جامعه‌شناسی
40K subscribers
3.48K photos
478 videos
144 files
2.42K links
🌎جامعه شناسى مطالعه علمى زندگى بشر است.

💢 جستارهایی در:
- جامعه شناسی
- روانشناسی
- اقتصاد
- فلسفه
- ادبیات
- سینما

📞 تماس و تبلیغ:
@irsociology


بزرگترین مرجع علوم‌انسانی کشور
Download Telegram
‍ برای همه سیاه‌پوستان
به بهانه سالروز ترور مارتین لوترکینگ

#مسعود_ریاحی
«جراحت» و بی‌دستی؛ فروپاشی بدن در خیابان و آینده‌ای که چون خیابان پشت سر او غبار گرفته و نامعلوم است. سینه‌ها مجروح‌اند و گویی دیگر کودکی نمی‌تواند «تغذیه» شود؛ اما ایستاده‌ست. بی‌دست؛ تکیه داده‌ست به تابلویی که جهت‌هایش سردرگم‌اند٬ اما به سمتی‌ جز سمتی که سربازان با تفنگ‌های سرنیزه‌دار ایستاده‌اند.
واقعه رخ داده است. مارتین لوترکینگ را کشته‌اند. صبح غم‌انگیز بعد از حادثه است، در خیابان صبح سال ۱۹۶۸ در واشنگتن دی سی. سیاه‌پوستی از میان سیاه‌پوستان رفته و پوکه‌اش در خیابان‌ها مانده. مانکن؛ گویی روح سیاهاپوستان است که ایستاده‌اند هنوز؛ با همه‌ی رنج‌ها، تکیه داده به شیئی عمودی که سیاه است. سه خط عمودی در عکس سیاه‌اند در برابر تمام زمینه‌ی رو به سفیدی. شی سیاهی نیز بر زمین افتاده‌ست؛ کنار پای روح احضار شده‌ی سیاهان کشته شده در خیابان. روح؛ پشت کرده به سربازان٬ پشت به خشونت تیزی آن سر نیزه‌ها. پشت‌کردنی چون٬ پشت کردن لوترکینگ به خشونت؛ در یک قاب با حاشیه‌‌های عمودی «سیاه».
لوترکینگ را کشته‌اند و خیابان را سراسر مه گرفته‌ست
🆔 @IRANSOCIOLOGY
" حیاط بی حیات "
#تحلیل_عکس
#مسعود_ریاحی

حیاط خانه؛ بی‌حیات شده است. با «حیرت» به «نعش» مرغ در آبی نگاه می‌کنند که قرار بود مایه‌ی حیات باشد. خلف وعده‌ی آب است. آب از بداهت خارج شده و معنای گذشته را ندارد چندان. حیرت؛ مانده در حیاط بی‌حیات. آنها که ایستاده‌اند؛ گویی در جزیره‌ای دیگر اند؛ دور از حیاط خانه‌شان. تنها. بی‌دفاع. آب «بیرون»، نشت کرده به «درون» و حیاط دیگر بخشی از خانه نیست انگار. عرصه‌ی خصوصی با آب به عرصه عمومی پرتاب شده؛ یکی شده با خیابان و کوچه‌ای که پر آب‌ست حتما.
آنکه نعش را چونان کشفی اندوه‌بار در دست گرفته؛ از خانه و ساکنان‌اش جداست. با کلاه‌اش گویی از سیاره دیگری آمده‌ست برای نشان دادن آن نعش بی‌حیات در حیاط خانه. به رخ می‌کشدش انگار؛ بی‌حیاتی را؛ کوتاهی دست ساکنین را از «نجات».
عکاس جایی در دورترین نقطه از ساکنین خانه ایستاده؛ تا احتمالا بگوید؛ نمی‌شود «حال» و هوای آنها را در حیاط بی‌حیات‌شان فهمید. دوریم؛ همگی.

عکاس : محمد نسایی

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
"اجزای مازاد "
#مسعود_ریاحی
#تحلیل_عکس

این جعبه‌ی برق در یکی از کوچه های حوالی میدان ونک است. کوچه‌ ای منتهی به یک بیمارستان. صفحه‌اش شده محلی برای دیالوگ و بحثی که انگار «بیمارستان» نتوانسته برقرار و حل‌اش کند. بحث کشیده شده به بیرون. به خیابان که آخرین پناه‌ست. به روی صفحه‌ی زرد و سرد این جعبه که روی‌اش نوشته شده است: «خطر مرگ»... متن کامل را در ادامه بخوانید👇
"اجزای مازاد "
#مسعود_ریاحی
#تحلیل_عکس
@IranSociology

این جعبه‌ی برق در یکی از کوچه های حوالی میدان ونک است. کوچه‌ ای منتهی به یک بیمارستان. صفحه‌اش شده محلی برای دیالوگ و بحثی که انگار «بیمارستان» نتوانسته برقرار و حل‌اش کند. بحث کشیده شده به بیرون. به خیابان که آخرین پناه‌ست. به روی صفحه‌ی زرد و سرد این جعبه که روی‌اش نوشته شده است: «خطر مرگ». خطری که درون اوست؛ با مراقبتی ساده رفع می‌شود. مسئله‌ای نیست اصلا. خطر؛ آن خبر دهشتناک، در بیرون است. در جایی که حادثه در حال رخ دادن‌ست. در جایی که نوشته «کسی حاضر شده، بدن خودش را از هم بدرد و چیزی از محتویات خودش را بیرون بیاورد و بفروشد». چیزی ندارد دیگر؛ در بیرون از خودش، تا خودش را حفظ کند. چنگ انداخته به خودش؛ به آخرین دارایی‌اش، برای ماندن‌اش. کلیه فروش؛ به مفهموم «کل» بودن خودش در مقام یک بدن کامل حمله می‌کند؛ جزیی را خارج می‌کند از کل تا همچنان آن کلی که دیگر کل نیست، باقی بماند.
این جز، قرارست برود و بنشیند در «تن» کسی که در معرض نابودی یک کل دیگر است. خطر مرگ؛ آن‌ها را کنار هم قرار داده حالا. مکانی که وصال با درون‌‌اش، مرگ است، و دیرکرد وصال در بیرون هم٬ «مرگ». این هم‌نشینی، تصادفی نیست. شمایل تمام نمایی از تمناست این صفحه‌ی زرد. می‌خواهد چیزی را به همه بگوید و نشان بدهد. چیزی بیش از آنچه این‌جا نوشته شده است. خیلی بیشتر.

