رضایت خودم بوده.
بعد از این دیگه بخوامم نمیتونم ازش جدا باشم .بالاخره یه فکری واسه
توضیحاتی که قرار به بابا بدم پیدا میکنم چون دیر یا زود بابت اتفاقای دیشب مواخذه میشم.
سرخوش و سرحال از تخت پریدم پایین و رفتم جلوی آینه موهامو بالا جمع کردم و محکم بستم ،شلوار جینی که از دیشب تنم بود با یه شلوارک عوض کردم و رفتم دستشویی بعد از انجام کارای مربوطه رفتم سر یخچال و خریدای
دیشبو جابجا کردم و یه صبحونه مفصل خوردم،
دکتر گفت باید به خودم برسم دیگه!!!
ازاونجایی که امروز کلاسام بعد از ظهر بود فرصت مناسب برای انجام دادن کارام داشتم.
بعد از صبحونه رفتم چمدونام رو در آوردم ،یه آهنگ خوشگل واسه خودم پلی کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
همینطور مشغول بودم باخودم میخوندم و هراز گاهی میرقصیدم و کار می کردم.
گوشیم زنگ خورد...سوران بود.
به سرعت رعد رفتم سمتش وبا خوشحالی جواب دادم:
الو ،سلام خوبی عشقممممم...
خیلی خشک و جدی:
سلام ،خوبم ...بیدار شدی؟
لبخندم اتوماتیک وار قطع شد.
ازین که حالشو پرسیدم و حالمو نپرسید بدضدحال خوردم.به طعنه گفتم:ممنونازاحوالپرسیاتمنمخوبم.
چند لحظه مکث کرد و گفت زنگ زدم یادآوری کنم قرصات یادت نره.
صبحونه هم بخور
دوباره نیش شل شد ،خوبم به فکرمه من دارو هام یادم نبود ولی اون
یادشه.فقط میخواد به اصطلاح تنبیهم کنه
تمام وسایلمو جمع کردم و تصمیم گرفتم امروزو برای اولین بار تو عمرم خودم برای خودم غذا درست کنم .
رفتم تو اینترنت و دستور پخت قورمه سبزی و سرچ کردم.خوبه که تمام موادشو داشتم .
با دقت و حوصله شروع کردم آ شپزی کردن خندم گرفته بود انگار که میخوام عمل جراحی کنم.چنان دقتی بخرج دادم که در عمل جراحی نخواهم داد.
کارام که تموم شدبه مامان زنگ زدم و کلی حرفیدم خدارو شکر انگار از هیچی خبر نداشت ولی مطمعنا بابا میدونه و تا شب بهم زنگ میزنه ..
رفتم یه دوش گرفتم .از حموم که اومدم بیرون از بوی غذا خودمم کیف کردم
یعنی یه قورمه سبزی جا افتاده ای شده بود که حررررف نداشت.
حیف که سوران لان عنقه وگرنه حتما دعوتش می کردم باهم اولین دستپختمو بخوریم.
تو آشپزخونه بودم که زنگ در به صدا درومد.!!!
یعنی کی میتونست باشه؟؟؟
از چشمی در نگاه کردم ،اوووه سوران بود!!اینجا چی کار میکنه؟؟؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_189
وگرنه که اگه فقط جسمم رو میخواست خیلی راحت میتونست هرکار میخواد بکنه اما تابحال هرکاریم کرده با رضایت خودم بوده.
بعد از این دیگه بخوامم نمیتونم ازش جدا باشم .بالاخره یه فکری واسه
توضیحاتی که قرار به بابا بدم پیدا میکنم چون دیر یا زود بابت اتفاقای دیشب مواخذه میشم.
سرخوش و سرحال از تخت پریدم پایین و رفتم جلوی آینه موهامو بالا جمع کردم و محکم بستم ،شلوار جینی که از دیشب تنم بود با یه شلوارک عوض کردم و رفتم دستشویی بعد از انجام کارای مربوطه رفتم سر یخچال و خریدای
دیشبو جابجا کردم و یه صبحونه مفصل خوردم،
دکتر گفت باید به خودم برسم دیگه!!!
