آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۳۱



گفت: تو از من نمی ترسی؟ خندیدم و گفتم: برای چی بترسم؟!

- پس بخاطر همینه انقدر باهام راحتی؟...

یعنی زیادی راحتی! هیچ دختری جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه

اما تو هر چی دلت بخواد، می گی!

- من که چیزی نگفتم؟!

- نگفتی؛ اون چی بود نشونم دادی؟!

- آها! خب هر کاری کردم نرفتید بیرون؛

مجبور شدم... اگه ناراحت شدید، معذرت می خوام!

به چشمام خیره شد.

گفتم: می تونم برم؟!

به خودش اومد و گفت: آره، برو

#پارت۱۰۳۲



چند تا پله دیگه رفتم پایین، وایسادم و گفتم:

- بخاطر اینکه تا حالا هم نزدیم، از تون نمی ترسم!

سریع اومدم پایین. تو حیاط وایسادم، دستمو

زیر بغلم گرفتم و به آسمون که دونه های برفشو به زمین می فرستاد نگاه کردم.

آروم به زمین می نشستند. انگار عجله ای برای پیر کردن زمین نداشتن.

با دو به سمت خونه می رفتم که یه حس باعث ایستادنم شد.

برگشتم دیدم آرمان از پنجره نگام می کنه.

چشم ازم برنمی داشت. من نگاهمو ازش گرفتم وسریع رفتم به اتاقم و زیر پتوی گرم و نرمم خوابیدم.

چهار روز تمام به دستور آقا، فقط باید کت و شلوارشو تموم می کردم و به دل آرام خانم می رسیدم

تا پریودش تموم بشه!

انقدر پله ها رو برای میان وعده، نهار، شام، قرص آهن، بالا پایین کردم که کمردرد گرفتم.

به طوری که برای خوندن نماز، به زحمت رکوع و سجده می رفتم.

#پارت۱۰۳۳



خاتون بیچاره هم موقع خواب کیسه ی آب گرم رو کمرم می ذاشت

. سه روز قبل از مهمونی، کت و شلوارشو حاضر کردم

. رو اتو کرده، به دست گرفتم و رفتم سمت اتاقش.

دم در وایسادم در زدم. کسی جواب نداد.

دوباره در زدم بازم کسی نگفت بیا تو.

درو باز کردم و رفتم تو و گفتم: آقا اینجایید؟

از سوت و کور بودن اتاق فهمیدم بازم با دل آرام رفتن بیرون.

کت و شلوارشو گذاشتم رو تخت و اومدم بیرون

. رو راه پله ها نشستم.

سرمو گذاشتم رو زانوم و آروم، زیر لب شعر سلام فریدون رو زمزمه می کردم.

- چقدر صدات قشنگه!

سرمو بلند کردم، دیدم دل آرام با لبخند نگام می کنه

. آرمانم با اخمی که انگار زمینشو تصاحب کردم!

بلند شدم به دستای آرمان و دل آرام که پر بود از خرید نگاه کردم

. اما نه با حسرت؛ از روی

#پارت۱۰۳۴



دلخوری که چرا برای من که خدمتکارشم پول ماهیانه نمی ده


اما برای این دختره اونقدر خرید کرده که دیگه کمدش بقیه لباسا رو پس می زنه


. آرمان: کاری داشتی؟

- بله... لباستون حاضره. گذاشتم رو تختتون.

می خواید یه بار دیگه پرو کنید.

- احتیاجی نیست...برو.

اومدن بالا.

دل آرام گفت: خب بپوشش ببینم چه جوری می شی...

من ندیدمش. همین جور که سمت اتاق دل آرام می رفت،

گفت: شب مهمونی می پوشم ببین

! همون جا بلا تکلیف وایسادم. آرمان و دل آرام اومدن بیرون.

گفت: چرا هنوز وایسادی؟

- اگه می پوشید وایسم، مشکلی داشت برم درستش کنم.

#پارت۱۰۳۵



آرمان بدون جواب رفت تو.

دل آرام با خوشحالی گفت: آره می خواد بپوشه؛ بیا تو

رفتم تو. آرمان شلوارشو پوشید.

کتو جلوم گرفت و گفت: کمکم کن بپوشم؟

برداشتم پشتش وایسادم و کتو باز کردم.

دستشو گذاشت تو آستیناش

. رفتم جلوش، یقشو درست می کردم. نگاهشو حس کردم. یقه کتش تو دستام بود.

