آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۲۱



گفت: منظورم اینه که مواظب کتم باش!

لبخند زدم و گفتم: می دونم. چون اون روزی که شما بخواید نگران من باشید، من خودکشی می
کنم!

چند تا سوزن دیگه برداشتم، دوباره رفتم جلوتر.

سایه ی سنگین نگاهشو رو خودم حس می کردم.

به اندازه ی یک سانت، دو طرفو گرفتم، رفتم عقب نگاه کلی انداختم. عالی بود.

گفتم: دور یقه شو براتون نوار سفید می زنم.

- هر کاری می کنی بکن؛ فقط خوشگل بشه.

- باشه. پس کتو در بیارید، شلوارو بپوشید.

- اینم باید بپوشم؟

- آره دیگه؟

کتو در آورد. برداشتم و شلوارو بهش دادم.

دکمه ی شلوارشو باز کرد.

#پارت۱۰۲۲



گفتم: می خوای اینجا شلوارتو عوض کنی؟!

- آره دیگه؟

کروکودیل! ادای منو در میاره

زیپ شلوارشو کشید پایین؛ پشتمو بهش کردم.

همینطور که شلوارشو در می آورد گفت: عیب نداره یه بار ببینی!

می گن یه نظر حلال

نمی دونستم بخندم یا شلوار و بزنم تو سرش؟


شلوار و از پشت دادم بهش و گفتم:

- برو به عاشقت نشون بده!

- حرفتو نشنیده می گیرم.

یک دقیقه بعد گفت: تموم شد!

برگشتم. یه لبخند از روی رضایت به خودم

زدم. ایول! دمت گرم شیرین! چیکار کردی می تونم

راحت این کت و شلوارو تو بازار، یک میلیونم بفروشم!

گفت: باز داری به چی فکر می کنی که می خندی؟!

لبخندمو خوردم.

#پارت۱۰۲۳


آه! این از کجا فهمید من دارم فکر می کنم ؟!

به شلوار نگاه کردم و گفتم: شلوار که دیگه مشکلی نداره؟

- چرا. کمی گشاده.

- کجاش گشاده؟! این که چسبیده به رونتا دیگه مونده جر بخوره

- باز که اینجوری حرف زدی؟ همین که گفتم تنگش کن! باشه!

انقدر تنگش می کنم که یه قدم برداشتی، از خشتک جر بخوره!

گفتم: چشم آقا!

لباساشو برداشتم. خواستم برم که آرمان گفت:

چای و میوه ببر اتاق تلویزیون

#پارت۱۰۲۴



چشم آقا!

لباسو بردم اتاقم؛ میوه رو شستم، رفتم به اتاق سینما، نگاشون کردم؛

دل آرام سرشو گذاشته بود رو پای آرمان. اونم آروم انگشتای دستشو نوازش می کرد.

همونطور گفت: به چی نگاه می کنی؟!

میوه رو گذاشتم رو میز و رفتم به آشپزخونه،

چای رو ریختم تو فنجون و بردم براشون.

آرمان سیب می ذاشت دهن دل آرام. چای رو گذاشتم رو میز.

دل آرام گفت: من قهوه می خواستم اما اشکالی نداره؛ می خورم.

آرمان فنجونو برداشت و گفت: عزیزم! چیزی رو که دوست نداری، به زور نخور!

جلوم گرفت: برو براش قهوه بیار!

فنجونو برداشتم و با قهوه ساز، قهوه درست کردم،

گذاشم جلوش. آرمان موهاشو نوازش می کرد.

گفتم: چیز دیگه ای لازم ندارید؟

#پارت۱۰۲۵



آرمان: نه، برو.

رفتم به اتاقم و خوابیدم. هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفن زنگ خورد.

باز چی می خواد؟! انگار


این، کرم مردم آزاری داره.

گوشی رو برداشتم: بله؟

صداش نگران بود. گفت: زود بیا عمارت تلفنو گذاشتم.

نکنه بازم براش اتفاقی افتاده؟!

