آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۴۱



با صدای بلندی گفتم: شب بخیر لیلی و مجنون!
اونام با خنده جوابمو دادن.

صبح آرمان و بیدار کردم. بعد از اینکه صبحونشو خورد،

رفت شرکت. لباساشو شستم و اتو کرده گذاشتم سرجاشون. بعد از اینکه به خاتون توی پختن نهار کمک کردم،

رفتم سراغ اتاق آرمان.

یک هفته ای می شد که به اتاقش دست نزده بودم. کف اتاقشو تمیز می کردم که یاد دفتر زیر کاشی

افتادم.

رفتم سراغش، برش داشتم

. چند صفحه ای برگ زدم. یعنی آرمان راضيه من اینو بخونم؟!

خوب معلومه نه! خدایا قول می دم این آخرین باری باشه که می خونم!

به صفحه نگاه کردم. دست خطش بهتر شده بود و دیگه غلط املایی نداشت. نوشته بود:


« پریشب تولد ۱۴سالیگم بود. مامان و بابام برام جشن نگرفتن. حتی یه کیک هم نخریدن.

دوتاشون رفتن مهمونی .

.. فقط داداش بردیا فهمید و برام یه کیک کوچیک خرید. دوتایی جشن

#پارت۱۰۴۲


گرفتیم... دلم گرفت. می خواستم گریه کنم

اما بابام می گفت مرد گریه نمی کنه. گریمو ریختم تو دلم.

شب وقتی از مهمونی برگشتن دعوا کردن. یعنی کار همیشگیشون بود. وقتی از یه مهمونی برمی

گردن باید دعوا کنن. بابام سر مامان داد می زد چرا با اون مرد حرف زدی؟ چی بهت گفت که می

خندیدی؟

مامانم دوباره صداشو بلند می کرد. مگه من مجسمم که یه گوشه بشینم و هیچی نگم؟

این همه زن، داشتن با همه به غیر از شوهرشون حرف می زدن،

منم یکیش. مگه من ازت سوال می کنم چرا با ده تا زن رقصیدی الا من؟

پیش اون الناز نشستی، شام تو دهنش کردی، نگفتی یه زنم دارم که آوردمش مهمونی.

من مثل تو خراب نیستم.

بابام زد توی گوش مامان که افتاد رو زمین و گفت من مردم.

با هر کی دلم بخواد حرف می زنم.

با هرکی دلم بخواد می رقصم و شام می خورم .

#پارت۱۰۴۳



اما توی آشغالو آدم می کنم.

کمربندشو در آورد و مامانمو می زد.

اونم فقط جیغ می کشید... از پله ها دویدم پایین. بابامو گرفتم

. با التماس و گریه گفتم بابا نزنش. بابا تو رو خدا مامانمو نزن ......

اما بابام دلش به رحم نیومد و با سگک کمربند زد به قلبم. سوخت. خنک شد

. نگاه کردم سمت قلبم داشت خون می اومد. افتادم رو زمین.

مامانم درد خودشو فراموش کرد و اومد طرفم. بابام به باد فحش گرفته بود

. یه چیزای می فهمیدم... اما نه دقيق. بیهوش شدم.»

دفترو بستم. یه قطره اشک از چشمم افتاد.

بیچاره آرمان از دست باباش چی کشیده.

حالا فهمیدم جای زخم زیر قلبش بخاطر چیه؟

دفترو گذاشتم سر جاش و دوباره اتاقشو تمیز می کردم که کمر دردم اومد سراغم.

دستمو گذاشتم روش. دیگه نتونستم وایسم و رو تخت نشستم. دردش كل کمرمو گرفت.

دراز کشیدم. فقط پنج دقیقه می خوابم

، بعد بلند می شم. از جای نرمش خوشم اومد. کمرمو بیشتر توش جا کردم

. چشمم به در دوختم که اگه کسی اومد

، سریع بلند بشم. انقدر به در نگاه کردم که تار شد و کم کم اطرافش سیاه شد

اما درو هنوز می دیدم. روی چشمم پرده سیاهی کشیده شد.

#پارت۱۰۴۴



چشممو باز کردم. تو اتاق آرمان، اونم تختش چی کار می کردم؟!

وای قرار بود فقط پنج دقیقه بشه.

به بالشت زیر سرم و پتویی که روم کشیده بودن نگاه کردم.

به ساعت رو به روم که با عصبانیت نگام می کرد و ساعت سه رو نشونم می داد نگاه کردم

.
ای وای وای! یعنی آرمان اومده، نهار شم خورده و رفته؟! زدم به پیشونیم.

