آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۷۱


از آسانسور اومدیم بیرون و گفتم:

- سریع بریم تو تا همسایتون نیومده!

- نیستش. رفته همدان، خونه دخترش!

- چه خوب رفتیم تو. کفشمو در آوردم.

به جا کفشی که یه دمپایی دخترونه صورتی گل منگلی گذاشته بود نگاه کردم.

یعنی غیر از من، کس دیگه ای هم میاره اینجا؟

- چرا به دمپایی زل زدی؟ بپوش دیگه

- این دمپایی کیه؟

- دمپایی حضرت خانم! بعد اون روزی که رفتی، این دمپایی رو برات خریدم. گفتم شاید دوباره پیدات بشه!

#پارت۱۰۷۲


رفت سمت آشپزخونه. منم با خوشحال دمپایی رو پوشیدم

. به پای سفیدم و انگشتای ظریف و بلندم نگاه کردم. خیلی بهش می اومد.

بردیا با خنده گفت: فکر نمی کردم با دیدن دمپایی انقدر خوشحالی بشی!

وگرنه چند جفت دیگه
برات می خریدم!

با چشم غره نگاش کردم و گفتم: به پای خوشگلم نگاه می کردم که به دمپایی زشتی که تو خریدی خیلی میاد!

- جدی؟!

همین جور که می اومد طرفم، گفت: خب می خوای درش بیار، دمپایی خودمو بپوش!

دویدم و گفتم: نه ممنون! این بیشتر به پام میاد

رو مبل نشستیم و سوغاتیاشو با هم باز می کردیم.

اولیش عطر خنک بود که از بو کردنش سیر
نمی شدم

#پارت۱۰۷۳



بعدی رو باز کردم. یه پالتوی مشکی خزه دار. وقتی پوشیدم، گفتم:

- وای عالیه. اندازه ست!

با ذوق یه چرخ خوردم که بردیا بلند خندید و گفت: شدی عین بچه ها!

بخاطر اینکه دیگه نوزادم نکنه،

نشستم! بقیه ی کادوها رو هم باز کردیم. یکی از یکی دیگه بهتر از همه سوغاتیاش خوشم اومد.
یه فیلم ترسناک گذاشت.

گفتم: می شه عوضش کنی؟!

- چرا؟ دوست نداری؟

آبرومو بردم بالا و گفتم: نه! نمی دونم تو و پسر داییت چه علاقه ای به فیلم ترسناک دارید؟!

بردیا بلند خندید و گفت: آرمان هر وقت عصبی می شد،

یه فیلم ترسناک می دید، حالش خوب می
شد؟

#پارت۱۰۷۴


حتما مشکل روانی داره که با فیلم ترسناک حالش خوب می شه!

فیلم کمدی گذاشت و تا ساعت یک فیلم نگاه کردیم.

یه جاهاییش بردیا می خندید، یه جاهاییش من.

وقتی بردیا می خندید من با تعجب نگاش می کردم که اصلا صحنه خنده داری نبود


. بردیا هم با تعجب به من نگاه می کرد.

گفت: به چی می خندی؟ این که اصلا خنده دار نیست که؟!

هیچ وقت نشد دوتامون به یه صحنه بخندیم؛ به این می گن تفاهم!

ساعت شش، یهو بیدار شدم. به اتاق نگاه کردم. وقتی فهمیدم جایی هستم که احتیاج به بیدار کردن آرمان نیست

، با خیال راحت تو جای گرمم خوابیدم. چقدر خوبه آدم رو تخت بخوابه!


جاش گرم و نرم باشه. نه عین تشک من که با خوابیدن رو زمین فرقی نمی کنه.

کاش همه ی بی خانمان ها هم خونه داشتن.

#پارت۱۰۷۵



کاش همه معتادا آدم می شدن و ترک می کردن و برمی گشتن سر خونه زندگیشون

. کاش کسی دیگه تو این سرما و برف و بوران، زیر پل و رو کارتنا نمی خوابید.

کاش الان می رفتم برای بردیا صبحونه حاضر می کردم. یهو بلند شدم.

