❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_191 از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_192
دستی برای دکتر تکون می دم و خالف جهت مسیری که دکتر حرکت می کنه راه میفتم. همون جور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت چهار و ده دقیقه هست و من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم! ده دقیقه ای طول می کشه تا به ایستگاه برسم. چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس می شم و توی اون چند دقیقه سعی می کنم به چیزای خوب فکر کنم. به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم. خدا رو شکر اتوبوس زود می رسه و سوار اتوبوس می شم و بلیط رو به کمک راننده می دم. روی یکی از صندلی های خالی می شینم و به بیرون نگاه می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. الان که فکر می کنم می بینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده. آشنایی با مهربان، آشنایی با دکتر، برگشت ماندانا! می خوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم. درسته فردا می خوام به شرکت مهرآسا برم؛ ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم می بینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره. درسته مونا مادر واقعیم نیست؛ ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه.
درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود؛ اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم. آره، می خوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم. فقط خودم می تونم مسیر زندگیم رو عوض کنم. با تلقین ای که نمی شه، که نمی تونم، که همه چی بده، فقط و فقط روحیم ضعیف می شه. با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام. نگاهی به اطراف می ندازم. از اتوبوس پیاده می شم و به ایستگاه بعدی می رم. بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر می رسم. آدرس رو از کیفم در میارم و نگاهی بهش می ندازم. پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا می کنم. یه محله ی قدیمی که توش فقر و گرسنگی بی داد می کنه. با این که تجمل زیادی در لباسام دیده نمی شه؛ ولی به راحتی می شه فهمید که اهل این محل نیستم. تفاوت ها رو می شه از رفتار و کردارم دید. ای کاش امروز مثل روزای قبل لباس می پوشیدم! از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد، دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم. من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر می رسم. آدرس سر راست نیست. ترجیح می دم از یه نفر بپرسم. نگاهی به دور و بر می ندازم. چشمم به یه بقالی میفته. لبخندی رو لبم می شینه. به سمت بقالی می رم و به پیرمردی که داخل بقالی هست می گم:
- سلام حاج آقا.
نگاهی به من می ندازه و اخماش تو هم می ره با همون اخمش می گه:
ـ سلام، چی می خوای؟
نمی دونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر می رسه! با تعجب می گم:
ـ چیز خاصی نمی خوام، فقط می خواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_192
دستی برای دکتر تکون می دم و خالف جهت مسیری که دکتر حرکت می کنه راه میفتم. همون جور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت چهار و ده دقیقه هست و من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم! ده دقیقه ای طول می کشه تا به ایستگاه برسم. چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس می شم و توی اون چند دقیقه سعی می کنم به چیزای خوب فکر کنم. به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم. خدا رو شکر اتوبوس زود می رسه و سوار اتوبوس می شم و بلیط رو به کمک راننده می دم. روی یکی از صندلی های خالی می شینم و به بیرون نگاه می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. الان که فکر می کنم می بینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده. آشنایی با مهربان، آشنایی با دکتر، برگشت ماندانا! می خوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم. درسته فردا می خوام به شرکت مهرآسا برم؛ ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم می بینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره. درسته مونا مادر واقعیم نیست؛ ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه.
درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود؛ اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم. آره، می خوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم. فقط خودم می تونم مسیر زندگیم رو عوض کنم. با تلقین ای که نمی شه، که نمی تونم، که همه چی بده، فقط و فقط روحیم ضعیف می شه. با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام. نگاهی به اطراف می ندازم. از اتوبوس پیاده می شم و به ایستگاه بعدی می رم. بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر می رسم. آدرس رو از کیفم در میارم و نگاهی بهش می ندازم. پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا می کنم. یه محله ی قدیمی که توش فقر و گرسنگی بی داد می کنه. با این که تجمل زیادی در لباسام دیده نمی شه؛ ولی به راحتی می شه فهمید که اهل این محل نیستم. تفاوت ها رو می شه از رفتار و کردارم دید. ای کاش امروز مثل روزای قبل لباس می پوشیدم! از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد، دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم. من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر می رسم. آدرس سر راست نیست. ترجیح می دم از یه نفر بپرسم. نگاهی به دور و بر می ندازم. چشمم به یه بقالی میفته. لبخندی رو لبم می شینه. به سمت بقالی می رم و به پیرمردی که داخل بقالی هست می گم:
- سلام حاج آقا.
