آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۸۱


گفت: اینجوری که بدتر آدم گریش می گیره!

خوشگل بخند

خندیدم و گفتم: خوبه؟!

- آره!

لقمه رو بهم داد. صبحونه که خوردیم، بردیا رفت بیمارستان باز من بیکار شدم. تا وقتی که اومد

خودمو با کتاب و تلویزیون مشغول کردم. ساعت سه، چهار بود که اومد.

وقتی اومد، با خودش نهار خریده بود


. نهارو خوردیم؛ بعد نهار حاضر شدیم که بریم بیرون. زنگ خونه زده شد. بردیا داخل اتاقش بود. رفتم دم در.

درو باز کردم، دیدم بازم همون دختر نذریه ست!

با تعجب گفت: بازم شمایید؟! بردیا که گفت خانومش نیستید؟!

به سینی قیمه و برنجش نگاه کردم و با لبخند گفتم: نذریه؟!

#پارت۱۰۸۲




سرشو تکون داد و گفت: بله! برای بردیا آوردم!

از دستش برداشتم و گفتم: ممنون! بهش می گم شما آوردید..خداحافظ!

اومدم تو، درو بستم. سینی رو گذاشتم رو اپن و با یه قاشق افتادم به جونش!

بردیا از اتاقش اومد بیرون. با تعجب نگام کرد و گفت:

- تو که همین الان نهار خوردی؟

- آره! ولی این نذریه؛ بیشتر می چسبه

- بازم نیلو؟! ای خدا! زودتر بخور بریم.

با دهن پر خندیدم و گفتم: هنوزم هر روز برات نذری میاره؟!

با لبخند گفت: آره... الان دیگه شبم شده! فقط مونده صبحونه نذری بیاره!

لقممو پایین دادم و خندیدم و گفتم: حتما نذر می کنه

با تو ازدواج کنه! بخاطر همینه این نذریا رو برای تو میاره!

#پارت۱۰۸۳



حداقل بشین بخور!

- نه... بسه بریم!

دست و دهنمو شستم و با بردیا رفتیم بیرون.
دو روز پیش بردیا بودم.

خیلی بهم خوش می گذشت. با هم آشپزی می کردیم، می رفتیم بیرون.

خرید خونه رو با هم می کردیم. خونه رو با هم تمیز می کردیم.

دو روز فقط می خندیدم و خوشحال بودم.

سعی می کردم بردیا رو دوست داشته باشم اما یه چیزی مانع ورود عشقش به قلبم می شد یا شاید می ترسیدم.

ترس از جدایی و تنهایی و اذیت شدن.


می ترسیدم بردیا رو دوست داشته باشم.


شاید اونم مثل بقیه بره و تنهام بذاره. شایدم اینم

مثل بقیه مردا فقط یه مدت منو بخواد.

بردیا خوب بود. مهربون، خوش اخلاق، صبور، یه تکیه

#پارت۱۰۸۴



گاه امن. همه چی تموم

. اما من نمی تونستم دوستش داشته باشم.

کاش نظرشو در مورد خودم می دونستم.


نمی دونم واقعا دوستم داره و می خواد منو به خودش علاقمند کنه یا فقط می خواد نظر منو در مورد مردا عوض کنه؟

امیدوارم دوستم نداشته باشه. چون اونوقت تو بد مخمصه ای گیر می افتادم و مجبور می شدم بخاطر جبران محبتاش باهاش ازدواج کنم.
* * *
با بردیا تو رستوران نهار می خوردیم.

گفتم: امروز باید برگردم. شب آرمان مهمونی داره. باید به خاتون کمک کنم.

- می خوای به خاتون کمک کنی؟

یا به بهونه کمک به خاتون، می خوای بری پیش آرمان؟

- دو تاش یکی بود! من علاقه ای به آرمان ندارم.

اگه داشتم، پیش تو نمی اومدم.

#پارت۱۰۸۵



اگه دوستش نداری، نه مهمونی می ری، نه به خاتون کمک می کنی؟

با اعتراض گفتم: بردیا. خاتون گناه داره


- نترس آرمان نمی ذاره دست تنها بمونه. چند نفرو میاره کمکش کنن.

اما دلم تو اون عمارت بود. می خواستم برم. گفتم: خب دوباره میام پیشت

خندید و گفت: پس دلت برای آرمان تنگ شده


- ای بابا! چرا من هرچی می گم تو وصلش می کنی به آرمان؟

از این دو روز، واقعا ممنون. خستگی این دو هفته از تنم اومد بیرون

؛ ولی من که تا همیشه نمی تونم پیشت بمونم؟

- شیرین آرمان اگه بخواد با این دختره اسمش چی بود؟

- دل آرام!

- آره همین دل آرام ... بخواد ازدواج کنه، باید تا آخر عمرت، کلفت خودش و زن و بچش

بشی.