#آنها_که_بدن_خود_را_از_هم_می‌درند

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📝'' بی‌شکل ''
🖊 #مسعود_ریاحی
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]

بی خویشتنی، جدا ماندنِ آدمی از «خود» است؛ عدمِ حضور در خویشتنِ خویش. زمانی که «کارگر»، نیرویِ کارش را، فارغ از میل و علاقه و شور به آن کار، بفروشد، و البته، در عصرِ فعلی، به حراجِ ناچیزی بگذارد که فقط بقایِ «تن» تامین شود، از «ذهن»، این جایگاهِ «خود» دور و دورتر می‌شود و روز به روز با آن بیگانه. چراکه حتی آن‌چه تولید می‌شود نیز برایِ کارگر نیست؛ مالِ سرمایه‌دارست و برایِ «فروش». زیست او در گفتمانی ست که می‌فروشد تا چیزی تولید شود که برای او نیست و باید کسی آن را بفروشد و سودش را بگذارد در جیب.
همه‌ی آن‌چه که در این فرآیندِ هولناک برای کارگر رخ می‌دهد، در این گرافیتی و عکس، به‌دقت ترسیم شده. وقتی انفصال و جدایی از خود رخ داده باشد، دیگر «صورت» و «چهره» و هویت، چه معنایی دارد؟ وقتی سر و سامانی نیست، «سر» اصلا به چه کار می‌آيد ؟ فقط آن تنِ بی‌سامان مهم‌ست که فروخته شود.
وقتی هیچ تفاوتی میانِ کاری که فروخته می‌شود نیست، وقتی تفاوت‌ها قرار نیست که دیده شود، حتی نامِ آن فردِ کارگر نیز اهمیتی ندارد، نامی که حداقل بر روی کاغذ، نشانه‌ای‌ست از تمایز.
تابلویِ #کارگر، این‌جا نه تنها نشانه‌ای‌ست از هویتِ بی‌هویت شده‌ی کارگر، که گویی طعنه‌ای‌ست بر نام‌اش که بر اساس نقشِ یکسانی‌ست که ایفا می‌کند.
وقتی، از خویش برون آیی و آرزوهای فردی را رها کنی برای بقا، دیگر چیزی نمی‌ماند که تمایزت را نشان دهد. فقط، همین بدنِ معصوم و بی‌شکل می‌ماند.
اخیرا یکی از وزیران، در مصاحبه ای کارگران را به واگن قطار تشبیه کرده بود و کارآفرین ها را به راننده‌ی لوکوموتیو. گفته بود، بنظرتان این واگن ها هستند که قطار را حرکت می‌دهند یا راننده؟
این حرف‌ها و این گفتمان، تاییدی ست محکم بر گفته‌های ابتدای متن؛ «کارگر، بدن و نیرویی ست برای استفاده. همین. اگر نباشد، واگن‌های دیگر هستند و منتظر».

🌎جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
این‌که، انتقادهای تندی به رفتنِ #همایون_شجریان و #علیرضا_قربانی، به «#ایران‌مال» برای ساختِ ویدئوکلیپ آلبوم‌شان شده، نه فقط به دلیلِ بودجه‌ی ساختِ آغشته به تخلف و فسادِ این مکان، که به گمانم، حاصلِ خشم‌های انباشته‌شده‌ای‌ست که حالا به یک «موقعیت» روانه‌شده‌ست؛ موقعیتِ «احساسِ تنهایی». این‌ خشم‌ها حاصلِ احساسِ عمیقِ تنهایی‌ ماست؛ مایی که دیگر، کم‌تر کسی را کنارِ خودمان احساس می‌کنیم. کسی که ما را و شرایطِ ما را، و بی‌دفاعی ما را و عصبانی بودنِ ما را، درک کند در این وضعیت.
در وضعیتی که ده‌ها بازیگرِ «مدعی»، کارگردانِ مدعی، به توجیه این‌که «ما که نمی‌دونستیم»، سریالی(شهرزاد) را می‌سازند که تهیه‌کننده‌اش[پول‌ش‌] بدلیل اختلاس و ... در زندان است؛ یا توسلِ کورکورانه به این مغلطه که «هنر به سیاست کاری ندارد». چه کسی گفته هنر از سیاست جداست؟ هیچ کنشِ غیرسیاسی‌یی در عالمِ انسانی وجود ندارد. انسان، در جامعه و در کنار و مرتبط با دیگران زیست می‌کند، کوچک‌ترین کنش‌اش بر زندگی و سرنوشتِ«دیگری» اثر می‌گذارد، چه رسد به سلبریتی‌هایی با مخاطبانِ بسیار که خود، شکلی از ساز و کار قدرت‌اند! از کدام هنر حرف می‌زنند؟ این گزاره‌های سلبی[بخوانید: «کلا به من چه»] اتفاقا ساخته‌ی قدرت‌هاست، برای توجیهِ سبکِ زندگیِ: «کارت را بکن»،«با چیزی جز منفعتت کاری نداشته باش»، «هنر را با سیاست قاطی نکنید»،«ما فقط هنرمندیم»! این‌ها یعنی بی‌تفاوتی به هرچیز؛ جز خودت؛ یعنی منفعتِ شخصی، فقط موفقیتِ فردی.
انتقادهای اخیر، حاصلِ خشم نسبت به بدنیا آوردنِ فرزندِ مدعیانِ مردم‌دوستی و وطن‌دوستی، در جایی غیر از ادعای‌شان است. این خشم‌های بی‌کسی‌ست. خشم‌های کسانی که احساس فریب خوردن دارند؛ احساسِ نادیده‌گرفته شدن. احساسِ خستگی‌‌ست از صدها آدمِ دیگر که جفا کرده‌اند؛ از سیاست‌مدار تا کمدین، از استادِ دانشگاه، تا اپوزسیونِ قلابی.
گمان نمی‌کنم این خشم‌ها، فقط بدلیل رفتنِ دو خواننده‌ی، به آن مکان باشد. این دو نفر، بهانه‌ای شده‌اند برای سرریز این خشم‌ها. این‌ها یعنی، از شمایی که گمان می‌کردیم کنار ما هستید، بعیدست دوستان، اساتید!
این بزنگاه‌ها مهم‌اند.
با این حال، بی‌انصافی و غیرِاخلاقی‌ست که این خشم‌ها صرفا رو به شجریان و قربانی باشد، ولی هنرمندِ بی‌اطلاع از وضعیتِ فعلی جامعه‌اش؛ نیاز به تلنگر و چه بسا، تاوان دارد. این نقدها، همسویی با توهین روزنامه جوان نیست.
بدلیل اهمیت این دونفر در تخصص هنری شان است و بد نیست بدانند جامعه‌ای که روزبه‌روز، احساسِ تنهایی بیشتری می‌کند و عصبانی‌‌ست، به بهانه‌ای دلش می‌گیرد از تنهایی.