نگاهی به من می ندازه و اخماش تو هم می ره با همون اخمش می گه:
ـ سلام، چی می خوای؟
نمی دونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر می رسه! با تعجب می گم:
ـ چیز خاصی نمی خوام، فقط می خواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_191 - چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟ یادم بود. از جا پرید.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_192
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
- تو ندیدي. من دیدم. یکی یکی، دو تا دو تا، دسته جمعی، من دیدم. دیدم چی کارش کردن.
تلو تلو می خورد. عین مردي که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد.
- موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن. همون موهایی که گاهی تو شونه می کردي.
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
- من دیدم دیاکو. دیدم که چاقو در آوردن.
دستش را دراز کرد. به سمتی که مادرم بود.
- جلوي چشم من. دیدم. دیدم دیاکو.
صدایش ضعیف می شد. داشتم میمردم، اما از ترس مرگ او جان گرفتم. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و محکم
تکانش دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. گریه کن عزیزم. گریه کن داداش.
چشم هایش را باز کرد. چشم هاي خون گرفته و نابود شده اش را.
- جلوي چشم دو تا پسرش، جلوي چشم من و تو، هم بهش تجاوز کردن، هم کشتنش.
خدایا چطور تمام آن روز، این طور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟ بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. تو رو به روح مامان گریه کن.
رگ هاي پیشانی اش بیرون زد. رگ هاي روي فکش هم همین طور. دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد. به
دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
- بی غیرت!
فریادش همچون دندان هاي نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
- ترسو!
... -
- بزدل!
... -
- بی ناموس!
یقه پیراهنم را میان مشت هایش گرفت. دیوانه شده بود.
- چطور تونستی بی خیال توي اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوي اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد. از شدت درد جمع شدم.
- چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_192
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
- تو ندیدي. من دیدم. یکی یکی، دو تا دو تا، دسته جمعی، من دیدم. دیدم چی کارش کردن.
تلو تلو می خورد. عین مردي که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد.
- موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن. همون موهایی که گاهی تو شونه می کردي.
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
- من دیدم دیاکو. دیدم که چاقو در آوردن.
دستش را دراز کرد. به سمتی که مادرم بود.
- جلوي چشم من. دیدم. دیدم دیاکو.
صدایش ضعیف می شد. داشتم میمردم، اما از ترس مرگ او جان گرفتم. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و محکم
تکانش دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. گریه کن عزیزم. گریه کن داداش.
چشم هایش را باز کرد. چشم هاي خون گرفته و نابود شده اش را.
- جلوي چشم دو تا پسرش، جلوي چشم من و تو، هم بهش تجاوز کردن، هم کشتنش.
خدایا چطور تمام آن روز، این طور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟ بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. تو رو به روح مامان گریه کن.
رگ هاي پیشانی اش بیرون زد. رگ هاي روي فکش هم همین طور. دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد. به
دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
- بی غیرت!
فریادش همچون دندان هاي نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
- ترسو!
... -
- بزدل!
... -
- بی ناموس!
یقه پیراهنم را میان مشت هایش گرفت. دیوانه شده بود.
- چطور تونستی بی خیال توي اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوي اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد. از شدت درد جمع شدم.
- چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_191 بعد از رسيدن به محلي كه قرار بود بازي كنيم .. منتظر شديم تا بقيه ام برسن و قرار برين شد سه دسته ي چهارتايي بشيم. وازونجاييم كه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_192
- حالا مشخص ميشه .. كيانا .. مواظب خودت باش من خشن بازي ميكنما... بهتر بود ميومدي اينجا .. تا از گلوله هام در امان باشی
.. خلاصه بعدن نگي نگفتي ... بعدم نگاهي به سروش كرد و ادامه داد :
- و تو آقا سروش ... ميترسم آخرش از حرفات پشيمون شي!!!
سروش خنديد و گفت :
- خواهيم ديد!!!