چرا خاتون به جای اینکه بیدارم کنه بالشت زیر سرم گذاشته؟!

حتما بعدشم نذاشته آرمان بیاد اتاق.

سریع بلند شدم تختو مرتب کردم

. تی و سطل و برداشتم و رفتم پایین؛

دنبال خاتون گشتم اما نبود. هر جا می گشتم نبود. انگار گم شده!

به سمت خونه دویدم. رفتم تو، دیدم تو

حمومه و داره لباسای مش رجبو می شوره.


گفتم: خاتون این چه کاری بود با من کردی؟!

#پارت۱۰۴۵



چرا به جای اینکه بیدارم کنی بالشت گذاشتی زیر سرم؟

نگفتی اگه بیاد ببینه من رو تختش خوابیدم،

باز منو می ندازه انباری؟!

خاتون که با تعجب نگام می کرد، خندید و گفت: چه خبرته دخترا یکی یکی بپرس!

اول اینکه سلام و ساعت خواب!

من نمی دونستم شما بالا خوابید.

آقا بهم گفت جنابعالی تو اتاقش خوابیدی و بیدار تون نکنم.

منم اطاعت امر کردم و گفتم چشم!

با تعجب گفتم: یعنی شما بالشت زیر سرم نذاشتید و پتو روم نکشیدید؟

- نه

با صدای نیمه داد، گفتم: یعنی چی نه؟!

یعنی آقا اومده تو اتاقش، دیده من رو تختش خوابیدم و بدون اینکه بیدارم کنه و

بندازدم تو انباری، بالشت گذاشته زیر سرم ، پتو هم کشیده روم؟!

خاتون بلند خندید و گفت: ماشاا...! چرا یه نفس حرف زدی؟

همین جور که با تعجب به خاتون نگاه می کردم،

یه لبخند شیطنتی زد و گفت: دیگه چی؟!

راستشو بگو! دیگه چیکار کرده که هنوز نگفتی؟!

بگو دیگه! من که غریبه نیستم!
خندید.

- بوسی... لبی... بغلی!

#پارت۱۰۴۶



با حرص گفتم:خاتو

ن

با صدای قهقهه ی خندش اومدم بیرون،
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۴۱


گوشی روقطع کردم و با دست فلورا رو که

مودبانه کنار در ایستاده بود اشاره کردم که بیاد

بشینه!

با لبخند اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:


_نگرانت شدم!

_ممنون! اما من خوبم!

فلورا_ چشمات اما یه چیزدیگه میگه!

خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم:

_چشمام همیشه با من ساز مخالف میزنه!

فلورا_ میدونی چند سالم بود ازحامد جداشدم؟

۱۸سال! 

۲سال زنش بودم ۲۲سال درگیرش!

من غم این چشمارو میشناسم! جنسش از جنس

۲۲سال

حسرت هایه که کشیدم!

با اینکه نشون نمیداد، فلورا ۴۲سالش بود و من

باهاش

راحت بودم! اما پرسیدم:

_چرا جدا شدین؟

فلورا_ یکی دیگه رو دوست داشت! فقط

میخواست به وسیله ی پول بابای من از ایران

بره و به عشقش برسه!



#پارت۱۰۴۲


۱۶سالم بود و عشق کورم کرده بود! توی اون سن

کم

بلندشدم و باهاش اومدم اینجا که اون به

آرزوهاش برسه

و کنار هم خوش وخرم باشیم!

چندماه گذشت کم کم شب ها خونه نیومد و بعد

هفته هاو ماه

ها!!

یه شب که مست کرده بود، ست یه زن رو گرفته

بود

و آورد خونه!

گریه کردم، جیغ زدم، ضجه زدم، تهدید کردم، اما؛

حرف حامد یه کلام بود، که این زن عشقمه و تو

فقط وسیله بودی

واسه رسیدن به الناز!

الناز دختر فراری بود و اومده بود اینجا پناهنده

شده بود!

بعد از اون شب که دختره رو ازخونه پرت کردم

بیرون

هر شب کتک میخوردم و بعداز یه مدت که

افسردگی شدید

گرفته بودم با قضیه کنار اومدم.

اونقدر عاشق بودم حتی راضی بودم بره با اون

اما گاهی

وقت هام بیاد و به من سر بزنه!

واسه تَلَکه کردنم قبول کرد، اما ۳هفته یکبار

میومد پیشم

و صبحشم میرفت!