#مسعود_ریاحی

🌏جامعه‌شناسی👇
T.me/iransociology
'' جراحت ''
✍️ #مسعود_ریاحی
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]


پیرمرد، به واسطه‌ی فروشِ جوجه‌ها، این‌جا نشسته؛ کودک هم به واسطه‌ی همینِ جوجه‌ها، سرش را برگردانده؛ و اصلا، این جوجه‌های رنگی‌اند که پیوند دهنده‌ی پیرمرد، به این کودک‌اند. پیرمردی که دلش می‌خواهد جوجه‌‌ای بفروشد، و کودکی که احتمالا دلش می‌خواهد جوجه‌ای داشته‌باشد، اما دستی، دستِ او را گرفته و می‌کشد؛ باید برود و این نگاه، نگاهِ پایانی و یا نیمِ نگاهِ او از صورتی‌ست که فقط چشم‌هایش بیرون است. جوجه‌های رنگی، عمدتاً، جوجه‌‌خروس‌هایی هستند که دستگاهِ شکنجه‌گری بنامِ «مرغ‌داری‌»، آن‌ها را بدلیلِ جنسیتِ نرشان که نگه‌داری‌اش سخت است، یا مازاد نیاز اند و یا بیمار، درونِ رنگ‌های شیمیایی می‌اندازد و به این‌ شکل، به‌فروش می‌رسند، مخصوصا برایِ کودکان، و نه، کسی که قصدِ نگه‌داری و پرورشِ طیور دارد.
جوجه‌ها؛ تجسدِ «زبان‌بسته‌گی‌»، عنصرِ پیوند دهنده‌ی این کودک به پیرمرد اند؛ جسم‌هایِ مازادی که باید به نحوی از شرشان خلاص شد، تا سیستمِ مرغ‌داری، در سود‌دهی باشد. بی‌زبان‌هایی که از مادر جدا می‌شوند، از حرارتِ خیالی و توهم دستگاهی بنامِ مادر[جوجه‌کش‌ها] از حتی خانه‌ی مصنوعی‌شان، خانه‌ای که نداشته‌اند، رانده می‌شوند. «معصومیتِ» این جوجه‌های رانده شده است که این دو بدنِ ضعیف و آسیب‌پذیر در خیابان‌های #اهواز را، در هوایِی شدیداً آلوده، پیوند می‌دهد.
در هوایِ آلوده، کودکان و پیران و مجروحان (بیماران)بیشتر از سایرِ افراد، آزار می‌بینند، عکاس محمدرضا صالحی، ارتفاع دوربین را پایین آورده و به زمین، به «پایین» متمایل شده تا قصه‌ی پایین را بگوید و نشان بدهد. جراحتِ جوجه‌ها، جراحتِ آن‌ها هم هست در این قاب، دو بدن، از بدن‌های ضعیفِ جامعه، پیرمردی که در این سن، هنوز باید کار کند و دست‌فروشی و کودکی با لباسی سبز که همرنگ جوجه‌های سبز درون کارتون است و به نحوی پیوندی بصری دارد[گویی همان ست] ، به جهانی آلوده پرتاب شده‌است، به شهری جنگ‌زده و مظلوم که حتی نفس‌کشیدن در آن مشکل‌ست، باید ماسک بزند، بی چهره شود از همان کودکی.
هر سه، بی‌زبان و مجروح‌اند، و «جراحت»، عنصرِ وحدت‌بخشِ آن‌ها، در این آلودگی زمین و زمان و هواست.

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
.
📸 #تحلیل_عکس [انتهای متن ببینید]:
📃 ''یک زن و ایماژ یک زن''
✍️ #مسعود_ریاحی

🔘 وجود تصویر این خواننده-رقصنده معروف [Britney spears] روی تی‌شرتِ فردِ مذکرِ بی‌چهره معنایِ مضاعفی به این قاب بخشیده. تی‌شرتِ مشکی‌یی که بر تنِ فردِ مذکر‌ست، احتمالا به علت وجود آن تصویر، خریداری شده. هم‌جواریِ «تصویر» آن خواننده با یک تی‌شرت، موجب تولیدِ شئ جدیدی شده که صرفا یک تی‌شرت نیست، که هم‌زمان یک تابلو، پوستر، عکس و ... نیز هست. این شئِ سوم، «ایماژ» britneyspears است. او؛ در این عکس حضور ندارد، ولی نشانه‌های او این‌جا موجودست.

🔘پشتِ آن بدنِ بی‌سر مذکر، زنی نیز مشاهده می‌شود. زنی که در لحظه‌ی شکل‌گیری این عکس، بصورتِ «واقعی» حضور داشته و نه در قامتِ یک ایماژ و تصویر.
زنِ واقعی، در حالِ انجامِ کاری‌ست؛ در شمایل یک مولد؛ در فرآیندِ تولید نمک، کاری انجام می‌دهد [البته مشخص نیست که صاحبِ آن نمک‌هاست یا کارگرست].

🔘به نوعی حضور واقعی او همجوار با حضور ایماژ زنی دیگرست و هر دو موجب فروش کالایی می‌شوند. با این تفاوت که بریتنی اسپیرز، کاری برای آن تی‌شرت انجام نداده، ولی آن زن بر روی نمک‌ها عملی انجام می‌دهد و مهم نیست که تصویرش رویِ پاکتِ نمک‌ها دیده‌شود؛ بدن، لباس‌ها و صورت زن واقعی این‌جا، موجب افزایش فروش چیزی نمی‌شود؛ چراکه فاقد ایماژِ یک زن مطلوب برای کمپانی‌های مد است.

