❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_190 خجالت زده می گم: ـ خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح می دم. البته با حرف زدن…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_191
از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه. دکتر می خنده و می گه:
ـ از تجربیات خودمه، قبلنا خیلی رمان می خوندم.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ نــــه!
شونه ای بالا می ندازه و می گه:
ـ گفتم قبلنا، اون جوری نگام نکن می ترسم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ به هر حال ممنونم، امروز خیلی کمکم کردین.
دکتر:
ـ وظیفم بود .
ـ به نظر من که لطف بود.
بعد بدون این که بهش اجازه هر گونه تعارفی رو بدم می گم:
ـ پس از امشب همه ی سعیم رو می کنم که قرص نخورم.
دکتر:
ـ آفرین خانم خانما، درستش هم همینه!
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش می کنه و می گه:
ـ سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
می خندم و می گم:
ـ مسیر من به شما نمی خوره.
با شیطنت می گه:
ـ سوار شو خودم یه کاری می کنم بخوره.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من می ده و می گه:
ـ مگه دکترا دل ندارن؟!
ـ چی بگم وا...، من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم!
می خنده و می گه:
ـ خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
ـ مرسی آقای دکتر، خودم می رم.
با لبخند سری تکون می ده و زمزمه وار می گه:
ـ هر جور که راحتی، فقط توصیه هامو فراموش نکن.
ـ چشم، این بار دیگه واقعا خداحافظ.
دکتر:
ـ خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_191
از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه. دکتر می خنده و می گه:
ـ از تجربیات خودمه، قبلنا خیلی رمان می خوندم.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ نــــه!
شونه ای بالا می ندازه و می گه:
ـ گفتم قبلنا، اون جوری نگام نکن می ترسم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ به هر حال ممنونم، امروز خیلی کمکم کردین.
دکتر:
ـ وظیفم بود .
ـ به نظر من که لطف بود.
بعد بدون این که بهش اجازه هر گونه تعارفی رو بدم می گم:
ـ پس از امشب همه ی سعیم رو می کنم که قرص نخورم.
دکتر:
ـ آفرین خانم خانما، درستش هم همینه!
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش می کنه و می گه:
ـ سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
می خندم و می گم:
ـ مسیر من به شما نمی خوره.
با شیطنت می گه:
ـ سوار شو خودم یه کاری می کنم بخوره.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من می ده و می گه:
ـ مگه دکترا دل ندارن؟!
ـ چی بگم وا...، من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم!
می خنده و می گه:
ـ خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
ـ مرسی آقای دکتر، خودم می رم.
با لبخند سری تکون می ده و زمزمه وار می گه:
ـ هر جور که راحتی، فقط توصیه هامو فراموش نکن.
ـ چشم، این بار دیگه واقعا خداحافظ.
دکتر:
ـ خداحافظ.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_190 و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_191
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.
از جا پرید. با قدم هاي بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. نباید تنهایش می گذاشتم. دیدن آن اتاق کوچک از کشیدن تک به تک ناخن هایم
دردناك تر بود. هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم. زانوهایم میل شدیدي به تا شدن داشتند، اما لرزش
وحشتناك اندام دانیار از سقوط من جلوگیري می کرد. اي خدا! از میان آن همه وسیله که همه غارت شده بودند، چرا این کمد
لعنتی باید اینجا درست همان جایی که بود به ما دهن کجی می کرد؟
صداي دانیار می لرزید مثل بقیه ي وجودش!
- توي کمد بودیم.
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.
- من می دیدم. کمده یه سوراخ داشت.
با قدم هاي نااستوار جلو رفت. در دل نالیدم.
- خدا کمکش کن. خدا کمکم کن.
- نگاه کن. این همون سوراخه.
نالیدم.
- خدا به دادمون برس!
نالید.
- با موهاي سرش می کشیدنش.
بغضم را عق زدم. مگر بشکند.
- دیدم.
می لرزید. اگر سنکوپ می کرد چه می کردم؟
- انداختنش این وسط.