#پارت۱۰۴۳


چندماه دیگه ام گذشت و درست روز تولد

۱۸سالگیم واسم

یه جشن بزرگ گرفت و تموم شهررو دعوت کرد..

کادوی تولدم بهم یه حلقه برلیان داد وجلوی اون

همه

جمعیت زانو زد و گفت که ببخشمش! گفت توی

این مدت

عاشقم شده و هرکاری کرده ازم دست بکشه

نتوسته!

منم جوون بودم وساده.. گول حرف هاشو خوردم

و باورش

کردم! بخشیدمش!

از اون شب به بعد حتی بدون من تا سرکوچه هم

نمیرفت

و دائم گریه میکرد که حلالش کنم و...

یه مدت دیگه هم گذشت و متوجه بیکاری حامد

شدم و که

باهزار خجالت وعجز ناله گفت: الناز پولامو

بالاکشیده

و توی بازار بورس ورشکست شدم!

میگفت واسم مهم نیست پول ندارم مهم اینکه

گوهر

گرانبهایی مثل فرنوشم دارم!

گیج پرسیدم_ فرنوش؟

فلورا_ آره اسم من فرنوشه.. بعداز اون طلاقم

اسممو

عوض کردم!



#پارت۱۰۴۴


_ اهان!

فلورا_ بعداز اینکه فهمیدم حامد واقعا پشیمونه و

ازته دلش

عاشقم شده زدم به کاهدون! حامد میخواست یه

شرکت

بزرگ تاسیس کنه و منه احمقم زنگ زدم به بابا و با بی

رحمی تمام ادعای سهم الارثمو کردم.

بابام یکی از بزرگ ترین و موفق ترین تجار تهران

بود وقتی

فهمید حامد بیکار شده یکی ازکارخونه شو

فروخت و داد به

ما!

اون زمان اونقدر اون پول زیاد و چشم گیر بود

که بتونه آینده

ی خودمو حامد و بچه هامونو تامین کنه!

همین که پول به حساب حامد واریز شد اخلاقش

عوض شد

و چون چند روز طول کشیده بود که پول هارو

جابجا کنه

تحملم کرده بود!

یه روز بعدازظهر که ازخرید برگشتم حامد خونه نبود و یه

نامه گذاشته بود روی در یخچال، برگه طلاق توافقی بود که

امضا کرده بود و یه پاکت نامه که توش نوشته

بود منو

#پارت۱۰۴۵


ببخش که هیچوقت نتونستم دوستت داشته

باشم و تو فقط وسیله ای بودی واسه رسیدن به

خوشبختی هام!

بعداز اونم دیگه حتی سایه شم پیدا نکردم و

اجبارا طلاق

گرفتم!

_چرا اسمتو عوض کردی؟

لبخند غمگینی زد و گفت:

_تا دیگه فرنوشش نباشم!

سرمو پایین انداختم و گفتم:

_متاسفم!

فلورا_حالا نوبت توئه! زندگیت از من غمگین تره؟

خجالتو کنارگذاشتم ونشستم تانزدیکی های صبح

قصه ی

عاشق شدن تا جداشدنمون و با گریه تعریف

کردم!


***
مرصاد:


#پارت۱۰۴۶


چند روز از اون روزی که پانیذ واسه تعیین

جنسیت بچه

رفته بود گذشته و هرکاری کردم دلم طاقت بیاره

که

جنسیت بچه رو ازش نپرسم نتونستم!

الانم دارم میرم خونه اش، فقط محض کنجکاوی!

دلم

نمیخواد به اون بچه ی نحس وابسته بشم پس

باید به محض

به دنیا اومدنش پانیذ و طلاق بدم و بفرستمش

همون جهنمی

که ازش اومده!!

توی مسیرخونه ی پانیذ بودم که مهران زنگ زد!

بی حوصله جواب دادم:

_بله مهران؟

مهران_ کجا یه دفعه غیبت زد؟

_ میرم جایی زود برمیگردم حواست به نمایشگاه

باشه!

مهران_باشه، کار دستمون ندی یه وقت!

_نترس! فعلا خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم و روی داشبورد انداختم!

هزار بار میخواستم دور بزنم و خونه ی اون

زنیکه نرم اما

نمیدونم چرا یه حسی منو به سمت اون خونه

میکشوند!

#پارت۱۰۴۷


جلوی درخونه اش ماشینو پارک کردم و پیاده

شدم!
-میدونم، الانم پاشو این نگرانی های بیخود رو بنداز دور. دو رکعت نماز بخون و خودت رو به خودش بسپر.