🔘در سوی دیگر ماجرا، بجایِ کار بر رویِ تی‌شرت؛ بر روی آن خواننده کار می‌شود.بر بدن و اصطلاحا زیباییِ کارکردی‌یی که باب میل کمپانی‌های آرایشی و ناظر بر بدن مطلوب ست، برای بازار؛ فروش محصولاتِ سازنده‌ی ابژه مطلوب[هم‌دستی سلبریتی با بازار] زنی، که مدام می‌خندد، بدنی مطابق با میلِ جنسی زمانه، چشم‌ها و لب‌ها و موهایی که رنگ‌آمیزی می‌شوند و احتمالا لباس‌هایی مطابق با فانتزی‌های جنسی زمانه‌ی خود.
کالا؛ بدن آن خواننده نیز هست که توسط کمپانی‌ها مصادره می‌شود.

🔘از منظرِ بودریار، اشیا، دارایِ ارزشِ نشانه‌ای هستند؛ خریدِ یک کالا،خرید ارزش‌های نشانه‌ای آن و «ایماژ» آن نیز هست. خریدِ مبلمان، خرید ایماژ و تصویر «خانه‌ی مطلوب»، «رفاه»، «به‌روز بودن» و غیره نیز هست.

🔘بدنِ ناکامل مذکر این قاب، ایماژ «زن مطلوب»، «هوادارِ کسی بودن» و غیره ای را به مصرف می‌رساند. عکاس؛ مهدی منعم با هوشمندی صورت واقعی او را حذف کرده؛[تولید معنا با قاب بندی] گویی جای سرِ غایب اش، را سر ایماژِ آن زن پر کرده.
بدنِ بی سر، میلِ مذکری است که با ابژه مطلوبش یکی شده.؛ پشت کرده به آن زن واقعی[هرچند با او هم داستان است]، زنِ پس زده شده توسط کمپانی‌های مد و تبلیغات و ابژه جامعه پسند.

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃نمایش کودک و مصرف کودکی
✍️ #مسعود_ریاحی

نقدها و صحبت‌های اخیر پیرامون پدرِ «آرات» [پدرِ آن کودکِ ورزش‌کار محبوب و مشهور شش ساله]، بهانه‌ای‌ست برای ذکر چند نکته در بابِ یک «وضعیت».
واضح‌ و بدیهی‌ست که تمرکز بر کودکان و اصطلاحا تربیت و آموزش و ... آن‌ها، نسبت به حتی ده سالِ گذشته، تفاوتِ معنادار و جدی‌یی پیدا کرده. تعدادِ کم‌تر فرزندان، روان‌شناسی رشد و مباحثِ فرزندپروری و بازار بسیارِ عظیمِ حوزه‌ی کودک [از پوشاک، تا اسباب‌بازی‌ها، از مکان‌های مختصِ تفریح آن‌ها تا بازی‌های کامپیوتری، از مشاوره‌های فرزندپروری تا تولیدمحتوای گسترده‌ی صوتی و تصویری] همه و همه تایید و توجیهی بر این تمرکزست.
اما آن‌چه بیش‌تر مرادِ این یادداشت‌ست، تبدیلِ «کودکی» به چیزی شبیه به شئ مصرفی‌ست؛ که هم می‌توان آن را به مصرف رساند و هم آن مصرف را نمایش داد. نمایشی که گاه کارکردِ طبقاتی پیدا می‌کند و نشانه‌‌ای از تمایزِ طبقاتی نیز می‌شود. بودریار در کتابِ نظام اشیا می‌نویسد «برای تبدیل‌شدن به شیء مصرف، شیء ابتدائاً باید به نشانه تبدیل شود». بنابراین، برای فهم مصرف باید بتوانیم کالاهای مصرفی را به منزلۀ سلسله‌ای از نشانه‌ها بخوانیم.
کودک دیگر صرفا کسی نیست که حاصلِ عملِ تولیدِ مثل‌ست برای ادامه‌ی بقا؛ بلکه واجد نشانه‌های بی‌شماری شده‌است. کودک، می‌تواند تبدیل به «برندِ» خانوادگی شود و همان کارکردی را پیدا کند که نشانه‌ی تجاری یک اتومبیلِ گران قیمت، واجد آن است، یا یک ساعتِ چند صد میلیونی. این عمل با هم‌نشینی‌ او در کنارِ صفاتی چون «نابغه»؛ «باهوش»، «زیبا»، «برنده»، «شاگردِ اول»، «رتبه‌ی تک‌رقمی»، «قهرمان» و ... محقق می‌شود.
در این روزها نقدهای تندی به آن پدر وارد شده که فرصتِ «کودکی» را از فرزندش گرفته و به اجبار می‌خواهد از او دست‌آویزی برای کسب شهرت و پول بسازد؛ عمل‌اش کودک‌آزاری‌ست و ... . آن‌چه شاهدش هستیم، به گمانم نه عجیب‌ست و نه کم‌یاب.
کلاس کنکور و المپیاد و فشارِ هفتگی مدرسه‌های اصطلاحا «خاص» نیز گرفتنِ همان فرصتِ کودکی‌ست به‌بهانه‌هایی چون «آینده»ای موهوم. فشار بر کودکِ چند ساله، برای تقسیمِ تمامِ اوقاتِ فراغت‌اش در انواع و اقسامِ کلاس‌های آموزشی، شکلی‌از کودک‌آزاری‌ست و گرفتنِ همانِ فرصتِ کودکی، به‌بهانه‌هایی چون مهارت‌ها و شکوفایی استعدادها و... . منظور، این ساده‌انگاری نیست که نباید کودک آموزشی دریافت کند یا استعدادش شناسایی شود، مراد، افراطِ در این اعمالِ ظالمانه‌است.
برندسازی از فرزندان با تبدیلِ آن‌ها به کلکسیونی از مهارت‌ها و آموزش‌ها و ...
تفاوت چندانی با تزیین خانه ندارد یا ارتقایِ مدلِ گوشی، یا اسپورت کردن و تعویضِ لاستیک اتومبیل و امثالهم.