آره! فکر خوبیه! براش صبحونه حاضر می کنم.

هر روز برای آرمان، امروز برای بردیا بلند شدم روسریمو انداختم رو سرم.

به اشپزخونه رفتم. چراغو زدم. کتری رو گذاشتم رو اجاق.

بعد آماده شدن چای، در یخچالو باز کردم

. اوه! چه خبرها فروشگاهه یا یخچال؟!

کی وقت می کنه این همه رو بخوره؟ میزو چیدم؛ نگاشون کردم، دیدم یه چیز کمه.

شکلات صبحانه در یخچالو باز
کردم.

- تو آشپزخونه ی من چیکار می کنی؟! شیشه از دستم افتاد و شکست.

نگاش کردم و گفتم: وای بردیا! ترسیدم!

همین جور که می خندید، گفت: ببخشید...

گشنته این موقع صبح اومدی سراغ یخچال؟

در یخچالو بستم و گفتم: نه... می خواستم برات صبحونه حاضر کنم.

#پارت۱۰۷۶



خواستم خرده شیشه ها رو جمع کنم که گفت: دست نزن؛
خودم جمعشون می کنم! برو کنار وایسا؟


به کابینت چسبیدم. اونم شیشه ها رو جمع می کرد. گفت: آخه دخترا ساعت شیش و نیم، وقت صبحونست؟

- پس نه! وقت عصرونست!

نگام کرد و با لبخند گفت: می گم چرا موهای آرمان بدبخت رشد نمی کنه؟

نگو از دست زبون توئه

- وا! به من چه؟ اون خودش نمی ذاره موهای فلک زدش یه میلیمتر بیاد بالا، فرتی می

زندشون! بردیا خندید و گفت: خیلی خب حالا برو بشین تا سحریمونو بخوریم!

نشستیم

گفت: فکر می کردم قانون اینجا رو بهت گفتم. تا زمانی که مهمون من هستی، به این

آشپزخونه کاری نداشته باش! وظیفه ی منه ازت پذیرای کنم، نه تو از من!

#پارت۱۰۷۷



- چه فرقی می کنه؟ من عادت کردم ساعت شیش آرمانو بیدار کنم و ساعت هفت

صبحونشو بدم..... یعنی یه جوریایی شدم عین رباتی که تنظیمش می کنن رو برنامه کار کنه؟

- احتیاجی نیست اینجا رو برنامه کار کنی! تا هروقت دلت خواست بخواب.

هر وقت عشقت کشید صبحونه و نهار و شام بخور... چون خدمتکار نیاوردم.

شما اینجا مهمونید.

چند لقمه که خوردیم، گفت: می خوای چیکار کنی؟

- همین کاری که گفتی می کنم!

خندید و گفت: نه... منظورم اینه که که در مورد زندگیت تصمیمی نگرفتی؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۷۱


داشتم از پله ها بالا میبردمش که یادم افتاد اون

یه حروم

زاده توی شکمش داره و اگه این بار هم باعث

مرگ یه بچه

ی دیگه میشدم هرگز نمیتونستم خودمو ببخشم!

موهاشو ول کردم و فورا دست هاشو گرفتم که

بلندش کنم!

فقط میخواستم ببرمش کلانتری و از این مخمصه

خودمو خلاص کنم که چشمم به شکم تخت

پانیذ افتاد!

هنگ کرده دستم از حرکت ایستاد و حیرت زده

زل زدم به

شکمش!

هنوز سه ماه به اومدنش مونده بود!

بابا که سعی در فراری دادن پانیذ داشت با عربده

ی من بی

حرکت موند!

_بچه رو چیکارش کردین؟

بابا_کدوم بچه؟

پانیذ با گریه زیرلب_ مرصاد!

پس نقشه ی جدید اتابک خان این بود!



#پارت۱۰۷۲


دیوونه نشون دادن من و بیگناه جلوه دادن

خودش!!

پانیذ و ول کردم و به سمت بابا حجوم بردم یقه

ی لباسشو

چنگ زدم!