کمد را چنگ زد. پیراهنم را چنگ زدم.
- دیدم.
چرخید. به من خیره شد.
- دیدم که لباساش رو پاره کردن. دیدم که جیغ می زد.
خدایا نفس بده. نفس بده.
- دیدم. چند نفر بودن؟ شیش تا؟ یا هفت تا؟
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_191
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.
از جا پرید. با قدم هاي بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. نباید تنهایش می گذاشتم. دیدن آن اتاق کوچک از کشیدن تک به تک ناخن هایم
دردناك تر بود. هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم. زانوهایم میل شدیدي به تا شدن داشتند، اما لرزش
وحشتناك اندام دانیار از سقوط من جلوگیري می کرد. اي خدا! از میان آن همه وسیله که همه غارت شده بودند، چرا این کمد
لعنتی باید اینجا درست همان جایی که بود به ما دهن کجی می کرد؟
صداي دانیار می لرزید مثل بقیه ي وجودش!
- توي کمد بودیم.
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.
- من می دیدم. کمده یه سوراخ داشت.
با قدم هاي نااستوار جلو رفت. در دل نالیدم.
- خدا کمکش کن. خدا کمکم کن.
- نگاه کن. این همون سوراخه.
نالیدم.
- خدا به دادمون برس!
نالید.
- با موهاي سرش می کشیدنش.
بغضم را عق زدم. مگر بشکند.
- دیدم.
می لرزید. اگر سنکوپ می کرد چه می کردم؟
- انداختنش این وسط.
کمد را چنگ زد. پیراهنم را چنگ زدم.
- دیدم.
چرخید. به من خیره شد.
- دیدم که لباساش رو پاره کردن. دیدم که جیغ می زد.
خدایا نفس بده. نفس بده.
- دیدم. چند نفر بودن؟ شیش تا؟ یا هفت تا؟
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_190 نگاهي بهش انداختم و گفتم : - نه دوست دارم .. ممنونم.. لبخندي زد و گفت : - آخه فقط با غذاتون بازي ميكنيد .. مجد كه روبروي من…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_191
بعد از رسيدن به محلي كه قرار بود بازي كنيم .. منتظر شديم تا بقيه ام برسن و قرار برين شد سه دسته ي چهارتايي بشيم.
وازونجاييم كه حال حميرا خوب نبود بشينه يه جا و مارو نگاه كنه ... سر گروهها شدن مجد و حميد و بهزاد ... طبق قرعه كشي اي
كه كرديم من و پگاه و سروش توي گروه بهزاد و نسترن و حسام و بهروز توي گروه حميد و ماهرخ و رضا و پژمانم توي گروه
مجد افتادن.. با انجام قرعه كشي بهزاد رو كرد به بقيه و با خنده گفت :
- ا قبول نيست .. ما گروهمون ضعيفه ...
مجد كه انگار منتظر فرصت بود گفت :
- ميخواي رضا يا پژمان بياد با شما كيانارو بفرست با ما ...
سروش لبخندي زد و رو كرد به مجد و گفت :
- شما نگران تيم ضعيف بهزادي يا كيانا خانوم ؟؟؟... بعدم رو كرد به من و گفت :
- من مطمئنم گروه ما از همه قوي تره !!! و كيانا خانوم خوب از پس بازي بر مياد مگه نه كيانا خانوم؟؟!!
از حرفش خوشم اومد و ذوق كردم يه جورايي بهم اعتماد به نفس داد و ازينكه جلوي مجدم وايساد بدم نيومد!!ولي بر خلاف من
مجد عصبي دستي به موش كشيد رو كرد به من و گفت :
- كيانا نظر خودت چيه مياي اينجا ؟؟؟!!
يكم فكر كردم و بعد خيلي عادي گفت :
- نه به نظرم حق با آقا سروشه مگه ما زنا چيمون كمتر ه..
پگاه لبخندي زد و گفت :
- بله .. بهتره گروهها همون جوري بمونه ..
سروش رو كرد به مجد و گفت :
- نگفتم شروين .. خانوماي گروه ما شيرزنن!!