کودکی ، بیش از هر زمانی تبدیل به شئ مصرفی‌شده‌ست. هم انواعِ کمپانی‌های تجاری پشتِ این گفتمان‌سازی‌هاست و هم ارزش‌های فرهنگیِ برساخته‌ی اکنون. هم‌دست‌اند و یک‌دیگر را مدام تقویت و به‌روز می‌کنند. از سویی دیگر، گویی کودک، این شئ مصرفیِ جدید، می‌تواند تجسدِ آرزوهای ناکامِ والدین نیز باشد. شئ‌یی که می‌تواند با آموزش و تربیت و کنترلِ‌ ذهنی، بدنی، بر رویِ آن، تبدیلِ به نشانه‌ای از شاید آرزوهایی تحقق نیافته نیز شود.

گویی برجسته‌ترین روشِ اصطلاحا کنترل و تربیتِ کودک، تحت سلطه‌ی گفتمانِ مصرف است، آن انرژی افسارگسیخته و خلاقِ کودکی را بلیعده، گفتمانِ مصرفی‌یی که اسطوره‌ای از خوشبختی یی نوظهور ساخته.
بقولِ بودریار، جامعه مصرفی به‌واسطه اسطوره خوشبختی، مفهوم نیاز را به‌صورتی فراواقعی خلق می‌کند تا به تبع آن بتواند تشویق افراد به مصرف بیشینه را توجیه کند. اسطوره خوشبختی از آنجا که تجسم‌بخش ایده برابری در جوامع مدرن است، توانایی آن را دارد که بتواند نقطه آغاز میانجی‌گری جامعه مصرفی در راستای کسب خوشبختی فردی از راه برآوردن نیازهای فرد باشد. اما اسطوره خوشبختی برای اینکه بتواند نماینده شایسته‌ای برای ایده برابری باشد، باید نخست قابل اندازه‌گیری شود: رفاه باید از طریق اشیا، نشانه‌ها و آسایش قابل اندازه‌گیری باشد
هرچند، اکنون کودکانی هستند که؛ نه تنها فرصتِ آموزشِ حداقلی ندارند؛ که هم‌چنان درگیر نیازهای فیزیولوژیک‌اند. آن‌ها توجیهی برای بازار ندارند. کودکیِ آن‌ها نیز ازدست می‌رود، به‌شکلی دیگر؛ با فقدانِ امکانِ داشتنِ حتی حداقلی از هرگونه آموزش و تفریح و ... [وفور برخورداران در تقابل با محرومیت نابرخوردار] ؛ با اجبارشان برای کار کردن، به‌‌جایِ تجربه‌ی کودکی.

وضعیت فعلی، یک دیگری نیست. ما همگی در چنین وضعی هستیم، نه موضعی بالادست و بیرون از وضعیت.

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃جستاری بر پرفورمنس:
💢«هنرمند حاضر است»، مارینا آبراموویچ
✍️ #مسعود_ریاحی


مارینا آبرامویچ؛ هنرمندِ یوگسلاوی‌تبار، در یکی از عجیب‌ترین پرفورمنس‌هایش، به مدتِ سه‌ماه، هرروز، هشت ساعت، در موزه‌ی هنرهای مدرن نیویورک رویِ صندلی‌یی می‌نشیند تا مردم بیایند و یک دقیقه روبه‌رو او بنشینند و به چشمان یکدیگر نگاه کنند. همین. نه کلمه‌ای رد و بدل می‌شود؛ و نه چیزی نوشته. فقط دو بدن‌ست که روبه‌روی هم می‌نشینند و به یکدیگر نگاه می‌کنند. بجز لباس‌ها و گاه میزِ بین‌شان، مانعی برای‌شان وجود ندارد.
گفته‌اند حدودا ده‌هزار نفر در این سه ماه بازدیدکننده-مشارکت‌کننده[بخوانید مکمل]، این پرفورمنس می‌شوند. گویی اثر هنری به کمکِ آن‌ها ساخته می‌شود. هنر، از مصرفِ صرف توسطِ مخاطب، دور می‌شود.

«چیزی» در میان او و «دیگری» رخ می‌دهد که دقیقا نمی‌شود گفت چه‌چیزی‌ست.
چه‌چیزی در آن بین رخ می‌دهد که بسیاری از مردم، گریه می‌کنند. بسیاری خشم‌گین می‌شوند و عده‌ای می‌خندند. چه چیز در این سادگی «شکل» که در برخورد اول شاید احمقانه به‌نظر برسد، رخ می‌دهد که «هیجان»‌هایی تجربه می‌شوند؟ چه‌چیز علت آن اشک‌هایی‌ست که زیرِ یک دقیقه جاری می‌شود؛ بی‌هیچ کلمه‌ای؟ بی‌هیچ خاطره‌ی مشترکی با انسانی که روبه‌روی‌اش نشسته‌اند.

آبراموییچ گفته که گاهی احساس می‌کردم که آینه‌‌شده‌ام و آن‌ها خودشان را در من می‌دیدند؛ ولی خودش نیز گاهی با دیگران گریه می‌کرده.
چشم‌ها، در بیش‌تر فرهنگ‌ها و اسطوره‌ها حضورِ جدی‌یی دارند. آن را دروازه‌ی روح نامیده‌اند[نه الزاما روح در معنایِ مذهبی‌اش]. ساراماگو در کتابِ کوری؛ جمله‌ای دارد که: «چشم‌ها تنها جایِ بدن‌اند که شاید هنوز روحی در آن باقی‌مانده باشد».
این پرفورمنس، گویی در بازیابی و بازیافتِ این چیزِ باقی‌مانده‌ست. چیزی در حالِ زوال و فروپاشی. چیزی درحالِ ازدست‌دادن‌اش.