بدون اینکه لباس گرمی بپوشم،

به سمت عمارت دویدم. دونه های برف، آروم خودشون رو به زمین می رسوندن. از زیر برفا رد شدم. در عمارتو باز کردم و رفتم بالا.

دم اتاق دل آرام با کلافگی و نگرانی وایساده بود. تو راه پله وایسادم.

نگام کرد و گفت: تو قهوه چی ریخته بودی؟!

- هیچی!!

#پارت۱۰۲۶



بیشتر عصبانی شد و داد زد: مگه نگفتم دشمنی که با من داری، سر دل آرام خالی نکن؟!

نتونستی ببینی رو پام خوابیده؟! داشتی از حسودی می مردی. نه؟!

اشک تو چشمام جمع شد.

گفت: اگه از اون بلایی که سرش آوردی

گذشتم، از این نمی گذرم. فعلا برو ببین چشه؛

می دونم بعد باهات چیکار کنم.

آب دهنمو قورت دادم و رفتم تو

. دل آرام تو خودش مچاله شده بود.

رفتم پیشش و گفتم: چی شده؟ جایت درد می کنه؟!

نگام کرد و گفت: پریود شدم... دلم خیلی درد می کنه

. نتونستم به آرمان بگم؛ خجالت کشیدم. گفتم به تو بگه بیای.

- کار خوبی کردی. الان برات یه جوشونده میارم.

خواستم برم که مچ دستمو گرفت و گفت: پد بهداشتی هم می خوام.

با لبخند گفتم: باشه برات میارم!

#پارت۱۰۲۷



از اتاقش اومدم بیرون. آرمان رو به روی اتاق به دیوار تکیه داده بود.

اومد طرفم و گفت: خب؟!

- خب به جمالت ...چیز مهمی نیست. خوب می شه!

- می خوای بکشیش، نه؟ به تو نمی تونم

اعتماد کنم. می برمش بیمارستان.
رفت طرف در.

گفتم: پریوده! پریود که دیگه می دونی چیه؟!

احتیاجی به بیمارستان نیست.

الان براش یه جوشونده میارم، حالش خوب می شه.

رفتم پایین و با جوشونده ای که بردیا بهم یاد داد و قرص آهن و پد بهداشتی برگشتم.

رفتم به اتاقش، دیدم آرمان کنارش دراز کشیده و دستشو گذاشته رو بازوش.

#پارت۱۰۲۸



پیشونیشو بوسید و گفت: خیلی دلت درد می کنه؟

- نه. کمی.

سرفه ای کردم. آرمان برگشت و با عصبانیت گفت: بلد نیستی در بزنی؟!

- مگه پیشش نخوابیدی که من ببینم؟! خب دیدم! می شه بلند شی؟!

پوزخندی زد و گفت: برای چی پیشش بخوابم که تو ببینی؟!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۲۱


_الهی دورت بگردم نفس مامان، گل باغم، تو فقط

بخند، من

جونم رم فدات میکنم!

بغض داشتم اما باخنده گفتم:

_اییی مامان! خدانکنه من خودتو میخوام، جونت

سلامت!

صدای پر از نشاط سامیار باعث شد مامان اشک

هاشو پاک

کنه و خودشو جمع وجور کنه!

مشغول احوال پرسی شدن و بابا یه جوری که

انگار داره به

نوکرش دستور میده اونقدر به سامیار سفارش

منو کرد که

انگار سامیار قراره تا ابد با من باشه!

با چشم غره رو به بابا گفتم:

_بابا جون مگه چقدر تو هواپیما همسفریم که این

همه

سفارش میکنی؟ مسیر ایشون جداس فقط تا

مقصد همسفریم

و بس!

بابا_ محض احتیاط دخترم. دنیا هزار اتفاق و

ممکنه اونجا

هرچیزی پیش بیاد!

سامیار_ نگران نباشید آقای صفایی تا جایی که

بتونم

مواظب هستم و سعی میکنم ارتباط و قطع نکنم.