_بیشرف بی وجدان بگو بچه رو چیکار کردی؟

یالا بگو

چه بلایی سرش آوردی؟ وگرنه همینجا میکشمت،

نعره ی

بلندی کشیدم و ادامه دادم:

_به ولای علی میکشمت!

بابا_پسرم توحالت خوب نیست! آروم باش باهم حرف

میزنیم، بیا بریم تو خونه بشینیم مثل دوتا مرد

آروم و بدون

دعوا با هم حرف بزنیم!

با همون نعره گفتم: میگم بچه کجاس؟

بابا_ راجع به کدوم بچه حرف میزنی؟ آخه من

نمیدونم

منظورت چیه چطور جوابتو بدم؟

نخیر! فایده نداشت، اون پست فطرت نقشه

هاشو کشیده بود

و تنها راه چاره ام واسه خراب کردن نقشه اش

خود پانیذ

بود!

#پارت۱۰۷۳


محکم به عقب هولش دادم که به زمین کوبیده

شد!

به سمت پانید خیز برداشتم!

دستمو دو طرف صورتش گرفتم و گفتم:

_من بخاطر اینکه به اون بچه زندگی ببخشم

زندگیمو نابود

کردم پانیذ!

بهم بگو بچه کجاست؟ چیکارش کرده این

بیشرف؟

سرشو با شدت تکون داد و همچنان به ضجه

هاش ادامه داد!

_پانیذ حرف بزن! این روانی میخواد منو روانی نشون بده! 

با دردی که توی قلبم پیچیده بود صورتمو جمع

کردم و با

عجز گفتم: بگو پانیذ محکم تکونش دادم! بگو

لعنتی بگووو!

بابا_ ولش کن این بدبختو! مگه گناه کرده زن توئه

روانی

شده؟ بس کن دیگه!

ناتوان شده بودم، خدایا دیگه خسته شدم، خسته

شدم از

جنگیدن در برابر بابای بی وجدانم!

دست پانیذ و گرفتم وگفتم: بلند شو! بلندشو باید

بریم!

بابا دستمو گرفت_ ولش کن! اون هیچ جا با تو

نمیاد!



#پارت۱۰۷۴


به عقب هولش دادم و با فریاد گفتم:

_به توچه؟ زنمه! میخوام ببرمش خونه!

بابا_ ببری که با دیوونه بازی هات سر به نیستش کنی؟

_به تو ربطی نداره آشغال! هیچ قانونی نمیتونه جلومو

بگیره که زنمو باخودم نبرم!

همزمان پانیذ و کشون کشون بردم سمت ماشینم

و باهمون

لباس توخونه ای و بدون روسری سوار ماشینش

کردم

و پریدم پشت فرمون و به سرعت از اونجا

دور شدم..

بابا که پشت ماشینم میدویید وقتی سرعتمو دید

نا امید شد

وایستاد!

پانیذ فقط گریه میکرد و میون گریه هاش سرفه

های خشک

میزد!

_پانیذ حرف میزنی یا جفتمون بریم زیر تریلی؟

حتی سرشو بالا نیاورد نگاهم کنه!

کلک های قدیمی که به ماهک میزدم و سعی کردم

به پانیذ هم

بزنم!

#پارت۱۰۷۵


توی اتوبان سرعتمو زیاد کردم! اونقدر زیاد که اگه

یک

ثانیه کنترل ماشین از دستم خارج میشد حتی

یک قطعه هم

از ماشین نمی موند وای بحال خودمون!

_پانیذ به حضرت عباس اگه حرف نزنی جفتمون

همینجا

می میریم!

پانیذ_منو بکش! راحتم کن.

_د آخه بی شرف های بی وجدان مگه من چه

بدی در حق

شما کرده بودم که اینجوری مجازاتم کردین؟

پانیذ_من فقط عاشقت شدم!

سرعتو بازم بیشتر کردم و هیستریک خندیدم و

گفتم:

_عاشقم شدی و با بابام خوابیدی؟

پانیذ_......... (سکوت!)