بسیاری از جنبش‌های هنری به‌دنبالِ چنین اتفاقی‌هستند؛ رساندنِ مخاطب به امکانِ تجربه‌ی هیجان‌های خود، و رسیدن به کاتارسیس. این پرفورمنسِ در ساده‌ترین شکل، به چنین هدفی نزدیک می‌شود.
مثل بسیاری از پرفورمنس‌های دیگر، از وا‌ژه‌ها استفاده‌ای نمی‌شود. واژه، در خوانشِ لکانی؛ جایگزین شی‌یی می‌شود که بدان دلالت می‌کند؛ از همین رو واژه را می‌توان، حضوری ساخته شده از غیاب دانست. لكان توضیح می‌دهد که وقتی حرف(Letter) به زبان آورده شود، کشته می‌شود، در این ساحت «من» از طریق زبان به خود هویت می‌بخشد و خود را مفقود می‌سازد؛ درست مانند ابژه‌ای که سوژه با نامیدن آن از حقیقت ادراک‌اش دور می‌شود.
گویی در این‌جا با پس زدنِ آن غیاب‌ها، به بی‌واسطه‌تر شدن نزدیک می‌شویم، هرچند که لباس‌ها، مکان، میز و صندلی و دیگران مزاحم‌اند و حتی اگر آن‌ها نیز نبودند، بی‌واسط‌شدن مطلق، ناممکن‌ بود.
و چه بهتر بود اگر مکانِ بهتری برای اجرا انتخاب می‌شد؛ انتخابِ موزه برای این اجرا، شکلی از تناقض‌ست و به گمانم یکی از نقدها به اوست.

بخشی از ویدئوی پرفورنس‌ «هنرمند حاضر است» را اینجا ببینید.

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃بِرندِ تجاری به مثابه مادرِ با ثبات
💢خوانشی روانکاوانه از میل ناهشیار به نشان های تجاری
✍️ #مسعود_ریاحی

🔸یادداشت حاضر سعی دارد، با استفاده از گفتمانِ روانکاوی، بخشی از میلِ مصرف کنند‌گان به نشان‌های تجاری را تبیین کند و همچنین نشان دهد که کمپانی‌های مختلف، چگونه به وسیله ساخت این نشانه‌ها، میل به مصرف و خریدِ کالاهای جدید را در مصرف‌کنند‌گان تحریک می‌کنند. در ابتدای متن، به ریشه برخی اضطراب‌ها اشاره شده است که در بخش دوم یادداشت، برای فهمِ ساز و کارِ برندهای تجاری کاربرد پیدا خواهند کرد.

🔸با تولد است که آدمی، از محیطِ امن و قابل اعتماد و قابل پیشبینی تنِ مادر به جهانی تنش‌زا پرتاب می‌شود و خود و جهانِ پیرامون را نا امن می‌یابد، که فروید آن را ضربه‌ تولد می‌نامد. در این هنگام است که فرد خود را در کشمکش میان اعتماد و بی‌اعتمادی به این جهان می‌یابد. به این جهت است که همواره در تغییر وضعیت‌ها و نو شدن‌ها، مقادیری از تنش و اضطراب یافت می‌شود که برخاسته از واکنشِ ناخودآگاهانه به آن وضعیت است، واکنشی که در کودکی...

📃متن کامل را اینجا بخوانید:
https://jostarha.com/2ycz

🌎جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃«فالوور» به مثابه ابژه‌های خویشتنی
✍️ #مسعود_ریاحی

از متن:‌
ميل شديد به جذب حداكثری دنبال‌كننده را می‌توان از اين زاويه، به مثابه تلاشی دانست برای جمع‌آوری ابژه‌ايی كه پنداشته می‌شود از آن «خود» است. جمع‌آوری‌ای كه قرار است تصوير مخدوش فاقد قدرت «خود» را ترميم كند. گويی دنبال‌كنندگان، پسنديده شدن‌ها، آن انعكاس گم‌شده (صدای اكو) هستند كه نام ما را فرياد می‌زنند. به تعبيری ديگر، تلاش برای ساخت يك پروفايل آرمانی شده و قدرتمند كه دارای تعداد حداكثری دنبال‌كننده و تاييد روزانه است، تلاش برای برساخت تصوير «مادر» است...

متن کامل را در جستارها بخوانید:
https://jostarha.com/q197

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 تن‌های تنها [ #تحلیل_عکس ]
✍️ #مسعود_ریاحی

عکس را «فین‌ بار» [finbarr o’reilly] در یکی از درمان‌گاه‌ها یا اورژانس‌های تغذیه‌ای نیجر گرفته؛ زمانی که مردم منتظرِ غذا هستند؛ منتظرِ «چیزی» که در دهان بگذارند و بجوند تا زنده بمانند. «دهان» موضوعیتی مضاعف یافته با رفتارِ آن دست‌های کوچک. ابتدا باید چیزی واردِ «دهان»ِ مادر شود تا دهانِ کودکیِ که فقطِ دست‌اش پیداست، از پستانِ مادر شیر ببلعد. ترشحِ شیر از پستان‌ها، معلولِ عملِ تغذیه‌ای‌ست که این زن «انتظار»اش را می‌کشد. آن دست‌های منتظر؛ گویی دست‌های «خود» و کودکِ خود [به مثابه‌ ابژه‌ی خویشتنی] است. «گرسنگی»، آن دست‌ها و بدنِ غایبِ کودک را با بدنِ زن پیوند داده و انتظار برای رفعِ آن؛ «میل» هردوشان را به یک ابژه معطوف کرده؛ «غذا»....

متن کامل را در جستارها بخوانید:
https://jostarha.com/8oos

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
#تحلیل_عکس
#یک_عکس #یک_روایت

'' مطرود''
✍️ #مسعود_ریاحی

این یکی از مجموعه عکس علی گرامی‌فر، در تیمارستان است؛ انسانی ساکنِ در آن مکان، در حال بوسیدنِ تصویرِ خود [سایه] بر روی کاشی‌هاست. حتی اگر ندانیم این‌جا تیمارستان‌ست، می‌توانیم این عمل را با توجه به عقلِ حاکمِ زمانه، عملی نه‌چندان متعارف یا حتی نامتعارف بپنداریم. مثلا یکی از استراتژی‌های مدرن، برای تشخیص بهنجاری و نابهنجاری این است که می‌پرسد: «چند نفر ممکن‌ست سایه‌ی خود را بر روی کاشی ببوسند؟»و اگر پاسخ این باشد که:«افرادِ بسیار کمی»، یا «دیوانه‌ها»؛ آن‌وقت می‌شود این اقلیت‌ِ نافرمان از عقلِ زمانه‌ را شناسایی کرد و نسبت به شدتِ در اقلیت بودن، طرد‌شان کرد....