با اين حرفشون بازي شروع شد و هر گروهي يه جا سنگر گرفت و شروع كرد به گوله برفي درست كردن و نشونه رفتن موقعي
كه ما پشت سنگرمون رفتيم سروش رو كرد به من و پگاه و گفت :
- شما گوله برفي درست كنين نشونه گيري با من و بهزاد .. بهزادم كه انگار چندان از حضور سروش توي تيمش راضي نبود
شونه اي انداخت بالا و گفت :
- فكر بدي نيست ..
بر خلاف انتظار همه سروش اونقدر تو نشونه گيري خوب بود كه همه يه دفعه اي طعم ضربه هاي محكمش رو چشيده بودن البته
مجدم تلاششو ميكرد .. توي همين گير و دار منم هوس كردم تلافي صبح رو سر مجد دربيارم واسه ي همين با يه گوله برفي
بزرگ از سنگرم اومدم بيرون تا بيام چشم بندازم مجد رو پيدا كنم يه گوله برفي به چه بزرگي خورد توي سرم و با صورت پخش
زمين شدم .. سروش كه انگار حواسش به من بود رو كرد به كسي كه اينكارو كرده و در حالي كه ميومد سمت من گفت :
- قرار نبود بزنيم تو سر و صورتا ...
سروش كه بهم رسيد آروم بازومو گرفت و بلندم كرد و با چشماي تب دارش نگاهي بهم كرد و گفت :
- خوبي خانوم؟؟!!
صداي مجد كه به وضوح عصبانيت توش احساس ميشد از پشت اومد و گفت :
- بازي اشكنك داره ديگه!!!!
ناراحت شدم .. باورم نميشد كار مجد باشه ...
توي همون موقع همه ي بچه ها دورمو گرفتن و يهو نسترن گفت :
- واي كيانا از بينيت خون داره مياد ..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_192
- حالا مشخص ميشه .. كيانا .. مواظب خودت باش من خشن بازي ميكنما... بهتر بود ميومدي اينجا .. تا از گلوله هام در امان باشی
.. خلاصه بعدن نگي نگفتي ... بعدم نگاهي به سروش كرد و ادامه داد :
- و تو آقا سروش ... ميترسم آخرش از حرفات پشيمون شي!!!
سروش خنديد و گفت :
- خواهيم ديد!!!
با اين حرفشون بازي شروع شد و هر گروهي يه جا سنگر گرفت و شروع كرد به گوله برفي درست كردن و نشونه رفتن موقعي
كه ما پشت سنگرمون رفتيم سروش رو كرد به من و پگاه و گفت :
- شما گوله برفي درست كنين نشونه گيري با من و بهزاد .. بهزادم كه انگار چندان از حضور سروش توي تيمش راضي نبود
شونه اي انداخت بالا و گفت :
- فكر بدي نيست ..
بر خلاف انتظار همه سروش اونقدر تو نشونه گيري خوب بود كه همه يه دفعه اي طعم ضربه هاي محكمش رو چشيده بودن البته
مجدم تلاششو ميكرد .. توي همين گير و دار منم هوس كردم تلافي صبح رو سر مجد دربيارم واسه ي همين با يه گوله برفي
بزرگ از سنگرم اومدم بيرون تا بيام چشم بندازم مجد رو پيدا كنم يه گوله برفي به چه بزرگي خورد توي سرم و با صورت پخش
زمين شدم .. سروش كه انگار حواسش به من بود رو كرد به كسي كه اينكارو كرده و در حالي كه ميومد سمت من گفت :
- قرار نبود بزنيم تو سر و صورتا ...
سروش كه بهم رسيد آروم بازومو گرفت و بلندم كرد و با چشماي تب دارش نگاهي بهم كرد و گفت :
- خوبي خانوم؟؟!!
صداي مجد كه به وضوح عصبانيت توش احساس ميشد از پشت اومد و گفت :
- بازي اشكنك داره ديگه!!!!
ناراحت شدم .. باورم نميشد كار مجد باشه ...
توي همون موقع همه ي بچه ها دورمو گرفتن و يهو نسترن گفت :
- واي كيانا از بينيت خون داره مياد ..
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_191 دست به سینه ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: رفتی رفتی تا تهش سرت خورد به سنگ؟ نق نق ،پا کوبیدم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_192
به لحجه شمالی یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.با تعجب گفتم چی گفتی
سوران فحش بود؟
خوشگل خندید و گفت : نه عزیزدلم میگم نمیخوای غذاتو بدی بخوریم
گشنمه هاااا،یکمم دیگه طول بکشه خودتو میخورم گفته باشم.