#پارت۱۰۲۲


مامان که غیرتی شده بود و میخواست از تاهل

سامیار

مطمئن بشه گفت:

_مطمئنا خانومتون و ماهک دوست خوبی واسه

هم میشن!

سامیار با لبخندی که روی لبش هرلحظه کش دار

تر میشد گفت:

_البته! اینقدر از ماهک  جان گفتم رُزا ندیده

عاشقش شده

و شدیدا مشتاق دیداره!!

بعد از خداحافظی همین که وارد سالن ترانزیت

شدم بغضم شکست و سیل اشک هام روی گونه

هام جاری شد.

سامیار_گریه نکن دیوونه الان یکی میبینه!

با همون گریه گفتم:

_نمیتونم. دست خودم نیست.

سامیار_شاید یه گوشه مامانت داره نگاهت

میکنه! دلت

میخواد غصه دارش کنی؟

با حرف سامیار یاد مرصاد افتادم و برگشتم و به

اطرافم نگاه

کردم..

توی دلم گفتم: یعنی ممکنه اومده باشه؟

#پارت۱۰۲۳


سامیار دستشو توی کمرم انداخت و گفت: بریم

دارن

نگاهمون میکنن!

آخرین نگاه منتظرمو به در انداختم و به راه

افتادم..

توی هواپیما صندلیم با سامیار فاصله داشت و

این فرصتی

بود واسه تنها بودن و راحت گریه کردن..

مهماندار اومد و به مسافرا تذکر داد که گوشی

هاشونو

خاموش کنن!

از توی کیفم گوشی خاموشمو درآوردم و باحسرت

بهش نگاه

کردم!

زیرلب زمزمه کردم: خاموشه! درست مثل قبلم!

بی اراده روشنش کردم که یه نفر بغل دستم

نشست وگفت:

_گفتن خاموش نه روشن!

با عجز به سامیاری که نمیدونم چطوری جاشو

عوض کرده

بود نگاه کردم و گفتم:

_گیر نده!

صدای اسمس گوشیم باعث شد چشم از سامیار

بگیرم و خیره

و هنگ کرده به اسم مخاطب نگاه کنم!!


#پارت۱۰۲۴


"مرصاد" چقدر این مرد و دوست دارم و چقدر

ازش بیزارم

خدایا..

اسمسو بازکردم وخوندم:

"خداحافظ گل نازم"

با همین جمله ی کوتاه چنان بلند زدم زیرگریه که

کل

مسافرا برگشتن و به من نگاه کردن!

باطری گوشمیو درآوردم و پرت کردم زیر پام که

نتونم

روشنش کنم!

سامیار_ چیکار میکنی؟ آبرومون رفت دختر!

دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدامو تو گلوم

خفه کنم!

هواپیما بلند شد و دل کند، هواپیما بلند شد و دل کندم!


****
مرصاد:


چشمم به آسمونی بود که ساعت هاس هواپیمای

لعنتی ازش

عبور کرده بود و عشقمو با خودش برده بود..

#پارت۱۰۲۵


قلبمو که درد گرفته بود چنگ زدم و محکم

کوبیدم روش

و گفتم:

دیگه واسه چی داری میزنی؟ لعنتی تموم کن این

همه عذابو!

با صدای ضربه ی آروم به شیشه ی ماشینم به

خودم اومدم و به طرف نگاه کردم!

شیشه رو پایین کشیدم و به مرد میانسالی که

خستگی

توچشماش موج میزد نگاه کردم!

مرد_پسرجون دوساعته دارم بوق میزنم! حالت

خوبه؟

_سلام. بفرمایید؟

مرد_ میخوام ماشینمو بردارم میشه بری کنار؟

سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:

_البته! معذرت میخوام!

ماشینو روشن کردم و به سرعت از اون فرودگاه

نحس دور شدم

صدای آهنگی که این روزها وصف حالم بود و

زیاد کردم

و توی اتوبان با سرعت میروندم..


#پارت۱۰۲۶


خدایا چقدر دلم غم داره!!

چطور میتونم اینو به خودم بفهمونم که دیگه

حتی نمیتونم

ببینمش!