متن کامل را در جستارها بخوانید:
https://jostarha.com/5hhm

🌎جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃روایت «توران»
🔸[درباره‌ی توران میرهادی بودن]
✍️ #مسعود_ریاحی
منتشرشده در مجله بهروان

تورانِ میرهادیِ بعد از جنگ‌جهانی دوم؛ تازه، «سخن» می‌گوید. سخن از تصعید این غمِ بی‌انتها. او درمی‌یابد که انسان، تا کجا می‌تواند، چیزی را بسازد که فقط «ویرانی» بماند و «تنهایی». او؛ بعد از تجربه‌ی این اندوه جنگ است که می‌خواهدِ انسانی را تربیت کند، که برای تفنگ بدست گرفتن و جنگیدنِ با دیگری، تربیت نشده است. او بعد از تجربه‌ی این ویرانی‌ست که می‌پرسد: «هیتلر چگونه آمد و چه کسانی او را پذیرفتند؟» و بعد از آن تلاش می‌کند، انسانی بسازد که نه تنها از چنین کسی اطاعت نکند؛ بلکه، اساسا، برای اطاعت کردن و «چشم، قربان» گفتن، تربیت نشده باشد. از این روست که سیستمِ مدرسه‌ای که می‌سازد، در جهتِ عکسِ این ساختارِ استبدادی‌ست. این‌که دیگر، مدیر و معاون و ناظم و معلم‌ها در راس نیستند و این از تجربه‌ی عمیقِ اندوهی‌ست که می‌داند تا کجا می‌تواند پیش رود، می‌داند که آدمی که می‌تواند تفنگ بدست بگیرد و بکشد، این تصمیم را در یک آن نمی‌گیرد. او؛ برای چنین روزی آماده می‌شود؛ در این گفتمان زیست می‌کند و نهایتا سوژه‌ای‌ست فاقدِ اراده و تصمیم و خلاقیت.

ادامه را در وب سایت جستارها بخوانید:
https://jostarha.com/oapk

🌎جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
جراحت

«دشت» همه‌چیز را «تنها» نشان می‌دهد؛ و «جنگ» تنهاتر. او که بر روی گاری دراز به دراز افتاده است؛ نه یک «دیگری»، که «جراحت» اویی است که گاری را حمل می‌کند. فقط اوست در این قاب؛ تنهایی مضاعف اوست در دشت و جنگ؛ و گویی ابدیتی هولناک در حال تکوین است.

مسیح‌وار در دشت رها شده است با جراحت‌اش که سنگین است و چرخ‌هایش گیر می‌کند در خاک خشک و ترک خورده‌ی دشت. جراحت است که در دشت به دوش کشیده میشود.

باز افرینی قابی است در کودکی او که خیال به نخ بسته شده‌اش را زمانی روی زمین می‌کشیده و احتمالا صداهایی از خودش در می‌اورده. حالا «سکوت» همه‌جا را گرفته است و صدایی نیست. رنج است؛ رنج بی‌زبانی که به دنبالش کشیده می‌شود؛ غریب و حیران در دشتی که گویی هیچ‌کس در آن نیست.

✍️ #مسعود_ریاحی

یاد آن مردان از جان گذشته‌ی وطن گرامی‌باد، با آرزوی صلح برای آینده‌ی ایران

🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
مجموعه‌ داستان «تعمید»، نوشته‌ی #مسعود_ریاحی، با نشر نیماژ منتشر شد.


مجموعه داستان «تعمید» متشکل از 9 داستان است که عنصر پیوند دهنده‌‌‌ی‌شان به‌یکدیگر، حرکتِ دایره‌واری‌ست از تراژدی به کمدی؛ و یا بالعکس. وضعیت‌های ساخته‌شده در این داستان‌ها، با «هم‌زمان»کردنِ «ناهم‌زمانی»‌هایی، تردیدهایی میان پوزخندزدن به آنها، اندوهگین‌شدن و یا ترسیدن از آنها را شکل می‌دهند؛ و همین مولفه آیرونیک است که برای مثال موجبِ خلقِ لحظاتی می‌شود که شغلِ کسی پرتاب کردن هرروزه‌ی خود، از پنجره‌ی خانه‌اش، از طبقه‌ی ششم ساختمان به خیابان باشد؛ و مردم نیز هرروز به تماشای این لحظات بیاستند و در خون او پول بریزند؛ و یا در داستانی، مردم شاهدِ پخشِ زنده‌ی دزدیدنِ بزرگ‌ترین برجِ میدانِ شهرشان باشند و برایِ تماشای دزدها، هل‌هله و شادی سردهند.

لینک کتاب


🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📝 درباره‌ی «زن‌شدن»
✍️ #مسعود_ریاحی

زنی که در سمتِ چپِ تصویر است، در بخشی از این ترانه می‌خواند: «می‌آید[می‌آیم] و نجاتت می‌دهد»آنچه خوانده می‌شود، ترانه‌ای عربی‌ست که گفته می‌شود، بسیاری از زنان....

متن کامل
جامعه‌شناسی
📝 درباره‌ی «زن‌شدن» ✍️ #مسعود_ریاحی زنی که در سمتِ چپِ تصویر است، در بخشی از این ترانه می‌خواند: «می‌آید[می‌آیم] و نجاتت می‌دهد»آنچه خوانده می‌شود، ترانه‌ای عربی‌ست که گفته می‌شود، بسیاری از زنان.... متن کامل
📝 درباره‌ی «زن‌شدن»
✍️ #مسعود_ریاحی

زنی که در سمتِ چپِ تصویر است، در بخشی از این ترانه می‌خواند: «می‌آید[می‌آیم] و نجاتت می‌دهد»آنچه خوانده می‌شود، ترانه‌ای عربی‌ست که گفته می‌شود، بسیاری از زنان، آن را برای عزیزان‌شان که زندانی‌شده بودند، می‌خواندند، در پشتِ دیوارهای زندان؛ البته با یک تمهید تکان‌دهنده؛ آنها به‌خاطر اینکه زندان‌بان‌ها درست متوجه نشوند که ترانه چه‌چیز را نوید می‌دهد، یک حرف «ل» به برخی کلمات اضافه می‌کنند تا نامفهوم شود؛ از زبانِ رسمی و مرسوم دور شود. آن‌چه این زنان انجام می‌دادند، شکلی از «تاسیس یک زبان» بود. زبانی متولد شده، برای مقاومت، برای واندادن، برای دادن نویدِ «روزی که خواهیم آورد»، «روزِ نجات».