مجد لبخند عصبي زد و گفت :
- حالا مشخص ميشه .. كيانا .. مواظب خودت باش من خشن بازي ميكنما... بهتر بود ميومدي اينجا .. تا از گلوله هام در امان باشي
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_191
بعد از رسيدن به محلي كه قرار بود بازي كنيم .. منتظر شديم تا بقيه ام برسن و قرار برين شد سه دسته ي چهارتايي بشيم.
وازونجاييم كه حال حميرا خوب نبود بشينه يه جا و مارو نگاه كنه ... سر گروهها شدن مجد و حميد و بهزاد ... طبق قرعه كشي اي
كه كرديم من و پگاه و سروش توي گروه بهزاد و نسترن و حسام و بهروز توي گروه حميد و ماهرخ و رضا و پژمانم توي گروه
مجد افتادن.. با انجام قرعه كشي بهزاد رو كرد به بقيه و با خنده گفت :
- ا قبول نيست .. ما گروهمون ضعيفه ...
مجد كه انگار منتظر فرصت بود گفت :
- ميخواي رضا يا پژمان بياد با شما كيانارو بفرست با ما ...
سروش لبخندي زد و رو كرد به مجد و گفت :
- شما نگران تيم ضعيف بهزادي يا كيانا خانوم ؟؟؟... بعدم رو كرد به من و گفت :
- من مطمئنم گروه ما از همه قوي تره !!! و كيانا خانوم خوب از پس بازي بر مياد مگه نه كيانا خانوم؟؟!!
از حرفش خوشم اومد و ذوق كردم يه جورايي بهم اعتماد به نفس داد و ازينكه جلوي مجدم وايساد بدم نيومد!!ولي بر خلاف من
مجد عصبي دستي به موش كشيد رو كرد به من و گفت :
- كيانا نظر خودت چيه مياي اينجا ؟؟؟!!
يكم فكر كردم و بعد خيلي عادي گفت :
- نه به نظرم حق با آقا سروشه مگه ما زنا چيمون كمتر ه..
پگاه لبخندي زد و گفت :
- بله .. بهتره گروهها همون جوري بمونه ..
سروش رو كرد به مجد و گفت :
- نگفتم شروين .. خانوماي گروه ما شيرزنن!!
مجد لبخند عصبي زد و گفت :
- حالا مشخص ميشه .. كيانا .. مواظب خودت باش من خشن بازي ميكنما... بهتر بود ميومدي اينجا .. تا از گلوله هام در امان باشي
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_190 یعنی کی میتونست باشه؟؟؟ از چشمی در نگاه کردم ،اوووه سوران بود!!اینجا چی کار میکنه؟؟؟ هول شدم ،تاپ و شورت تنم بود حالا…
رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_191
دست به سینه ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
رفتی رفتی تا تهش سرت خورد به سنگ؟
نق نق ،پا کوبیدم زمین...
سوران خوشت میاد حرص منو درمیاری؟!
خب یه غلطی کردم چه میدونستم اینجوری میشه؟کف دستمو که بو نکرده بودم آخه!!!
لبش به خنده وا شد :
تا توباشی که ازین به بعد چیزی گفتم مخالفت نکنی کوچولو.
حالا هم بدو بیا بغلم !!"
اغوششو برام باز کرد و من مثل یه بچه کوچولو بسمت آغوشش پرواز کردم.
روی سرم رو بوسید ،با مشتای کم جونم نمادین زدم رو تخت سینش:
هی ،من کوچولو نیستم...
هستی؛دربرابر من کوچولویی!
نخیرم تو زیادی چناری.
عیب نداره حالا ،زن باید بغلی باشه.
یعنی من قد کوتاهم دیگه؟؟؟
کوتوله خودتی....
خندید وگفت:
من هرچی می گم یه چی میگی که خب چیکار کنم ،اصلا هر چی تو بگی.
شالی که الکی انداخته بودم رو سرم کشید وبرداشت.
هییییییع ،چیکار میکنیییی.