- خب می گی چیکار کنم؟

#پارت۱۰۸۶



به مدت دیگه پیشم بمون. اون که بدون تو هم می تونه جشنشو راه بندازه؟

تو چشمای خاکستری غمگینش نگاه کردم و گفتم:

یه سوال بپرسم راست و حسینی جوابمو می دی؟!

- بفرمایید؟

- تو...

نمی دونستم بپرسم یا نه؟ آخرش که چی؟

باید بدونم این همه اصرارش برای دوست داشتن به مرد که به من می کنه برای چیه؟

- خب... تو چی؟

- تو منو دوست داری؟

اول متعجب نگام کرد؛ بعد خندید و سرشو چپ و راست کرد و بلند شد.

گفت: پاشو می ریم خونه وسایلتو جمع کن.

می برمت پیش آرمان

- جوابمو ندادی؟

#پارت۱۰۸۷



بعدا می فهمی... فعلا بلند شو بریم پیش خاتون یا همون آرمانی که نگرانشی!

- یه بار گفتم نگران آرمان نیستم.

داد زدم: اصلا هیچ مردی رو دوست ندارم. بفهم

کیفمو برداشتم و با سرعت از رستوران اومدم بیرون.

گریه کردم. لعنت به من! چرا سرش داد زدم؟ چرا؟ بردیا! ببخش!

نمی دونستم کجا می رم. فقط می خواستم برم که دیگه بردیا و نبینم، خجالت می کشیدم تو

چشماش نگاه کنم. از راه رفتن خسته شدم. تو یه پارک نشستم. گریم شدید تر شد؛

اونقدر گریه کردم که آروم شدم. دور و اطرافمو نگاه کردم؛ نفهمیدم کجام.

با ترس بلند شدم و گفتم: وای گم شدم!

#پارت۱۰۸۸


نترس! گم نشدی؟

پشتمو نگاه کردم. بردیا دست به سینه، پا رو پا انداخته بود
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
آرشیو دسر و غذای محلی:
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۸۱


مجتبی_ اومده بودم پیش آذر رفتنی ماشینتو

دیدم!

دودل بودم اما پرسیدم:

_ماهک خوبه؟

شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم! یک ماهی

میشه ازش

بیخبرم!

اخم هام خود به خود توی هم کشیده شد!

_یعنی چی؟

مجتبی_ هنوز عقلش بزرگ نشده! بچه اس دیگه!

قهر کرده.

ابرو بالا انداختم!

_اهان!

مجتبی_ چه خبر از زندگیت؟

پوزخند تلخی کنج لبم نشست!

_اگه بگی نمیدونم که از تعجب شاخ درمیارم!

مجتبی_ یه چیزایی میدونم!

_من همونا رو هم نمیدونم!

مجتبی_ فکر نمیکنی بزرگ ترین مدرک دست

دختر من

باشه؟

با تردید گفتم: چه مدرکی؟



#پارت۱۰۸۲


مجتبی_ بالاخره اون شاهده! جدایی از اون یه

برگه آزمایش تو دستش هست که ثابت میکنه تو

دروغ نمیگی!

بهت زده به مجتبی نگاه کردم!

چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ حق با مجتبی

بود و من اصلا

به این موضوع فکر نکرده بودم!

با صدای مجتبی به خودم اومدم!

_اما اون حاضرنیست حتی اسمی از تو بشنوه! و

منم نمیخوام

پای دخترم به این قضیه باز بشه و خطری

جونشو تهدید

کنه!

ناامید گفتم: پس چرا این راه رو جلوی پام

میذاری و بعدش

ناامیدم میکنی؟

دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_حتما راهی پیدا میکنی! بهت ایمان دارم! تو مرد قوی

هستی

یه کم دیگه حرف زدیم و با هم قدم زنان به

سمت ماشین

هامون حرکت کردیم و موقع خداحافظی گفت:

_یادت نره که من همه جوره قبولت دارم!

#پارت۱۰۸۳


نمیدونستم منظورش چیه و میخواد چی رو به

من بفهمونه

اما بدون حرف سرمو تکون دادم و سوار ماشینم

شدم!

تصمیم خودمو گرفته بودم! ماهک آخرین گزینه

ام بود، اول

سعی میکنم از خود پانیذ حرف بکشم!

یه جوری وانمود میکنم عاشقش شدم اما

خوابیدن و لاس

زدن باهاش جز محالات بود حتی اگر به عنوان

دیوونه

شناخته بشم!

باید خودمو کنترل میکردم و با آرامش پیش

میرفتم!

باید اتابک و به زانو دربیارم! باید...

واسه بهتر شدن نقشه ام رفتم و چند نوع غذا

خریدم!

واسه قدم اول غذا کافی بود! نباید خراب کاری

میکردم!

ساعت ۹شب بود که رسیدم کلبه و با اخم

غذاهارو بردم

داخل!

روی کاناپه نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود!

بدون نگاه کردن بهش غذا هارو گذاشتم روی اپن و گفتم:

_کوفتت کن! نمیری از گرسنگی!