رفتم تو آشپزخونه و مشغول آماده کردن غذا شدم .پشت بندم اومد تو آشپزخونه دست به سینه به اُپن تکیه داده بود و مثل بززُل زده بود بهم.. زیرنگاهش داشتم ذوب میشدم.
چیه خوشگل ندیدی؟بیا کمک ببینم .یه وقت النگوهات نشکنه ؟؟
چشم کمکتم میکنم خانومی شما جووون بخواه.
بله دیگه،ببین به خواستش رسیده نطقش باز شده واسه من...
اومد و مستقیم رفت کلشو کرد تو یخچال و هرچی ترشی و ماست بود چید رو میز.
وااای سوران چه خبره نکنه میخوای ترشی با نون بخوری ؟
خب چیه مگه دوست دارم تو که نمیخوری همش مونده .
من با این معده داغونم این چیزارم بخورم میمیرم.
سری تکون دادو گفت :ولی من دوست دارم سر غذا همه چیز دور برم باشه .
اومممم ،سوران نظرت چیه سفره بندازم زمین غذا بخوریم؟
از ایدم استقبال کرد :
آره چرا که نه ،خیلی هم عالی.
خلاصه که سفره رو با کمک هم رو زمین پهن کردیم و با کلی دیوونه بازی
شروع کردیم غذا خوردن.
خدایی به عنوان اولین دستپختم معرکه بود .
اولش با بسم الله،بسم الله یه کف گیر برنج ریخت .
بماند که جهت اذیت کردن من کلی قپی اومد . یا میگفت نمکش کمه یا میگفت ترشیش زیاده . حرصی شدم:
عهههههه،سه تا بشقابو خوردی هی میگی
اِله بِله خوب نخور مجبورکه نیستی !!!
خیلیم خوشمزست خودم که کیف کردم.
(با دهن پر )
اره اره خدایی ماست و ترشیت خیلی خوشمزست.
داشتم از حرص منفجر میشدم.نمیدونستم به چی گیر بدم حرصم خالی بشه.
(باجییییییییغ)
سوراااان انقد ترشی نخوووور اه.
تا اینو گفتم قاشق چنگالشو ول کرد تو بشقاب و از خنده پهن شد زمین.
گریم داشت در میومد
اقاااااا نخندددد عههههه.
منم به حالت قهر ادامه غذامو ول کردم و کشیدم عقب .
انقدر خندید که اشکش درومد.
با صدایی که هنوز ته مونده ی خنده توش موج میزد گفت:
خب ،با ترشی خوردن من چی کار داری؟؟چیزی نبود دیگه گیر بدی؟
چشماشو ریز کرد و محکم زد رو دست خودش .
آهااااااا،نکنه میترسی بوست کنم بوی ترشی بدم هاااااا.ای آتیش پاره آخه
آینده نگری تا این حد ؟؟؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_192
به لحجه شمالی یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.با تعجب گفتم چی گفتی
سوران فحش بود؟
خوشگل خندید و گفت : نه عزیزدلم میگم نمیخوای غذاتو بدی بخوریم
گشنمه هاااا،یکمم دیگه طول بکشه خودتو میخورم گفته باشم.
رفتم تو آشپزخونه و مشغول آماده کردن غذا شدم .پشت بندم اومد تو آشپزخونه دست به سینه به اُپن تکیه داده بود و مثل بززُل زده بود بهم.. زیرنگاهش داشتم ذوب میشدم.
چیه خوشگل ندیدی؟بیا کمک ببینم .یه وقت النگوهات نشکنه ؟؟
چشم کمکتم میکنم خانومی شما جووون بخواه.
بله دیگه،ببین به خواستش رسیده نطقش باز شده واسه من...
اومد و مستقیم رفت کلشو کرد تو یخچال و هرچی ترشی و ماست بود چید رو میز.
وااای سوران چه خبره نکنه میخوای ترشی با نون بخوری ؟
خب چیه مگه دوست دارم تو که نمیخوری همش مونده .
من با این معده داغونم این چیزارم بخورم میمیرم.