ژیل دلوز و گاتاری با در نظر گرفتن شکل ظاهری درخت (عمودی و روبه بالا) و ریزوم (افقی و پیشرونده به هر سو) استدلال می‌کنند که دو نوع تفکر کاملاً متفاوت وجود دارد: «تفکر درختی» و «تفکر ریزومی» تفکر درختی با ارتباطات عمودی، خطی و گوش‌به‌فرمان سروکار دارد، اما تفکر ریزومی فضاها و ارتباطات همه‌جانبه و چندگانه و افقی را به ذهن متبادر می‌کند. تفکر درختی بیانگر فلسفه‌ی بودن و سکون است، درحالی‌که تفکر ریزومی، پویا بوده و مرزبندی‌های تفکر خطی در آن غایب است. نگاه ریزومی مخالف تمرکز و نظم رایج است و تصویری از کوچِ دایمی را تداعی می‌کند. ریزوم‌ها ریشه‌های فرعی گیاه‌اند و در فواصل میانی ریشه‌ی اصلی گیاه می‌رویند و با قطع بخشی از ساقه‌ی ریزوم، گیاه نه خشک‌شده و نه از بین میرود، بلکه در همان زیرخاک گسترش‌یافته و جوانه‌های تازه خلق می‌کند. دلوز از استعاره ریزوم و درخت، صورت‌بندی جدیدی از «زن‌شدن» بدست می‌آورد. #دلوز، زن شدن را چیزی شبیه به زیست و حرکت ریزوم‌ها فهم می‌کند.

زن‌شدن، چونانِ زیستِ ریزوم‌ها، آن‌چیزی‌ست که گفتمانِ غالبِ صُلب را برهم می‌زند و امکان‌های تازه خلق می‌کند؛ چونان زنانِ مذکور که زبانِ رایج و رسمی را که زندان‌بان‌ها بر آن مسلط‌اند، برهم می‌زنند و مقاومت تازه‌ای را ممکن می‌کنند و در معنای استعاری‌اش، حیات درخت مقاومت را به ریزوم تازه‌ای پیوند می‌زند.

در اینجا، ترانه‌ی زنِ سمتِ چپ، به ترانه‌ #زن سمت راست، پیوند می‌خورد و اتصالِ تازه‌ای برقرار می‌شود، با زنی که به زبانی دیگر می‌خواند، ترانه‌ای اسپانیایی که ظاهرا زنان هنگام کار و کارگری می‌خواندند(از نان‌‌پختن و غیره) که ایده‌ی حرکات و موسیقیِ تولید‌شده‌شان از رفتار و مناسک نان‌پختن گرفته شده.

ریزوم را حتی اگر قطع هم کنند، در جهتی دیگر، به حرکت خود ادامه می‌دهد.

#زن_شدن


🌏جامعه‌شناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
جامعه‌شناسی
Video
[ابتدا ویدئو را مشاهده کنید]

#مسعود_ریاحی : یک جای از رمان جنایت و مکافات #داستایوفسکی، راسکلنیکف دارد فکر می‌کند و راوی به درون ذهنش می‌رود که: «در کجا، کجا خوانده بودم که محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ، می‌گوید یا می‌اندیشد که اگر مجبور می‌شد در بلندی یا بر فراز صخره‌ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش به‌روی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاه‌ها، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذره فضا، تمام عمر، هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح می‌داد زنده بماند یا اینکه فورا بمیرد؟»
و اکنون اویی که پُتک می‌زند، نه در فضای استعاری ذهنِ راسکلنیکف، که بر فضای دیواری واقعی‌؛ کوچک‌تر و کمتر از اندازه‌های یک جفت پا ایستاده و پُتک هم می‌زند! بر همان فضای کوچک مابینِ تنهایی و توفان ابدی، پُتک می‌زند که بتواند بر روی همان فضا باقی بماند! آن پتک‌ها، در رد و تمّنای آن زنده‌مانی‌اند. آن زنده‌مانی محقری که راسکلنیکف به آن می‌اندیشید که ارزش زیستن دارد یا خیر، زیستنی‌است که این سوژه، برایش پتک می‌زند!
اگر کسی از آن آینده که نمی‌دانم چیست و کیست و کجاست، کسی یا چیزی بپرسد که: «هی، فلانی، از آن سال‌ها بگو، چطور سر کردی در آن مملکت؟ چگونه می‌گذشت آن پاییز و زمستان و بهار، آن تابستان»
برایش به زبان تمثیل، چیزی شبیه این ویدئو را خواهم گفت و شهادت خواهم داد که ما در آن سال‌ها و روزها، به حتی آنجایی که رویش ایستاده بودیم، پُتک می‌زدیم تا اولا زنده بمانیم و بعد آن ساختمان مخروبه را ویران کنیم، تا بعد شاید... شاید... شاید... روزی، چیزی بسازیم، یک خانه، یک زندگی که بیشتر از یک جفت پا، جا دارد که همانا هرآن‌چیز که سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود. برای ساختن ابتدا باید پتک زد. و بعد خواهم گفت که به‌ قول والتر بنیامین: «میراث بر دوش ما سنگینی می‌کند، برای ساخت تاریخ، به‌نفع حذف‌شدگان و طردشدگان و ستم‌دیدگان، راهی جز زمین گذاشتن میراثِ در پيش‌روی خود نداریم»
و خواهم گفت، آهای آن‌که از آینده می‌آیی، کمی از رنج‌های ما هم بگو، از این #تنهایی و توفان ابدی، از این فضایی که روزی بیشتر از یک جفت‌پا برای‌مان، بیشتر جا نداشت. آهای آن‌که روزی خواهی آمد، به‌یاد آر. همین.

#یادآر

http://Telegram.me/masoudriyahii