هانیه گونه ام رو بوسید.

تو چرا انقدر منبع آرامشی؟ همه ی وجودت بهم آرامش میده.

لبخندی زدم. شب رو هانیه پیشم موند. بعد از نماز صبح از خدا خواستم هواش رو داشته باشه، هوای عشقش رو!

چون عروسی هانیه و مراسم مونا مختلط نبود، به راحتی دو دست لباس شیک خریدم.

اول عقدکنون مونا بود که قرار شده بود خونه ی خانوم جون بگیرن.

پیراهن کوتاه عروسکیم رو پوشیدم. آرایشگر آرایش لایتی روی صورتم پیاده کرده بود.

با ورودم خاله قربون صدقه ام رفت. دختر امیر حافظ بغل خاله بود. دختر نازی بود.

#پارت۱۰۴۵



نوشین با دیدنم ازم رو گرفت. اصلاً برام مهم نبود. مراسم به خوبی برگزار شد.

از فرط خستگی، شب رو خونه ی خانوم جون موندم. صبح زود باید می رفتم هتل.




گاهی از کار زیاد واقعاً خسته می شدم، از اینکه هیچ تعطیلی نداشتم!

 

عروسی هانیه هم با تمام استرس هایی که داشتیم بالاخره تموم شد.

سعی می کردم با امیر حافظ رو به رو نشم. هنوز بابت حرف هایی که زده بود ازش ناراحت بودم.

با صدای گوشیم خسته چشم از صفحه ی مانیتور لب تاپ برداشتم.

-به، نهال خانوم!

-سلام گلاره، چطوری؟

-میگذره، تو چطوری؟

#پارت۱۰۴۶



منم خوبم، دلم برای بهارک تنگ شده. راستی، امیریل رو ندیدی؟

-نه، مگه اومده ایران؟!

-آره چند روزی میشه. بذار شماره اش رو بهت بدم یه زنگ بهش بزنی.

-حتماً!



بعد از کمی صحبت و گرفتن شماره ی امیریل گوشی رو قطع کردم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. بارون نم نم می بارید.

بهارک آروم خوابیده بود. چقدر این روزها تنها بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و پرده رو انداختم.

****

-گلاره ، راجب این هتل رامسر تو سایت زده که توام باید باشی.

-اصلاً مهم نیست چون من نمیرم.

مونا رو به روم نشست.

#پارت۱۰۴۷



دیوونه شدی؟ تو اونجا سهام داری!

-اما من واقعاً خسته ام از اینهمه صبح تا شب دویدن … که چی؟ مگه یه آدم چقدر خرج داره؟

-من درکت می کنم. اصلاً چطوره سهام اونجا رو بفروشی و در عوض یه مؤسسه خیریه به اسم شاهرخ  بنا کنی؛ اینجوری خیلی بهتره!

 

-راست میگیا!

-من همیشه راست میگم.

-خوبه بابا.

-پس پاشو چمدونت رو ببند.

-اما بهارک و چیکار کنم؟



-غصه ات نباشه، من و امیرعلی مراقبشیم.

چمدونم رو بستم با اینکه فقط تو سایت اطلاع داده بودن و کسی راجب هتل رامسر چیزی به من نگفته بود!

چمدون کوچیکم رو کنار در ورودی گذاشتم. مونا از زیر قرآن ردم کرد. گونه ی بهارک رو بوسیدم.

-خاله رو اذیت نکنی تا من برگردم!

#پارت۱۰۴۸



بهارک لبخند دلنشینی زد. سوار ماشین شدم. هوا ابری بود. زمستان داشت تموم می شد.

با صدای زنگ گوشیم گوشه ای نگه داشتم.

-بله؟

-سلام خانوم فروغ!

پارسا بود.

-سلام آقای شمس.

-شما راه افتادین؟

-بله، چطور؟

-متأسفانه من ماشینم خارج از تهران به مشکل برخورده؛ گفتم اگه جا داشته باشد همراه شما بیایم.

با نارضایتی گفتم:

-مشکلی نیست.

بعد از مسافتی به آدرسی که گفته بود رسیدم. با دیدن ماشین پارسا کنارش نگهداشتم.

شیشه رو پایین دادم. پارسا از ماشین پیاده شد. به ناچار منم پیاده شدم.

در راننده باز شد و نامزد پارسا هم پایین اومد.

پارسا: نمیخواستم مزاحم شما بشم.

-موردی نداره!

غزاله لبخندی زد.