دلم به همین دیدار های پنهونی و یواشکی خوش

بود!

چی عشق تو نگاه تو ، داغون و نابود کرده..

"
آتیشه عشقمونو کی؟ ، خاکسترو دود کرده..

حرفایه پر مکر کدوم، گرگی تو رو مغرور کرد..

کی تو رو از دلم ربود، کی تو رو از من دور کرد

مشت هامو محکم روی فرمون میکوبیدم و نم

نمک اشک

میرختم و تصویر آخرین دیدارمو توی ذهنم مرور

میکردم..

یاد بوسه ی کنار ماشینش.. یاد چشمای قشنگ به

رنگ

شبش.. یاد خواستن ها وشیطونی هاش..

کی نقطه ضعف منو دید، کی دستاتو ازم گرفت...

اونهمه اشتیاق چی شد، کی از چشات پسم

گرفت..

رفتنه تو به قلبه من ، ضربه ی سنگینی کوبوند

مهلت نداد یه لحظه ام ، تمومه دنیامو سوزوند

#پارت۱۰۲۷
&&&&&

پانیذ_ عزیزم میای یا من تنها برم؟ میترسم دیر

بشه و به

دکترم نرسم، امروز پنج شنبه اس خیابونا پره

ترافیک،

خیلی استرس و هیجان دارم!

بی حوصله گفتم: نمیام خودت برو! حوصله

ندارم!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۲۳




بهارک لبهاش رو غنچه کرد و دوید سمت پله ها. سر بلند کردم و نگاهم رو به امیریل دوختم.

-ببخشید، بهارک یه حرفی زده!

-حرفی نزده که ناراحت بشم … سن اون الان یه مرد، یه پدر رو می طلبه و این طبیعیه اما امیدوارم دفعه ی بعد که میام با زنی قوی تر از الانت رو برو بشم؛ قرار نیست چون تو یک زن تنها هستی نتونی پیشرفت کنی. هستن زنهایی که با داشتن بدترین شرایط موفق شدن هدفشون رو مشخص کنن! میدونم که تو هم می تونی!


سری تکون دادم. با رفتن نهال و امیریل خونه خلوت شد اما حرفهاش تو سرم بالا و پایین می شد.

باید گامی بر می داشتم؛

اول از همه هم اخراج صدرا که این روزها زیادی توی دست و پام بود!

 

وارد رستوران شدم. امروز سرم از همیشه شلوغ تر بود. تا دیروقت همه در تکاپو بودن.

بهارک خسته روی مبل خوابش برده بود. وارد اتاقم شدم. گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.

#پارت۱۰۲۴



نگاهی به شماره انداختم؛ از ترکیه بود. همین که دکمه ی اتصال رو زدم صدای نهال پیچید تو گوشی.

-سلام.

-سلام.

لبخند روی لبم نشست.

-به به نهال خانوم، یادی از ما کردی!

-حرف نزن که خیلی از دستت ناراحتم … تا من زنگ نزنم تو نباید یه زنگ بزنی؟

پاهام توی کفش ذوق ذوق می کرد.

-تو که نمیدونی چقدر کار ریخته سرم … این روزا سرم شلوغه.

-کار که همیشه هست اما تو خودتم دنبالشی! گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. امیریل هم اینجاست.

-سلام برسون.

#پارت۱۰۲۵



خودت برسون، از من خدافظ!

و اجازه نداد حرف بزنم. صدای امیریل پیچید تو گوشی.

-سلام خانم مدیر!

-سلام، حالتون خوبه؟

-ما خوبیم ولی صدای تو میگه خیلی خسته ای!
-آره، امشب تو هتل مراسم بود و تازه سرم خلوت شده. پاهام از درد توی کفش ذوق ذوق می کنه!

-کاری نداره؛ کفش هاتو دربیار و پاهاتو روی سرامیک های سرد بذار .. اینجوری خیلی بهتره!

از خدا خواسته کفش هام رو درآوردم. لبخندی روی لبهام نشست.

-مشخصه خوشت اومده!