سری تکون دادو گفت :ولی من دوست دارم سر غذا همه چیز دور برم باشه .
اومممم ،سوران نظرت چیه سفره بندازم زمین غذا بخوریم؟
از ایدم استقبال کرد :
آره چرا که نه ،خیلی هم عالی.
خلاصه که سفره رو با کمک هم رو زمین پهن کردیم و با کلی دیوونه بازی
شروع کردیم غذا خوردن.
خدایی به عنوان اولین دستپختم معرکه بود .
اولش با بسم الله،بسم الله یه کف گیر برنج ریخت .
بماند که جهت اذیت کردن من کلی قپی اومد . یا میگفت نمکش کمه یا میگفت ترشیش زیاده . حرصی شدم:
عهههههه،سه تا بشقابو خوردی هی میگی
اِله بِله خوب نخور مجبورکه نیستی !!!
خیلیم خوشمزست خودم که کیف کردم.
(با دهن پر )
اره اره خدایی ماست و ترشیت خیلی خوشمزست.
داشتم از حرص منفجر میشدم.نمیدونستم به چی گیر بدم حرصم خالی بشه.
(باجییییییییغ)
سوراااان انقد ترشی نخوووور اه.
تا اینو گفتم قاشق چنگالشو ول کرد تو بشقاب و از خنده پهن شد زمین.
گریم داشت در میومد
اقاااااا نخندددد عههههه.
منم به حالت قهر ادامه غذامو ول کردم و کشیدم عقب .
انقدر خندید که اشکش درومد.
با صدایی که هنوز ته مونده ی خنده توش موج میزد گفت:
خب ،با ترشی خوردن من چی کار داری؟؟چیزی نبود دیگه گیر بدی؟
چشماشو ریز کرد و محکم زد رو دست خودش .
آهااااااا،نکنه میترسی بوست کنم بوی ترشی بدم هاااااا.ای آتیش پاره آخه
آینده نگری تا این حد ؟؟؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_191 ـ خواهش می كنم،من دارم گيج می شوم. ـ چيزی نشده كه.راستش مدتی ست كه خيلی ساكت شده و مدام به فكر فرو می رود. - حرفت را…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_192
من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری.
وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.
- فكر نكنم،چون در آن صورت حداقل يك زنگی به من می زد.
ـ بگذريم،تا كی قرار است آنجا بمانيد.
ـ شايد تا آخر تابستان.
ـ پس آدرس بده.شايد اگر آمديم شمال سری به تو هم بزنم.
آدرس را دادم و گفتم:
ـ سعی كن زودتر بياييد.
دلم بدجور گرفته بود.از يك طرف فكر حال و اوضاع پدرام و از طرف ديگر حرفهای بيتا و زيبا.نمی گذاشت راحت باشم.
دوست نداشتم غيراز پدرام كس ديگری را در قلبم جا بدهم.چه آن شخص پسر خوبی مثل دانيال باشد،چه كس ديگری.
مدتی گذشت و هيچ تغييری در حال و روزم رخ نداد.در آن مدت زيبا بدجوری به من طعنه می زد.حتی گاه با نيش و كنايه هايش
مي خواست چيزی را به من بفهماند.نگاهش به مادرم تمسخرآميز بود و اعصابم را خورد می كرد.
چندبار خواستم از او بپرسم جريان چيست،اما هر بار با لبخندی مصنوعی بحث را عوض می كرد.
يكبار وقتی مادرم خانه نبود،زيبا به ديدنم آمد و پرسيد:
ـ پس خاله كجاست؟نكند با هم رفتند كنار دريا.
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
ـ با كی؟
انگار به دنبال موقعيت می گشت تا آزارم بدهد،پاسخ داد:
ـ اصلا بيا با هم برويم پيدايش كنيم.مطمئن باش پشيمان نمی شوی.
طرز حرف زدنش ديوانه ام می كرد.انگار از چيزی خبر داشت و می خواست با فهماندش به من، عذابم بدهد.
همراهش رفتم،اما كنار دريا نبود.از رو نرفت و گفت:
- بيا كمی راه برويم.شايد همين دور و برها باشند.
پرسيدم:
ـ تو چيزي می دانی؟
ـ مثلا چی؟
ـ چيزی كه من نمی دانم و تو می خواهی به من بفهمانی.