خو چیه؟؟شب تا صبح تو بغلمی چه کاریه خب؟؟
نخیرم کو شب تا صبح؟؟؟
حالا صبح تا شب....چه فرقی داره.
دیدم راست میگه حرف حساب جواب نداره حرف نزدم دیگه.
وااای آرامم چقدر موهات قشنگه!!
هیچوقت حق نداری کوتاهش کنی.
یه طره از موهای مشکیم رو تو دست گرفت عمیق بوکشید .
یهوو اخماشو کرد تو هم و گفت:
آرام؟موهات چرا بوی قورمه سبزی میده؟؟؟
اخم مصنوعی کردم.
نخیرم موهام بو نمیده همین الان حموم بودم .
با چشم و ابرو به آشپزخونه اشاره کردم و گفتم:
خبر نداری آرامت چه کرده؟؟؟
خندید و گفت چرا خبر دارم شاخ دیو شکونده از آشپزخونه قورمه سبزی
گرفته.
نخیرم آقااااااا،خودم پختم.
جونه من ؟آرام جدی میگی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.بچم حسابی ذوق کرده بود.
واستا ببینم ،اگه من خودم نمیومدم اینجا یعنی تو میخواستی تنهایی بخوری؟
خو چیکار کنم وقتی بداخلاق میشی جرئت ندارم باهات حرف بزنم.
به لحجه شمالی یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.با تعجب گفتم چی گفتی
سوران فحش بود؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_191
دست به سینه ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
رفتی رفتی تا تهش سرت خورد به سنگ؟
نق نق ،پا کوبیدم زمین...
سوران خوشت میاد حرص منو درمیاری؟!
خب یه غلطی کردم چه میدونستم اینجوری میشه؟کف دستمو که بو نکرده بودم آخه!!!
لبش به خنده وا شد :
تا توباشی که ازین به بعد چیزی گفتم مخالفت نکنی کوچولو.
حالا هم بدو بیا بغلم !!"
اغوششو برام باز کرد و من مثل یه بچه کوچولو بسمت آغوشش پرواز کردم.
روی سرم رو بوسید ،با مشتای کم جونم نمادین زدم رو تخت سینش:
هی ،من کوچولو نیستم...
هستی؛دربرابر من کوچولویی!
نخیرم تو زیادی چناری.
عیب نداره حالا ،زن باید بغلی باشه.
یعنی من قد کوتاهم دیگه؟؟؟
کوتوله خودتی....
خندید وگفت:
من هرچی می گم یه چی میگی که خب چیکار کنم ،اصلا هر چی تو بگی.
شالی که الکی انداخته بودم رو سرم کشید وبرداشت.
هییییییع ،چیکار میکنیییی.
خو چیه؟؟شب تا صبح تو بغلمی چه کاریه خب؟؟
نخیرم کو شب تا صبح؟؟؟
حالا صبح تا شب....چه فرقی داره.
دیدم راست میگه حرف حساب جواب نداره حرف نزدم دیگه.
وااای آرامم چقدر موهات قشنگه!!
هیچوقت حق نداری کوتاهش کنی.
یه طره از موهای مشکیم رو تو دست گرفت عمیق بوکشید .
یهوو اخماشو کرد تو هم و گفت:
آرام؟موهات چرا بوی قورمه سبزی میده؟؟؟
اخم مصنوعی کردم.
نخیرم موهام بو نمیده همین الان حموم بودم .
با چشم و ابرو به آشپزخونه اشاره کردم و گفتم:
خبر نداری آرامت چه کرده؟؟؟
خندید و گفت چرا خبر دارم شاخ دیو شکونده از آشپزخونه قورمه سبزی
گرفته.
نخیرم آقااااااا،خودم پختم.
جونه من ؟آرام جدی میگی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.بچم حسابی ذوق کرده بود.
واستا ببینم ،اگه من خودم نمیومدم اینجا یعنی تو میخواستی تنهایی بخوری؟
خو چیکار کنم وقتی بداخلاق میشی جرئت ندارم باهات حرف بزنم.