_هوم؟ عاشقم بودی و اون همه بهم نارو زدی؟

بچه رو چیکار کردین؟ همون بچه ای که گفتی

واسه منه، از

خون منه! همون بچه ای که زندگیمو باهاش نابود

کردین

رو چیکارش کردین؟

بازم سکوت جوابم بود و صدای ترمز وحشتاک!



#پارت۱۰۷۶


نترسید! حتی یک میلی مترهم از جاش تکون

نخورد و انگار

باکی از مردن نداشت!

یقشو گرفتم و داد زدم:

_نمیگی نه؟

پانیذ_ منو بکش!

سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:

_حله! میکشمت اما یه جور دیگه میکشمت!

ماشینو دوباره حرکت دادم و به مهران زنگ زدم!

مهران_ جانم داداش؟

_بیا همونجایی که توت فرنگی ها رو دزدیدیم و

نشسته

خوردیم!

مهران-که فرداش مسموم شدیم و یک هفته

بیمارستان بودیم؟

با حسرت و بغض سرمو تکون دادم و گفتم:

_آره! عجله کن.

مهران_ اونجا میخوای بری چیکارکنی؟

_پانیذ باهامه!

مهران باصدای بلند_ چییی؟ پیداش کردی؟

ببر تحویل

کلانتری بدش اونجا میخوای ببری که چی؟

#پارت۱۰۷۷


_بعدا حرف میزنیم فورری بیا، عجله کن!

مهران_ باشه اومدم.

پانیذ_ میخوای چیکارم کنی؟

_میخوام بهت حال بدم که با لذت خودت به

حرف بیای...
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۶۹




شال با گیره ی سرم کشیده شد و موهام روی شونه هام ریخت.

شال رو گوشه ای پرت کرد و روی دو زانو کنارم نشست.

دستش اومد سمت صورتم. با نفرت صورتم رو کنار کشیدم.

-دست کثیفت رو به من نزن!

عصبی چونه ام رو چسبید. صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت. نفسهاش به صورتم می خورد.

-از خدات باشه که میخوام افتخار بدم و لحظه ی قبل از مرگت رو با من تجربه کنی!

-دست کثیفت رو بکش.


سیلی به صورتم زد و با خشم موهای بلندم رو کشید.

 

تا به خودم بیام لباسهام توی تنم پاره شدن. نمیدونستم چیکار کنم.

هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. دستهام و روی بالا تنه ام گذاشتم.

#پارت۱۰۷۰



پوزخندی زد و دستش رفت سمت کمربند شلوارش.

-میدونی که قبل از رابطه از زدن طرف مقابلم لذت می برم!

کمربند رو دور دستش پیچید. برد بالا و روی کتفم فرود آورد.

تکون خوردن صندلی امیریل رو احساس کردم. درد توی تمام تنم پیچید.

ضربه ها بیشتر و بیشتر می شدن. انقدر زد تا خسته شد و کمربند رو گوشه ای پرت کرد.

نگاهم لحظه ای روی اسلحه ی کنار عسلی افتاد. میدونستم هامون تعادل رفتاری درستی نداره.

باید یه طوری اسلحه رو می گرفتم. نیم نگاهی بهش انداختم که داشت دکمه های پیراهنش رو باز می کرد.

چرخید سمت بار کوچیک گوشه ی اتاق.

-وااو … ببین آقای دکتر اینجا چی داره!

نگاهی به شبشه های کوچیک مشروب انداختم. الان بهترین موقع بود که اسلحه رو بردارم

#پارت۱۰۷۱



آروم خودم رو روی زمین کشیدم. وقت نداشتم. دست دراز کردم و سردی اسلحه رو لمس کردم.

تا برش داشتم هامون چرخید.

لحظه ای شوکه نگاهی به من و اسلحه ی توی دستم انداخت. دستهام می لرزیدن.

 

پوزخندی زد و شیشه ی مشروب رو محکم روی سرامیک ها کوبید.

-تو جرأتش رو نداری!

قدمی سمتم برداشت. با صدایی که به شدت می لرزید لب زدم:

-جلو نیا وگرنه شلیک می کنم!