ازاونجایی که امروز کلاسام بعد از ظهر بود فرصت مناسب برای انجام دادن کارام داشتم.
بعد از صبحونه رفتم چمدونام رو در آوردم ،یه آهنگ خوشگل واسه خودم پلی کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
همینطور مشغول بودم باخودم میخوندم و هراز گاهی میرقصیدم و کار می کردم.
گوشیم زنگ خورد...سوران بود.
به سرعت رعد رفتم سمتش وبا خوشحالی جواب دادم:
الو ،سلام خوبی عشقممممم...
خیلی خشک و جدی:
سلام ،خوبم ...بیدار شدی؟
لبخندم اتوماتیک وار قطع شد.
ازین که حالشو پرسیدم و حالمو نپرسید بدضدحال خوردم.به طعنه گفتم:ممنونازاحوالپرسیاتمنمخوبم.
چند لحظه مکث کرد و گفت زنگ زدم یادآوری کنم قرصات یادت نره.
صبحونه هم بخور
دوباره نیش شل شد ،خوبم به فکرمه من دارو هام یادم نبود ولی اون
یادشه.فقط میخواد به اصطلاح تنبیهم کنه
تمام وسایلمو جمع کردم و تصمیم گرفتم امروزو برای اولین بار تو عمرم خودم برای خودم غذا درست کنم .
رفتم تو اینترنت و دستور پخت قورمه سبزی و سرچ کردم.خوبه که تمام موادشو داشتم .
با دقت و حوصله شروع کردم آ شپزی کردن خندم گرفته بود انگار که میخوام عمل جراحی کنم.چنان دقتی بخرج دادم که در عمل جراحی نخواهم داد.
کارام که تموم شدبه مامان زنگ زدم و کلی حرفیدم خدارو شکر انگار از هیچی خبر نداشت ولی مطمعنا بابا میدونه و تا شب بهم زنگ میزنه ..
رفتم یه دوش گرفتم .از حموم که اومدم بیرون از بوی غذا خودمم کیف کردم
یعنی یه قورمه سبزی جا افتاده ای شده بود که حررررف نداشت.
حیف که سوران لان عنقه وگرنه حتما دعوتش می کردم باهم اولین دستپختمو بخوریم.
تو آشپزخونه بودم که زنگ در به صدا درومد.!!!
یعنی کی میتونست باشه؟؟؟
از چشمی در نگاه کردم ،اوووه سوران بود!!اینجا چی کار میکنه؟؟؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_188 - نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_189
.حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟
- اگر يادت باشد بهت گفتم،بعضی حرفها را نمی شود زد،به نظر من دنيا بدون عشق اصلا ارزشی ندارد.
ـ خيلي دلم می خواست آنقدر بهت نزديك بودم كه حرفی را ناگفته،باقی نگذاری.
نمی دانستم اگر همه ي ماجرا را می شنيد،چطور در مورد من قضاوت می كرد.آيا حق را به من می داد كه هنوز پدرام را دوست داشته باشم!
بعد از ناهار كه به خانه برگشتيم،مامان بدجوری به فكر فرو رفته بود.بالاخره سكوت را شكست و گفت:
ـ اينجا خانه ی ما بود و اين هم اتاق من.در هفده سالگی ازدواج كردم.برايم جدايی از خانواده ام،خيلی سخت بود.ببينم
بيتا يا زيبا در مورد گذشته من چيزی به تو نگفتند؟
ـ نه،مثلا چی؟
ـ هيچی.شايد آنها هم چيزی از پدر و مادرهايشان نشنيده اند.