ـ ترجيح می دهم حرفی نزنم،تا خودت به چشم نبینی ،باور نمی كنی.
سپس با دست اشاره به سمتی كرد و گفت:
ـ آنجا هستند.ببين.
هاج و واج به آنسو خيره شدم.مامان و آقا سهراب داشتند با هم قدم می زدند.گيج بودم.اصلا نمی توانستم درست فكر
كنم،شايد تصادفی بود،ولی بعيد می دانستم اينطور باشد،چون احساس می كردم زيبا در جريان ارتباط آن دو بود.مامان ما را ديد
و با نگرانب به سمت مان آمد و پرسيد:
ـ چی شده،اتفاقی افتاده؟
زيبا پاسخ داد:
ـ نه خاله،من و مها آمديم اينجا قدم بزنيم.
سپس برگشتيم و با هم به خانه ی عمو رفتيم.تمام مدت فكرم مشغول بود و نگاه های موذيانه زيبا مرا به مرز جنون می رساند.
چندبار بيتا پرسيد:
ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتی هايت غرق شده.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_192
من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری.
وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.
- فكر نكنم،چون در آن صورت حداقل يك زنگی به من می زد.
ـ بگذريم،تا كی قرار است آنجا بمانيد.
ـ شايد تا آخر تابستان.
ـ پس آدرس بده.شايد اگر آمديم شمال سری به تو هم بزنم.
آدرس را دادم و گفتم:
ـ سعی كن زودتر بياييد.
دلم بدجور گرفته بود.از يك طرف فكر حال و اوضاع پدرام و از طرف ديگر حرفهای بيتا و زيبا.نمی گذاشت راحت باشم.
دوست نداشتم غيراز پدرام كس ديگری را در قلبم جا بدهم.چه آن شخص پسر خوبی مثل دانيال باشد،چه كس ديگری.
مدتی گذشت و هيچ تغييری در حال و روزم رخ نداد.در آن مدت زيبا بدجوری به من طعنه می زد.حتی گاه با نيش و كنايه هايش
مي خواست چيزی را به من بفهماند.نگاهش به مادرم تمسخرآميز بود و اعصابم را خورد می كرد.
چندبار خواستم از او بپرسم جريان چيست،اما هر بار با لبخندی مصنوعی بحث را عوض می كرد.
يكبار وقتی مادرم خانه نبود،زيبا به ديدنم آمد و پرسيد:
ـ پس خاله كجاست؟نكند با هم رفتند كنار دريا.
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
ـ با كی؟
انگار به دنبال موقعيت می گشت تا آزارم بدهد،پاسخ داد:
ـ اصلا بيا با هم برويم پيدايش كنيم.مطمئن باش پشيمان نمی شوی.
طرز حرف زدنش ديوانه ام می كرد.انگار از چيزی خبر داشت و می خواست با فهماندش به من، عذابم بدهد.
همراهش رفتم،اما كنار دريا نبود.از رو نرفت و گفت:
- بيا كمی راه برويم.شايد همين دور و برها باشند.
پرسيدم:
ـ تو چيزي می دانی؟
ـ مثلا چی؟
ـ چيزی كه من نمی دانم و تو می خواهی به من بفهمانی.
ـ ترجيح می دهم حرفی نزنم،تا خودت به چشم نبینی ،باور نمی كنی.
سپس با دست اشاره به سمتی كرد و گفت:
ـ آنجا هستند.ببين.
هاج و واج به آنسو خيره شدم.مامان و آقا سهراب داشتند با هم قدم می زدند.گيج بودم.اصلا نمی توانستم درست فكر
كنم،شايد تصادفی بود،ولی بعيد می دانستم اينطور باشد،چون احساس می كردم زيبا در جريان ارتباط آن دو بود.مامان ما را ديد
و با نگرانب به سمت مان آمد و پرسيد:
ـ چی شده،اتفاقی افتاده؟
زيبا پاسخ داد:
ـ نه خاله،من و مها آمديم اينجا قدم بزنيم.
سپس برگشتيم و با هم به خانه ی عمو رفتيم.تمام مدت فكرم مشغول بود و نگاه های موذيانه زيبا مرا به مرز جنون می رساند.
چندبار بيتا پرسيد:
ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتی هايت غرق شده.