قهقهه ای زد.

-برو کفگیر ملاقتو دستت بگیر … بده من اون اسلحه رو!

-نه، دیگه نیا وگرنه شلیک می کنم.

-دیگه داری عصبیم می کنی! بده من اونو.

-نیا جلو.

اما قدم به قدم بهم نزدیک شد. اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود و دستهام به شدت می لرزیدن.

#پارت۱۰۷۲



یه نگاهم به امیریل بود که سعی داشت دستهاش رو باز کنه.

-دختره ی احمق، بده من اون ماس ماسکو!

-بهت می گم نیا جلو عوضی وگرنه شلیک می کنم.

-جرأتش رو نداری.



و اومد اسلحه رو از دستم بگیره. دستم روی ماشه رفت و صدای گلوله تمام اتاق رو برداشت.

اسلحه هنوز توی دستهام بود و هامون غرق خون با چشمهای باز جلوی پام افتاد.

باورم نمی شد شلیک کرده بودم. با قدم های لرزون رفتم و بالای سرش نشستم.

دستم رفت روی گردن پر از خونش. با دیدن دستهای خونیم جیغی کشیدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم.

-نه دروغه … من … من … نکشتم …

#پارت۱۰۷۳



صدای بی وقفه ی زنگ آیفون به گوش می رسید اما من شوکه نگاهم رو به جسم بی جون هامون دوخته بودم.

 

باورم نمی شد من آدم کشته بودم. صدای زنگ آیفون بی وقفه می آمد.

امیریل سعی داشت تا دستهاش رو که به صندلی بسته شده بود باز کند.



اما نگاه من بی وقفه به جسم هامون بود. چیزی توی سرم فریاد می کشید «تو قاتلی، قاتل»

در اتاق یهو باز شد و چندین پلیس وارد اتاق شدن. با دیدن پلیس ها هراس بدی توی دلم افتاد.

یکیشون رفت سمت امیریل و اون یکی با اسلحه بالای سرم ایستاد. دست و دلم می لرزیدن.

-من قاتل نیستم … من قاتل نیستم …

امیریل اومد سمتم. نگاهم رو بهش دوختم.

-بهشون بگو من قاتل نیستم.

#پارت۱۰۷۴



خواست دستم رو بگیره که با دیدن دستهای خونیم یک لحظه جنون بهم دست داد. سریع بلند شدم.

-خون … خون … نه اینا خون نیستن … من نکشتم … من نمی خواستم بکشم …

اتاق شلوغ شد. مامور زنی اومد سمت و به هر مکافاتی بود دستبند به دستهام زد.

همه چیز صورت جلسه شد. امیریل داشت با پلیس صحبت می کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم جز تکون خوردن لبهاش.

با خروجمون از خونه با عده ی زیادی از مردم و عکاسی که سعی داشت عکس بگیره رو به رو شدیم.



باورم نمی شد انگار همه چیز توی خواب اتفاق افتاده باشه.

مامور زن خواست سوارم کنه که امیریل اومد سمتم.

 

-نگران نباش، من درستش می کنم.

-من قاتلم!

-هییسس …

#پارت۱۰۷۵



با فشار بازوم سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر اتفاقات جلوی چشمهام رژه می رفتن.

اینکه هامون چطور خونه ی امیریل اومده بود برام سؤال بزرگی شده بود.

نگاهی به دستهای خونینم انداختم. باورم نمی شد من کشته بودمش.

نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین پلیس جلوی آگاهی نگهداشت و پیاده شدیم.

سرم رو پایین انداختم. سر و صدا از همه طرف می اومد. وارد اتاقی شدیم.

مردی تقریباً میانسال پشت میز نشسته بود. مأمور همراهم پرونده ای جلوی روش گذاشت.



سرهنگ نگاهی بهم انداخت. استرس داشتم. امیریل هم وارد اتاق شد.

سرهنگ چند سؤال پرسید اما من توی سکوت به دستهای خونیم چشم دوخته بودم.