چند هفته ای از اقامت ما در آنجا گذشت.احساس می كردم دانيال هميشه حواسش به من است،از طرفی نگاه او به من،هميشه نگاه خشمگين زيبا را هم به دنبال داشت كه در واقع تصور می كرد من و دانيال از هم خوشمان می آيد.دلم
می خواست می توانستم بهش بفهمانم كه دلم جاب ديگری گروست و به غير از مرد محبوبم نمی توانم كس ديگری را در قلبم جا بدهم،ولی روز به روز بيشتر طرز نگاه و حضورش برايم سنگين تر می شد.تا اينكه يك روز كه مامان داشت با
دخترعمويش پريسا قدم می زد و من در ساحل دريا تنها نشسته بودم.زيبا لبخندزنان به طرفم آمد و گفت:
ـ داری دريا می گيری؟
باتعجب پرسيدم:
ـ چی كار می كنم؟
ـ مگر همه آفتاب نمی گيرند،خب تو هم داری دريا می گيری،درست است؟
ـ شايد چون من بيشتر از بقيه دريا را دوست دارم.
ـ برعكس من،كه چندان علاقه ای به آن ندارم.خب اينجا بهت خوش می گذرد؟
ـ خوش!نمی دانم.
- منظورت اين است كه اينجا خوب نيست.
ـ اشتباه نكن،منظورم اين است،اين را كه اوقات خوشی دارم يا نه،نمی دانم.
ـ بهت نمی آيد بی معرفت باشی.آخر اينجا همه تو را دوست دارند.
از حرفهايش حرص می خوردم و از تفسيرهای غلط اش كلافه بودم.با وجود اين آرامشم را حفظ كردم و گفتم:
ـ لطف دارند.من هم همه را دوست دارم.
ـ باز جای شكرش باقی ست.راستش من يك مدت خيلی سعی كردم در دل بعضی ها جا باز كنم،ولی نشد.انگار قلبشان از سنگ هم سخت تر است.
ـ مطمئن باش،قلب هر كس يك دريچه ای دارد كه بشود از آنجا وارد شد.
ـ اين را كه می دانم.راستش خودم را كشتم تا در قلب يكی جا شوم،اما انگار قدرت جاذبه يك نفر ديگر بيشتر از من بود.
فهميدم كه می خواهد سر حرف را باز كند.از چهره اش هم كه كم كم داشت عبوس می شد،خواندم كه چه هدفی دارد.حرفی نزدم تا واضح تر مقصودش را بيان كند.نو خورشيد مستقيم به چشمم می تابيد پشت به دريا نشستم و منتظر ماندم.
چند لحظه سكوت كرد و به فكر فرو رفت،سپس گفت:
ـ می دانی مها،من اصلا دوست ندارم با كلمات بازی كنم و بعد تازه بفهمم كه طرف چيزی از حرفهايم نفهميده،می خواهم
بی تعارف راست و پوست كنده حرفم را بزنم.
ـ بگو،گوشم با توست.
ـ چه خوب كه حرف همديگر را می فهميم.چه مدت است شما اينجا هستيد؟
ـ يك ماهی می شود.
ـ بله،يك ماه.گرچه مهم نيست چه مدت.مهم اين است كه در ظرف يك ماه كسی بتواند خودش را در دل همه جا كند.
كم كم داشتم كنترلم را از دست می دادم.خيلی سعی كردم آرام باشم و عكس العمل بدی نشان ندهم.در جواب گفتم:
- من سعی نكردم خودم را در دل كسی جا كنم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_189
.حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟
- اگر يادت باشد بهت گفتم،بعضی حرفها را نمی شود زد،به نظر من دنيا بدون عشق اصلا ارزشی ندارد.
ـ خيلي دلم می خواست آنقدر بهت نزديك بودم كه حرفی را ناگفته،باقی نگذاری.
نمی دانستم اگر همه ي ماجرا را می شنيد،چطور در مورد من قضاوت می كرد.آيا حق را به من می داد كه هنوز پدرام را دوست داشته باشم!