سرمو بلند کردم؛ بازم به چشمام زل زد.

دل آرام گفت: شیرین می ری کنار ببینم چه شکلی شده؟!

یقشو ول کردم و رفتم عقب.

#پارت۱۰۳۶



دل آرام با ذوق بغلش کرد و گفت: وای آرمان!

عالی شدی! بی نظیری! معلوم نیست کت به تو میاد یا تو به کت؟!

آرمان نگام کرد و دریغ از یه تشکر خشک و خالی.

گفتم: با من دیگه امری ندارید؟

- یه لحظه صبر کن!

رفت سمت میز عسلی. از کشوش یه پاکت سفید در آورد و جلوم گرفت. - بگیر

- چیه؟

- برش دار.

برداشتمش درشو باز کردم. ده ها تراول صد هزار تومنی. پوزخندی زدم و گذاشتمش رو تخت و
گفتم:

- پول نمی خوام! یه تشکر می کردی که

خستگی تو تنم نمونه!

#پارت۱۰۳۷



دو قدم رفتم که گفت: من پولو بهت دادم، بعد هرجا نشستی نگی آرمان دستمزدمو بهم نداد...

آرمان پول بهم نمی ده!

- نه نترس! تا الان شکایتی نکردم، از این به بعد هم نمی کنم.

چون بردیا تا الان نذاشته کم و کسری داشته باشم...

هر چی رو که خواستم و نخواستم، برام خریده ولی حق بردیا نیست برای من پول خرج کنه.

من خدمتکار شمام. باید حداقل پولو بهم بدید. فکر کنم همه خدمتکارا از اربابشون پول می گیرن

. بهشون نگاه کردم: شب بخیر!

از اتاقش اومدم بیرون

. ولی دلم نمی خواست برم بخوابم

. رفتم پشت عمارت، تو آلاچیق نشستم.

هوای سرد بهمن ماه آروم رو صورتم می نشست و حسش می کردم.

این سرما رو به اون اتاق فکسنی که آدم غمباد می کنه ترجیح می دم.

به کلبه ی آرمان نگاه کردم؛ انگار اینم شده حصار

#پارت۱۰۳۸



تنهایی آرمان که کسی رو راه نمی ده. چرا فقط خودش می ره؟

! سرمو گرفتم رو به آسمون سیاه و ها کردم.

آسمون اطرافم سفید شد. خندیدم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۳۱


_سلام عشقم!

هانیه باصدای گرفته _سلام خوبی؟

_هانی؟ گریه کردی؟

هانیه_نه خوبم!

_واسه چی گریه کردی؟

هانیه_ گفتم خوبم! تو خوبی؟ کجایی؟؟

_خوبم مرسی. با آیلین اومدم باشگاه!

هانیه با همون غم صداش گفت:

_خوشبحالت دوست جدید گرفتی، من یه رفیق

بی معرف

داشتم که حتی وقتی رفت واسه خداحافظی هم

نیومد!!

_قربونت بشم دلم نمیخواست اول زندگی

متاهلیت حالتو خراب کنم!

هانیه_دلم برات تنگ شده بی معرفت!

با بغضی که این روز ها منتظر جرقه ای بود که

گلومو پاره

کنه گفتم:

_عع هانی!!! اینجوری نگو گریه ام میگیره خوب!



#پارت۱۰۳۲


هانیه_ ماهک تو روخدا دیگه به اون احمق فکر

نکن! اون

خیلی بیشرف تر از چیزی بود که فکر میکردیم!

با شک و تردید پرسیدم_ از کی حرف میزنی؟

هانیه_ از همون بیشرفی که بخاطرش منو

خانوادتو ول

کردی رفتی غربت!

_مرصاد...

هانیه_ حالم ازش بهم میخوره!

_چیزی شده؟ حرفی شنیدی؟ اتفاق جدیدی

افتاده؟

هانیه -نه! فقط وقتی فکر میکنم بخاطر یه نامرد

همه رو

زیر پا گذاشتی و رفتی داغون میشم!

حوله ای که روی شونه ام بود و بی حوصله زمین

انداختم و گفتم:

_د حرف بزن دیگه لامصب! جون به سرم کردی!

هانیه_ چی بگم؟ کدومشو بگم؟ بی جنبه بازی

تو رو یا اون

یارو که شکم زنش تا خرخره بالا اومده؟ یا اینکه

عقد رسمی و قانونیشه؟ کدومو؟

#پارت۱۰۳۳


با شنیدن حرف های هانیه تموم بدنم لمس شد و

روی زمین

نشستم!