به لحجه شمالی یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.با تعجب گفتم چی گفتی
سوران فحش بود؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_190 كم كم داشتم كنترلم را از دست می دادم.خيلی سعی كردم آرام باشم و عكس العمل بدی نشان ندهم.در جواب گفتم: - من سعی نكردم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_191
ـ خواهش می كنم،من دارم گيج می شوم.
ـ چيزی نشده كه.راستش مدتی ست كه خيلی ساكت شده و مدام به فكر فرو می رود.
- حرفت را بزن.چی توی دلت هست بگو؟
ـ نمی دانم.مامان می گويد دانيال از تو خوشش آمده.
چنگ به صورتم زدم و گفتم:
ـ وای نه.من كه به هر دوی شما گفتم.گفتم كه....
ـ درست است،گفتی،اما مها شدنی ست.
با فرياد پرسيدم:
ـ چی شدنی ست؟ازت خواهش میكنم موضوع را همين جا تمام كن.
ـ شايد تو داری اشتباه می كنی.
ـ من چی را اشتباه مي كنم؟آخر تو كه از هيچی خبر نداری،چطور می توانی قضاوت كنی.حالا خوب است خودت می بينی
كه شبها چه عذابی میكشم.من اشتباه نمی كنم.
حتی اگر به قول تو اشتباه هم بكنم،دوست دارم تا آخر عمر در اين اشتباه باقی بمانم
.من در حسرت چند لحظه ديدن پدرام می سوزم،
می فهمی بيتا،فقط چند لحظه.عاشق سرگشته ای مثل من،به چه درد دانيال می خورد،
وقتی روح و جسمم جای ديگری ست،چی از من باقی می ماند؟
با آمدن مامان و پريسا،بحث را خاتمه داديم.
موقع ناهار فقط چند قاشق غذا خوردم و كشيدم كنار.سپس خواب را بهانه كردم و به خانه ی خودمان رفتم.فكر و خيال راحتم نمی گذاشت.
دلم هوای مژده را كرد، موبايل را برداشتم و به منزلشان زنگ زدم،ولی برنمی داشتند.چيزی نمانده
بود قطع كنم كه صدايش را شنيدم.بغضم تركيد و با صدای گرفته ای گفتم:سلام.
فريادی از خوشحالی كشيد و نفس نفس زنان گفت:
ـ تويی مها؟
ـ چرا نفس نفس می زنی؟
ـ صدای زنگ تلفن را كه شنيدم از جلوی در تا اينجا دويدم.خب تو چطوری؟
- هم خوب هم بد،می دانی كه دلم آنجاست.پيش پدرام،پيش تو،راستش را بگويم اصلا خوب نيستم.
ـ من هم دلم گرفته.خيلی وقت است هوای تو را كرده ام،نمی دانی چه حالی دارم.باور كن هم بغض توی گلويم دارم و هم از خوشحالی
میخواهم پر در بياورم.
ـ مژده حال من خيلی بد است.شب ها دائم خواب پدرام را می بينم و با فرياد صدايش می زنم كه از پيش من نرود.
ـ اصلا خودت را ناراحت نكن،چون....
حرفش را قطع كرد.پرسيدم:
ـ چون،چی؟
ـ هيچ،چون اين دنيا ارزش ندارد.
فهميدم كه دروغ می گويد و با التماس پرسيدم:
ـ چون چی مژده؟من همين طوری كم بيمار نيستم.نگذار با اين حرفها هزار فكر و خيال كنم.
ـ گفتم كه مهم نيست.چرا خودت ومرا اذيت می كنی.
ـ خواهش می كنم مژده.اينطوری حالم بدتر می شود.
ـ ای بابا!غلط كردم گفتم كه....اصلا می دانی چيست،رفتم و ديدمش.
قلبم داشت می ايستاد،پرسيدم:
ـ چه كسی را ديدی بگو؟
ـ سه روز پيش رفتم جلوی در شركت،يك ساعت ايستادم تا آمد.