-آره راحت شدم.

-راجب حرفهایی که بهت زدم فکر کردی؟

 

-آره خیلی؛ دارم سعی می کنم برای خودم زندگی کنم.

#پارت۱۰۲۶



آفرین، خوب خسته ای … وقتت رو نمی گیرم.

با امیریل و نهال خداحافظی کردم که در بی هوا باز شد. نگاهی به صدرا که تو چهارچوب در نمایان شد انداختم.

-فکر کنم این اتاق در داشته باشه!

بی توجه به حرفم وارد اتاق شد.

-میخوام باهات حرف بزنم.

-می شنوم.

روی مبل رو به روم نشست.


-نظرت راجب من چیه؟

نگاهی بهش انداختم.

-هیچی! چی باید باشه؟

کمی روی میزم خم شد.

-یعنی تو از من خوشت نمیاد؟!

پوزخندی زدم و خودم رو کمی عقب کشیدم.

-چرا باید ازت خوشم بیاد؟ فکر کردی چون دو تا دختر بهت شماره میده بقیه هم مثل اونان؟

#پارت۱۰۲۷



ببین گلاره، توام تنهائی منم فعلاً تنهام؛ هر دو قصد ازدواج نداریم، می تونیم با هم باشیم!

عصبی از پشت میز بلند شدم. تمام تنم می لرزید.


-تو چی گفتی؟


-واضح نبود؟ … میخوام برای مدتی همه جوره باهام باشی … توام که دختر تو خونه نیستی! تیپ و ایناتم خودم اوکیش می کنم.

دستم رفت بالا تا رو صورتش فرود بیاد که مچ دستم و گرفت.

-چیه، دور برت داشته برای من ادا درمیاری؟ از خدات باشه من بهت پیشنهاد دادم! کسی تا حالا اومده سمتت؟ دلم برات سوخته که می خوام مدتی پارتنرم باشی!

دستم و پس کشیدم.

#پارت۱۰۲۸



از اتاق من برو گمشو بیرون!

-تو پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی برای با تو بودن سر و دست میشکونم؟ کور خوندی!

خیلی خونسرد دست به سینه شد.

-من میدونم تو یه زمانی عاشق امیر حافظ بودی، نکنه الانم منتظری بیاد سمتت؟!

-خفه شو! من اونقدر پست نیستم که بخوام زندگی کسی رو خراب کنم.

بعدش هم اسم اون حس عشق نبود، فقط یه وابستگی بود که خیلی زود هم تموم شد! شمام از امشب اخراجی!

-خودت رو با من درننداز گلاره ! در حقیقت تو چیزی نداری که بخوای مردی رو جذب کنی، پس بهتره به پیشنهادم فکر کنی!

-میری یا زنگ بزنم نگهبانی بیاد بندازتت بیرون؟

-چی میگی به نگهبانی؟ اینجوری فقط آبروی خودت جلوی کارکنانت میره!



-لازم نکرده شما به فکر آبروی من باشی!

سمت در اتاق رفت.

-یه روزی پشیمون میشی.

#پارت۱۰۲۹




با بسته شدن در بدن لرزونم رو روی صندلی پرت کردم.

باورم نمی شد صدرا، کسی که بهش اعتماد داشتم، پیشنهاد دوستی به من بده.

حرف هاش توی سرم جولون می داد. نفهمیدم چطور وسایلم رو جمع کردم و سمت خونه رفتم.

از اون شب دیگه صدرا هتل نیومد. با اصرار از مونا خواستم تا توی کارها کمکم کنه.

هوا هنوز روشن بود که با دسته گلی سمت مزار شاهرخ  رفتم.

 

دلم خیلی پر بود. گل ها رو روی سنگ قبر گذاشتم و نگاهم رو به عکسش دوختم. اشک توی چشمهام حلقه زد.

-دلم برات تنگ شده.

قطره اشک سمجی روی عکسش افتاد.

-شده ام یه بره که کلی گرگ دورم رو گرفته … گاهی از زندگی خسته میشم.