آیلین_ خوبی ماهک؟

با سربه تایید کردم وآهسته به هانیه گفتم:

_خب.. خب به من چه؟

هانیه_واقعا تو بخاطر کسی که وقتی تو ایران

بودی

و حضور داشتی زن گرفته رفتی اون سردنیا که

راحت ماتم

بگیری؟

_چی داری میگی هانیه؟ داری حالمو خراب

میکنی

دخترخوب!

این امکان نداره! اگه بود همون شب آخر که اون زنه رو

دیدم بهم میگفت!

هانیه -اگه واست از شناسنامه ی مرصاد  عکس بگیرم چی؟

باورت میشه که یک ماه قبل از رفتن تو عقد

کرده؟

داشتم میلرزیدم اما صدامو صاف کردم! دلم

خونه گریه

میکرد اما صدامو شاد کردم!

_خب بگیره! واسم مهم نیست! منم زندگی جدید

واسه خودم

درست کردم! من خیلی وقته فراموشش کردم!!



#پارت۱۰۳۴


هانیه باغم_ پرت و پلا نگو دختر! میدونی که

باور نمیکنم! 

هر وقت تونستی برگردی به این خراب شده

اونوقت میفهمم

تونستی فراموش کنی!

دلم میخواست تا جایی که نفس دارم داد بزنم

و‌ بگم:

آره فراموشش نکردم و هنوزم شب ها یواشکی

گریه میکنم!

داد بزنم و بگم آره، برگشتن ماهک ممکن نیست

چون

فراموش کردن واسش ممکن نیست! اما سکوت

کردم

و با لحنی شاد گفتم:

_به زودی میام خواهری. هنوز عشق وحالمو

نکردم. یه

کم خوش بگذرونم بعد!

هانیه_ توروخدا به خودت بیا! مادرت داره دق

میکنه

از دلتنگی! اون لیاقت اشک های مادرتو نداره
.
_هیچکس لیاقت اشک های مادرمو نداره! اون که

یه آشغاله و جای خودشو داره!

هانیه_ پس منتظرت میمونیم! زود برگرد خواهری زوده

زود!

قطره اشکم چکید اما خندون گفتم: ای چشممم!

#پارت۱۰۳۵


هانیه_من دیگه برم. باید آماده بشم طاها بیاد

دنبالم! گفتم

قبل رفتنم حالتو بپرسم و یه کم دعوات کنم!

میخواستم بگم کاش زنگ نمیزدی اما بازم زبون

به دهن

گرفتم و گفتم:

_کارخوبی کردی عزیزدلم. دلم برات تنگ شده. به

طاها

سلام برسون!

سلامت باشی! کاری نداری؟ 

دلم طاقت نیاورد نپرسم.. نتونستم نپرسم.. قبل

از خداحافظی

گفتم:

_هانیه؟

هانیه_جونم؟

_شناسنامه ی اون دست تو چیکار میکنه؟

اگه نمی پرسیدی به ماهک بودنت شک میکردم! 

_فقط محض کنجکاوی!

طاها از نمایشگاهش ماشین خریده و مدارکشو

داده  

بود واسه سند و..

ظهر داشتم کمد طاها رو تمیز میکردم چشمم به

مدارک ها

و شناسنامه مرصاد افتاد!



#پارت۱۰۳۶


قلبمو چنگ زدم و لبمو گزیدم، با صدایی که ته

چاه در میومد

خداحافظی کردم و با گوش هایی که نمی شنید

جواب گرفتم!

آهسته و با کمری خم شده به سمت رختکن رفتم

که آیلین

گفت:

_کجا؟ نمیای ورزش؟

_میرم خونه! دیگه حوصله ندارم

وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود. بی

حوصله کفش

هامو هر طرف یه گوشه پرت کردم واردخونه

شدم

عمو شهروز با اون موهای ژولیده به رنگ بنفش

به سمتم اومد و بلند گفت:

_اومد اومد. خداروشکر!

هنگ کرده نگاهش کردم که گفت:

_دخترم تو کجایی؟ ما مردیم از نگرانی،

فکر کردیم گم شدی

یا اتفاقی واست افتاده...

خاله سمیه (زن شهروز) فلورا (دخترشون) اومدن و نوبتی

بغلم کردن!

فلورا_ عزیزم خداروشکر ما داشتیم سکته

میکردیم!