بعد از ناهار كه به خانه برگشتيم،مامان بدجوری به فكر فرو رفته بود.بالاخره سكوت را شكست و گفت:
ـ اينجا خانه ی ما بود و اين هم اتاق من.در هفده سالگی ازدواج كردم.برايم جدايی از خانواده ام،خيلی سخت بود.ببينم
بيتا يا زيبا در مورد گذشته من چيزی به تو نگفتند؟
ـ نه،مثلا چی؟
ـ هيچی.شايد آنها هم چيزی از پدر و مادرهايشان نشنيده اند.
چند هفته ای از اقامت ما در آنجا گذشت.احساس می كردم دانيال هميشه حواسش به من است،از طرفی نگاه او به من،هميشه نگاه خشمگين زيبا را هم به دنبال داشت كه در واقع تصور می كرد من و دانيال از هم خوشمان می آيد.دلم
می خواست می توانستم بهش بفهمانم كه دلم جاب ديگری گروست و به غير از مرد محبوبم نمی توانم كس ديگری را در قلبم جا بدهم،ولی روز به روز بيشتر طرز نگاه و حضورش برايم سنگين تر می شد.تا اينكه يك روز كه مامان داشت با
دخترعمويش پريسا قدم می زد و من در ساحل دريا تنها نشسته بودم.زيبا لبخندزنان به طرفم آمد و گفت:
ـ داری دريا می گيری؟
باتعجب پرسيدم:
ـ چی كار می كنم؟
ـ مگر همه آفتاب نمی گيرند،خب تو هم داری دريا می گيری،درست است؟
ـ شايد چون من بيشتر از بقيه دريا را دوست دارم.
ـ برعكس من،كه چندان علاقه ای به آن ندارم.خب اينجا بهت خوش می گذرد؟
ـ خوش!نمی دانم.
- منظورت اين است كه اينجا خوب نيست.
ـ اشتباه نكن،منظورم اين است،اين را كه اوقات خوشی دارم يا نه،نمی دانم.
ـ بهت نمی آيد بی معرفت باشی.آخر اينجا همه تو را دوست دارند.
از حرفهايش حرص می خوردم و از تفسيرهای غلط اش كلافه بودم.با وجود اين آرامشم را حفظ كردم و گفتم:
ـ لطف دارند.من هم همه را دوست دارم.
ـ باز جای شكرش باقی ست.راستش من يك مدت خيلی سعی كردم در دل بعضی ها جا باز كنم،ولی نشد.انگار قلبشان از سنگ هم سخت تر است.
ـ مطمئن باش،قلب هر كس يك دريچه ای دارد كه بشود از آنجا وارد شد.
ـ اين را كه می دانم.راستش خودم را كشتم تا در قلب يكی جا شوم،اما انگار قدرت جاذبه يك نفر ديگر بيشتر از من بود.
فهميدم كه می خواهد سر حرف را باز كند.از چهره اش هم كه كم كم داشت عبوس می شد،خواندم كه چه هدفی دارد.حرفی نزدم تا واضح تر مقصودش را بيان كند.نو خورشيد مستقيم به چشمم می تابيد پشت به دريا نشستم و منتظر ماندم.
چند لحظه سكوت كرد و به فكر فرو رفت،سپس گفت:
ـ می دانی مها،من اصلا دوست ندارم با كلمات بازی كنم و بعد تازه بفهمم كه طرف چيزی از حرفهايم نفهميده،می خواهم
بی تعارف راست و پوست كنده حرفم را بزنم.
ـ بگو،گوشم با توست.
ـ چه خوب كه حرف همديگر را می فهميم.چه مدت است شما اينجا هستيد؟
ـ يك ماهی می شود.
ـ بله،يك ماه.گرچه مهم نيست چه مدت.مهم اين است كه در ظرف يك ماه كسی بتواند خودش را در دل همه جا كند.
كم كم داشتم كنترلم را از دست می دادم.خيلی سعی كردم آرام باشم و عكس العمل بدی نشان ندهم.در جواب گفتم:
- من سعی نكردم خودم را در دل كسی جا كنم.