#پارت۱۰۸۴


بدون حرف توی سکوت فقط نگاهم کرد!

با عصبانیت مصنوعی گفتم:

_چیه؟ شاخ دارم یا دم؟

پانیذ باغم_ ببخشید. و نگاهشو ازم گرفت!

_پاشو کوفتت کن! الان سرد میشن!

پانیذ_ اشتها ندارم. ممنون!

_واسم مهم نیست کدوم گزینه اس اما یا سقط

جنین داشتی یا

زایمان اجباری! پس پاشو غذا بخور مهران نیست

غذا بهت

بده، منم مهران نیستم پس پاشو عصبیم نکن!

پانیذ_ واست مهمه؟

داد زدم: لعنتی داشت مهم میشد! گند زدی به همه

چی.. 

گنددد!

پانیذ با پوزخند_ انتظار داری باور کنم؟

با نفرت گفتم: نه! چون الان اونقدر ازت بیزارم که دلم

میخواد بمیری!

پانیذ_ من ندونسته به دام شیطان افتادم!

#پارت۱۰۸۵


داشت نقشه ام میگرفت! انگاری خیلی احمق تر

از این

حرف ها بود...

مثل خودش پوزخند زدم و تکرار کردم:

_انتظار داری باور کنم؟

پانیذ-نه! من طالع ام سیاهه! باوری توش نیست!

رفتم روی کاناپه کنارش نشستم و دست هامو دو طرف

صورتش گذاشتم و گفتم:

_اگه کمکم کنی باورت میکنم! اگه کمک کنی اون

بابای

بیشرفمو به سزای کارش برسونم، همه جوره

پشتت وای

میستم!

پانیذ اشک توی چشماش جمع شده بود! باحسرت دست

هاشو متقابلا صورتمو قاب گرفت و گفت:

_فقط بدون وقتی فهمیدم بدون تو هیچم توی اوج نابودی ها

بودم!

بدون که ناخواسته اذیتت کردم!

_پانیذ کمکم کن کمکت میکنم! نمیذارم بلایی

سرت بیاد!

پانیذ-که بعدش مثل یه تیکه آشغال بندازیم دور؟



#پارت۱۰۸۶


_نه نه! من فقط میخوام یه جفتمون کمک کنم!

اگه تو کمک

نکنی دستم به جایی بند نیست! بگو بچه

کجاست؟ بگو بچه

ی اون نامرد و چیکارش کردی! به حرمت

روزهایی که

داشتم بهت وابسته میشدم کمکم کن!

یه دفعه دست هاشو ازصورتم جدا کرد و مثل

جن گرفته ها

خودشو کنار کشید و ازم رو گرفت!

پانیذ_ من بچه ای نداشتم و ندارم!

_پانیذ من میتونم ببرمت پزشکی قانونی و ثابت

کنم تو

حامله بودی! میتونم پانیذ!

پانیذ_ از بچه ای که واسه تو بود حرف میزنی؟

خب برو

ثابت کن! چون از تو بود!

دست هام مشت شده بود و هرلحظه ممکن بود توی

سروصورتش فرود بیاد اما باید خودمو کنترل میکردم!

باعربده اسمشو صدا زدم که باجیغ های هیستریک گفت:

#پارت۱۰۸۷


_نمیتونم جون بچه مو به خطر بندازم! نمیتونم

جون اون

طفل معصومو بگیرم! نمیتونم اجازه بدم بخاطر

اینکه تو به

اون.... برسی جون جگر گوشه مو بگیرم!

دست هاشو که تند و پیاپی منو هدف گرفته

بودن محکم

گرفتم وسعی کردم مهارش کنم!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۸۰



متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!

-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که گلاره قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.

شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد … امکان نداشت …

امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:

-هامون، برادرم بود!

 الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو … تو چی گفتی؟ امکان نداره … امکان نداره … اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود … امکان نداره …

مونا اومد سمتم.

-گلاره!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم …

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

#پارت۱۰۸۱



سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم … مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از گلاره اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.


احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام … مادر نمیخوام …

 

#پارت۱۰۸۲



کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر

به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده

اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!


-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی … امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای

خودش میاد توی تله! …

اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی … تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم

باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم … از تک تکتون …

#پارت۱۰۸۳



با صدای در خونه فهمیدم گلاره است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

 

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-گلاره!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

#پارت۱۰۸۴



اما من اونو کشتم!

-هیسس … انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود … وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم …

اشک توی چشمهاش حلقه زد.


-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا …

-الهی بمیرم … چیزی نمیشه.

#پارت۱۰۸۵



بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

 

نگاهم رو به در زندان دوختم. توانایی از ماشین بیرون اومدن رو نداشتم.

با صدای زن، نگاهم رو از در زندان گرفتم.

#پارت۱۰۸۶



یالا، پیاده شو!