#پارت۱۰۳۷


خاله تلفن دستشو تکون داد و گفت: داشتم به

پلیس زنگ

میزدم!

به معنای واقعی کلمه، هنگ کرده بودم

حرفی نداشتم که بزنم و فقط نگاه میکردم!

شاید روی هم رفته ۴ساعت دیر کرده بودم و این

واکنش ها
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۳۱




چیکار کنم؟ یه شب خونه ببرمش؟

با کیفم به شونه اش زدم.

-نخیر، منظورم اینه چرا خواستگاری نمیری؟



-خوب هنوز درست همو نشناختیم.

اخمی کردم.

-تو چندین ماهه با مونا دوستی؛ هنوز درست نشناختیش؟؟ پس تو مونا رو برای زندگی نمیخوای!

-نه نه، من واقعاً عاشق مونام فقط … از جواب منفیش می ترسم!

-واه! تو تا حالا باهاش این موضوع رو در میون گذاشتی؟

-نه!

-خوب اینطوری خودت هم از بلاتکلیفی درمیای.

-بعد از عروسی هانیه با مامان صحبت می کنم.

-خیلی خوبه.

-راستی گلاره؟

#پارت۱۰۳۲




هوم؟

-چرا دیدن دختر امیر حافظ نیومدی؟!

-خودت که داری می بینی؛ کلی کار سرم ریخته.

-به من نگاه کن.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به امیر علی دوختم.

-اصلاً دروغگوی خوبی نیستی! حتماً حرفی چیزی بینتون شده!

-نه، کی گفته؟

-کسی نگفته، من خودم متوجه میشم.

-مهم نیست.
میدونم که مهم نیست. همیشه یادت باشه که من مثل یه برادر کنارتم بدون هیچ طمع و چشمداشتی، فهمیدی؟

لبخندی زدم.

-چه خوبه تو این بلبشوی روزگار و آدمها، یکی صادقانه مثل برادرت باشه!

-پس چی؟ گردن اونی که خواهرم رو ناراحت کنه میشکنم.

لبخندی زدم.

#پارت۱۰۳۳



امشب منزل آقای مرشدی دعوت بودیم.

-من دلیل این دعوت آقای مرشدی رو نفهمیدم.

مونا رژ روی لبش رو پررنگ کرد.

-الان که رفتیم می فهمی.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-با اینکه لباسهات تیره است اما خیلی بهت میان.
نگاهی تو آینه قدی انداختم.

مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بودم. بهارک رو خونه خاله گذاشتم و همراه مونا به سمت ویلای آقای مرشدی تو لواسون رفتیم.

کت پاییزه ام رو پوشیده بودم. بعد از مسافتی ماشین و کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

خدمتکار در آهنی ویلا رو باز کرد. ماشین و تو باغ پارک کردیم. مونا سوتی زد.

#پارت۱۰۳۴



وااو … خونه رو …

آروم به پهلوش زدم. خودش رو جمع کرد.

-هی گلاره ، اون ماشین صدرای گور به گور شده نیست؟

نگاهی به ماشین انداختم.

-چرا خودشه.
اون اینجا چیکار داره؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم اما مونا دست بردار نبود. با هم وارد سالن شدیم. خدمتکاری اومد سمتمون.

-برای تعویض لباس همراه من بیاین.

کتم رو درآوردم و دست خدمتکار دادم.

-ممنون، ما تعویض لباس نداریم.

-والا، ما از این قرتی بازیا بلد نیستیم.

نگاهی به جمعیتی که اومده بودن انداختم. همه آرایش کرده و لباسهای باز تنشون بود.

آقا و خانم مرشدی اومدن سمتمون.

 

با هم احوالپرسی کردیم.

#پارت۱۰۳۵



با هم احوالپرسی کردیم.

مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.

عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.

مرشدی: همکارها این طرف هستند.

ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.

نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.





دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.

آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.

-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی …

مونا زد به پهلوم.

#پارت۱۰۳۶



گلاره، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟

نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.

-پدر و مادر صدران.

-دیدی گفتم یه خبرائیه!!

-هیسس …

مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.

مونا: اییشش … بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!

نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.

مونا هم مثل من تعجب کرده بود.

-گلاره توهم نیست؟

#پارت۱۰۳۷



داری میبینی که خودشونن.

سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.

 

صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.

مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.

نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.

هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!

هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.

به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.

-سلام، خیلی خوش اومدین!

با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.