ـ حالش چطور بود؟
ـ حالش را نمی دانم،ولی يك جوری منگ می زد.انگار حالش خوب نبود.ولش كن.هر بلايی سرش بيايد،حقش است.
من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری.
وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_191
ـ خواهش می كنم،من دارم گيج می شوم.
ـ چيزی نشده كه.راستش مدتی ست كه خيلی ساكت شده و مدام به فكر فرو می رود.
- حرفت را بزن.چی توی دلت هست بگو؟
ـ نمی دانم.مامان می گويد دانيال از تو خوشش آمده.
چنگ به صورتم زدم و گفتم:
ـ وای نه.من كه به هر دوی شما گفتم.گفتم كه....
ـ درست است،گفتی،اما مها شدنی ست.
با فرياد پرسيدم:
ـ چی شدنی ست؟ازت خواهش میكنم موضوع را همين جا تمام كن.
ـ شايد تو داری اشتباه می كنی.
ـ من چی را اشتباه مي كنم؟آخر تو كه از هيچی خبر نداری،چطور می توانی قضاوت كنی.حالا خوب است خودت می بينی
كه شبها چه عذابی میكشم.من اشتباه نمی كنم.
حتی اگر به قول تو اشتباه هم بكنم،دوست دارم تا آخر عمر در اين اشتباه باقی بمانم
.من در حسرت چند لحظه ديدن پدرام می سوزم،
می فهمی بيتا،فقط چند لحظه.عاشق سرگشته ای مثل من،به چه درد دانيال می خورد،
وقتی روح و جسمم جای ديگری ست،چی از من باقی می ماند؟
با آمدن مامان و پريسا،بحث را خاتمه داديم.
موقع ناهار فقط چند قاشق غذا خوردم و كشيدم كنار.سپس خواب را بهانه كردم و به خانه ی خودمان رفتم.فكر و خيال راحتم نمی گذاشت.
دلم هوای مژده را كرد، موبايل را برداشتم و به منزلشان زنگ زدم،ولی برنمی داشتند.چيزی نمانده
بود قطع كنم كه صدايش را شنيدم.بغضم تركيد و با صدای گرفته ای گفتم:سلام.
فريادی از خوشحالی كشيد و نفس نفس زنان گفت:
ـ تويی مها؟
ـ چرا نفس نفس می زنی؟
ـ صدای زنگ تلفن را كه شنيدم از جلوی در تا اينجا دويدم.خب تو چطوری؟
- هم خوب هم بد،می دانی كه دلم آنجاست.پيش پدرام،پيش تو،راستش را بگويم اصلا خوب نيستم.
ـ من هم دلم گرفته.خيلی وقت است هوای تو را كرده ام،نمی دانی چه حالی دارم.باور كن هم بغض توی گلويم دارم و هم از خوشحالی
میخواهم پر در بياورم.
ـ مژده حال من خيلی بد است.شب ها دائم خواب پدرام را می بينم و با فرياد صدايش می زنم كه از پيش من نرود.
ـ اصلا خودت را ناراحت نكن،چون....
حرفش را قطع كرد.پرسيدم:
ـ چون،چی؟
ـ هيچ،چون اين دنيا ارزش ندارد.
فهميدم كه دروغ می گويد و با التماس پرسيدم:
ـ چون چی مژده؟من همين طوری كم بيمار نيستم.نگذار با اين حرفها هزار فكر و خيال كنم.
ـ گفتم كه مهم نيست.چرا خودت ومرا اذيت می كنی.
ـ خواهش می كنم مژده.اينطوری حالم بدتر می شود.
ـ ای بابا!غلط كردم گفتم كه....اصلا می دانی چيست،رفتم و ديدمش.
قلبم داشت می ايستاد،پرسيدم:
ـ چه كسی را ديدی بگو؟
ـ سه روز پيش رفتم جلوی در شركت،يك ساعت ايستادم تا آمد.
ـ حالش چطور بود؟
ـ حالش را نمی دانم،ولی يك جوری منگ می زد.انگار حالش خوب نبود.ولش كن.هر بلايی سرش بيايد،حقش است.
من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری.
وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.